دو شعر از حمیده میرزایی
شعر اول
عصر عصر سرمایه داری است
باید برای استخدام خودم رزومه ای بنویسم:
من یک فردم
و بیش از هر شناسنامه ای که برایم نوشته اند، زیسته ام
ذهنم تقویم هزاره هاست
روزشمار قرن هایی که هم گونه هایم رقم زدند
تا من وارث تاریخی باشم مقروض تر از مسافت جیب هایم!
من بیش از جهان می اندیشم
و کمتر از هر جاندار تک سلولی حیات را می فهمم!
می دانم به کارتان نمی آیم!
چون از تسلیم بوئی نبرده ام
و می دانم به مدیریتم خواهید خندید
چراکه تنها فرمان برندگانم واژه ها هستند!
و می دانم مرا نخواهید دید
چراکه
هرگاه به جمعی می پیوندم
کمرنگ می شوم
عصر عصر استخدام است و من حتی پیش از آنکه پی کاری باشم
اخراج می شوم!
شعر دوم
مشکلاتم
پشت درهای بسته ضیافتی موهوم
ممنوع می ماسند
ضیافت گربه ها در کنار کیسه های زباله تکمیل می شود
سلام آقای مدیر عامل
من روابطم را با تمام جهان رد کرده ام
ببینید!
لبخند می زنم و تلخ درو می شوم تا سر برج
زودتر از هرچه حقوق است
بی تاریخ
بی شماره
بی پیوست
اخراج می شوم
ما را چه به امنیت سقف ها
هیچ جا مثل خیابان
پرسه هایم را به دیده منت نمی نهد
انگشتانم را در جوی آب می پاشم
و یک سال بعد
شاید یک ماه پس از گریه
یا فردایی پس از فریاد
چه کنم هایم را به مسافران اتوبوس بفروشم
پیتزا نمی خورم
از سیب زمینی بدحالم
دلم
حقارت ژامبون ها را دوام نمی آورد
اینجا را لطفا سرفه کنید
تنها
نخی از سیگارم به صرفه است