علیرضا مومنی
اراک ۱۳۶۹
شعر اول:
پرومته/اپیزد دوم/دکتر فرنکن اشتاین
در تو دراکولای غمگینی است سرگردان، در من فرانکشتاین زخمی دور یک میدان،بابا چرا خون میچکد از چشم تا دندان،آیا فرانکولایمان با ماست بابا جان؟
تحلیل «پرن» از منظر دین -با خود آزاری-، اثبات حقانیت اغشار بیماری، تسخیر روح مرده در اوقات بیکاری، اینها تمام فکر آدم هاست باباجان؟
گهواره ای افتاده روی غلتک از هر سو، می گردد و می چرخد و درگیر تو در تو، دور مدار «مرگ بر» امکان در جادو، مفعول پای بچه یا بازیچه ی جارو
مقدار آبی دور یک مقدار خرمالو، گل بازی یک بچه زیر پای یک یابو، حالا فرانکولا سوار پشت کالیگولای …بگو! این همّه ی دنیاست بابا جان؟
دیباچه ی ممهور بر آیات شیطانی، تا منسک گه خواری و انواع قربانی، اعداد گنگ عبری و تسخیر روح و جن، مسخ جنون چرخ در تهییج ناممکن
انسان آهن خوار در حال مدرنیته، اعضای جسم مرده در دستان عفریته، حرکت به سمت مذهب از راه هماغوشی، کابوس هر شب ها و هر شب هاست بابا جان!
تصویر ماه کامل و تو توی یک تانگو، سوهان کشیدن روی ناخن های لرزانت، یک بوسه روی گردن معشوق تا مرگش، لیسیدن خون دور لب یا روی دندانت
تصویر ابر آسمان و من پر از گریه، ناخن کشیدن روی زخم کهنه تا لذت، آمونیاک و طعم سولفورو لجن خوردن، پایانمان از ابتدا پیداست بابا جان:
تلفیق دندان های گرگ و اشک در مستی، گاری، درشکه تا هوا پیمای دربستی، یک کارخانه-مزرعه، یک آدم از آهن، بوی علف، طعم گدازه، شکل بدبختی
از انعقاد چرک در شریان درد و درد، با حرکت اعضای تن در شکل گاواهن، در ته نشین فاضلاب خون و خاکستر، این هرزه زاده یک فرانکولاست باباجان !
پانوشت: ابتدای شعر اشاره ایست به مصرعی از دکتر سید مهدی موسوی « در من دراکولای غمگینی است میفهمی؟!»
شعر دوم:
«دالم کنال پنجله بیلونو میبینم، بابا نچسته داله بازی میتنه با تو
آخه مده من بچه ی خوبی نبودم ته…پاچو اصن..بابامه، بابای خودم…پاچو!»
آرام دارد بچه با چشمان اشک آلود از پله های خانه تا ایوان میاید که
بابا نگاهش میکند، آنوقت میفهمد بچه نگاهش پیر دارد می شود یکهو
«لوزای دیده با منم بازی میتلدی ته… مامان که لفتش دفتی تو پیچم میمونی ته
دفتی که باهام خاله بازی میتنی بابا… دفتی ته تازه شهل بازیم میام با تو»
ساکت زنی خوابیده توی قبر تنهایش، ساکت زنی تنها درون عکس بر دیوار
ساکت زنی هرشب درون خواب یک بچه، ساکت زنی که مانده بویش روی یک مانتو…
وقتی که داری می نویسی بچه را، وقتی داری خودت را توی شعر تازه می بینی…
– داری برای بچه ات یک شعر می گویی؟
– داری خودت را توی شعرت می دهی کادو!
خسته ببینی بچه را در گوشه ی ایوان، دارد که ناخن می جود
هی بغض می کوبد توی گلویش…
هق هق اش دارد میاید که:
«بابا بیا نازم بتن… بابای خوبم چو»
تصویر آخر را درون شعر می ریزی که آخر قصه نگاه بچه از ایوان
دارد شبیه
ا
ش
ک
از این قصه می افتد…
دارد می افتد بچه سمت نیستی با تو