شعر اول
یک کشتی در میدان ونک به گِل نشست
شاید به این دلیل که چراغهای راهنما
فانوسهای دریایی بلاتکلیفی بودند
که دائما رنگ عوض میکردند.
تو نیز بادبان گُلدارِ شالت را گشودی
سوار بر دو قایق نجاتِ پاشنه بلند
از ونک ،
که حالا جزیرهای است متروک،
دایره ای است بدون مرکز
دور میشوی ،
و باز هم دور میشوی.
پارو بکش
بر آسفالت پارو بکش
که همین حالا آب
تا زانوی این شعر بالا آمده.
من هم ونک تا ولیعصر را شنا میکنم
ملوانهای آواره همه جا هستند
از من کرایه تاکسی میگیرند
همبرگرم را میآورند
قهوه ام را عوض میکنند
و گاهی در صف سینما سربهسرم میگذارند.
با اولین جزر رفتم
و با آخریم مد فرود آمدم
بر ساحلی
که صدف هایش جای دریا
صدای آتشفشان می دهند.
شعر دوم
از من نپرس
میان بود و نبود،
زخم شمشیر و سوراخ گلوله،
انتخابم چیست.
تو بگو ،
من این
قهوه ی قجری را
با کدام دست
بردارم و بنوشم؟