شعر اول:
از پشت ابر، نه که این بُرقع سیاه
با اضطراب، محو تماشای کابل است
او غصه میخورد، به گمانم که تا هنوز
اندوهگینِ روزِ مبادای کابل است
تا صبح آه و نالهی ما را شنیده است
تا صبح او به فکر مداوای کابل است
میگفت جنگ نه، خرابی و رنج، نه،
دنبال کشفِ تازه معنای کابل است
با روسریِ آبیِ خود، پاک میکند
او هرچه گرد بر رخ فردای کابل است
آری، برای من، من شاعر یقین کنم
یلدا، نه شب که دختر زیبای کابل است.
شعر دوم:
لیلا مهاجر است که حرفی نمیزند
آزرده خاطر است که حرفی نمیزند
لیلا نماد غربت این حال و روز ماست
درد معاصراست که حرفی نمیزند
لیلا برای رنج کشیدن تمام عمر
انگار حاضر است که حرفی نمیزند
گم گشته در هیاهوی رنگ و ریای شهر
انگار کافر است که حرفی نمیزند
لیلا دلش گرفته از این کوچههای تلخ
فردا مسافر است که حرفی نمیزند
این شعر را برای دل او سروده ام
این بیت آخر است که حرفی نمیزند