شعر آزاد/ نگین فرهود، افروز کاظم زاده، مهناز خوشنامی، رضا روزبهانی
پیشگویانی که بشارت برهنگی دادند
انگار آنها هم نمیدانستند که ما دانههای انگوری هستیم که اگر زمانی خاکمان کنند به شکل بطریهای ودکا
از دل مستی سر برمیآوریم
سنگمان زدند و شکستیم
بر و بازومان صیقلتر شد اما
سنگینتر شدیم
گلولهمان زدند تا بمیریم
از خونمان دشتی پر از لاله سر برآورد
رنگینتر شدیم
“از خون جوانان وطن لاله دمیده”تر
و به قول اسماعیل:
“خون که بریزد تازه جریان پیدا میکند”
جوباری میشود
اگرچه خرد
اما منتهی به جان
جان توفندهی دنیا
جان پریشان دریا
و پیشگویانی که خون ما را از توی بطریها
به رودهای نحیف تعارف کردند….
(این پارهی شعر را تقدیم میکنم به خونی که از آبانِ نود و هشت بر تاک تابانِ خاکِ میهنم میریزد
اگر چشمان ریرای حامد اسماعیلیون بگذارد)
.
رضا روزبهانی
.
از شعر بلند
حالا بعد ماضی بعدن بود
__________________
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نظر به هوا
که از دورترین سمت شتابش میآید و
میخوانَدَم به خود
نظر به هوا کردم و گفتم تو کیستی؟
و منتشر شدم در او
و سرد به شالگردن ابرها پیچیدم
و بر صدای منتظر اشیا
که دستگیره را میچرخاند و میدود به اتاق
باریدم
و نشنیدم
خانه از فضایل آمیخته با خشت و خونش
قلبی درآورده مرا سپاس بگوید:
سپاس ای هزار و یک شبِ لالاییات
لای لاجورد پتو
که طفل نوباوهی صبح را
به دبستان میبُرد و شب از کوهِ کمر
به قعر خستگی میافتاد
ای در برودت آشپزخانهی قسطی
اجاق را میشایستی
و وقتی طرههایت
رگی به تیغ سپردند و
زیباییات را به وحشت انداختی
ماه با حزن خواهری دلتنگ
پیش میآمد و در صورتت میگریست
سپاس ای هالهی آفتابِ دور سرها
که تغییر نمیکند جهت مهربانیات با باد
تو میتوانی از شیر آب شهری چکه کنی
و تعارف شوی از پیالهی فرتوتی به گلدانها
و زندگیات پابهپا کند درون وقفهی مرگ
تا چراغ برداری از چشمهات
برای آویختن به غیابت.
.
نگین فرهود
.
________________
.
.
زبان را بچسبان به بیلبورد خیابان
آنجایی که هر روز خوشبختی
در آن ورق میخورد
باید رویم را بر گردانم از این جهان
دانهدانه خاک بشمرم
که ریختهاند بر جانت
بر جانم
سر را که بگردانی بر سرم بگذاری
آن بیلبوردهای خوشبخت هم
در شب بیشتر چشمک میزنند
حالا که با خاک میکوبانی بر دهانم
بر انگشت بریدهام
بر آن شانههای غمگین
در همان سکوت جانبهجان
بیشتر جان میدهم
باید برم گردانی از نوشانوشِ چهارشنبه
از این خستهگی زمینگیر
از این میل به فراموشی
جایی در جهان بایست به تماشا
حتی اگر از آن افقِ دور
از چشمت افتاده باشم.
.
افروز کاظمزاده
.
__________________
.
.
۱
.
جان تازه میان خاکستر به خود میپیچید
از این بالای خطرناک
تا لب ایستاده درکلمات کمرنگ
سایه ها وقدمهای برداشته تشعیع میشوند
به تنهایی شیب
به تنهایی شب
از قندیلهای این ارتفاع که بگذری
ساق های منتظرم را بردار
عبور این همه نشانی
به واهمه میاندازد
رگهای لنگان نقشه ها را
دست بردار
دست بردار از شانههایم
که به طنابهای نیمه کاره ختمام میکنی
به دو بازوی آویزان
از رختها و خوابهای مریض
چقدر خسته ام
وقت برگشتن از این همه
و سربه سر رویاهای این بام
میگذرم
میگذرم از اندام پنهانی آجرها
چقدر ساده گذشتهای
از ساعت چهار یک روز
برای این دستبندها
مرا آماده کن
.
۲
.
ناگهان زمین دستهایم سرد میشود
وآب در برهوت گلویم
ردی به جا گذاشته
بیا دستی به تابستان بکش
و مرداد را خیس فوارهها کن
و کودکان گرسنه را بسپاریم
به صحرای سینه زنی شیر فروش
که دبههای شیر را میبرد تا نزدیکترین شهر
آه…
اگر از راه آمده خبری داشت
پای پینه بسته
ما به هرجا که میرسیدیم خیال بالهایمان باز بود
در تنهایی شب
سکوت است
انچه که صداهای دور را میشنود
وصدای روشن آب
آری چقدر سکوت کرده بودیم
وجود…
شعفی که ناگهان پیدا میشود
در میان گمشدگان زمین
کاش راه بیایی با من
ای زمین
.
مهناز خوشنامی
.
______________
شعر آزاد/ نگین فرهود، رضا روزبهانی، حسن سوری
.
.
.
.
در هر نفس
خبر تاره چه داری باد؟
با عطر بومیِ کدامین گیاه
به صحرای دور دویدهای
خزیدها؟
مردهی علف را بو بکش از خود
میبینی
سرِ زمین بر خاک و
از هر چاک برداشتهی فرقش
صدای لرزیدهی مرگی
صدای آرمیده زیر قلوه سنگی
میشنوی
ای گورهای افتاده از تقلا
در شیونِ بیابان
وقتی دستهدسته
پیوسته به رستاخیزِ شنها و ماسهها بودید!
آیا این سنگ خسته
که عزیزم میدارد و
آنجا بر نامم نشسته
نجاتم خواهد داد
تا با صورت زیباتری
از گلهای سرخ برخیزم و بگویم من!
از گلهای سرخ
که ترسشان را
میان مخمل قرمز پیچیدهاند
با اطوارِ شیرین و گوشتِ تلخ
برخیزم
و نشانم دهد باد را
که ناخن زیر گلبرگهایم انداخته
از بس غریب افتاده بودم در شورهزار و
میموید: از گلها کیست
کو
بوی مرده میپراکند
و سر دیوانهاش را بکوبد به سنگم
و نداند من بهتمامی نخشکیدهام هرگز
نگین فـــــرهود
شدن
تنظیم عشق
با بریدن از نظم پیچک
که انعکاس صورت صوت است
در بطن عدم
عدم را قدم در قدیم میجست
از ابتدا که هر حرکت سکونی بود
که دست جود
زمانی که در کار گِل ما جنبید
«بر گردن یاری بوده است»*
خدا مشاطهی حوا بود در باغ عدم
دم گرفت و حوریان از رخسارهی او
رقصیدن گرفتند روی
خاک
زمین بساط وجود بود و جود
ایثار زنانهی تن بر بر و بحر
ماهی بسیار بر آب رویید و
علف بر پهنای دشت، شناور
هجرت از بساط عدم، وجود بود و
عشق تنظیم نبض پیچک
بر انعکاس صورت صوت
«اینجا بوَد که با یزید، یستزید و لایزاد گوید»**
از ارتفاع باید سنگ میزد پریدن را
پریدن،
نهال انجیر کنار حیات
بال گسترده بود زیر گنجشکی که در فضای بیرنگ هوا دوخته بودش نقاش
در مخیلهاش نگنجید
حتی
که شاید بتواند با سرشاخههای انجیرک
پر بزند به سمت خاک و
پرنده انگار پارهگِل کبودی بود
که نقاش به جای لختهای رنگ
پاشیده بود و
همانجا مثل باقی اشیای بیجان پیرامون
داشت بهتدریج دچار فرسایش جمادی میشد
بر بافتهای تصنعی تابلو
خدا مشاطهی انجیر بود بر بساط خاک و
پریدن، پرندهای که خواب میبیند دارد ریشه میدواند از سرشاخهها به سمت خاک
راوی در سمت چپ صحنه زمزمه میکند:
زادن تدارک زادِ مرگ است
یعنی از خاک به خاک شدن
دهان دراندی و هیاهو
که باری مگر مرگ
نه اینکه دروازهی طلایی زندگیست
دروازهی طلایی جاودانگی
در آن سمت صحنه
اسفندیار
دوانگشت دست راستش را (انگار که دوشاخهی خشک گزی) بر چشمانش فرو میبرد:
- زکی، جاودانگی جاودانگی جاودانگی…
(و عکس صدایش که در چاه بیژن
تهنشین میشود.)
اینک زاده شدم از بطنی که ذراتش به سمت انفجارِ نخستینم میخواند.
عدم را در قدیم، قدم میزدم
از ابتدا که هرحرکت سکونی بود
بعد، آخرین کافِ سطرِ پیش «کن فیکون» شد و
حرف بیمعنا نمیدانست
شدن همان عود کردن عدم بود
و عشق تنظیم پریدن گنجشک بود از پارهی گِل، بر شاخههای درخت و
حرکت فورانی شاخهها به سمت حادثهی پیش از شدن
یعنی شدم.
صدا شکل عجیبی از صورت من است
شکل موهوم عجیبی از من است
تمام نیست
سخت نیست
حرف نیست
خواب نیست
خوب نیست
ناچاری حالا بخوابی حتی اگر همیشه اینطور نباشد
صدا شکل عجیبیست که در لوله لول میخورد
عین انبوه زنبوران کارگر دور ملکهاش وول میخورد
پس لابد مشکل تو نیست
باید بخوانی
بعد یاد بگیری
که برخی مواقع از خودت عقب بمانی
بعد یاد بگیری تنها جلوی کسی بزنی که ارزش جلو زدنش را دارد
یعنی به شکل واضحی متوجهی که ارزشش را دارد جلویش بگذاری
صدا شکل گنگی از حرکت است
چرخهایی که عین تودهای مهیب
مدام در سرت باز میشود و درهمتنیده
کلاف لاستیکیِ کبودی که هی کش میآید و بر ذره ذرهی مغزت سیلی میزند
صدا شکل حرفیست
اگرچه تمنای گفتن دارد
اما هنوز قوارهی ناقصی برای تنپوش کلمه دارد
هجرت از بساط عدم، وجود بود و
عشق تنظیم نبض پیچک
زمین بساط وجود بود و جود
ایثار زنانهی تن بر بر و بحر
در پیشاصورتِ ازلیِ بودن بودم هنوز
با صوت نسیمی که در شاخههایم پیچید صدایم کردی
- مصرعی از خیام با تحریفی مختصر.
** از نامهی پنجاه و یکم عینالقضات همدانی
رضـــــا روزبهانی
پرندهها صدای تنهاییشان را سوت میکشند
صدای دریافت نگاههای بیمارستان
صدای شکستهی رنج را در نگارخانههای مکافات
بالا میآورد دشت را
مردی که رُسته است در هیأتی سرخ پشت درّههای سیاه
نگاه کن
پروانهها سرخاند سرخ
این را فقط زنی میدانست
که روییده بود در بالهای آبی پروانه
تلفیق رنج و زخم
معصومیت سیاه برکه
نگاه کن الههی میترا
به تاولهای سینهی چمدانها…
میجهد کودک از دریچهی تنهایی
پشت پنجره آفتاب زوزه میکشد
صدای مویه میآید از دالان زخمی مادربزرگ
تاریخ سالهای ترک خورده
فرد از فراست باد آلوده است
تن تنگ است خیلی تنگ
بیدار شو هیولای آینه
تن خیلی تنگ است
ثانیه
به شکست دقایق نشسته
طلوع بغض نزدیک است باید جوانه شود باران
سیاه ببارد… پاک بشوید مردار بافههای توهم را
من باغچهای نخواهم داشت تلخ کند نگاه اقاقی
قد میکشم به گیاهی سرخ
اضلاع بستر من تنگ است
حجم ضخیم صداقت کافیست
دستان آخرین تپش توفان
خواهد سرود نقطهی پایان را
حسن ســــوری
چند شعر از: سمیه طوسی، نگین فرهود، بهار الماسی
نگین فرهود:
با پاهای استخوانام در دهان سگ دویده
با چشمهام جویده زیر دندان کرم
– دو خیزران و دو نرگس
یکی رقصان و یکی مست –
کو بلندم کنی از ریگ ریگ جان
بر رگ رگ بیابان بریده ؟
از بدنم دریده با درندهی باد
که میدود و
پنجهی گرگش تیز
فرو در لاشه میرود
چگونه بشناسیام حالا ؟
چگونه با نیمام سنگ و نیم علف
به یک پاره گوشت در صورتم برسم ؟
و دستهام که فرو ریخته اند و
ماران خوابیده بر گنج مرگند
چگونه وزن کنند سنگینِ خاک را ؟
از شکاف گشادهی لبها
چه آوازها نرویاندیم
وقتی مردگان چاله میکندند در گودِ گلو و
بذر کلمه برچیدند با ناخن
با قوت بازوانِ درخت
کمر راست کردیم و
ساقهی لاغرِ ساق شکستیم
به یاد بیاور مرا
در نطفهی تابستان ، بارور
در تموز سالی که الماس آفتاب بر گردنام بود و
نفس با پاکدامنیِ زمین میزدم
به یاد بیاور مرا و
نگینِ یشم درآور از پرتوِ نگاهم کمسو
سمیه طوسی:
گفتی
رستاخیز است، حروف
که به لب های ممتد، آن را کشیدهای
آخرِ این “یاء” بلند نیست
کلاهی است که از سر میدارد
دستی که وعجّل را مشدد می خواند
گفتی
دست به سمتی میرود
که قدح میدارد
که روشنی از هر طرف احاطه دارد
که چشم باز کنی
همان دیدهای، که دریدهای
چشم تاریک است
امتدادِ هرچه را که دست می برم
گنگی است که
و خفه هایِ هوایی که
و ارتماس هایِ معدّدی که
و صدای نفس ها که می ترساند تاریکی را
و از تمامِ اینها
نزدیکتر می آید
بهار الماسی:
بگو برای نبوت رسالهای جدید بنویسند
به نام خدا
برای عرایض عریض شما بندهها
و بند تنبانتان
بگو به پای تمام مزارهای بیپِی و جنبانتان
خاک بریزند
روی خاک
و حدیث بیاورند از پاکی رسالت اموات
بگو دور تمام مدارهای بستهی ارتباط
شمع روشن کنند و جمع شوند
و برای هر چه حقیقت تلخ
و هر چه فضل
فاتحه بخوانند
بلند بلند
بگو هر پاییز و هر بهار
نذر کنندکه پای هرچه شعار
فضله بریزند
و گند
مزه بریزند
که کنار این باغچهی بیبار
چاهی خفته بسیط و فراخ
که قرار است نصیب ما شود
و هر که نگوید «آخ»
بگو آب بریزند
پشت پر کبوتران نسل
که از نوک منارههای فهم
و آسمان خاکی
و خاک زخم
میزنند به چاک فرار
مرز به مرز
به شمارشان
بگو که مغز به مغز
به سلامتی دوش دوش حضرت ضحاک
صلوات ختم کنند
و صلات
هر کس دو رکعت پای قبر
به یاد باد غبغب قرنهای قبل
بگو رساله دراز باشد از قصد
اندازهی طومار
که پایش امضا شود آوار
و آمارش نرسد هرگز
که چند؟
و صدایش نشود بلند