.
.
.
.
.
بررسی مجموعه داستان «زخم شیر» از صمد طاهری
.
.
آشنایی من با آثار صمد طاهری با کتاب «هشت داستان» شروع شد. مجموعهداستانی که به همت زندهیاد هوشنگ گلشیری پا گرفت و منتشر شد. در آن کتاب از طاهری، داستان «کره در جیب» چاپ شده بود. داستانی که نویدِ حضور نویسندهای نوجو و جدی را میداد.
«سنگ و سپر» اولین مجموعهداستان صمد طاهری است که در سال ۱۳۷۹ منتشر شد. دومین کتابش، مجموعهداستان «شکار سایه»، در ۱۳۸۰به چاپ رسید. رمانش «برگ هیچ درختی» در ۱۳۹۸منتشر شد. سومین مجموعهداستانش «زخم شیر» است که در ۱۳۹۶ عرضه شد.
مجموعۀ «زخم شیر» یازده داستان دارد. در داستان «مهمانی»، روایت انگار به شیوۀ سینمای نئورئالیستیست، البته نه این که وامدارش باشد، بلکه به علت وقایع سادهایست که برخلاف آثار دیگری که میشود حذفشان کرد، در داستان خوش مینشینند. شاید بهتر است بگوییم سبک و سیاق چخوفی دارد. وقایع سادهای که بعد، در جایی دیگر، در یکی دو جمله گسترده میشود و به داستان معنا میدهد. پروانه، نوجوان کنجکاو، سالها بعد از جایی سر درمیآورد تا تاوان کنجکاویاش را پس بدهد. اوج داستان پیش از پایان، در چند جمله بیان میشود که تراژدی زندگی پروانه است. «مش لهراسب(پدر پروانه) گفت: «شب آخری گفتمش بووا، یه کلام بگو غلط کردم و خودته دَر ببر. گفت نی گُم. گفتم به خاطر ئی آدمای بی بُته؟ گفت ها، به خاطر ئی آدمای بی بته. گوشیه گذاشت و رفت.» ص ۵۶
در پایان بوی دود بلوط سایه بر مرگ دختر و بیکسیاش می اندازد.
اعمالی چون دست دادن که واقعیت زندگیست و نه واقعیت داستانی که اگر در اثری بیاید، داد میزند اضافیست، در این داستان خوش می نشیند. داستان مهمانی سفر آگاهیست. آگاهی از سرنوشت پروانه. راوی پس از شنیدن سرانجام پروانه آه و ناله نمیکند. حتی پیگیر هم نمی شود و همین داستان را گیراتر می کند.
داستان «در دام مانده مرغی» ماراتن فلاکت و درماندگی دو برادر و خواهریست که آوارۀ کار در کشتوصنعتهای نقاط مختلف کشورند. کارگرهایی فصلی که کارشان چیدن میوه و صیفیجات است. خانهشان کپر موقتیست که هرازگاهی آن را هم از دست میدهند. کسانی چشمشان دنبال بلقیس خواهر کوچک اکبر و اسماعیل است.
«به خاطر بلقیس هیج جا نمیتوانستیم زیاد بمانیم. او شانزده سال بیشتر نداشت اما درشتهیکل بود و تن و بدنش مثل یک زن کامل شده بود.» ۶۰ و ۶۱
اکبر، برادر بزرگتر، برای دفاع از بلقیس آدم میکشد. مجبور میشوند شبانه با جا گذاشتن وسایل ناچیزشان فرار کنند. بلقیس که بعد از شام یک قلپ آب بیشتر نمیخورد که تا صبح دستشویی نرود، آن شب بادمجان سرخکرده داشتند. غذا هم شور بود. تشنهاش شد و یک لیوان آب خورد. اسماعیل(راوی)، نیمهشب با صدای جیغ بلقیس بیدار میشود. اکبر را بیدار میکند. داسهایشان را برمی دارند و در صدای کُپکُپ تلمبهها میدوند و خودشان را به آبریزگاه می رسانند. در روشنایی چراغ موشی توی تاقچه «جَبور(سرکارگر) بلقیس را چسبانده بود به دیوار روبهرو و زور میزد تا پیراهنش را در آورد. بلقیس چادر گلدارش را پیچیده بود دور خودش و با لگد به ساق پای او میزد. اکبر داس را بالا برد و کوبید توی کمر جَبور و کشید پایین. زیرپوش سبز همراه گوشتِ کمر دهن باز کرد و چاک خورد تا بالای کمربند و خون شُر کرد روی شلوارش. جَبور برگشت رو به ما. چشمهایش از زور درد داشت تابهتا میشد و سبیل مرکبیاش میلرزید. دستهایش را آورد بالا که گلوی اکبر را بگیرد. اکبر با نوک داس کوبید توی جناغ سینهاش، داس را چرخاند و دندهاش را شکست تا داس بیرون آمد.» ۶۷
… کمی صبر کرد و گفت: «از این به بعد فقط باید بدوییم. شنیدین؟» ۶۷ و ۶۸
میدوند. دمپاییهایشان را در گلوشل راه از دست میدهند و پا برهنه به جاده میرسند. بلقیس برای بلبل خرماییاش که جا گذارد گریه میکند. بلبل در طول روز بیشتر وقتها روی شانهاش مینشست. روی بار کامیونی مینشینند و از کشتوصنعت جیرفت فرار میکنند.
ماراتون فلاکت برای اکبر و اسماعیل و بلقیس پایانی ندارد. هر سه قربانیاند. قربانی روزگاری که جرمشان کار و زحمتی است که بر مدار رنج رقم میخورد. ساختار داستان در همین خردهروایتها، ساختار جامعهای را نشان میدهد که انگار کارش سهمیهبندی رنج و مرارت برای آدمهاست. برآمدش، از نفس انداختن همینهاست. بالاخره جایی طاقتشان تمام میشود. زورشان به کسی میرسد که فکر میکنند میشود جاش گذاشت و از دستش خلاص شد. در کشتوصنعت شوشتر بلقیس را به «عامو فغفور» هفتادساله به صیغه میدهند. اکبر و راوی میگویند میروند تا در کشتوصنعت کناری(هفتتپه) مشغول کار شوند. بلقیس پشت پایشان لیوانی آب میریزد تا زود برگردند. اکبر و اسماعیل میروند و سر از فارس در میآورند. اکبر فکر میکند از دست بلقیس راحت شده است، اما پایان داستان چیز دیگری میگوید: «رفتیم به سمت دکان کوچک. دکاندار زمین خاکی جلوی دکان را آبپاشی کرده بود. اکبر گفت: «یه نون بده و نیم کیلو خیار و صد گرم پنیر. یه کتری کوچیک هم بده با یه کمی قند. سه تا لیوان رویی هم بده. نه، دوتا.»
خرتوپرتها را که گرفتم، اکبر راه افتاد و رفت پشت دکان که زمین بازی بود. رفتم دنبالش. اکبر تکیه داد به دیوار پشت دکان و سیگاری گیراند. با چشم های کاچش زُل زد به من و گفت: «ما فقط دو تا لیوان خریدیم.» یکباره داسش را از کمربندش بیرون آورد و نوکش را کشید توی صورتش. صورتش جِر خورد و خون راه افتاد و چکید روی خاک زیر پایش.» ۷۶
«نام پرنده چه بود؟» داستان نسل شوریدهسری است که جان خود را به تصور به دست آوردن دنیایی بهتر برای خود و دیگران در دست میگیرند. دیگرانی که چهبسا بسیاریشان را نمی شناسند. شیوۀ خوشبینانۀ یوسف و اخلاصش باعث میشود که حتی دوست نزدیک همپادگانی، همدانشگاهی و همخانهاش را نشناسد. دوستی که چه راحت همهچیز را زیر پا میگذارد و عشق یوسف به خواهرش شیرین را برنمیتابد.
داستان با این واگویه شروع میشود: «یوسف را من لو دادم.» ۱۲۷
خسرو(راوی) به مادر رنج دیده یوسف هم دروغ میگوید و واقعیت را وارونه جلوه می دهد. خسرو بعد از دورۀ آموزشی سربازی میخواهد بقیۀ خدمتش را در شهری بگذراند که تا حالا نرفته است. او بر خلاف همشهریهای اهوازیاش که به مسجدسلیمان میروند، به کرمانشاه میرود. عصرها، بعد از ساعات خدمت در خوابگاه تنهاست. اهالی هر شهر و استانی دور هم جمع میشوند. او و یوسف که در تختش کتاب میخواند تنهایند. بعد با هم رفیق میشوند و جمعهها به کوه میروند . یوسف خسرو را به خانهشان در روستای «چُغا چوبین» دعوت میکند.
بعد از پایان سربازی هر دو، دانشگاه شیراز قبول میشوند و خانهای کرایه میکنند. تابستان، شیرین خواهر خسرو به شیراز میآید. آمدن شیرین مرگ یوسف را رقم میزند. شیرین سال بعد هم به شیراز میآید. خسرو میفهمد که علاقهای بین این دو سرگرفته است.
مادر یوسف وقتی خبر کشته شدن فرزندش را میشنود با پسر کوچکش یونس به شیراز میآید. مادر بیوۀ زیبا و هنوز جوان یوسف، در نگاه خسرو انگار سی سال پیر شده است. مادر یوسف وسایل فرزندش را که جمع میکند میپرسد شیرین میداند؟ خسرو میگوید نه. مادر یوسف میخواهد عکسی از شیرین داشته باشد. خسرو بهدروغ میگوید میآوردش چُغاچوبین تا هرچه میخواهد عکس از او بگیرد. «یک دم برقی توی چشمهای زمردیاش درخشید و لبخند محوی روی لبهای قلوهایاش نشست. گفت: «مرده و قولش.» ۱۳۶
به خواستۀ مادر یوسف بهاجبار با ماشین نعشکش تا چُغاچوبین میرود. آنجا هم مشتی دروغ تحویل قوموخویشهای یوسف و اهالی روستا میدهد.
خسرو میبیند رفیق یوسف، روولوِر و چند برگ کاغذ به او میدهد. یکی از برگها را توی کشو میز یوسف پیدا میکند. کروکی کلانتری و اسم سه نفر. ساعت یک و بیست دقیقه بامداد. به بهانۀ پارک رفتن، میرود بیرون و از باجۀ تلفن زنگ میزند به کلانتری.
در آن شب وقتی صدای گلولهها و رگبار مسلسل ها قطع میشود. خسرو با مرگ یوسف انگار احساس آرامش میکند: «به آشپزخانه رفتم. نسکافهای را درست کردم و برگشتم به بالکن. توی تاریکی روی تشک لَم دادم و نسکافهام را نم نمک نوشیدم. به یوسف فکر کردم؛ او مرد جوانی بود که دوست داشت برای عزت مردم خودش را به کشتن بدهد، اما نمیدانست نباید عاشق چیز شیرینی شود که من در پهلوی چپ دارم. و برای همین کشتمش.» ۱۴۰
در داستان خروس، عمو ابراهیم چون به وصال دختری که به او دل میبندد نمیرسد، مجرد میماند و به دوستیِ اسب و خروسی پناه میبرد. او که شغلش درشکهچی است، بعد از آمدن ماشین و برچیدن درشکهها، اول با اسبی الفت میگیرد که بعد از گذشت سی سال و کشتن اسب پیر و ناتوان، خروس زیبایی همدمش میشود. بعد از رفتن همسایههای افغانش در کاروانسرا، تنها زندگی میکند و برادرزادههایش، داریوش و شاپور و خواهر پیرش سیمین، تنها کسانیاند که به او سر میزنند. بعد از آنکه خروسش خاموش میماند و نمیخواند، علت نخواندنش را سکوت خروس دیگری در همان نزدیکیها میداند. داریوش و شاپور را میفرستد تا خروس را پیدا کنند و بخرند. وقتی برادرزادههایش از جستوجو برمیگردند، از زبان شاپور درمیرود که خروس را کسی خریده برده بندر. عمو ابراهیم میفهمد خروس را کشتهاند. در را به روی همه میبندد. هرچه برادرزادهها و خواهرش میروند و در میزنند، در را باز نمیکند. دو ماه بعد از پشت بام دکانهای بازار به کاروانسرا میروند و اسکلت عمو ابراهیم و خروسش را میبینند و موشهایی که در اتاق جولان میدهند.
زندگی در گذرانش روال عادی و پذیرفتهای دارد که با سهلانگاری، نامش را تقدیر میگذارند. اما نگاه کنجکاو داستاننویس که رها از روزمرگی و عادتزدا شده است، فاجعهای را که با یک سرسلامتی پایان میگیرد به کمک کلمات پیش چشم ما میگذارد و ماندگار می کند. در داستان «سفر سوم» راوی(نویسنده) برای دیدار دوست داستاننویسش(محمدرضا صفدری) به خورموج میرود. سومین سفریست که میرود و فرصتیست مغتنم برای حرف و سخن از داستان و داستانخوانی. حرف ساعدی پیش میآید که سالها پیش به خورموج سفر کرده و در جادهای پرت تا رودخانۀ مُند رفته است. به عروسی دعوت میشوند. عروسی برزو پسر حاج تمراس، دومین عروسیاش است. عروسِ اول فردایِ شب عروسی میرود. برزو بیمار است. مننژیتِ سالها پیش، بر نیروی جنسیاش اثر گذاشته است.
نویسندهها میروند تا در نخلستان دوری بزنند. سر از کنار رود مُند درمیآورند. بنزین تمام میکنند و به عروسی نمیرسند. نیمهشب وانتی، آنها را به خورموج میرساند. ساعت ده صبح که بیدار میشوند صدای شیون میشنوند.
«اکبر(برادر رضا) با کف دست روی ران عضلانیاش کوبید. گفت: «اِی داد. از خونه ی برزو اینان. کوکب دمِ سحر به خونریزی افتاده. گفتهن باید ببرینش شیراز. نرسیده به کُنارتخته تموم کرده و برش گردوندهن. با دستۀ پنگ نخل. باورت میشه؟»
رضا از سفره پس کشید و به دیوار تکیه داد.» ۹۲
رابطۀ زیبایی بین بُتُلی(سوسکی سیاه) و رضا وجود دارد. در وقت معینی بُتُل به اتاق میآید و کنار روفرشی میایستد تا رضا پنکه را خاموش کند. بعد بُتُل به راهش ادامه میدهد و به اتاق دیگر میرود. ده دقیقهای میماند و بعد میآید و در آستانهی در اتاق میایستد. رضا پنکه را که خاموش میکند، بُتُل راه میافتد و از خانه بیرون میزند.
در داستان «موشخرما»، لطیف همانطور که موشخرما را میکشد و داسش را در آب نهر میشوید، نوزاد ناقصبهدنیاآمدهاش را در نهر خفه میکند. نوزاد قبلیاش هم زنده نمانده است. خواننده از گفتگوی زایر اسماعیل با لطیف متوجه میشود. نویسنده از نحوۀ مرگش چیزی نمیگوید و آن را به خواننده وامیگذارد که با توجه به گفتگوی لطیف با همسرش جمیله به این نتیجه برسد که بچۀ قبلی هم ناقص بوده و لطیف او را کشته است. آدمی که امیدش را از دست داده است و هر آن ممکن است خمپارهای، موشکی و جت جنگندهای او و زنش را بکشد، وقتی که خودش با تن سالم مانده است چه بکند، از پسرش با پاهای معیوب چه برمیآید و در زندگی وروزگار پیش رو چه میکشد؟ تنگنای یأس، ناامیدی و فلاکت لطیف را به جنایت وامیدارد.
«بیبی خیری(قابله) بیرون آمد. بقچه روی سرش بود و نوزاد پیچیده در حولهای سورمهای در بغلش. نوزاد را توی دستهای لطیف گذاشت و گفت: «پسره. انشاءالله مبارک.» و لنگید و سمت در رفت.
نه مژدگانی خواست و نه حرفی از انعام زد. لطیف احساس کرد توی دلش آشوب است. به اتاق رفت. جمیله توی جایش دراز کشیده بود و هقهق میکرد. سرمه و اشک و آب بینیاش درهم شده بود. لطیف حولۀ پیچیده را روی زیلو گذاشت و باز کرد. نوزاد سفیدبرفی و زیبا بود. اما هر دو پایش از زانو رو به بیرون خم بود و ونگونگش یکدم بند نمیآمد. لطیف حوله را دوباره دور نوزاد پیچید. آن را بغل زد و بلند شد. جمیله کف دستهایش را زمین گذاشت و توی جایش نشست. گفت: «لطیف بچهم.» ۲۳
کرم شخصیت اصلی داستان «نیزن» که در عروسی رِنگهای شاد و بندری میزند، نوازندۀ چیرهدستیست که جمالی(راوی) کشفش میکند. جمالی که از همه به او نزدیکتر است چیزی از زندگیاش نمیداند. در پس بسیاری از چهرههای آرام تراژدی نهفته است، البته نه تراژدی بزرگان و اصحاب قدرت، چون تراژدیهای یونان باستان. تراژدی فرودستان. اگر در تراژدی قدرتمداران کهن، سرشت درونیشان آنها را به سوی فاجعه میبرد، در تراژدی فرودستان نه سرشت درونی بلکه، شرایط اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است که قدرتمداران دستاندرکار ترسیم حدوحدودشاند. مرز میگذارند، ارباب و رعیت، خواص و عوام، غنی و فقیر، خوانده و رانده، خودی و غیرخودی، آقازاده و بنده زاده، قصرخواب و گورخواب و سرمایهدار و کارگر.
روزی جمالی با کرم در نخلستان نشستهاند و کلهشان گرم است، کرم رِنگ «ساربان دشتی» را با نی جفتیاش میزند. راوی از مهارت کرم حیرت میکند. «سفر ناخدا» را که میزند، نوای نی جمالی را با خود میبرد: «همین که شروع به زدن کرد، موج های کفکردۀ دریا آمدند و خودشان را کوبیدند به دیوارۀ سنگی موجشکن. روی ساحل ماسهای خرچنگها دویدند و خودشان را رساندند به سوراخهایشان. ناخدای پیر چفیۀ شطرنجی سفید و قرمزش را دور سر پیچید. جاشوی سیاهی طناب لنگر را بالا کشید. لنج با صدای کُپکُپ آرامش از حوضچۀ موجشکن بیرون رفت. دور و دورتر شد. به میان مِه سفید دوردستها رفت و ناپدید شد.» ۱۱۵ و ۱۱۶
جمالی به دوستانش از مهارت کرم در نینوازی میگوید. همه جمع میشوند و رِنگهای فراموششده را میشنوند. چند روز دیگر جشنوارۀ موسیقی در شهرشان برگزار می شود و قرار است نینواز معروف گرجی «باسای نادزه» هنرنمایی کند. راوی با یکی از دوستانش میرود و با مدیر و معاون اداره دربارۀ شرکت جمالی در جشنواره حرف میزند. باید کسانی را قانع کند که خودشان هیچ پیشینۀ هنری ندارند. با اکراه میپذیرند تا ناظر نیزدن کرم باشند. در روز موعود، در زیرزمین اداره کرم برایشان نی میزند. از تواناییاش مبهوت میشوند و در برنامۀ جشنواره ده دقیقهای فرصت نینوازی به او میدهند. از اداره با جمالی تماس میگیرند و نام خانوادگی کرم را برای پوستر تبلیغ جشنواره میخواهند. نه راوی و نه هیچیک از دوستانش نام خانوادگیاش را نمیدانند. وقتی کرم میگوید کیانیپور خودش هم تعجب میکند. کرم را با وجود عدم تمایلش راضی میکنند تا برنامهاش را اجرا کند. در شب جشنواره، اول «باسای نادزه» نی میزند. بعد نام کرم را میخوانند. وقتی روی سن میرود همه میزنند زیر خنده. «کرم توی کتوشلوار نونوارش که پیدا بود مال خودش نیست، قوز کرده بود روی صندلی و به زمین چشم دوخته بود. خندهها که تمام شد، گفت: «ئی رِنگی که میزنم رِنگ ساربون دشتیه.»
نی جُفتی را از توی جامدادی چرمی بیرون آورد. جلد از دستش افتاد زیر صندلی. برش نداشت. نی را به لب گذاشت و شروع کرد به زدن. چند ثانیهای که گذشت همه ساکت شدند. همۀ صداها خوابید. سکوت آنقدر سنگین شد که اگر نوای نی کرم نبود، صدای وِزوِز بال چند مگسی را که در این هوای دم کرده چرخ میزدند، میشد به خوبی شنید. آهنگ که تمام شد همه مبهوت مانده بودیم. «باسای نادزه» شروع کرد به دست زدن. جمعیت از بهت درآمد و صدای دست زدن سالن را به لرزه درآورد.» ۱۲۳
بعد «سفرِ ناخدا» را میزند و در آخر «گریهی عروس نهساله» یا «گریهی عروسِ گُنگ.» عروس گُنگ خیلی اندوهناک است. کرم گریه سر میدهد. نی از دستش میافتد. صورتش را توی دستهایش پنهان میکند. برگزارکنندگان جشنواره با وضعیت پیشآمده ناچار میشوند دادن جوایز را به شب بعد موکول کنند. جمالی، کرم را ترک موتور مینشاند تا به خانه برساند. نمیداند خانهاش کجاست. هیچکس نمیداند. کرم با اشارۀ دست او را راهنمایی میکند. حرف که میزند جمالی نمیفهمد چه میگوید. از شهر بیرون زنند و به ساحل دریا نزدیک میشوند و به خانۀ کرم میرسند. خانهای که با چیدن بلوکهایی بر هم و سقفی با چند کرکره پلیتی سرِهم شده است. پشت سر کرم توی خانه میرود. با دخترک گُنگ کرم روبهرو میشود که هستههای سوراخکردۀ خرما را در بند کفش میکند. دختر خردسال دو لیوان چای برایشان میریزد. راوی متوجۀ دهانِ کج کرم میشود و میفهمد که سکته کرده است. میخواهد او را به بیمارستان ببرد. کرم همراهش نمیرود. جمالی میرود تا آمبولانسی بیاورد. «توی راه به این فکر میکردم که آن جملۀ نامفهوم کرم چه بود. چه چیزی میخواست بگوید؟ نمیدانم چی بود. اصلاً چه اهمیتی داشت که چه چیزی میخواست بگوید یا نگوید؟ مگر او کی بود؟ او هیچکس نبود.» ۱۲۶
داستان نِیزن علاوه بر ساختار محکم، شیوۀ روایی دقیقی دارد. داستان با این جمله شروع میشود: «هیچکس هیچچیز دربارهاش نمیدانست. حتا من که از همه به او نزدیکتر بودم. فقط میدانستم که اسمش کرم است و بهترین نوازندۀ نِیجُفتی در کل منطقه جنوب.» ۱۱۳
داستان هرچه پیشتر میرود ابعاد تازهتری از زندگی کرم را آشکار میکند. در شب اجرای برنامه در جشنواره، هنرش برای مردم شهر آشکار میشود. کسی که بیش از همه قدر هنر او را میداند نوازندۀ گرجی است. اما اوج نهایی در پایان داستان است که نوازندهای ماهر و توانمند، نیزن نواها و رِنگهای فراموششدۀ محلی، زندگی فاجعهباری دارد. مثل زباله در میان کپههای ظروف یکبارمصرف رها شده است. نویسنده بهخوبی میداند که چه اشیایی را در داستانهاش به کار ببرد که تأثیر عاطفی بر خواننده را دوچندان کند.
وقتی همشهریهایش به هنرش پیمیبرند، او محکوم به مرگ میشود، چون سکته کرده است و دیگر نمیتواند در عروسیها رِنگهای شاد بندری بزند. او درآمد ناچیزش را برای گذران زندگی از دست میدهد.
در داستان «مردی که کبوترهای باغی را میکشت»، راوی داستان (منصور) در صف سیگار، یکی از همسایههای قدیمیاش، زایر یاسین را میبیند. زایر یاسین از منصور میخواهد به خانهشان بیاید و به پسرش ثامر که دوست و همبازیاش بود و حالا بر اثر اصابت ترکش فلج شده است دلداری بدهد و او را از خودخوری دربیاورد. وقتی به خانۀ دوست کودکی و نوجوانیاش میرود او را به علت کشتن کبوترهای باغی و برداشتن نسلشان و آزار دختر عموی یتیمش که حالا زنش است، سرزنش میکند و آزار میدهد. کبوترهای غایب هنوز در ذهن منصور حضور دارند.
«زخم شیر» داستان جنگ و پیآمدهایش است. جنگی که ناگهان از راه میرسد، بیآنکه آدمهای گرفتارش کوچکترین نقشی در ایجادش داشته باشند. اول وحشتزده و هاجوواج میمانند و در انتظار فروکش کردن شعلهایاند که از آنها و زندگیشان نیست و به دنبال شوربختی و مرگشان ناگهان مثل بختک بر سرشان آوار شده است. خانوادهی اصغر(راوی)، خودش، برادرش یدول، خواهرش خیجو و ننه، مدتی در انتظار پایان جنگ میمانند. وقتی خبری نمیشود تصمیم میگیرند از شهری که زیر باران گلولههای توپ و خمپاره و موشک و حملۀ جتهای جنگیست و خلوت شده است بگریزند. در هر جنگ و مصیبتی، ضعیفها هستند که در تیررس بلا قرار میگیرند. طاهری بهزیبایی تنگ شدن دایرۀ زندگی خانوادهای تنگدست را روایت میکند. وقتی بهمرور، اندک مرغها و اردکها و مواد غذاییشان ته میکشد، مادرش به یدول میگوید برود از خانۀ همسایهای که رفته است قرض کند. در اینجا قرض به معنی دزدیست. اما ننه میگوید بعد از جنگ قرضشان را میدهند و یا حلالی میطلبند.
در این داستان رابطۀ زیبایی بین انسان و حیوان برقرار است. اصغر گاوهای بیصاحب و رهاشدهای را که پستانهایشان از زور شیر ورم کردهاند، صبحها به خانه میآورد تا همه دستورونشسته شیرشان را بدوشند. روزهای بعد، گاوها خودشان از اول صبح میآیند و پشت در منتظر میمانند. یا علاقهای که خیجو به بز حنایی دارد: «شبی که کوچۀ پشتیمان را زدند، دیوارها و سقف خانه هم حسابی لرزید. لرزشش آنقدر زیاد بود که فکر کردم خانه دارد روی سرمان خراب می شود. خیجو هم که همیشه ساکت بود، جیغ کشید و دوید در حمام را باز کرد تا مطمئن شود که بز حناییمان چیزیش نشده. بعد که آمد و روی تشکش نشست، از ترس صدایش میلرزید.» ۹۶
اصغر برای خرید نان و سیب و پیاز و خواروباری که دکانهایشان از خانۀ آنها دور است، دوچرخۀ همسایهشان اسدالله قراضه را که نیستند قرض میگیرد.
از ظرافتهای داستاننویسی طاهری جزئینگریست که شومی و خشونت و اثر مخرب جنگ را عریان میکند. «صدای سوت کشیدۀ خمپارهای توی هوا پیچید. شاطر داد زد: «بخوابین رو زمین.»
شیرجه زدم روی زمین. زمین زیر تنم لرزید و صدای انفجاری هوا را جِر داد. سرم را بالا آوردم، مرد مختابدار را دیدم که همانطور سرپا ایستاده بود. پیرزنها منبر نانوایی را بغل کرده بودند… شاطر رو به پیرزنها گفت: «وقتی صدای خمپاره اومد، شما چرا نخوابیدین رو زمین؟»
پیرزن دومی گفت: «یه زن جلو ده تا مرد نامحرم پهن میشه رو زمین؟» ۱۰۰ و ۱۰۱
عبد کلهخراب که با صدای سوت خمپاره دراز نمیکشد روی زمین. خمپاره میخورد وسط پاهایش و ریزریز میشود.«دو نفر روپوش سفید پیاده شدند و برانکارد را کشیدند بیرون. چیزی برای بردن آنجا نبود. یکیشان رفت و از روی صندلی آمبولانس، کیسۀ پلاستیکی بزرگ سیاهرنگی بیرون آورد. رفتند توی پیادهرو و شروع کردند جمع کردن تکههای گوشت. دو تا سرباز هم که از پشت جیپ پیاده شده بودند، داخل جوی آب را میگشتند.»۱۷ص ۱۰۱
روز مهاجرت از شهر، خانهزندگیشان را می گذارند و با وسایل سبک میروند. بهناچار تنها «یک چمدان، یک پیچانۀ متوسط، یک پنکۀ رومیزی، یک چراغ نفتی علاءالدین، یک چرخ خیاطی و چند دیگ و قابلمه و کپسول پیکنیکی و از این جور خرتوپرتها…» ۱۰۷ را با خود میبرند تا اجازه دهند سوار لنج شوند و به ماهشهر بروند. بز حنایی را هم با خودشان میبرند. کهرهها را خیجو زیر چادرش پنهان میکند.
کنار شط و توی نخلستان تا چشم کار میکند پر از یخچال و کولر و دیگر وسایل خانهای است که چون لنجها به علت کمبود جا نمیتوانند ببرند، صاحبانش رهاشان میکنند تا جان خود را نجات دهند. کنار شط، توی صفِ نوبت میایستند.
نوبت سوار شدنشان که میرسد، دژبانها نمیگذارد بزحنایی را ببرند. خیجو میزند زیر گریه. «ننه از خاک کنار اسکله یه مشت برداشت و بوسید. گفت: «به دلم الهان شده که دیگه به این خرابشده برنمیگردیم.» خاک را ریخت زمین و گریه کرد. سیگاری از قوطی سیگارش درآورد و آتش زد.» ۱۱۱
پایان داستان دردناک است: «بز حنایی که فهمیده بود قالش گذاشتهایم، آمده بود لب شط ، تندوتند به چپ و راست میرفت، لنج را نگاه میکرد که دور میشد، معمع میکرد و دور خودش میچرخید. خیجو کهرهها را سفت توی بغل گرفته بود و گریه میکرد. ننه و یدول هم بز حنایی را نگاه میکردند که همانطور با بیتابی به چپ و راست میرفت و معمع میکرد و گوشهای دراز نمدیاش تکان میخورد. من هم نگاهش کردم تا وقتی که به اندازهی گنجشکی شد و ناپدید شد. به ننه نگاه کردم که مژههایش خیس بود و خیرۀ گنجشکی بود که حالا ناپدید شده بود.» ۱۱۱
حضور چهارپایان، پرندگان، خزندگان و حشرات در داستانهای کتاب زخم شیر جالب توجه است. اسب، گاو، میش، بز، کَهره(بزغاله)، خروس، مرغ، اردک، مرغابی، کبوتر باغی، گنجشک، بلبل، کلاغ، زاغ، سگ، موش خرما، خرچنگ و… در مواردی با اعمال خود به شخصیت بدل می شوند: بُتُل در داستان سفر سوم، اسب و خروس در داستان خروس. بز حنایی در داستان زخم شیر. سگ در سگ ولگرد و بلبل حنایی در داستان «در دام مانده مرغی»: «از کپر که میزدیم بیرون، بلقیس را جلو میانداختیم و خودم طوری پشت سرش میرفتم که جَبور نتواند هیچجایش را دید بزند. خودم زُل میزدم به بلبل خرمایی که روی شانۀ بلقیس نشسته بود و به لالۀ گوشش نگاه میکرد.» ۶۴
نقش بز حنایی در زندگی شخصیتهای داستان زخم شیر مهم است: «ننه با پشت همان دستش که توی تن بز کرده بود، زد توی صورت یدول. گفت: «چرا می زنی تو سر این زبونبسته؟ وقتی بووای الدنگتون به بهانۀ کار رفت بندر لنگه و همونجا زن گرفت و موندگار شد، اگه شیرِ همین بز نبود، همهتون از گشنگی سقط شده بودین. حالا میزنی تو سرش؟» ۱۰۳
طاهری گوشههایی از ستمی را که در جامعۀ ما به زنها روا میشود، پیش چشممان میآورد. سلیمه در داستان «مردی که کبوترهای باغی را با سنگ کشت»، دختر یتیمی که عمویش سرپرست اوست و با پسرعمویش ازدواج میکند و حالا باید عمرش را به پای مرد فلجی که در کودکی و نوجوانی آزارش میداد به باد بدهد. تباه شدن بلقیس در داستان«در دام مانده مرغی» و به صیغه رفتنش با پیرمردی هفتادساله. قتل کوکب دخترک خردسال در داستان سفر سوم در شب عروسیاش. مادر یوسف که در جوانی بیوه میشود و ازدواج نمیکند. رنج از دست دادن فرزند کشته شدهاش که بهسختی بزرگش کرده است، او را پیر میکند. سرانجامِ پروانۀِ کنجکاو در داستان مهمانی. ننه در داستان زخم شیر، که شوهرش ولش میکند و میرود بندر لنگه ازدواج میکند و دیگر سراغی از زن و فرزندانش نمیگیرد. داستان موش خرما، با وجود و عشق و علاقۀ جمیله به فرزندان تازهبهدنیاآمدۀ ناقصش، همسرش لطیف، آنها را میکشد و زن پرستار در داستان «چیز و فلان و بهمان و اینا» که گرفتار شوهری اوباش، بیکاره، مفتخور و زورگویی است که پساندازش را میخورد و او را سرکیسه میکند، کتک میزند و از خانه بیرونش میاندازد.
طاهری توصیفگر و تصویرساز تیزبینیست: «خروس زیبایی بود. آنقدر زیبا که واقعی به نظر نمیرسید. بدنی کشیده و پاهایی بلند و محکم داشت. سری بزرگ با منقاری زرد و نوک برگشته، تاجی بلند و چار دندانه که همیشه به یک سمت متمایل بود، دو سکۀ قرمز گوشتی لرزان زیر گلویش و و چشمهای درشت عسلی مایل به سبز. زیر شکم و سینهاش یکسر حنایی روشن بود. پرهای گردنش اما قرمزِ آتشی بود با رگههایی از سبز یشمیِ براق. بالها و پشت کمرش رنگین کمانی هفتاد رنگ بود، طیف کاملی از قرمز آتشی تا قرمز اناری و یاقوتی و زعفرانی. پرهای زرد از کهربایی بود تا آجری و گوگردی و جاهایی به کِرِم میزد. رگههایی از سفید و خاکستری باز و خاکستری تیره میان رنگهای براق دویده بود. به چتر بزرگ دم که میرسید، طیفی از بنفش و آبنوس هم به آن اضافه میشد.» ص ۲۵
آنچه که داستانهای طاهری را جذاب و جاندار میکند، هنر تلفیق در نوشتن است. کاری که با مجموع شدن تجربۀ زیستۀ غنی، خواندن بسیار، دقت و دیدگاه انسانی و هوشمندی نویسنده امکانپذیر است. در ارکستراسیون داستانهای طاهری ساز ناکوکی نیست و کسی خارج نمیزند. آدمها، اشیاء، حیوانها و چشماندازها، همه را بهجا، درست و همآهنگ با عناصر دیگر به کار میبرد. او آدمها را از دنیای اطرافشان جدا نمیکند.
حسن دیگر آثار طاهری شخصیتپردازی دقیق اوست که با چند جمله آدمها و حتی حیوانها را طوری تصویر می کند که که انگار حی و حاضر در کنارتاند و میتوانی آنها را لمس کنی. ظاهر شخصیتها را هم به ایجاز و با اندک کلماتی میسازد. روی وقایع داستانها آن قدر که لازم است تأمل میکند و با زیادهگویی، گیرایی و جان وقایع را از آنها نمیگیرد.
یکی دیگر از نقاط قوت آثار طاهری داستانگویی اوست. داستان را طوری روایت میکند که از نفس نمیافتد و جاذبه و کششش خواننده را به ادامۀ خواندن وامیدارد. این داستانگویی به مدد نثری است روان و جاندار و گفتگوهایی خورَند شخصیتها، فضاسازی مناسبِ داستان و ساختن مکان با توصیف اندک و کلمات محدود.
فرهاد کشوری
فروردین ۱۳۹۹ ۱ – زخم شیر، صمد طاهری، نشر نیماژ، چاپ دوم، ۱۳۹۶