دو شعر حمید رضا اکبری شروه
خدا میداند فقط زندگی می کنیم
ماهی تنت لیز دستانم می شود
زیر این سقف نداشته خانه ام !
ملحفه ها بوی بهار نارنج شیرازت می دهند
خدا میداند فقط زندگی می کنیم
طول خیابان را
جایی پیش می آید
دستت را ول که می کنم
محکومم عشق را نفهمیدم
گناه را در آغوش کشیده ام
همین سیبی می شوم کرمو
هیچ دهانی گازش نمی گیرد ..
دورم می دهی حالا
روی خواب همین تخت
تا من خودم را عوض نمی کنم .
۱۳۹۳-اهواز
صبوری
از جهانم همین باقی ست
صبوری !
وقتی در حاشیه روز زخم می خوریم
و مردم به باور می رسند
این رد خون تا هیچ جا نیست
دستتم را بگیر ی!
با درد هایم دورت بگردم …
تمامی نداری
من دستم به خشخاش نرفته است
به باورم !
به یک چیز فکر می کنیم
عشقت ضمامن تفنگی ست
که صبوری را منفجر می کرد
نیامده رفتی !
حالا روز زخمم می زند
که در چشم من زنی دید
تهران برایش کوچک است
باید خلاصه جهان می شد .
مادرم بود
که با تمام نگرانی هایش
دریا را برایم جاشو شد .
۱۳۹۳-بوشهر