شعری از نواب رحیمی پور

شعری از نواب رحیمی پور

 

چمدانی را باز می‌کنم
پر از کاغذ
من یک شب که همه‌ی شما خواب بودید
روی دیواره‌ی غارمان
یک گالن جوهر پاشیدم
جایی بود که کمان قامتم بهتر کار می‌کرد
و وقتی هم بوده‌است
که فسخ عزیمت جاودانه بوده‌ام.
یک شب که همه‌ی شما خواب بودید
از غار بیرون رفتم
و هر طرف‌تر
اهالی غارهای همسایه
از اختلاس تو می‌گویند
اختلاس شده بودی
در صداها و رقص سایه‌ها
که از کوه پاهایشان آوایزان
و کله‌های پوکشان در صددِ لمس‌ِ ته‌ِ دره.
عزیمت جاودانه
فسخ شد
به علت ارقام سنگین اختلاس.
چمدان را کمی تکان می‌دهم
و بزرگترین پل‌های شکسته را
فوت می‌کنم
تا غبارش
در چشم‌های تو فرو رود.
کنار می‌روی
و باد که می‌آید
چمدان را نمی‌بندد؛
کنار نمی‌رفتی، عکس بهتری می‌شد شاید
این پارک، درختانِ کم‌سایه‌ای دارد
و پچ‌پچ آدم‌ها شبیهِ مذاکره برای اختلاس‌های بیشتر است
و تازه
در این اوضاع بی بارانی و کم آبی
این همه آب، پای گل‌های بی‌بو می‌ریزند.
کاغذهای بیچاره
که از فرودِ مکررِ نوکِ دارکوب‌ها
حتا در اعماق چمدان
در امان نبودند
درِ چمدان را بسته می‌خواهند.
شتّ!
شاگردِ شوفرِ اتوبوسی که از تهران می‌آید/می‌رفت
از آن جلو داد زد:
ده دقیقه برای شام و دستشویی توقف کردیم.