داستانی از حسن فرامرز
برخورد
حسن فرامرز
« افسوس چرا این، و نه چیزهایی غیر از این؟»
پیر بومارشه (سرخ و سیاه)
فصل پاییزکه از راه میرسد، با شبهای بلندش، باید خود را سرگرم کرد تا بشود ملال و دلتنگی این شبها را از خود دور کرد: مثلاً فیلم و برنامههای تلویزیون را تماشا کرد، زود به رختخواب رفت و خیالبافی کرد یا برای شبنشینی به خانهی دوست و آشنایی رفت و به خانهات بیایند- البته اگر نشست و برخاستی به شیوهی مرسوم در میان باشد- و یا کتاب خواند. من مخصوصاً با این آخری بیشترِ شبهای پاییز و زمستان را سر میکنم. چون به آن صورت با کسی نشست و برخاست ندارم و اهل زود به رختخواب رفتن هم نیستم.
در جوار شبهایی که مثل مادربزرگی کمخواب و پرحوصله، به آرامی و بیشتاب، بلند و بلندتر میشود، در هوای ولرم ماه مهر، در نزدیکی بخاری دراز میکشم و خودم را به فضا، ماجراها و روابط عاطفی شخصیتهای رمانی میسپارم. امسال با «سرخ و سیاه» و آرامآرام که سردتر شد به «آنا کارنینا» و «رستاخیز» یا امثال اینها میرسد. چه لذتی دارد تا مدتها واقعیتهای محیط زندگی را جور دیگر دیدن و در حال و هوای هیجان و جرأت آدمی ناتو مثل «ژولین سورل» به سر بردن؛ و آن تصویر محو نشدنی نردبان افراخته در دل شب که سرانجام به آرامشی خلسهآور در پس پنجرهی اتاق خواب خانم «دورنال» منتهی میشود.
گاهی با خودم میگویم: ببینی کسی پیدا میشود در حال و هوای بهار، بهویژه، گرمای تابستان رمانی را دست بگیرد روی آن خم شود و بخواندش؟ البته بهار و طراوت شبنمی لغزنده روی برگهای شیشهای در صبحی روشن، زیباست؛ ولی، همهچیز در آن برملا و خودنما و به طرز عجیبی کمعمق میشود. در عوض، طبیعت پاییز و زمستان عمق دارد و سطحی نیست. احساس میکنم در زمستان است و سرما، وقتی که همه را میتاراند و فراری میدهد توی خانه، توی وجودمان، پُریهای درونمان که کمابیش همه را در بهار و تابستان از دست داده و خالی شدهایم باز میتوان پر کرد. ریحانه، همسرم، برعکسِ رمان به فیلم و تلویزیون علاقه دارد و گاهی با هم فیلمی را تماشا میکنیم. چند شب پس از آمدن خانم آذرباشی فیلم «ملنا» را اجاره کرده بودم. صاحب مغازه گاهی اینجور فیلمها را به من پیشنهاد میکند، از آن فیلمبازهاست، ولی من به هر کلمه که« باز» به دمش بسته باشند حس ناخوشآیندی دارم، چون بیبرو برگرد بهیاد کلمات«زنباز» و «دخترباز» میافتم. بگذریم. «ملنا» فیلم زیبایی بود، بهویژه پایان فیلم و راه رفتن سربالایش در کنار همسر. اما چیزهایی در این فیلم و فیلمهای مشابه وجود دارد که در تصورم نمیگنجد، یعنی هضماش مشکل است و ذهن را مشغول میکند. صحنههایی که بازیگرها جلو دوربین برهنه میشوند و آنقدر لب و لوچهی همدیگر را میم…کند که گاهی چند فیلم را که پشت سر هم میبینم، لبهای من به سوزش میافتد تا چه برسد به آنها.
این بازیگرها چهطور با این وضعیت کنار میآیند؟ حتماً مثل ما که در نوجوانی مثلاً به اردو و مانور آموزش دفاعی میرفتیم و قرار بود دو سه شب بمانیم«کافور» توی عدسپلوشان میریزند؟ یا شاید قرصی بالا میاندازند و پمادی، کِرِمی میمالند. اگر اینطور باشد افراد پشت دوربین، که کم هم نیستند، چهطور؟ احتمالاً آنها هم از همین چیزها استعمال میکنند که بازیگرها مجبورند، اگر آن کار را نکنند که مثل فیلم« عطر»، وسط موعظهی پدر روحانی، شیر تو شیر میشود. حالا اگر یک وقتی، کاملاً مطمئنم که پیش میآید، یکی از بازیگرها فراموش کرد قرصش را بخورَد یا پمادش را بمالد، چه؟ به نظرم دستیارکارگردان یا منشی صحنه که دیگر در این قبیل کارها خبره شدهاند سرشان را نزدیک کارگردان میبرند و جریان را اطلاع میدهند. حتماً کارگردان هم بلافاصله «کات، کات» میدهد و میگوید: آل، آل عزیز! باز که قرصت را نخوردی( یا پمادت را نمالیدی؟) و دستیارش با چابکی قرص یا پماد را در برابر افراد پشت دوربین به آل یا رابرت میدهد- احتمالاً برای بازیگرهای زن کم پیش بیاید چون آنها معمولاً مقیدترند- و کار که دوباره آغاز شد، در نگاههای شیطنتبار آنها میشود خواند که این بار هم به خیر گذشت.
این بهکنار، مهمتر از آن، شوهر آن بازیگر زن چه حالی میشود وقتی که زنش را با آن مرد بازیگر میبیند که جلو آن همه تماشاچی، در نمایی بزرگ، برهنه شده و کارهایی با او میکنند که قرار بوده، با هم، در خلوت بکنند. یا خانوادهی زن، یا حتی همسرِ مرد بازیگر؟ حالا رمان فرق میکند، خود «ژولین» است و خانم «دورنال» و «ماتیلد»، کسی نقششان را بازی نمیکند؛ حتی اگر فیلم از روی داستان و رمانی هم ساخته شده باشد باید افرادی آن نقش و صحنهها را بازی کنند.
فیلم که تمام شد ریحانه دو کیلو گوشتی که عصر خریده بودیم را توی سینی گذاشت و دورتر از من، پشت به درِ هال، نشست و سرگرم چنجه کردن شد. توی راهرو سیگاری روشن کردم. وقت برگشتن از پنجره بیرون را نگاه کردم، هوا خشک و مهآلود و سردتر شده بود. به خانم آذرباشی فکر کردم، دربارهی او به ریحانه حرفی نزده بودم. شاید به نظر ساده باشد، ولی برای من هیچ ساده نبود. از چند روز پیش خانم آذرباشی همکارم در سازمان آب و فاضلاب شده بود- من در یکی از شهرهای اطراف شهرستان (ن…)، در شمال کشور، مسئول بخش امور مشترکین هستم- از دو ماه پیش که عباس آذرباشی بازنشسته شده بود، تا یکی دیگر را که استخدام کرده بودند، پس از طی مراحل اداری، بیاید و پشت میزش جا بگیرد، موقتاً کارهایش به من واگذار شده بود. عباس آذرباشی آدم نامطبوع بیسوادی بود که دل خوشی از او نداشتیم، نه تنها من بلکه همه- جز ورمزیار- داشتیم از رفتنش به راحتی نفسی میکشیدیم.
روز یکشنبه بود، داشتم شماره کنتورها را وارد کامپیوتر میکردم و دستگاه چاپگر بیوقفه و با صدای یکنواختِ غژغژ، تِکتِک قبضها را بیرون میزد که متوجه بوی ادوکلن تندی شدم که همهی هوای اتاق را در برگرفت. کمتر اتفاق افتاده بود همچون بویی در آن اتاق بیاید. سرم را بلند کردم، میز آذرباشی نزدیک در بود. ورمزیار رئیس اداره با چشمهای زاغش در کنار خانمی توی درگاه ایستاده بود. گفت: دختر آقای آذرباشی است و به جای پدرش استخدام شده.
بیچون و چرا، زیبا و باطراوت بود. چشمها درشت و براق، با بینیای خوشتراش، کمی بزرگ و گوشتی و لبهایی که میان صورت کموبیش پهناش به زیبایی و تناسب جاگرفته بود. بیشتر به او میخورْد، با آن قد کشیده و دست و بال بلندش، در یک گالری فروش تابلوهای نقاشی و از این دست کارها استخدام میشد تا اینکه متصدی صدور قبض آب و فاضلاب مشترکین باشد. حتماً آن وقت پشت به یکی از تابلوهای آویزان میایستاد و رو به خانم و آقایی که بهجای تابلو او را برای پسرشان برانداز میکردند، شمردهشمرده و با لحنی آرام و گرم، توضیح میداد و انگشت کشیدهاش را مدام بالا میبرد و به تابلو اشاره میکرد. هروقت هم یکی از آن دو میان حرفش پرسش یا اظهار نظری میکردند با طمأنینه میگفت:« بله، البته!» و صحبتاش را پی میگرفت.
از پشت میز پدرش کنار کشیدم. چهرهاش جدی، خونسرد و پر از ایدهی آدمهای تازهکاری بود که ظرف یکی دو هفته همهی سلیقه و هیجانشان را در چیدمان وسایل اتاق و روال کار تحمیل و عملی میکنند.کیف مشکیاش را به حالت نرم و دلفریبی به چوبلباسی آویزان کرد و هنوز ورمزیار بیرون نرفته، با اتکا به نفسی– که خالی از خودنمایی نبود- پشت میز پدرش نشست و مشغول شد.
پرده را ول کردم و « سرخ و سیاه» را روی خودم خم کردم. هنوز صفحات باز کتاب را نگاه میکردم که ریحانه بلند شد و از رختآویز توی راهرو شلوارم را آورد و پیفپیفکنان در را بست. شلوار را لوله کرد و جلو درِ بستهی پذیرایی انداخت که از زیر در هوای سرد تو نیاید. یکوری به او چشم دوخته بودم، « مار زردِ زیر قالی!» شلوار ورزشی قرمزی پوشیده و روی سینی خم شده بود و با انگشتهای سفیدِ نهچندان لاغرش چاقو را روی گوشت قرمز میکشید. اگر ریحانه با «آل پاچینو» همبازی میشد و در صحنهای که میخواست دور شود یکدفعه آل از پشتِ سر بازویش را بگیرد، برش گرداند و بهچسباند به دیوار و هوسناک لبهایش را… بعد زیرپوش سفیدی که تازه خریده … . باز به ریحانه نگاه کردم. آن دستی که چاقو را گرفته بود، بالا برد و با پشت دست چشمش را مالید و چند بار پلک زد و همانطور که پلک میزد و میمالید روی سرم نشست. خواست چشم راستش را نگاه کنم. «سرخ و سیاه» را روی قالی گذاشتم و موی مژهی بلندش را که توی پلک پایینی بود بیرون کشیدم؛ پرسیدم:
– عزیز کیای، ریحان؟
ریحانه، با همان دستی که چاقو را نگه داشته بود، دوبار روی شانهام زد و باعجله رفت سر چنجه کردن گوشت و باز چند بار دیگر چشمش را مالید.
از ازدواج ما پنج سال گذشته بود و بیشتر از یک سال و نیم نبود که ساکن شهرستان (ن…) شده بودیم. فاصلهی ما از شهر زادگاهمان، به ساعت، چهارده ساعت میشود. به صورت پارهوقت با مؤسسهی خیریهای همکاری میکند- شنبه تا دوشنبه؛ و به نوجوانانی که گذشته از تنگدستی و مشکلات جسمی، یکطورهایی شیرینعقل هستند سفالگری و از این دست کارها آموزش میدهد، بدبختها سفالگری به چه دردشان میخورد؟ ولی همینکه جایی دستش بند شده، برایش خوب است، چون کمتر دلش هوای دیدن پدر و مادر و خواهرهایش را میکند که قید آمدن را زده اند و هوای بچهدار شدن را هم فعلاً از سرش انداخته است.
ریحانه دو بار بچه سقط کرده، نمیتواند بیشتر از دو سه ماه بچه را نگه دارد. دکتر سهیلی میگوید از نارسایی رحماش است، قوت لازم را ندارد و ضعیف است. آخرین دختر پیش از اینکه به شهرستان (ن…) بیاییم سقْط شده است- یقین داشت هر دو بار دختر بوده، خیلی پسر دوست دارد. ولی در کل برای من خیلی تفاوت نمیکند که بچه داشته باشیم یا نه. توی برگهی انتقالی سه جا را باید مینوشتم که اولی لاهیجان، دومی شهرستان(ن…) و جای سوم را خالی گذاشتم. خیلی دوست داشتیم با لاهیجان موافقت میشد چون فاصلهاش به شهرمان نزدیکتر است و خود شهر و حال و هوایش را هم دوست داشتیم.
در طول آن یک هفته، خانم آذرباشی، همهی فضای اتاق را مال خودش کرده بود. با بوی غریب زنانهاش، بوی ادوکلناش، چهرهی زیبا و با طراوتش و آن نگاهها و اتکا به نفس ساختگیاش. تنها زن ادارهی ما درست در نزدیکیام نشسته بود و داشت همهی اتاق و هر چه در آن بود را مال خودش میکرد. علاوه بر علاقهای که از کودکی به زندگی در شهرهای شمالی داشتم، با آن خانههای شیروانی، بامهای سفالی رنگ و وارنگ، تپهها و کوههای پر از درخت و بوتههای چای و صدای کفآلود دریا در هوای مهآلود، سر این چنین پیشآمد و برخوردی در محل کار قبلیام، که میخواست بیخ پیدا کند و به جاهای باریک بکشد، سر از غربت درآورده ام. ریحانه لقب« مار زردِ زیر قالی» را سر همین موضوع به من داده است. از آن فضای سنگین سردرگم میشدم، خودم را میباختم و به همان اندازه هم ذوقزده، طوریکه بیش از گذشته به سوی اتاق و محل کارم کشیده میشدم. جز مادر و چند زن فامیل تجربهی برخورد با زنهای غریبه را نداشتم؛ یعنی اینچنین تجربهای نداشتم که زنی غریبه در کمتر از یک متری، در کنارم، نشسته باشد و هر روز تا ساعت دو و نیم کماکان در کنارم بماند و اموراتی را که مجبور بودیم را باید با هم انجام بدهیم.
زنها برایم یا مادر و عمه و همسر و از این دست بودند، یا آنها را نادیده میگرفتم؛ و یا عاشقشان میشدم؛ که سر آن یکی داشت از مرحلهی افلاطونی به سمت واقعیتی تجربه نشده پیش میرفت، واقعیتی خانهمان برانداز، تا جایی که هر دو را، هم او را و هم ریحانه را، با هم میخواستم.
فردای پس از فیلم« ملنا» خانم آذرباشی از آبدارخانه که برگشت، فنجان چایش توی دستش بود و بدون اینکه به من نگاه کند، پشت میز نشست و چای را روی میز، جلو کامپیوتر، گذاشت و به نرمی برخاست و از توی کیف مشکیاش، که با روپوش و شلوارش همرنگ بود، دستمال کاغذیای بیرون آورد و از سر عادت تکرر آب دماغی که داشت، آن را نرم به نوک دماغاش کشید. خودش فنجانی با گلهای بنفش آورده بود و دو بار در طول روز میرفت برای خودش چای میریخت. فنجانش را در دستش گرفته بود و چند برگه کاغذ را، همچنان که چای را مزهمزه میکرد، میخواند. لحظهای به سویم برگشت و با لحن شماتتباری گفت: آقای نامور؟ فنجان را روی میز گذاشت و با انگشت به برگهها اشاره کرد:« جدولی که تکمیل کردهاید مغایرت داره با … » بلند شدم و به میزش نزدیک شدم، از معدود دفعاتی بود که با هم بیشتر از احوالپرسی حرف میزدیم. خانم آذرباشی سرش را بالا گرفته بود و به من نگاه میکرد، در نگاه خصمانهاش میخواندم: حالا وقتش رسیده، که بدانی کی باید مسئول این واحد باشد، من که پدرم نیستم، درس خوانده و مدرک گرفتهام، خیلی عجله نکن، آقا، خواهیم دید. دستها را در پشت کمر حلقه کرده بودم و گاهی پشت سر و گاهی فنجانش را نگاه میکردم؛ و اغلب سرم را زیر میانداختم. خودم هم نمیدانستم چرا یکجورهایی میخواهم مأخوذ به حیا و «چشم پاک» به نظرش بیایم؟
خانم آذرباشی نمیخواست توضیحم را بپذیرد، که با لکنت و صدایی لرزان و هیجان همراه بود. برای لحظهای که سرم را بلند کردم دندانهای کمی برآمدهی او را که دیدم با خودم گفتم: چهطور تا حالا متوجه نشدهام که ردیف بالا را سیمکشی کرده، با این کار میخواهد تا کجا زیبا باشد؟ راستش نه میشد مثل مادر و خاله و از این دست آدمها با او حرف زد و کنار آمد؛ و نه مثل ریحانه راحت و زن و شوهری برخورد کرد؛ و نه باز میشد« مار زرد زیر قالی» شد.
شاید ساده باشد ولی این وضعیت هیچ هم برای من ساده نبود. پشت میز برگشتم و از اینکه نتوانسته بودم مثل بچهی آدم، راحت و درست، توضیح بدهدم، سینهام را صاف کنم و در پاسخ حرف بیربطش بگویم: «بله، البته!» حالم گرفته شده بود. اصلاً به او چه ارتباط داشت، چه لجی کرده بود و روی حرف پرتش چه پافشاریای میکرد! اگر تهمینه با آل همبازی میشد؟ آنها همکارند و مثلاً در ادارهی ضدجاسوسی کار میکنند. من کارمندی بیست و هشت ساله و آذرباشی بیست و دو سالهی تازه کار. در همان برخورد اول، بیتفاوت نگاه سریعی به تهمینه میاندازم و از پشت میز بلند میشوم و شلنگانداز میخواهم از در خارج شوم، جلو در بر میگردم: از فردا، این ادوکلن «چیچی» یا نمیدانم چی لعنتی را نزن، لطفاً خانم! و در ضمن، بیشتر حواسات به کارت باشد من دستیار دست و پا چلفت نمیخواهم که چیز براش توضیح بدهم. به تو میخورد که زود در کارت خبره شوی، البته امیدوارم!
به خانم آذرباشی نگاه کردم که داشت شمارهای را از روی تکهای کاغذ وارد کامپیوتر میکرد. مردی با سبیل زردِ باریک که جلو و فرق سرش تاس شده بود نزدیک میزش ایستاده بود و مثل کسی که نفس تنگی داشته و از پلههای اداره بالا آمده باشد نفسنفس میزد- در حالی که اتاق امور مشترکین در طبقهی همکف بود. از گوشهی چشم ملتمسانه من را نگاه میکرد، نگاهم را که دید با گرمی حال و احوال کرد، انگار آشناییِ گرمی بینمان باشد. سری تکان دادم و خواستم به دو صندلی پشت سرش اشاره کنم که آذرباشی به حرف آمد: ولی شماره اشتراکتان سیزده هزار و شیشه، نه سیزده هزار و هشت، بفرمایید. و تکه کاغذ را پس داد و ادامه داد: اداره پست قبض را به آدرستان میآورد. مرد با گیجی و لبخندی عذرخواهانه حرف آذرباشی را، در مورد شماره اشتراک، با لحن پرسشی تکرار کرد و تشکر کرد و با عجله بیرون زد. مطمئن بودم همین که پا از اتاق بیرون گذاشت نفسی به راحتی میکشد و همینطور که از اداره دور میشود، تا چند متری، نیشش از حال گنگِ خوشی که پیدا کرده، باز است.
بعد که آل بیرون میرود خانم آذرباشی از آن همه پختگی و زبردستی من کیف میکند و در دل سودای عشقبازی با او جوانه میزند. آل همچنان بیتفاوت سرگرم کارش است و تهمینه را به تهیهی گزارش و خبر وا میدارد، در صحنهی دیگر، سرش را از روی پرونده بلند میکند و رضایتمندانه تهمینه را نگاه میکند و برای کار درست و حسابی که از پس آن برآمده، تحسینش میکند و به شام دعوتش میکند. تهمینه، از آن بینی خوش ترکیب و چشمهای خمار و صدای محکم آل، دلش چه غش و ضعفی میرود! سرم را بلند کردم و به آذرباشی نگاه کردم، داشت دستمال را از نوک دماغاش دور میکرد. پس از شام که سرشان گرم شد، از ادوکلن تهمینه تعریف میکند و او را تا جلو آپارتمان همراهی میکند. برای خوردن قهوه دعوتش میکند. آل درِ آپارتمان را که میبندد بازوی تهمینه را از پشت میگیرد، برش میگرداند و لب و لوچهی هم را میم…کند، بعد زیرپوش سفید ریحانه … لعنت به من با این خیالهای احمقانه!
از پشت میز بلند شدم و از پنجره حیاط پشتی را، که اغلب خلوت بود، نگاه کردم. زمین مرتفع چمنپوشی در میانهی حیاط است با سه درخت سرو و پرتقال و چند بوتهی گل در اطراف آن، و چند لولهی آزبست سیمانی که در نزدیکی دیوار روی زمین افتاده است. گربهای را دیدم که سلانهسلانه به سوی چمنهای پریده رنگ میآمد. پشت به من نزدیک درخت سرو نشست. پس از اینکه چپ و راستش را نگاه کرد، پایش را بالا برد و دست راستش را روی چمن تکیهگاه قرار داد و سر و کمرش را با انعطافی باورنکردنی که تنها از عهدهی گربهها برمیآید روی مقعدش قوس کرد و شروع کرد به لیسیدن. خیلی طولانی و با اشتها، شاید به اندازهی یک عمر. آذرباشی را نگاه کردم. پشت میز سرگرم بالا و پایین کردن چند برگه کاغذ بود. صدای کامیونی، که از توی کوچه و از کنار نردههای آبی رنگ حیاط میگذشت، شیشههای پنجره را به لرزه درآورد و گربه را وادار کرد از لیسیدن دست بکشد و سرش را بلند کند، گوشهایش را چند بار جلو و عقب کند و سرانجام پا را پایین بیاورد و همهی تنش را به رعشه و لرزهای سریع و ممتد بلرزاند. بعد به پشت بخوابد و پشتش را به حالت غلت روی چمنها بخاراند. بعد بلند شد و این بار رو به من نشست. باز همان پا را سیخ و خشک مثل چوب بالا گرفت، دستش را تکیه داد و با زبانش که قرمز تیره بود تندتند و با اشتها مقعد کبودش را لیس زد؛ لیس؛ لیس!
محو حرکات گربه بودم که متوجه شدم خانم آذرباشی در کنارم ایستاده و دارد میخندد. خجالت کشیدم، برگشتم و سرم را توی پروندهای که درخواست انشعابی بود بردم. احساس کردم که خانم آذرباشی هم دارد از پنجره دور میشود و به سوی میزش میرود.
– دیشب، پدرم منزل ما بود. خیلی از شما تعریف میکرد، آقای نامور.
باخودم گفتم: من چه تعریفی دارم که عباس آذرباشی از من بکند. با آن هیکل و چهرهی جدی خجالت نمیکشید که یکسره موسموس رئیس را میکرد.
– خب، البته، من هم کاملاً با پدرم موافقم. شما انسان-
از پشت میز بلند شدم. دیگر به صدا و حرفهایش گوش نمیکردم. ورمزیار جای پسرش بود، با آن قیافهی سرخ و صورت پهن و سبیل کلفت کارش در این اداره تنها چغولی و دودوزه بازی بود. شاید دخترش هم، که وقت و بیوقت، میرود طبقهی بالا، پیش ورمزیار، میخواهد پا جای پای پدر دیلاقش بگذارد و سی سال، سیر و پیاز همه را توی مشت هر رئیس تازه واردی بگذارد و همه را جان به لب کند. پروندهها را زیر بغل زدم و خواستم برای کارشناسی دو درخواست اشتراک تازه از اتاق خارج شوم که خانم آذرباشی گفت:
– آقای نامور، عذر میخواهم، حق با شما بود. این جدولی که تکمیل کردهاید با نمونههای ارسالی استان مغایرت ندارد.
به سردی او را نگاه کردم و از اتاق خارج شدم.