شعری از امیرحسین تیکنی
بینایی اسب
شاید نیمه های شب باشد
که اسب سیاه
سر می کشد به جانب ماه
سوار بر اسب هنوز
نقاشی فقیر
بدقواره در لباس سربازی
سینه ی سپاه دشمن را می شکافد
که دست و پای اسب قلم شود
در دستش
که خون جهیده رنگ شود
بر بومش
تا از نقاشی، مرگ دیگرش را
که شبیه مردنش در رویاست
تجربه کند.
اسب سفید سر می کشد
به گردن کشیده ی اسب سیاه
تا در قطره های سرد عرقش
غرق شود
تا شستشو شود
خاطره ی بدقواره ی مردنش
و خاطره مردن سوارانش را کم و بیش
چنان که در عکس ها
همه بدقواره در لباس سربازی
می خندند.
هیچ اسبی تا کنون
هیچ اسب دیگری را
این گونه به آغوش نکشیده است
که آن دو
در ملغمه ای از
شرم و خشم و شادی
سوگوار بوده اند
سوگوار سربازانی جان باخته
به هنگام عقب نشینی
از گرسنگی یا تشنگی
در گل و لای.
اسب سر می کشد به جانب ماه
ماه اما
سوی دیگر جهان است
و اندوه اسب را
بینایی از دست رفته اش، عمیق تر می کند
چرا که دیگر به یاد نمی آورد
در جوانی سیاه بوده است یا سفید ؟ !
تهران آذر ۹۳