دو شعر از سیده زینب اطهری
شعر اول:
بدنت گرفته لمس است،روی شکم خوابیده ای من ماساژت می دهم
از روی کتف خیزش انگشتها روی استخوان ناگهان ثابت می ماند،یک لحظه تا دوباره من عاشق دو مرد باشم در یک زمان،
و مهرورزی ام به اولی را توی هیجانم به دومی تلخیص کنم..
درحس وحدتی عمیق خم شوم پشت گردنت را ببوسم
مواظب باشم جوشهای پشتت را ناخواسته نترکانم
وبا نرمی پوستت با ملاحظه برخورد کنم
در ضد بی تفاوتی به خواستم اجازه دهم مهره ها رامتقارن بگیرد
بگذارد روی ستون فقرات تمام این پیچ ها و پیچیده ها یک واقعیت زیست بومی فرض شود
واعجاب دو دنده ی برآمده،دورنمای همسازی داشته باشد
کمرت فکر می کند انگشتهای من تنهاست
کمرت جهان بینی باریکی دارد
زیرا انگشتهای من آرزوهای بلندی دارد
زیرا جهان بینی تو پیچ و مهره حساسی دارد
روی دنده ی سوم تو قلنج شکسته می شود
تا دوباره عاشق دو مرد باشم همزمان،و غریزه ام به دومی را توی مراقبتم از اولی ترکیب کنم..
شعر دوم:
چقدر برنگشته ام…
راه نروم چشم پشت انگشتهای تو؟..
بر روی درازکشت با کتاب و
کوله بستن من..
در لحظه رسیدن به کوپه
صدای گام ها می آمد توی راهرو
صدای پای تو که زود رفت
نمی توان به بوی سیگارتو گفت چرا؟
از دودکش این قطار بوی سیگار تو می آید
نمی توان به عقب برگشت،تا سالن آخر دنبال تو بود
در راهرو لرزان ایستادی پشت پنجره،دود می آید داخل
کوله می افتد پایین
کتابهای پخش کف کوپه تقصیرکیست؟
چشمی که بسته است و دست می خورد به همه جا، تقصیر کیست؟!..
رد دندانهای تو ورم می کند
تقصیر انگشتهای توست،داغ می کندم
گام های لرزان توی راهرو !دنبال چه ای توی رفتن توی ایستگاههای توقف ؟
بلندی صدای چرخ چمدان و
نرمی این چشم بند؟….
تو پشت بحث های فلسفی ات توی سالن غذاخوری
پشت عینک دوربینت تنها بودی…
تو با تمام وسایلی که افتاده است کف خانه تنها بودی