رفتن به بالا
  • پنجشنبه - 28 آبان 1394 - 15:21
  • کد خبر : ۴۸۲۲
  • چاپ خبر : دو شعر از حسن فرخی

دو شعر از حسن فرخی

دو شعر از حسن فرخی
۱
برای کسی که تکه ای ابر کف دستم گذاشت
نام باران را به من داد چه کنم چه چه چکه کنم یا نکنم؟
*
بعد از گفتن -هزار سال کم نبود-
نبود کسی که نام مرا صدا کند صدا صداکند من چه کنم
ناگهان به جنب و جوش افتادم کنار چند دقیقه ای صبر کنید
حیف نیست پا روی ماضی بگذاریم پا بگذاریم و بگذریم
سرباز گمنام وطنم باز کوچ معکوس ام راآغاز می کنم
می گویم امروز به برکت یک واژه
غوره های دشوار را به روستایی دور دست در دامنه ی کوه بلند می کشانم
با دو دست می کشانم به بلندا بالا
با صدای بلند می گویم بلند بلند من با کسی شوخی ندارم
با کسی ندارم باکی ندارم از کسی
بیدار خواب نرگسی ها هستم ها هستم و
ماهی های آزاد را تعقیب می کنم
در رودخانه ای که به سمت زادگاهم می پیچد
اوقات تلخی نمی کنم تلخم نکنید تلخاتلخم نکنید
نه پرنده را در لانه ی خردش غافلگیر می کنم
خردش می کنم خرد خردش می کنم
نه سیلی برادرم مرا به تردید می افکند
کنار سیلی که راه افتادماسه ها را از سرو روی اش کنار بزنم
اگر کمی حوصله کنید می فهیمد چه اتفاقی افتاده است
آسمان در سایه درختان سرو ابرهای خسته اش را لمس می کند
لمس می کند قطره های باران اش را
آفتاب آبی ها را بی قرار می کند
و تشنه گان شتابان به جانب من می آیند
*
برای کسی که تکه ای ابر به من داد
فوج فوج چلچله ها را پرواز می دهم.
قطره های باران را باران را
چه چه چکه می کنم.
۲
چقدر ازاین دنیا بگویم که بغل‌ات داری
بپروران همه را من آمده‌ام نکند دیر کرده باشم
از این آسمان امید به ابرها مبند برادرم
ابر ها نیستند که ببارند چاره ی دل سوخته ی تو نیستند
آغشته کردی مرا به داغ آغشته کردی مرا
بپروران همه را حالا
ای کاش نمی آمدند کلاغ‌ها بر روی هر چه من
چلچله ها ای کاش روی دل ما می نشستند
چقدر ببینم و هیچ‌گاه سیر نگویم ات که نشوم ات
می‌آمده‌ا‌ی انگار در باغچه‌ها قدم می زدی با یک استکان چای
از چشم هایت هرچه با چشم‌هایم بگویم کم است
تو خرمایی هستی بخورم ات هم سیر نمی‌شوم
بگو تا دور تو بگردم ای ای ای….
می تکانم ات و می ریزانم میوه‌هایت را
چقدر ازین دنیا بگویم که در بغل‌ات داری
چقدربگویم خیال‌ات را در بغل بگیرم یا نگیرم
خواب‌ات کنم یا نکنم
رؤیاهایت را بیدار می کنم یا نکنم
و همه را خبر کنم یا نکنم
به روی انگشت‌ات می چرخد زمین
به کجا بروم که برنگردم کجاست آنجا ؟
به گردنِ تو بوسه می زنم از هرکجاکه به ساحل آمده‌ باشی
هنوز هم غرق جنون توام
نگاه ات به نگاه ماه گره خورده‌ است
مرا به سوی خود می خواند درخت سیب
پنجره را باز می کنم ومی چینم ات
جهان به سوی تو رو می کند
حواس ات این بار باشد به پشت پا زدنی نگران‌ باش
و نهنگ های برادر که به ساحل آمده اند
من هم آماده ام.

دو شعر از حسن فرخی
۱
برای کسی که تکه ای ابر کف دستم گذاشت
نام باران را به من داد چه کنم چه چه چکه کنم یا نکنم؟
*
بعد از گفتن -هزار سال کم نبود-
نبود کسی که نام مرا صدا کند صدا صداکند من چه کنم
ناگهان به جنب و جوش افتادم کنار چند دقیقه ای صبر کنید
حیف نیست پا روی ماضی بگذاریم پا بگذاریم و بگذریم
سرباز گمنام وطنم باز کوچ معکوس ام راآغاز می کنم
می گویم امروز به برکت یک واژه
غوره های دشوار را به روستایی دور دست در دامنه ی کوه بلند می کشانم
با دو دست می کشانم به بلندا بالا
با صدای بلند می گویم بلند بلند من با کسی شوخی ندارم
با کسی ندارم باکی ندارم از کسی
بیدار خواب نرگسی ها هستم ها هستم و
ماهی های آزاد را تعقیب می کنم
در رودخانه ای که به سمت زادگاهم می پیچد
اوقات تلخی نمی کنم تلخم نکنید تلخاتلخم نکنید
نه پرنده را در لانه ی خردش غافلگیر می کنم
خردش می کنم خرد خردش می کنم
نه سیلی برادرم مرا به تردید می افکند
کنار سیلی که راه افتادماسه ها را از سرو روی اش کنار بزنم
اگر کمی حوصله کنید می فهیمد چه اتفاقی افتاده است
آسمان در سایه درختان سرو ابرهای خسته اش را لمس می کند
لمس می کند قطره های باران اش را
آفتاب آبی ها را بی قرار می کند
و تشنه گان شتابان به جانب من می آیند
*
برای کسی که تکه ای ابر به من داد
فوج فوج چلچله ها را پرواز می دهم.
قطره های باران را باران را
چه چه چکه می کنم.
۲
چقدر ازاین دنیا بگویم که بغل‌ات داری
بپروران همه را من آمده‌ام نکند دیر کرده باشم
از این آسمان امید به ابرها مبند برادرم
ابر ها نیستند که ببارند چاره ی دل سوخته ی تو نیستند
آغشته کردی مرا به داغ آغشته کردی مرا
بپروران همه را حالا
ای کاش نمی آمدند کلاغ‌ها بر روی هر چه من
چلچله ها ای کاش روی دل ما می نشستند
چقدر ببینم و هیچ‌گاه سیر نگویم ات که نشوم ات
می‌آمده‌ا‌ی انگار در باغچه‌ها قدم می زدی با یک استکان چای
از چشم هایت هرچه با چشم‌هایم بگویم کم است
تو خرمایی هستی بخورم ات هم سیر نمی‌شوم
بگو تا دور تو بگردم ای ای ای….
می تکانم ات و می ریزانم میوه‌هایت را
چقدر ازین دنیا بگویم که در بغل‌ات داری
چقدربگویم خیال‌ات را در بغل بگیرم یا نگیرم
خواب‌ات کنم یا نکنم
رؤیاهایت را بیدار می کنم یا نکنم
و همه را خبر کنم یا نکنم
به روی انگشت‌ات می چرخد زمین
به کجا بروم که برنگردم کجاست آنجا ؟
به گردنِ تو بوسه می زنم از هرکجاکه به ساحل آمده‌ باشی
هنوز هم غرق جنون توام
نگاه ات به نگاه ماه گره خورده‌ است
مرا به سوی خود می خواند درخت سیب
پنجره را باز می کنم ومی چینم ات
جهان به سوی تو رو می کند
حواس ات این بار باشد به پشت پا زدنی نگران‌ باش
و نهنگ های برادر که به ساحل آمده اند
من هم آماده ام.

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه


یک دیدگاه برای “دو شعر از حسن فرخی”