دو شعر از پریچهر مستمند

شعر اول

(!بزند به شیشه تگرگ… تگرگ)

تو می توانی فریاد را
از دهان میز شام پس بگیری
لبه های پریده ی بشقاب ها را     از سرامیک های کف اتاق
برجستگی گونه هایم را        از خطوط درهم پیشانی ام
لباسها را برای کمد
شال و کلاه را برای چوب رختی
تو می توانی فکر سفر را       از چمدان پس بگیری
(
فلاش بک… لطفن فلاش بک… خواهشن فلاش بک…)
من باران ناگهان باشم
تو تمام عابرهای خیابان باشی
ببارم … ببارم
!
ناچار، به خانه ام سرازیر شوی
لکنت بگیری و بگوی

 ( …ب… ب… ب… با با… باران بود! برگشتم

 

شعر دوم

یک مشت کلاغ تو را هدف می گیرند

تو به مین زار برمیگردی

باروت را در آغوش می کشی

و لبت را به آخرین گلوله می بندی

و مردی که پیراهنت را سیاه می کند

و مردی که دور چشمت را سیاه می کند

 . . .و مردی که روزت را سیاه تر

      مردی ست که برای تو از جنگ برنگشته است

 

 

اشتراک گذاری: