دو شعر از پریا تفنگساز

 پریا تفنگساز

شعر اول:

ترس تاویل حرف در بغضم

شکل واماندن دهان از درد

در گشادی چشم هایی که

با تعجب بگویدت : برگرد

می روی باز اعتماد کنی

 

بین انگشت های ساطوری

تکه های اشاره ای باشی

آخر سال بیـ/خودت بشوی

یک سوئیت اجاره ای باشی

بروی زیر چادر از ترست

 

سهم تو نقطه آخر خط تا…

خم شوی روی هیچ غمگینت

یک علامت سوال بی مورد

بکشاند یواش پایینت

جای صد سال پیش خود باشی

 

آه من بادبادکی شادم!

با نخی لای گیسوان درخت

توی ترک از کشیدن رنجم

بسته گویا کسی مرا بر تخت

هی نزن ضجه ضـ/جناب هوار

 

زندگی هات داگ بعد از شام

نوشداروی بعد هر دیر است

دلخور از نبض ساعت کوکی

دلم از تاپ تاپ خود سیر است

پشت هر داغ_واق می خندد

 

بازمی گردی از کجای خودت

حرف لب بسته ی مرا بزنی

دوست داری که شادتر باشی

بروی و دل از نخت بکنی

.

.

.

بسته اما سگی تو را به درخت!

 

شعر دوم:

بی شک تمام هستیم را باد رقصانده است

بر بند بندی که بلرزاند وجودم را

دستی درونم را به دست چرک می شوید

تا پهن تر گیرد لباسی تارو پودم را

 

با اضطراب مضحکی از عشق خوابیدن

در خاطراتی که پر از قرص مسکن بود

دستی شبیه دلهره در من سرایت کرد

دستی که چاقو بود می لرزید مزمن بود

 

پنهان شوی تا بغض را آسوده تر باشی

عشق از درون حرف هایت می زند بیرون

با پشت دستی گونه ات را گرم خواهی کرد

بالا بیاور حرف هایت را نترس از خون !

 

من پا به پا کردم ولی دنیا مصمم بود

بیهوش رقصیدم که قرمز را بخشکانی

در من وزیدی تا رگم آتشفشان باشد

حسی دو قطبی- چند وجهی، خلسه ای آنی

 

دارد هوا از استخوانم کام می گیرد

تا پوکی مغزی پر از اکسیژنت باشد

باید برای زنده ماندن قطره ای تردید

در استخوانت، پلک هایت، در ژنت باشد

 

می خواستم ساکت شوم خون از لبم پاشید

با دست های بسته تخم کفترم دادند

می خواستم پنهان شوم در میز تحریرم

بیرون کشیدم شعر، در هستی پرم دادند

 

من اتفاق مضحکی از عشق و اجبارم

تلفیق دست رودخانه، پای عابرها

حتی کلاغ و موش ها هم می توانستند

ناجی من باشند بی شک جای عابرها

 

حرف از سرم … دودی که اگزوز را بسوزاند

با گیجی امروزی ام در حال تخمیرم

دستی حواسم را به تو … اِ  یادت افتادم !

در باد می میرم

دوباره شکل می گیرم…

 

 

اشتراک گذاری: