داستانی از مهتسی محبی

داستانی از مهتسی محبی

 

چشمان بنفش لیزا

نمی دانم پرنده ها کجا می میرند و سقوط روی یک تراس سرپوشیده ناممکن به نظر می رسد. می توانم دستهایم را توی چیبم کنم و سوت بزنم و دور شوم از چهره ی نگران و پنهانکارش وقتی کیسه ای نایلونی را پشت سرش پنهان می کند و به اصرار می خواهد طوری از کنارم بگذرد که نبینم و نپرسم. بهتر بود همین کار را می کردم،سوت زدن که بلد نیستم ولی می توانستم ادایش را دراورم وقتی او میخواهد اینطور آشکارا چیزی را از من پنهان کند باورم می شود که می خواهد چیزی را نشانم دهد پس اصرار می کنم چیه آون تو و او ملتمسانه نگاهم می کند میخواهدسریعتربگذرد و من می گویم چی قایم کردی نمی ایستد آهسته تر می رود جلو می روم بوی گندی به مشامم می رسد میگویم چه بویی این چیه و او می گوید نه، نه و این یعنی باز کن سر کیسه را و باز می کنم و تن خشکیده ی قمری ، یکی از قمری های خودم هست حتمن یکیشان مرده روی تراس آنوری نه تراس آشپزخانه که برایشان آب و دانه می گذارم و چهره ام را در هم می کشم و او زودی در کیسه را می بندد و از در بیرون می رود. بو می ماند. چند وقت مرده بوده است؟من که دیروز تراس آنوری را جارو کرده ام.پرنده ها کجا می میرند ؟ روی آسمان می پوکند و بو می گیرند ؟ نه، یک نفرپرنده ای مرده برایم روی ایوان گذاشته همین بیست و چهارساعت یک نفر آمده روی ایوان و پرنده ای را گذاشته که شاید هدیه ای باشد، خوب می پذیرم که هرگز بوی پرنده ها را دوست نداشته ام ، نه بوی پرنده ی زنده چه برسد به اینکه مرده باشد . این هدیه برای چیست ؟ می خواهد چیزی را به خاطرم بیاورد و چه چیزی را؟ چه کسی می تواند بیاید روی تراس طبقه ی چهارم و نه طبقه ی سوم که کسی خودش را از آن پرتاب کرد؟-نه اینجا.جایی دیگر. نه حالا. وقتی دیگر-هیچکس مگر کارگرهای عمارت در حال ساخت کناری که اصلن نمی شناسمشان ، شاید کار کارفرمایشان باشد مهندسی قد بلند با ریش بور و موهای کمی عقب رفته که کاپشن تیره ای می پوشد و عینک می زند و یکبار به خانه ام آمد و برایم یک کیک هدیه آورد تا از سروصدا و مزاحمت کارهای ساختمانی عذرخواهی کند و چندبار هم  تلفنی تماس گرفت برای چیزهای متفرقه و از همسایه ی طبقه ی پایین دلخور بود که زیاد پاپیش می شود ولی خاطره و پرنده ای از او در ذهنم نیست پس کار او نیست اما کاپشن تیره اش کمی مشکوکم می کند و پیام خالیی که چندروز پیش فرستاد با خودم گفتم اشتباه کرده و بعد خجالت کشیده عذرخواهی بکند و شاید اصلن اهمیت نداده یا به کار خودش خندیده و مردها زیاد اهل عذرخواهی هم نیستند و یا اصلن متوجه نشده من اگر  پیامی اشتباه بفرستام عذرخواهی می کنم؟ لااقل شرمش تا چند ساعت می ماند و حتمن برای بچه ها تعریف می کردم و می خندیدم ولی اصلن تصوری از او ندارم شاید اشتباهی نباشد رابطه ی بین یک پیام خالی و پرنده ای مرده که پسرم پنهانش می کند تا من دلم نگیرد و چند ساعت بعد نمی دانم چرا دوباره به یاد پرنده می افتم و با اندوه چیزی می گویم و او عصبانی می شود برای همین نمی خواستم ببینی اینهمه بدبختی در جهان و تو می خواهی بیست و چهارساعته به یک پرنده ی مرده فکر کنی آخر اگر زنده بود فرق می کرد تصور یک جسد روی تراس خانه و جسدی آنقدر مغموم وسر در گریبان در فیلم آخرین تانگو در پاریس یک نفر به او شلیک کرده است با تفنگی که صداخفه کن داشته و من دنبال رد گلوله نگشتم آخ بو گرفته بود پس قتل جای دیگری اتفاق افتاده و بعدا جسد را به ایوان منتقل کرده اند پیام می تواند چیزی غیر از مرگ باشد چیزی ماورا مرگ پوسیدگی بعد از مرگ و یا او حالا فقط می توانم او بناممش می دانسته  قمریهای دارم من برایشان غذا می ریزم عادت کرده اند روی تراس آشپزخانه بیایند و از بوی پرنده ها بیزارم. شاید این را نمی دانسته و فقط یک پرنده ی مرده ی گندیده فرستاده چرا؟ پرنده ی مرده ی گندیده چیزیست که همه از آن بدشان می آید س چیزی فرستاده که حالم را به هم بزند ویک پیام خالی فرستاده یعنی من بودم و حالا لابد منتظرست که زنگ بزنم و علتش را بپرسم و چه به من خواهد گفت؟ کاری کرده ام که از نظر او مستوجب یک پرنده ی مرده ام یا در واقع یک بوی مشمئزکننده. ایا باید زنگ بزنم و بگویم پیغام رسید و منتظر توضیحم ؟ اگر زنگ نزنم چه می شود و اگر زنگ بزنم و کار او نباشد چه؟ لابد فکر می کند آسمان و ریسمان را به هم بافته ام تا با او تماسی بگیرم. اینجا ایران است و اگر توی میلان بودم یا رم یک بطری شراب قرمز می خریدم و دعوتش می کردم بیاید با هم راجع به پرنده های مرده صحبت کنیم و آنجا پرنده فراوان است و این صحبت سر نمی گرفت شاید هر روز همه از روی تراس و بامهایشان پرنده های مرده جمع می کنند و چیزی را که خوب در نظر نگرفته ام اینست که شاید کارگری از سر خشم یا تمسخر یا بیکاری پرنده ی مرده ای را پرت کرده به هوا و افتاده روی ایوان ما. ایا پرت شدن ، پرتاب کردن خود نوعی از پرواز نیست ؟ پرواز ازلی و دستی که بی اختیار پرت می کند آیا در این پرواز ازلی شرکت ندارد؟ تنها چیز ثابت اینجا یک پرنده ی مرده است روی ایوانی که مال پرنده ها نیست و پرنده ای که شاید مال من نیست و حالا کلا دارم شک می کنم نکند پرنده از مدتها قبل پشت گلدانهای خالی افتاده باشد و پسرم آن را یافته باشد اما می گوید نه نه وسط ایوان بود و من در داستانی که سالها پیش نوشتم به نام خانه ی پدری از قالیچه ای گفتم که یکروز ناگهان روی ایوان خانه ام پهن شد و گندمهایی روی آن و کفترهایی که دانه می خوردند قالیجه را تکانده بودم و کفترها را پرانده بودم برگردم کز کنم توی خودم و حالا یک جسد روی ایوان شاید و حالا واقعن حس می کنم جسد خود مارلون براندو است سالها رو ایوان خانه ام ماند وقتی ان دختر حاضر نشد با او به روستا برود و من با شادمانی می رفتم آدمها دیر به هم می رسند اما می رسند به آرزوهای مشترک آرزوی زندگی در چنان روستایی و او که آن روستا را به یک دختر بالهوس پاریسی پیشکش می کند البته خواهد مرد و عطر سرد گلهای بنفش دور جسد همسرش را به خاطر می آورم پس حالا ما سه جسد داریم جسد همسر مارلون براندو و جسد خود مارلون براندو و جسد یک پرنده و ما چند نفر زنده داریم من و پسرم و مهندس اذری و چند کارگر ساختمانی که فقط با یکیشان یکی دوبار هم صحبت شده ام نگهبان مسن کوتاه قدی که وقتی قالیچه ی کهنه ای که شسته بودم را باد توی ساختمانشان انداخت از از آن پایین صدایم زد و من گفتم باشد برای خودت و او خوشحال شد پس حالا دوتا قالیچه داریم و انبوهی پرنده روی تراس آشپزخانه و یک پرنده ی مرده روی تراس هال و دو تا تراس داریم یکی توی اشپزخانه و دیگری توی هال و بوی پرنده ی مرده و بوی گلهایی که مارلون دور جسد همسرش گذاشت و چقدر گل ؟ گلهایی که مارلو دور بستر همسرش گذاشت و گلهایی زنبق های بنفشی که دخترک پاریسی روی آنها عشقبازی کرد و گلهای یخ روی تراسی که پرنده روی آن افتاد هنوز طاقت می آورند و یخ نزده اند و من نمی رسم بیاورمشان تو. هر نرسیدنی بخشیست از نرسیدنی ازلی و گلها به خانه آورده نخواهند شد مگر پس از مرگ و ایا مهندس آذری پیام داده که مرگ نزدیکست؟ بعید نیست چون پسرمی خواهد مرگ را از من پنهان کند و هر انکاری انکاریست ازلی نه گفتن به مرگ اما انکار تنها حقیقت را اثبات می کند در هر صورت من مانند فردی که خودکشی کرد خودم را از ایوان پرتاب نخواهم کرد حتا اگر هر پرتابی چه رو به بالا یا رو به پایین بخشی از یک پرتاب ازلی باشد اما مارلو پیامی دارد: حتا اگر پرتاب نشوی یا پرتابت نکنند دخترکی پاریسی با اسلحه ای که برای روز مبادا نگه داشته گلوله ای به تو شلیک خوهد کرد یا چیزی به سویت پرتاب خواهد شد. این چیز یک گلوله یا یک پرنده ی مرده بخشی از پرتابهای ازلی هستند و پرتابها بخشی از پروازهای ازلی.هنوز جایگاه خودم را نفهمیده ام. نمی گویم چرا من ؟ چون من بخشی از ازلیتم می گویم اقای آذری چه نقشی در ازلیت من دارد؟ می پرسم آیا می توانم از این پرتابهای ازلی سرباز زنم و در آن صورت معنیش اینست که در چه چرخه ی دیگری جای دارم؟ دو قالیچه، چند قمری، یک پسر، یک آقای آذری، چند کارگر، چند جسد:پرنده، مارلون براندو، همسرش، پدرم. دو تراس ، تراسها را اعم از خانه ی پدری و تراس هال و آشپزخانه و تراسی در شهری کوچک ساحلی در ایتالیا دوست دارم.مارلون براندوی مرده و پرنده های مرده، مالون می میمیرد بکت ( به صرف وجود یک “ر” اضافی نمیشود از آن گذشت)و زن مرده ی مارلون و پدر مرده و پرنده ی مرده را دوست ندارم، از مارلون زنده با پالتوی بلند تیره و اقای آذری با کاپشن تیره بدم نمی آید و زندگی در شهرهای شلوغ ایتالیا و زندگی در کلبه ای دریک روستای آرام  کنار مزارع را و یا در شهری کنار دریا و جیغ پرنده های دریایی را دوست دارم و البته گلهای بنفش زنبق را (دور جسد همسر مارلون براندو)و گلهای ریز سرخابی یخ را (روی تراس جلویی)و عطرهای سرد را البته هنوز ترسی در من هست از اینکه ناگهان از آسمان پرنده های مرده و بوگرفته فرو بریزند و مارلون مرده نتواند با انبوه گلهای بنفش بویشان را بپوشاند و من بسیار خسته ام برای رویرویی با مارلون مرده ی تازه ای و چشمهای وحشی بنفش الیزابت تایلور در شهرکی ساحلی که پرندگان یورش می آورند را ندارم و فقط در لباس بنفش سنبلی بودم هشت ساله در گندمزاری که امیرپرویز بر اسبی سیاه می گذرد زاپاتا وار و بازهم مارلون و در نهایت بی دلیل نیست انتظارم برای غروبهای چهارشنبه دیدار مردی که صبورانه به خوابهایم گوش می دهد چون ناگهان درمی یابم که چشمهای زاپاتا را دارد و پالتوی تیره به او می آید و حتا یکبار اشتباها مارلون براندو صدایش می زنم درسرگیجه ای در سقوطی که در خیابانها ناخودآگاه جستجویش می کنم تا ظاهر شود با چشمانی بنفش و او در خیابانها به دنبالم می گردد و با شتاب جمعیت را کنار می زد رویم را که برگرداندم دیدم من نیستم و در تداوم سرگیجه هواپیماها ناگهان سمپاشی را آغاز می کنند در گریزی بی معنا در کوهستانهایی که نمی شناسم  اسب کهر دوید در کوچه های یخ بسته ی رم تا سوار سیاهپوش را به مادری مرده برساند و من در مهمانخانه ای میان راه کوهستان منتظرش بودم  دویدم روی ایوان رفتنش را تماشا کردم و او برگشت توی چشمانم اما  تمام مسیر اقیانوس را که یاس بنفش بکاری یا نیلوفر و لیلی آبی نرسیده به امریکا همه شان خواهند خشکید این بود که پسرم ندانسته ژاکت بنفش کس دیگری را پوشید توی صف فرودگاه همه ی آنهایی که عازم آمریکا بودند بنفش پوشیده بودند نادانسته و من چشمک زدم هواپیما بلند شد و از روی اقیانوس گذشت با همه ی بنفش پوشانی که الان در قلب کالیفرنیا و نیویورک در سرگیجه ای نه چندان مطلوب در خیابانها به دنبال کسی می گردند که به یاد نمی آورند و از پشت سر به او نگاه می کنند رویش را برمی گردانند و می بینند نه  و ناگهان برای لحظه ای در چرخه ی سرگیجه ای ازلی قرار می گیرم و در خیابان به جای آنکه کسی را ببینم که من نیستم در خیابانی ازلی به حقیقتی می رسم فراتر از قانون های انسانی. قوانین انسانی مثل خود انسانها فانییند و ناشی و حقیر، چرخه های ازلی به نرمی و سنجیده تداخل می کنند اگر نیلوفرها و لی لی های آبی نرسیده به آبهای ساحلی متوقف می شوند، اگر فقط پرنده ها یا پسرانی با لباس بنفش می تواند از آسمان به امریکا برسند از طریق پروازی ازلی و اگر مذاکرات هسته ای پی در پی شکست می خورند هرچقدر هم هردو طرف مایل به این مذاکره اند علت اینست که این مذاکره بر سر پیوند در چرخه ای ازلی نیست: مذاکرات بر سر بمب هسته ایست که یک خبط بشریست و هیچ جایی در هیچ چرخه ی ازلی ندارد و ازلیت به آن چون حفره و خلائی می نگرد که چون گردشی ندارد هیچ است ، هیچی گسلنده است ، نیست، پیشاپیش مرده است، عدم است.چیزی در حد خرده قانون های منطقه ای که مرا از همنشینی عصرانه با همسایه ام مانع می شود و یا زندگی در یک شهر ساحلی ایتالیا را از من دریغ می کند و همدلی عمیق من و مارلو برای زندگی در روستا را چنان از هردومان دریغ می کند که من می توانم فقط با حسرت جسدش را ببینم روی ایوانی سرمازده و زنبق های وحشی ونگوگ که چیده می شوند دور جسد زنی که به قتل رسیده شب قبل بستر دختری بوده اند که تنها علت انتخاب نشدنش به عنوان دختر نمونه ی آلمانی تیرگی چشمان آبیش بوده در کتابی از هاینریش بل و نه یک دختر بلهوس پاریسی . و نمی فهمم گلهای یخ که نمی دانم چرا اینقدر تیره بنفشند روی ایوان جلویی نمی میرند هنوز توی این یخبندان

 

۲۰ آذر ۱۳۹۳

 

 

اشتراک گذاری: