دشتِ بی شقایق
داستانی از ویدا رهبر
هیچ کس هیچ حرفی نمی زند.تنها صدای باد است که می پیچد در خارهای خشک بوته ها.سوت می کشد و هزار آواز بی صدا کنار گوش سنگریزه ها زمزمه می کند.پیرزن دبّه ی آب را برمی دارد و به طرف سربالائی کوه براه می افتد.
قرار است به وعده شان وفا کنند وسر موعد بفرستند دنبالمان.هر سه نفرمان نشسته ایم در شانه خاکی این جاده شوسه.جاده ای که رد هیچ لاستیک چرخی را حفظ نمی کند.تحمل آفتاب جانسوز بیابان و سوز سرد شب های دشت،در اوائل ماموریت آزاردهنده بود.یک زندگی از کنارمان گذشت تا سرجنباندیم.گذشت این مدتی که قرار بود خاکی را وجب کنیم و از دلش نقشه های جغرافیایی و کاغذهای سفید را سیاه وخط خطی شده به اداره تحویل بدهیم.روزها نقشه برداری کنیم و شب ها بریزیمشان روی نمودار.شاید روزی برای احداث کارخانه ای یا کشیدن جاده ای میان بُر.
چشم دوخته ایم به سرابی موّاج و دشتی که از پشت تپه هایش انتظار طلوع را می کشد.خودم را ندیده ام این چند صبح و شام.آینه ای نداشته ام.هرکدام آینه شده بودیم برای هم.چاکِ آستین پاره شده ی رضا در وزش بادِ همیشگی باز و بسته می شود و کبودی بدن نحیف اش پیدا.میکائیل دست اش شکسته و گردن یدک کش اوست با پارچه ی گل ریز صورتی ننه سوری. بقچه را که باز کرد از بین خلعتی سفید بیرون زده بود گل های صورتی اش.درد اَمان میکائیل را بریده بود.گاهی لب می گزید و گاهی حزن ناله اش شبیه زوزه گرگ دشت در اتاق کاه گِلی دلمان را می لرزاند.از روستا چند خانواری بیشتر باقی نمانده است.اهالی می گویند این پیرزن جادوگر است.سِحر می کند گوسفندانش را وگرنه حیوانی که خار و کیسه های نایلونی غذایش باشد چیزی از حیوانیت بیشتر دارد.
از همان روز اول که آمدیم فهمیدیم که آبی در میان نیست جز باریکه ای از قنات. دشت سوراخ سوراخ شده بود از قنات های خشک شده ی قدیمی. کنار یکی از همین سوراخ ها، سطلی کنار چرخ چاه افتاده بود با لبی ترک خورده و تشنه. رضا سطل را به چاه انداخت و صدا تکرار شد در حفره ی تاریک.
روستا در شیب کوهپایه ای بلند بنا شده بوددور از جاده اصلی. خانه های خالی و یک کلاس درس بی دانش آموز. قهوه خانه اش اما رونق داشت.دود چپق و قلیان، بخار چای پررنگ استکان و ثروتِ خاک اثیری همه باهم به آسمان می رفت. دَم دَم های عصر بود که رسیدیم. داخل نرفتیم.همانجا روی سکوی خاکیِ زیر آلاچیق حصیری نشستیم. گرمای سوزان خورشید تا جانمان را آتش زده بود. شاگرد قهوه چی یازده دوازده سالی داشت به گمانم.رنگ زرد و دست های زبر و زمخت اش نشانی از رفاه و آسایش نداشت. من و رضا چایمان را داغ داغ سرکشیدیم. حرارتی را ریختیم به درونمان که با گرمای بیرون به یک نسبت بعدازظهر تابستانمان را می سوزاند. میکائیل یک پایش را خم کرده بود و سرش تکیه به دیوار با چشمانی بسته دل خوش کرده بود به نوای ضبط صوت دستی اش. مردان قهوه خانه ساکت بودند و همه ی نگاه ها به طرف ما. هرچند ثانیه صدای قُل قُل قلیانی شنیده می شد که نقش مردی با ردای بوته جقه ای و سبیل های از بنا گوش در رفته با کلاهی پر دار روی آن نقش بسته بود.
قهوه چی جلو آمد و پرسید: مسافرین؟
گفتم: ماموریم و کارمند دولت. یکی دو روز بیشتر نمی مونیم. یه جایی برای اسکان لازم داریم.
با انگشت خانه ای را نشان داد که تک افتاده بود در بالای آبادی. پارچه مثلثی سبزی در قله اش به اهتزاز، باد را در پیکرش می رقصاند. پرسیدم: مسجد؟
گفت: هم مدرسه اس، هم مسجد.
لابد زمانی مدرسه بوده، موقعی که وقت نماز نبود. پرسیدم: آب برای وضو هست؟
گفت: پسرجان! تیمم بلدی؟
مردی از داخل با صدایی بلند قهوه چی را “داوود” صدا زد. فرصت نشد حرف دیگری بپرسم. داوود رفت و چای سرد شده ی مرد را عوض کرد و ذغالی تازه نفس بر بام قلیانش گذاشت.
غیر از دوربین پایه دار و چند جعبه ابزار، مقداری لباس دم دستی و غذای کنسروی همراه داشتیم. چرتمان گرفت. از نیش پشه ها بیدار شدم. قهوه خانه خالی بود. مگس ها در نور چراغ زنبوری، سرگردان بال می زدند. چراغ قوه ی رضا کمک کرد تا کورمال کورمال راه مسجد را پیدا کنیم. قبلا وسایلمان را برده بودند و جای پاهای خاکی کنارشان. آرام آرام چشمانمان عادت کرد به سیاهی شب و گوشمان به صدای جیرجیرک های بیابان. رضا فندک اش را از جیب در آورد و فانوس آویزان بر تیرک ایوان را روشن کرد. داخل مسجد گلیمی نخ نما پهن بود و تاقچه ای گنبدی شکل در گوشه اش که احتمالا جای محراب بوده و جایگاه درددل با حضرت حق. تخته سیاهی کنار محراب که دیگر زیر و روی سوادش را نرمه ای خاک پوشانده بود. سوسو می زد این شعله ی تنهای دشت. نقطه ای نور لرزان در باد.به قدری بود همین که ببینیم لقمه را به جای دهان در بینی یا گوشمان نمی گذاریم. طولی نکشید که شُل شدیم هرکدام، یکی با دهان باز و دیگری خُروپف کنان روی گلیم. سه زیبای خفته شدیم در بستری فقیرانه وانتظار بوسه ای نمناک.
طلاییِ آفتاب که کشیده شد تا ته اتاق بلند شدیم و راهی شدیم آبی تهیه کنیم برای صبحانه و بالاخره شروع به کار. نزدیکترین خانه به مسجد خانه ی پیرزنی بود که اهالی ننه سوری صدایش می کردند. نشسته بود در سایه دیوار خرابه ای. گلوله ی پنبه روی دامن چین دارش و نخی که بین دو انگشت تاب می داد. شاگردِ قهوه چی با گله ای گوسفند در بیابان پرسه می زد در جستجوی علفی خودرو که سرحال کند حیوانات همیشه گرسنه را.
گاهی با میکائیل، متر به دست از بین بوته های اسپند رد می شدیم و رضا پشت دوربین نقشه برداری اندازه ها را می نوشت و گاهی خسته و تشنه هر سه مان روی زمین ولو می شدیم. با مداد سیاه، هم حساب و کتاب مساحت اطراف روستا را می نوشتیم و هم وقتی نگاهمان گیر می کرد به زمین، جاده ای باریک روی خاک خشک برای مورچه ها می کشیدیم. ظهر که برای ناهار برگشتیم، جلوی ایوان مسجد کُپّه ای رخت خواب گذاشته بودند و قابلمه ای بقچه پیچ شده. آن دور و بَر کسی نبود.
رضا از آب داغ شده ی دبّه وضو گرفت و ایستاد کنار پنجره یِ گود رفته یِ اتاق و گفت: صد رحمت به کارتنِ مورچه خوار، که اقلاً سالی یه بار اتوبوس جهانگردی از جلوی خونه اش رد می شد.
خوف کردم. سکوت و خلوت عجیبی روستا را گرفته بود.
به کپّه ی رختخواب ها تکیه دادم و گفتم: نه آب هست نه آبادانی، نه بوئی از مسلمانی.
میکائیل پکی به سیگارش زد و همینطور که دود را بیرون می داد گفت: حالا خوبه توی مسجد هستی و این حرفا رو میزنی! خنده ام گرفت. به رضا که با وضو مات اش برده بود به نهال های تبریزی جلوی مسجد نگاه کردم و گفتم: مسجدی که نمازخونش ما باشیم کارش زاره.
ناهارمان را خوردیم و رفتیم قهوه خانه. چند صد متری فاصله داشت از دِه. داوود گوشه ای لمیده بود و چرت می زد. برای هم صحبتی و درددل دو ساعتی فرصت داشتیم تا ساعت چهار. مُسن بود و خونگرم.
میکائیل با صدای آهسته گوش رضا گفت: ببین، از دیوید بپرس اگر بخوایم حمام کنیم، از کجا آب تهیه کنیم؟
رضا با آرنج سیخونکی به او زد: دیوید؟ اگه به جای میکائیل، مایکل صدات کنند خوشت می یاد؟ ببین می تونی کاری بکنی با اوردنگی از دِه پرتمون کنن؟ همین که بی هیچ سوالی ازما مهمان نوازی می کنن برایمون کافی نیست؟
داوود با خمیازه گفت: همون آب قنات.
هر سه زیر زیرکی نگاهی انداختیم به هم. سینی چای را کنارمان گذاشت و برای آوردن قند،پارچه زیر میز سماور را کنار زد. چندکتاب کنار قوطی های چرک گرفته ی قند و چای و تنباکو گذاشته بود. گلستان سعدی را دیدم و کتابهای لاغر دیگری که نو نبودند.
خودش سرصحبت را باز کرد: دِه را این طوری نبینید! همین چند سال پیش، آدم وقتی عطسه می کرد از سرخی گرده ی شقایق ها روی دستمالش قرمز می شد. از سر جاده درخت های زبان گنجشک و صنوبر همین جور سایه می انداختن تا بالای دِه.تا موقعی که مرضِ و بی بارونی، با هم روی سرمان هوار شدن. آبادی خراب شد. دیگه دشت رنگ بارون ندید. بارون که نباشه علفی هم نیست. بیشتر دام هامون تلف شدن. از آدم و گوسفند و درخت چیزی نموند. عوضش آن بالا بالاها یه قبرستونِ آباد از جوان ها برامون باقی موند. یکی یه دونه ی ننه سوریِ بنده خدا هم بین اونا بود که رفت. پیرزن، عادت کرده هرروز روی سنگ قبرش آب بریزه.آب ریختنِ روی سنگ قبر پسرش سرگرمی اش شده. اگر اون آب ها را پای درختی ریخته بود تا الان حتما به میوه نشسته بود. بعد از خشکی زمین و آن مرض بی پیر، عده ای از اهالی به شهر رفتن. بعضی هاشون توی خیابون فال می فروشن و بعضی گُل.
میکائیل استکان چای را در نور گرفت. به رنگ کدرش خیره شد و زمزمه کرد: مردم از جونِ این فال چی می خوان؟ دنبال چی هستن؟ شاید خودشونو پیدا می کنن یا شایدم…
داوود ادامه داد: از شما چه پنهون منم مدتی رفتم شهر. کارگر چاپخونه شدم. نمی چرخید.کساد بود. کتابا روی دست شون می موندند. وقتای کسادی و بیکاریِ چاپخونه، با کوره سوادم کتاب می خوندم. یه سال نشده مجبور شدم برگردم. مرض لعنتی زن و بچمو هم گرفت.
این ها را گفت و پارچ را برداشت وبا چشمان لبریز رفت سراغ دبّه ی آب.
با خودم گفتم: راست می گوید. صاحب می خواهد این ویرانه ی آشنا. اگر او سبب دلگرمی هم ولایتی هایش نشود، من می شوم؟ یا دیگری؟ مرد می خواهد با فقر و مرگ و تنهایی زندگی کردن. به قول رضا ما بچه شهری ها، تنبون خودمونو به زور بالا می کشیم. ما رو چه به این مردانگی ها!
میکائیل هوووفی کشید و چشم گرداند به اطراف دشت : اما عجب آرامشی داره این دشت. کاش میشد همین جا بمونیم. کاش وضع اش بهتر بود. به خدا که موندن توی روستایی که قهوه چی اش گلستان می خونه بهتر از شهریه که تحصیل کرده هاش هدایت پذیر نیستن.
رضا گفت: باز که فیلسوف شدی! بلند شو به کارمون برسیم!
مشغول شدیم به کار. دشت را قاب می گرفتیم در دایره ی دوربین. در هم می پیچید صداهایمان در باد. کم کم تکان دستهایمان و اشاره به دور و نزدیک زبانمان شد. مدتها بود که آفتاب رفته بود در پس تپه های شنی و ما هنوز سرگرم کار. میکائیل پَس پَسکی رفته بود برای تنظیم متراژ. صدایش را نشنیدیم. غافلگیر شده بود در یکی از چاه های خشکیده ی قنات قدیمی. کفترهای چاهی بیرون زدند و بال زنان در اطراف چاه نشستند. دویدیم.ردّ کشیدگی پاهای میکائیل کنار چاه خط انداخته بود. رضا در حفره چاه فریاد می زد و صدا خفه می شد در باد و سیاهی. رضا دوید به سمت دِه. از پیرمردها که کمکی ساخته نبود. رفت مگر طنابی پیدا کند. مردهای دِه کشت و زرع یادشان رفته بود. در عوض استاد شده بودند در حلقه حلقه بیرون دادن دودِ قلیان های قهوه خانه. چراغ قوه را روشن کردم. نورش نای دویدن در تاریکی نداشت و یاری نمی داد در عمق ظلمات. خواستم پایین بروم ولی دهانه اش بزرگ بود و قُطر آن به اندازه ای نبود که پاهایم را در دیواره اش حائل کنم. هوا کاملا تاریک شده بود و صدای رضا نزدیک تر می شد. نفس نفس زنان گفت که شاگرد قهوه چی در حال مرگ است و همه اهالی در خانه شان جمع شده اند.
می شد خرناسه های مرگ را به وضوح شنید در لابه لای خارهای بیابان. طناب را در بساط خنزر پنزر قهوه خانه پیدا کرده بود. یک سرطناب را گرفتم و سر دیگر را رضا به کمرش بست. یا خدا گفت و داخل چاه رفت. به هر زحمتی بود میکائیل را بیرون کشیدیم. نفس می کشید. خاک را از روی صورتش کنار زدیم و آب قمقمه را روی صورتش پاشیدیم. ناله اش ضعیف بود مثل صدایی از اعماق چاه. دست اش شکسته بود. بر دوش گذاشتمش و خودمان را از روی پستی و بلندی ها زمین برهوت به دِه رسانیدیم. صدای شیون بلند شده بود. گردسوز ننه سوری پشت پنجره روشن بود و سگ گله اش کنار در چرت می زد. میکائیل را به خانه ننه سوری بردیم.
گله ها کم شده اند و سگهایشان بیکار. این جا سگ بی گله هم با افسردگی خو گرفته است.
صبح زود است. ما آماده ی برگشتن. در مسیر شیب کوه راهی می شویم و اهالی سیاه پوش به طرف کمرکش روستا. می روند به سمت قبرستانی که آماده بلعیدن پسرکی خام و نارَس از سیاهی این دنیاست. ننه سوری هم دبّه اش را برمی دارد و راه می افتد. ما به پایین می رویم و آنها به بالا.پسرکی که لابد کودکی اش را درگلستان شقایق های نارنجی گذرانده است و حالا هر دو به بادِ فراموشی می روند.
می نشینیم در شانه جاده به انتظار برگشت. در انتهای جاده، سایه ای در حرکت با غباری به دنباله اش به طرفمان می آید.