مجموعه یادداشت ها (تأمّلات زمان)/ جاوید جعفری

مجموعه یادداشت ها (تأمّلات زمان)/
جاوید جعفری

(۱)
تفکّر با عبور از وضعیّت شکل می پذیرد،نه ماندن و دور زدن در آن.همچون عبور از انتزاع آزاردهنده ی گذشته.عبور از وضعیّت کنونی،همواره همراه با عبور از گذشته است.و حسِّ انتزاع لذّت بخش حال و آینده که به سوی امری ابژکتیو پیش می رود.
وضعیّت آمیزه ای است از مؤلّفه های گوناگون متضاد،که قصدش نوعی در جا دور زدنِ بیهوده است.ایجاد نوعی سراب از زمان برای فرد درگیر.و تشخیص و گزینش مؤلّفه های روشنفکرانه در این میان،همان نقطه ی مرکزی آغاز عبور از وضعیّت است که از هر کسی ساخته نیست…..

(۲)

زمان و نسبیّت آن،امر ابژکتیو پنهان است.پنهان در سکوت.زمان و سکوت همواره تنیده در هم فهمیده می شوند.هم پیمانی سکوت و زمان عبور از هراس بیهودگی است.عبور از همان وضعیّت سمج…واکنش به تکّه های بی پایان مرگ و زندگی.واکنش در سکوت.سکوت آن (بودن هایی) است که شاید منتظر باشی و دلت بخواهد صدایی بلند شود،و پهنای اطرافت را درنوردد…ولی نمی آید…و پس از درکی کوتاه از زمان،تازه درمیابی که چه شادمان هستی که صدایی نیامد و سکوت و سکوت هایت ادامه دارد و رهایت نکرده اند.و این جاست که حضور بی پایان سکوت را حس می کنی.و درگیری در زمان آغاز می شود.سکوت تنها پدیده ای است که همراه با آن تنها هستی و نیستی.
درک حس سکوت و تنهایی اش،کنترل وضعیّت است.همچون نگاه فردِ بیدار به نفس های خوابیده ای که بالای تن او، قدم می زند….

(۳)

اشاره شد که درک حس و حضور سکوت،عبور از وضعیّت و کنترل آن است.این عبور مستلزم شناخت،درک و به کارگیری مؤلّفه های فیلسوفانه و روشنفکرانه است.سکوت رهایی است.رهاییِ بدون ناخالصی.زلال خودش را عرضه می کند.سکوت درون و برونش یکی است.و نگاه به وضعیّت،زمان،پیش رَوی و خودِ سکوت،در سکوت اتّفاق می افتد و کشف می شود.روشنفکری نوعی کشف است.کشف همراه با ابداع.کشف نقاط مبهم و مخدوش وضعیّت و ابداع راه های برون رفت از بیهودگی پنهان در آن.یک متفکّر و روشنفکر(چرا که به نظرم اندیشمندی و روشنفکری نمی توانند مستقل از هم شناخته شوند)در سکوتی که از میان هیاهو برای خود تعریف و ایجاد می کند،(تفاوت) را در می یابد.درک تفاوت و تمایز،پا گذاشتن عریان در اقیانوس داغ اندیشه است.و هر چه در این بستر خروشان پیشروی شود،سکوت معنای وسیع تری پیدا می کند و منشاء و سرچشمه ی صدور حیرت و هراس آن بیشتر آشکار می شود: (تفکّر فلسفی)…تفکّر فلسفی یگانه پدیده ای است که آرامش و هراس را پیچیده در هم حفظ می کند.فیلسوف(که همانطور که اشاره شد روشنفکری را حل شده در آن می دانم)نگاهش چون نگاه بیدار به خواب است.فیلسوف با هراس زمان گفتمان دارد.هراس برای فیلسوف نه فقط یک امر انتزاعی بلکه حتّی به مثابه ی یک برابر نهاده است.و به همین دلیل است که برخوردش با اشیاء هم متفاوت خواهد بود.فیلسوف از چیزهایی متأثّر می شود که بود و نبودش برای دیگران فرقی نمی کند.و همین موضوع لایه های عمیق تفاوت را با عبور در زمان بیش از پیش برایش گسترده و روشن می کند.در گفتمانی بی پایان که هم نمی گذارد از پای دربیاید،و هم گاهی حقیقت هراس،و در خود فرو روندگیِ به دنبال این هراس،وجودش را در بر می گیرد….

(۴)

زمان،نگاهِ فیلسوف را در بازه هایی کوتاه و بلند تحریک می کند.(تحریک) به معنی برانگیختنِ واکنش های فکری…به واسطه ی گاهی حتّی یک جرقّه ی کوتاه…مانند احساس شخصیِ(و در این ترکیب بر واژه ی شخصی بسیار تأکید می کنم) فردِ در حال تاب خوردن…که با هر بار بالا و پایین رفتن،حسِّ تازه (و به نوعی و تا حدّی هراسناک) را تجربه می کند،و گویی با درک هراس تکرار برایش بی معنا می شود.چرا که در واکنش ها،تکراری در کار نیست.یا تکراری از نوع لازم است…هراس فیلسوفانه،پس از دوام خود،منجر به درک فضای منحصر به فردی می شود که فرد در آن به شدّت با مقوله ی بی خویشتنی(از خودبیگانگی/Alienation) و همچنین مقوله ی دیگری که می خواهم از آن به (میل به تنهایی ناظر بر جمع) تعبیر کنم،(و در بخش بعدی به طور مشخّص به این مفهوم خواهم پرداخت) روبرو خواهد بود.فیلسوف در این بستر خود را در برابر هراس،به عبارتی واکسینه کرده است و دائم در حال بازشناسی هراس است.
فیلسوف همزمان با سه نگاه و از سه جایگاه می نگرد:گذشته،اکنون و آینده…و آینده را اکنونِ غیر حاضر می داند.اکنونِ نیامده همان آینده است.اکنونی که هنوز تحقّق نیافته.و در شناخت این نگاه،فیلسوف نبردی دائمی با زمان دارد.برای چیرگی بر عبور از آن.درک اکنونِ نیامده ی زمان برای فیلسوف،همچون در آغوش گرفتن پیراهنی تازه شسته و اتو کشیده و گرم است،که ناگهان خرده نخ ها و خرده چروک های باقی مانده،نزدیک به نگاه فرد،توجّه او را جلب می کند.و اختصاص زمانی در آینده ی نزدیک برای رفع آنها…اندیشیدن به زمان نیامده،زمان پنهان در عدم،درک بکارت زمان خواهد بود.فیلسوف،فاتح بکارت زمان است…

(۵)

میل به تنهاییِ ناظر بر جمع،تجربه ی زندگی در سایه ی نگرش فلسفی است.هنگامی که در هر شرایطی می توان این (فکر) را مانند عینکی قطور و شفّاف از لایه های نهان ساختار ذهنی که از عینیّتِ متغیّر سرچشمه می گیرد،برداشت و به چشم گذاشت.
تنهایی به بیانی،میل به داشتن لذّت و آرامش است با خود و دیگری در نبود دیگری…امّا در جمع بودن نبود دیگری معنا نخواهد داشت.حتّی با هرگونه فرضی از هر نوعی درباره ی آن.
حال،چنین فضایی را تجسّم کنیم:
در ابتدای شبی تابستانی،تنها با سایه های مکرّرِ خودت به سمت یک مکان همگانی می روی،و در میان شلوغی و صداهای مختلف و ممزوج و تک صداهای بلندتر و طنین حضور دیگران و کنش ها و واکنش هایشان،گوشه ای را انتخاب می کنی و می نشینی تا اطراف را دریابی.با نگاهی آشفته ولی جست و جو کننده به پیرامون…لحظاتی می گذرد و سپس حضور (خود) را در میابی،در میان جمع،ولی تنها از جمع.و در گفت و گو با خود.از درون و بیرون.گویی می توانی عینیّتِ زمان موجود را دریابی.دیگران برایت تجسّم زمان هستند و تو ناظر بر زمان و در عین حال آمیخته با زمان.تکّه های به هم پیوسته و در بسیاری از موارد از هم گسسته ی بودن و هستی خود و دیگری را مرور می کنی و به هر سو که نگاه می افکنی (زمان) هست می شود…با انعکاس عمیق تیره اش.تیرگی غلیظ و عمیق زمان به حضور همه جانبه ی شیرینی در عسل می ماند…و در این فضا،انگار می خواهی مو به مو خودت را جلوی خودت ردیف کنی و نظاره گر هستی خود و دیگران باشی.در این نوع نگاه به چنین موضوعی،و با قرار گرفتن در این گونه بستر فکری،حضور خود و دیگری و عبور ناگزیرِ وابسته به این دو بیش از هر زمان دیگری به طوری روشن و زنده درک می شود.و میل به ماندن در آن(و دیگر بهتر بگویم میل به ماندن در این نوع از تنهایی)بیشتر می شود.در هر مکانی.و نیز آن موقع که همه جانبه تنها هستی…به این معنا که بارِ سنجیدن،همه بر دوش خودت،خود را نشان می دهد.و دوباره و دوباره هراس پنهان در این درک از (عبور)،همواره در قامتی شفّاف خودش را عرضه می کند.و روبرو شدن با این هراس برآمده از (عبور)،به گمانم،تنها از عهده ی فیلسوف برمی آید…

(۶)

-برای فیلسوف،پس از عبور نیز،عبوری دیگر وجود دارد.چیزی مانند دوران نقاهت…من نام نقاهتِ کنترلِ هراس بر آن می گذارم.از میل به تنهایی ناظر بر جمع اندکی گذشته…رخداد یا فاجعه ای و یا جشن و سروری دلپذیر تمام شده است.و وضعیّت با فشار انتزاعی امر کلّی اش،سعی در تحمیل بازگشت خود دارد.کنترلِ پس از این عبور،تنها با حفظ امر انتقادی در عمل عینی فرد امکان پذیر خواهد بود.و این موضوع همواره در معرض هجوم افکار پریشان قرار می گیرد.انگار زمان خوابیده است و به زودی بیدار می شود و می بایست با آن روبرو شد.و تنها فرصتی کوتاه در دست است…(فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود،امّا یگانه بود و هیچ کم نداشت…/احمد شاملو)و در این فرصت اندک،می بایستی تجدید رویارویی با زمان کرد.نوعی فاصله ی بین دو نقطه که با خطّی کوتاه و لرزان پر می شود.خطی که باید در آن بر بالین زمان و در نوعی سکوت موقّتی کنترل اوضاع را به دست گرفت.تنها خود و زمان را در نظر گرفتن،می تواند از هجوم هراس های هرز جلوگیری کند.و در خلوتی با خاموشیِ آبستن از جرقّه های آتشین،پس از میلی بی کران از قرار گرفتن در تنهایی ناظر بر جمع،به گفت و گو با ساعات آینده ی زمان پرداخت…در این مرحله،فاصله،حرف می زند و معنای بود و نبود زمان را به رخ می کشد.و گم شدن زمان در میان هراس را گوشزد می کند.و تشخیص هراس برآمده از زمان را از هراس های هرز و کاذب یادآوری می کند.غرق شدن در هراس کاذب،قدرت تشخیص زمان را سلب می کند.و نگرش فرد را به نوعی آچمز می کند.و فرصتی که تا ورود واقعی دوباره ی زمان(که در شب درک این تصوّر بسیار عمیق خواهد بود)پس از خواب موقّتی اش،برای فرد در نگاه او به اطراف و پدیده ها وجود دارد،فرصتی است برای ادامه ی حل شدن در تصوّر زمان…

(۷)/

-سکوتِ قبل از آغاز،مانند تیغ گرم و گسترده ی آفتاب در صبحی مبهم،به استقبال می آید.وسواس زمان-پهن شده در وضعیّت-رام شده است.ذهنیّت یک وسواسی را در نظر بیاوریم:همواره در بستر زمان به دنبال فاجعه می گردد.و خودش را در معرض فرسودگی قرار می دهد…
حافظ می گوید:آسوده بر کنار چو پرگار می شدم،دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت…/دوران زمانِ اُبژه ی پیش رونده را در برمی گیرد.با نگاهی به نبودن ها و حضور خود را مطمئن شدن…
چندان که به صحرای عدم می نگرم،ناآمدگان و رفتگان می بینم…خیّام،از کدام نگریستن و از کدام نا آمده و رفته حرف می زند؟این نگاه،حاصل تکانِ زمان است.تکان دادنی که منحصر به زیستن در زمان و حفظ آن زیستن خواهد بود.(آن) می گویم به این دلیل که آمدنش مسأله ی بودن برای آن است…گم کردن معنا مجادله ای است با زمان.مجادله ای بی پایان…زمان همیشه اُبژه راغافلگیر می کند و ابهام سوژه ها را برایش می سازد…به عبارتی،زمان متغیّری خود ارجاع است،که زیستن در آن،برانگیزاننده ی پرسش های بنیادی مختلف خواهد بود…

(۸)

ما بیرون زمان ایستاده ایم،با دشنه ی تلخی در گرده هایمان….شاملو/آیا زیستنِ زمان را از بستری دیگر و به بیانی بستری بیرونی،می توان نظاره کرد؟و یا در آن صورت مدام با دشنه ی تلخی روبرو خواهیم بود که با وجود آن،هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید؟؟؟
مانند آن گاه که در فرودگاهی،در انتظار آمدن و رفتنی،ناگهان نبود سخن را حس می کنیم.فرودگاه مکان بی مکانی است…مکانی است که دیگر حضورش زیر فشار ارزش زمانی که می آید و همراهش می شویم،ناپدید می گردد.نگاه بر هواپیمای در حال برخاستن از زمین برای مقصدی دیگر،نگاه بر تجربه ی نداشته ای است که دیگران در زمانِ آن هستند….زمانی که مکان در آن حل می شود. فرودگاه مکانِ غبطه بر زمان است، و جست و جوی باقی مانده های اندک آن…در فرودگاه انگار به دنبال خود می دویم!در جست و جوی آن زمان از دست رفته…!
مارسل پروست در سکون ظاهری و جسمی اش زمان را جست و جو کرد و درک آن را با زمان در میان گذاشت…

(۹)

آلبر کامو در آغاز مقاله ی پوچی و خودکشی عبارت مشهوری دارد،می نویسد: (تنها یک مسأله ی فلسفی واقعاً جدّی هست و آن هم خودکشی است.این قضاوت که زندگی به زحمت زیستن می ارزد یا نمی ارزد پاسخی است به مسأله ی اساسی فلسفه….)
آیا گره این مسأله چیزی غیر از تعیین تکلیف با زمان است؟
آیا در افسانه ی سیزیف گرفتار شدن در طنز مرگبار و تلخ زمان را نمی بینیم؟؟
زمان همه جا جلب حضور می کند…

ساموئل بکت،در انتهای نمایشنامه ی در انتظار گودو،متفکّرانه و آگاهانه این جمله:(حرکت نمی کنند) را به عنوان جمله ی آخر می آورد….و با این کار،به نوعی بی زمانی را گوشزد می کند.
کافکا در آغاز (مسخ) از تغییر و تفاوتی که زمان ایجاد کرده سخن می گوید و حرکتش را آغاز می کند…: (یک روز صبح،همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید،در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدّل شده بود…./مسخ/فرانتس کافکا/ترجمه ی صادق هدایت).
و همچنین در آغاز رمان (محاکمه) :(حتماً کسی به یوزف ک. تهمت زده بود،چون بی آنکه خطایی ازش سر زده باشد یک روز صبح بازداشت شد…محاکمه/فرانتس کافکا/ترجمه ی امیرجلال الدین اعلم).
کافکا در این دو آغاز،به گمان من،تفاوت برآمده از هراس زمان را نکته ی پنهان قرار داده است…تفاوتی که زمان و ندانسته هایش برای ما ایجاد می کنند…

(۱۰)

پس از ندانسته ها،در فاصله است که زبان و دیالوگ هستی می یابند.فاصله است که حرف می زند.مطلقی در کار نیست…و دیالوگ برآمده از فاصله و زمان این را نشان می دهد.نخستین بار انسان چگونه با دیگری اش سخن گفته؟
که حضور انسان آبادانی است…!شاملو/و به واقع حضور انسان آبادانی است.و جدال همیشگی اش با زمان…و باز بودن،و حضور انسانِ خستگی ناپذیر…
دیالوگ تمرین پرداختن به زمان و مواجهه با آن و تمرین شناخت حقیقت است…انسان با سخن گفتن خود را پرتاب می کند به درون و بیرون زمان و حقیقتی که در سکوت می جسته و می جوید.سکوت نیز خود دیالوگی است با تصوّر پدیده ای چون مرگ…!
مرگ شاید تلاقی هراس و زمان باشد.و اندیشیدن به آن،توان کنترل آن و زمان آن خواهد بود.و فراموش کردنش.فراموشی ای از جنس آگاهی،برای درک زمان،که زندگی است…درک زمانِ زندگی چون استوانه ای ذهنی است که مدام از گذشته عبور می کند،در اکنون شدن را عینیّت می بخشد،و روان به آینده…این به گمان من،می تواند تأمّلی شایسته باشد،برای انسانی با نگاه فیلسوف مشرب،که زمان مند به زیستن اش می پردازد.و با زندگی، مرگ را به فراموشی می سپارد.