مجله شماره شش (ویژه نامه نوروز ۱۳۹۹)

(احمد بیرانوند و بهاریه: رضا بهادر)

سالی که نکوست از …

من نکو نبوده ام. در تمامی متن های پیش از من همیشه بهانه ای برای اخم بوده
است. این بار اخمی در کار نیست. فقط به تماشا آماده ام. گرچه این ماه ها، راه خانه
نمی دانسته ام اما اگر این وطن وطن شود چیز بدی نیست. همان طور که خوبی در خانه
ماندن اگر از خود رفتن باشد، چیز بدی نیست.

بهاریه نمی دانستم. رضا نوشت. رضا بهادر. آن هم از راه دور، بلکه نزدیک شویم.

احمد بیرانوند

بهاریه‌

شعار ما این بود
که هر دمی‌ دو عید کنیم و حالا رسیده‌ایم به چند سالی یک بهاریه‌ آن هم در هشتمین‌
روز از ماه اول سال… تقویم‌های قدیمی را انبار می‌کردم و دیدم چند خطی شعر افتاد
کف‌ دستم و فکرم‌ را خوانده نخوانده‌ سطرهایی‌ از محاق‌ِ مشتی ماه بیرون زدند. این‌طور
شد که دوباره به تو برگشتم‌. به بهار…

یک سال قبل اینجا،
کفِ زبان در حال مردنم‌ و گل‌های قالی خوابم‌ را هم جا نمی‌دهند‌. یک سال بعد گفتند:
باید کسی‌ صدای شاعر را از توهمِ ظریفِ زندگی تمیز دهد‌. کسی که اسمِ حقیقی‌اش را گوگل‌
کنید و برسید به بهار‌. *با تو بهار، دیوانه‌ایست که از درخت بالا و پایین می‌پرد و
برگ می‌خورد در دفترِ مدرسه… سه نقطه در آخر مدرسه یعنی ادامه دارد این غم نان اگر
بگذارد.

*دوزخ
تو‌ را طلبید و زجر روانت‌ شطح خوانت‌ کرد‌ که پوست دف را پاره کنی تا این صدا به گوش
درخت برسد: تنها کلمه کافی نیست. تجربه‌ی دوزخ به اضافه‌ی کلمه، یعنی تو از درخت بالا
می‌روی و همین طور که رویا می‌بینی من در این جا خواب می بینم دارم در یک زودپز‌ خیلی
بزرگ زنده زنده می‌پزم که صدایی می‌پیچد و می‌گوید: محکومی به آزادی به آزادی به…
به… آزا… دستی می‌آید در کادر‌، نخاع‌ام را از ستون‌ فقرات بیرون می‌کشد و در ظرف
را هم می‌گذارد.

هنوز از درخت پایین
نیامده‌ای که می‌خوانی: پس آخرین، اولین‌ بوده و اولین، آخرین.

انجیل متا‌ هم خواندنی‌ست
اما من از روی دست یوحنا می‌نویسم بهار و کلمه آغاز می‌شود در ادامه‌ی آبی‌… با همین
آقای‌ روز قدم‌ به قدم‌ سنگ می‌شود در کوه، سبز می‌شود در چشم، سرخ در قفس و خاکستری
در باد. طالع ما همین است که هست. تمام کلمات از این‌جای سال آویزان می‌شوند تا بگویند:
زمانِ زایمانِ خدا را ثبت بکنید. در پیشانی تو نوشته است! اما این چهره… نه… ماسیدن‌ِ
شکست روی صورتت‌ طاقت‌ فرساست‌. همه می‌دانند. خوشبخت‌ کسی‌ است که بگوید:  جناب کافکا سییییب‌، زمینی که روی آن ایستاده‌‌ام،
به وسعت ناچیز کف‌ پاهایم‌ است و نه بیشتر… اینجا فصلی‌ست که هیچ شاعری در آن نمی‌خوابد‌.
حتی وقتی که خواب می‌بیند‌.

آقای روز را ندیده‌ای
تازه؟ از صفحه‌ی اینستاگرام بی بی سی که رد‌ می‌شد، غریزه‌ی بهار، برخورد اول شخص خسته
با جمع را نشانش‌ داد و بعد از آن به دنبال یک ساختمانِ سه‌ خوابه‌، به بوشهر رفت.
نرسیده‌ بود که قل‌قل‌ قلیان‌ و صدای نی‌ با قیافه‌ی او قاطی‌ شد و از ابتدای سفر دو
کوچه‌ی باریک‌ از دریا به چشمانش‌ پیوست‌. دریا که در بهار شکوفه داده است! این چه
ربطی به شخص مورد نظر دارد؟ این آقا در آب گل‌آلود ماهی‌ کباب می‌کند. (کار بهاریه‌
به کباب و ریحان و ترشی‌ بندری با سیر‌ کهنه کشید) این سطرها که بو گرفته‌اند حذف می‌شوند.

شورای‌ محلی زبان
از تنِ خالی دل و جرائت‌ در می‌آورد که بیا و ببین‌. در برابر چشمانت جای کلمه‌ را
خیس می‌کنند و به جای آینه، بوسه می‌آرند‌. جای نماز، نوازش و جای کشیده، ناز می‌کشند.

از پشت تلفن، زبانِ
زخم را می‌بندند و قاب می‌کنند بر سر در چله‌ خانه‌ی شیخ‌ ابوالحسن‌ِ خرقانی‌.  در جلد دوم اسرار‌، عوض می‌شود این ساختار…

پیدا کنید سریِ سقطی‌
را‌، که دریای اندوه و درد بود و اول کسی که در بغداد، سخن حقایق گفت. وقتی که می‌خوابید،
دخترِ کوچک‌اش مجبور بود صدای خُرخُر او را از امواجِ دریای وحدت جدا کند و یکی یکی
صداهای اصلی را در حلقه‌های سی و پنج دور، به دامنِ پیرِ طبیعت بریزد‌ تا خزانه‌ی شفقت
از رموزِ خلقت سلامی را شاید از کوهِ معذور، به جانب بهار بفرستند و ما، بگیرمش‌ میان
گوش‌ و دست… یک دست به کشفِ گلِ آدم و دستی بر دل درویش که ریش‌ ما را ول نمی‌کند
دیگر…

پدر و مادرم به فدایت.
ای صدای غایب. ای رنگ چشم طلوع در روز هفتم آفرینش‌. از آسمان پایین بیا و به یاد بیاور
که پنجاه سال پیش، همچین روزی را میان کدام سینه می‌سوختی؟ چهل سال پیش، در خانه‌ی
کدام اقلیت مذهبی شراب انداختی؟ سی سال پیش، فارسی را سوار ماشین‌ِ حمل‌ جنازه، تا
خاوران چطور تحمل کردی؟ برگشتنی در خیابان ولی.عصر مادر‌ کلمه را اسکان دادی؟ شیر حلال
در کف راه‌آهن فروختی؟ بعدش از صورت شش تیغه‌ی هوا، جز پوستی خشک و خشتکی‌ خنک، از
ابرِ شلوار‌پوش چه پرسیدی؟ باران نداشت تا دلِ آسمان نگیرد؟ بیست سال بعد هم برای خودت.
باز هم که آسمان لب نمی‌زند به صبح!

ده سال، پنج سال،
دو، یک، سال نو مبارک. موش از صورت سال گاز می‌گیرد و چند ویروس‌، از پُرزهای‌ زبان
مادری، پرت می‌شوند میانِ ماهی‌ها‌… دیدی تو هم نازلی؟ بودن به از نبود شدن، خاصه
در بهار. آزادشان کنید. هشتگ: نه به احکام کیلویی، هشتگ: زندانیان سیاسی آزاد باید‌
گردد. هشتگ: حقوق کارگران در اول بهار، گلوی فروردین را میگیرد و در جستجوی آن لغت
تنها، بودن‌ها را بدونِ سانسور، لخت می‌کند. لعنت‌ به جای زندگی که همیشه در بهار درد
می‌گیرد‌. خاصه در بهار.

رضا بهادر

«مسافر» شعری از رضا اکوانیان

شعری از رضا اکوانیان

مسافر
اتوبوسی که از راه آهن راه می افتد
همیشه به تجریش نمی رسد
در پارک وی
به دختری که بوی نفت می داد هم همین را گفتم
سال های زیادی است خشخاش تیغ می زند
و سیب گاز نمی زند
وقتی مسافری تازه به تخت می رسد
پای تخت رنگ عوض می کند
شعر بیماری سختی است
و تهران شهر خوبی بود
با عفونت شدید ریه؛
باید بروم
شهر را جارو بکشم
بعضی چشم ها
از آلودگی هوای جنوب کثیف ترند !
در ولی عصر پیاده می شوی
انتظار چیز خوبی است
اما کسی قرار نیست بیاید …
در ایستگاه نشسته ام
فکر می کنم،
هیچ اتوبوسی را سوار نمی شوم.

شعری از زبیده حسینی

شعری از زبیده حسینی

 

آلودگی هایی که از درون سرک می کشند به اعتراف

چشم ها را به واقعیت ِ رنگ می برند

به ریزش ِتناقض

و صعود ِ تـأیید

به لمس ِ ناگهانی چیزهایی که باید به نور برگردند و سایه شوند

فلج شدن ِ عضوی از خانه

نقطه ای از مربع

که شکاف عمیقش را نشانم می دهد

می سپارم اش به دورها / کوه های رفته از عکس ها / دریای کوبنده به لبخندها

و می چسبم به عمق

شکاف ِعمیق ِ واقع

شکاف ِ عمیق ِمجاز

شکاف های رونده و بازدارنده از اعتراض 

حجمی که دهان باز کرده به گوشه گیری ام

جمعی  ست که  حذف می شود از من

جمعی که حذف می شود از چشم

و تیله های قهوه ای ِ مشکوک  را

به چارچوب ِ کاغذی ام می چسباند

 

آبان ۹۳

 

 

شعری از مهدی نژادهاشمی

شعری از مهدی نژادهاشمی

 

۱-

نگاش کن

همون جاس

فرقی نمی کنه کی راس می گه کی نه!

این همون ریل آهنی که

خوشبختی منو با خودش برد و دیگه برنگشت

چشام همه چیز و می فهمن

درد می گیرن ، طوفان می شه

درد می گیرن،  بارون می یاد

مورچه که باشی!

بخوای غرق شی

چشت می ره دنبال پرِکاهی که دیگه نیس

اوناهاش

این همون ریل آهنی که دوتیکه شده

شبیه قلب من

یه طرفش می ره گیلان

یه طرفش بندر

میگن

شاعرا با شعرشون خودکشی می کنن

کشتیا با گل

نگاش کن

این همون ریل آهنه

لعنت به این راه …

منو شکنجه می ده

اونقدر شکنجه می ده

که خودمو لای انگشتام تموم می کنم

حالا دیگه به هیچ سقفی فکرم قد نمی ده

ستاره ها خلاصه شدن تو یه نخ سیگار

فندک می خوای ؟!

 

۲-

به این فکر می کنم

این دوره زمونه

قایق سهراب و از جنازه ی آدما ساختن

واسه هیچ کی مهم نیس

جمجمه ی آدما اونقدر سوراخ سمبه داره

وقتی فکری نشست میکنه

دنیارو آب میبره

اون بالایی رو خواب

وقتی هم از خواب پاشه

یکی از مارو

می چپونه تو سوراخه

آب بند بیاد

 جماعت به آرامش برسن

شعری از لیلا رنجبران

شعری از لیلا رنجبران

 

فردا خواهم آمد 

 

این روزها  در فال حافظ نمی یابم ات

و نه درته  فنجان قهوه ام …

می خواهم چند کیسه نمک بردارم

 تمام مسیر امامزاده صالح راپیاده بروم

و روسری سفیدم را بین کبوتران تقسیم کنم

شاید در راه برگشت،

تو! پشتِ در، دخیل بسته و منتظرم باشی…

 

اینروزها دست هایم بی جان تر از آنند

که  برای آمدنت  دعا کنند

حالا نوبت توست

دعا کن!

کفش هایم جفت شود…

قول می دهم 

قبل از اینکه سپیده به پنجره ی مسدودِ اتاقت سر بزند،

من در خواهم زد.

برای “مرگ در تگزاس” / رحیم فتحی باران

برای مرگ در تگزاس

رحیم فتحی باران

 

Tod in Texas (مرگ در تگزاس)
Werner Herzog (سازنده فیلم)


 Prolog                        


.آقای فرماندار
.در مورد انسانی که اعدام میشود ،چه میاندشید
.هیچ
.خدا بزرگ است
.خوب وبد ما را می داند

.آقای فرماندار شما در موقع اعدام چه می کنید
.در کنار مجرم زانوهای اورا میگیرم تا جان دهد

.و در صورت بی کسی
.اگر بی صاحب باشد
.در مزار عمومی شهر تحت عنوان نمره ای بخاک سپرده میشود

.چرا خدا این را می خواهد
.نمی دانم
.جوابی ندارم
.حتما خدا اینطور صلاح میداند
.به این موضوع فکر نمی کنم

.من بعضی اوقات گلف بازی میکنم
.و در خلوت خودم
.به عظمت خدا می اندیشم

.روزی چشمم به چمن اطراف زمین گلف افتاد ،که سنجابها آنجا درحال بازی بودند

.آقای فرماندار راجب سنجابها بگوئید
.دراین روز سنجابها میدویدند ومرا ازپشت شیشه ماشین نگاه می کردند
.اگر ترمز نمی کردم
.آنها زیر ماشین می مردند
.همراه با گریه___ زندگی زیباست
.برای انسانها وسنجابها

من.
.جلوی اعدام را نمیتوانم بگیرم
.انسانی با انتخابی غلط
.در انتظار مرگ
.کاش میتوانستم

.راهروها وسالن سرد زندان
.میله های آهنی
.اطاق اعدام
.تخت اعدام

Dieverbrechen.
چهار اکتبر سال ۲۰۰۱
Michael Perys
قاتل
سه کشته.
Sandra Stotler,
پنجاه ساله
Adam Stotler,
هفده ساله
Jeremy Richardson,
هیجده ساله

.جوان با دستان بسته ،ولبخندی وارد اطاق شیشه ای ملاقات میشود
Michael Perys
شیشه جلوی خود راپاک می کند.
من وتیم فیلم برداری مرگ پدرتان را بشما تسلیت می گوییمMichael Perys.
.آری در ده یونی بود،سیزده روزاست
.واما خود شما هشت روز دیگر اعدام خواهید شد
.درست است
.حالتان چطور است

.من یک مسیحی هستم
.وفکر میکنم به هر صورت به بهشت وخانه ابدی خواهم رفت
.اما در این روزهای نزدیک اعدام
.افسردگی روحی دارم
.دیگر نمی توانم بنویسم
.قدرتی برایم باقی نمانده

Dieverbrechen.

.خانه ۴۰۱۹
.اکتبر سال ۲۰۰۱
.لکه های خون
.پوکه های گلوله
.تلویزیونی روشن
.سینی خمیر ها و کتاب ای باز،که نشانیست از درست کردن کیک توسط مادرخانه

کشتنSandra Stotleمادر دوستشان .

.بخاطر ماشین او
.کاماروی قرمز

.زنگ خانه بصدا در می آید
Sandra Stotler
در را باز میکند .
.پسرش را می پرسند
.او می گوید در خانه نیست

.می روند… وهمراه مرگ بر می گردند


در حجم بیهوده تلاش
خط را تا خوشبختی کشیده بود
اما اجرام شناور در تاریکی نبودن
همه او را احاطه کرده بود
روزها از دور سوسو می زدند
بچه ها گرسنه می خوابند
این که رمز ورازی “نبود

سایه ما را آب برد

پدر
جوان بودند
من نبودم
چه کار کنند
جوان بودند
با مرگشان چیزی
تغیر نخواهد کرد

وشاعر، در حال انفجار


چرخیدن
میل به ناخودآگاه را
در ضمیر خود آگاه تو
زنده داشت
اما
تو گرسنه
می چرخی
واین یک توهم نیست
بر بستر این واقیعت
حقیقت
جامعه می گردد
اذدهام
آذوقه
واین به معنای
اسارت وکمبود جا برای آزادی
اسارتی که بوی ذخیره نمی دهد
اما به معنای آزادی هم نیست
واین را از ناخودآگاه وچرخیدن
نمی شود نتیجه گرفت
چون مرگ وجود ندارد
در مقابل نداشتن
ونتیجه چرخیدن بی قهرمان
زندگی عصر حاضر

کشیش محله برای صرف فنجانی چای در بالکن

ودر پس حملات قلبی پی در پی
مونده بود که چپق بکشد یا نکشد
از بالکن
پیرمرد
رفتن مردم را به کلیسا میدید
وبا خدای خودش گفت

دراطاق نشیمن روی صندلی راحتی لم داده بود
وبه چلچراغ بالای سرش خیره ماند
یکدفعه
بپا خواست ورفت چپقش را آورد وبار کرد وبا نفسی عمیق به آن پک زده وکشید

در رفت آمدهای هر روزه مردم
چشمش به پیرزن با بند های چرمی زیادی که سگ هایش را می کشید خیره ماند
تاصدای طرقه او را به خود آورد
که
داشت
بهار می شد

 

دو شعر از حمید رضا اکبری شروه

دو شعر از حمید رضا اکبری شروه

نرگسی به تاریکی می بخشم

 

خلخال پایت

مزامیر می ریزد .

که دنبال کسی می گردم

زنی ،

شبیه خوابهای عیسی !

دست نمی کشم

نرگسی به تاریکی می بخشم

سیاه مست !

هرچه دارم

خلاصه ی رختخوابی ست

که در تنهایی اش

قهوه را تلخ می نوشم .

 

من بمباران شده ام

 

نمک ندارد دستم

که  دختران فراری را ندیده گذشتم 

تهمت می شوم

اصلن دوست دارم

کو ؟ کدام کشتی مرا ببرد  به خاور دور !

باید به احترام این همه دهان مرده سکوت کنیم

خود زنی نمی کنم

گذشته را هم که بیاورید

من سوار حا ل دارم می روم

و هنوز صدام را دوست دارم

که مرا بمباران کرد و نمرد م

نمک را بردارید

دستم اعتقادی نیست

فقط می دانم بار کج

به منزلم می رسد

وقتی دهانی کرایه  می شود

کوچه را می دوم

تا به خا نه نمی رسم …