شعر اول:
سردردهایت را در پاکتی بگذار دوست من
و بفرست به نشانی داستانی که در سر من است
در این داستان
تمام شخصیتها
آماده دریافت دردهای دنیا هستند
اجالتاً سر من
سکونتگاه ابدی جنون شماست
..
..
..
شعر مرا ادامه دهید لطفا…
شعر دوم:
بی تو
مرگ
مداد من است
و در هر شعر که می نویسم
گورستانی از کلمات خلق می شود
گذشت آن لحظه های ناب
گذشت!
آن لحظه ها که پیراهنت مادر ابرها می شد
و روسری ات بادبانی که بادهای جهان را به سمت من سیل می کرد
و بعد از سیل و سیگار
تن تو آسمان بود
ولی من شبیه انسانهای نخستین
هیچگاه پرواز را نیاموختم
..
این روزها شکل مرد مرده ای شده ام که هر روز در خیابانهای خیس شعرهای جهان از کنار خودش عبور
و به آن لحظه ی ناب فکر می کند که می گفتی:
«هی مرد!
تو در طوفان پیراهنم غرق خواهی شد
و با باد روسری ام خواهی رفت…»
و هیچگاه ندانستی این همان چیزی بود که من می خواستم!
حالا بوی خاک می آید از من
می بینی؟
پیراهن عزرائیل را پوشیده ام!