رقص سرهای بریده در مجلس عاشقان (۱)/امین فقیری

.

.

(نقدوبررسی مجموعه داستان عشق­نامه ایرانی)

.

نامکرر، نامکرر، نامکرر، از هر زبان که می­شنویم، چه از کیهان خانجانی در رشت، چه از حافظ – رند عالم­سوز – در شیراز. پرداختن به عشق البته دردسرهای خود را دارد، کمی سطحی­نگری کنی به ورطه مبتذل­گویی و دوری از هنر ناب پرت می­شوی. این است که وقتی کتابی این‌چنین شسته و رفته به دستت می­رسد، با لذتی مضاعف می­‌خوانی. طبع بشر به دنبال این است که جوانی­هایی دیگر را شاهد باشد، تا شاعر نسراید «بیهوده بود هر چه جوانی کردیم». عشق نقر روی سنگ است، در حافظه جهان می­ماند. و این­گونه است که ما به عشق القاب بی­‌شماری می­‌دهیم و با ­نوعی حسرت از آن یاد می­کنیم و خاطره­اش را عزیز می­داریم. نویسنده سعی کرده است در مجموعه داستان «عشق­نامه ایرانی» از شوریدگی بگوید.

بدین خاطر است که دخترِ چهل­ساله و شوی­نکرده داستان «شمس­العماره» تا رفتگری را می­بیند، می­گوید: «البت اگه اسد اون جارو رو بذاره کنار، سلمونی بره، حموم کنه، صورت بتراشه، کت‌وشلوار بپوشه، قیافه­ش اونقدر هم بدک نیست.» و اما خود او: «من مجبورم هر روز صبح پا بشم، عین برج زهرمار بشینم جلوی آینه، جای آبله‌هامو با پودر پر کنم و به خودم بگم: دلبر! آخه کجای اسمت به­ت می­آد با این ریخت و بخت!» همین چند سطر کافی است که بدانیم دنیا دست کیست. دختری در رویاهای سرکوفته خود، دل در گرو سپور محله می‌گذارد، آن­هم همانند خشخاشی تیغ آمده که چاک بخورد و محتویات درون را بیرون بریزد. مستاجرشان پسری دانشجوست که اعلامیه می­نویسد و صاحبخانه به خاطر چندرغاز اجاره او را تحمل می­کند. دلبر رختخوابش را کنار دیوارِ چوبیِ اتاق او پهن کرده، نه برای جاسوسی که او و دختری که با اوست کی­اند و چی­اند و چه­کاره­اند، بلکه برای حرف­های آنچنانی در مواردی خاص! و نویسنده با آگاهی تمام، آنها را در کارشان مرموز نشان می­دهد. در آخر، سپور محله درباره دانشجو پرس­وجو می­کند، و دلبر همه­چیز را به پای عشق آتشین سپور به دختر دانشجو می­گذارد و دیگ حسادت او سر می­رود و افتضاح به پا می­شود. خوب، ما از کجا بدانیم که سپور سر در آغل کدامین شغل دارد و واقعا به دنبال چیست؟ ما که می­گوییم انشاءالله گربه است و نویسنده هیچ منظور خاصی نداشته است!

داستان «گول­نیشان» یکی از بهترین و موثرترین داستان­های کتاب است. نویسنده به ما ثابت کرده که عشق مثل آب روان ساده و بی­پیرایه است، نه جنبه عارفانه دارد و نه آسمانی، بلکه کاملا عمومی است و زمینی. آنچنان که در اشعار سعدی می­بینیم که عشق را پیچیده نمی­کند و همه­کس می­تواند لمسش کند. در «گول­نیشان» با چنین عشقی روبه‌روییم و چون هر دو دلداده جوانند، آنها را محق در اعمال و رفتارشان می­دانیم. اگر دختر لیلی است، لقب مجنون را از پسر می­پذیریم. ساده و زیبا، همه چیز آینه­ای است که شیدایی را نشان می­دهد.

در داستان «ای مرز پُرگهر» نویسنده همانند میرزابنویس­های دوره قاجار طبع­آزمایی کرده است. نثری که طنز و مضحکه و شخصیت­های کاغذی آدم­ها را عیان می­کند. حکایت بر سر نامه­ای است که مشئوم است، هم شانس می­آورد و هم آدمی را به بدبختی می­کشاند؛ همانند «ویولن قرمز» که انگار دست و پا داشت و هر لحظه سر از مکانی در­می­آورد و داستانی پیرامون خود می­آفرید. نویسنده از قلم جوهردار و بی­جوهر استفاده شایانی کرده است. البته از این عیان­تر نمی­شد نوشت. یک­وقت نویسنده فکر نکند که پرده­پوشی کرده است!

عشق چون رودی محزون در زیر پوست داستان­ها در جریان است. گاه به کناره­ها می­خورد و می­رُمباند و گل­آلود می­کند و گاه مثل سیلاب بهاری است و آرام ندارد و خستگی نمی­شناسد. در داستان پر رمز و راز «شیرین شَه­مامه» از رقص کردی همانند اورادی جاویدان استفاده می­شود. اورادی سحرآمیز که حتی مرگ را برای انسان آسان می­نمایاند. خط اصلی ماجرا چیست؟ کافی است کمی تخیل داشته باشی و داستان را از میان آن بیرون بکشی و آن کوه زمخت، آن ستاره­های لابه­لای آتش سیگارها را، به شهادت بطلبی. حال می­شوی حلاج / بابک / حسنک که رقصان به بالای دار می­روی و خلقی در رثایت می­گریند و آه می­کشند. این همان در مجلس عاشقان رقصیدن است و سرهای بریده مکثر.

در داستان­های خانجانی با چنین عشق­هایی طرفیم؛ گاه آسمانی و پر از رمز و راز، و گاه زمینی و آدم­های داستان آنچنان ملموس که حیرت می­کنیم. عشقِ همین­هایی که هر روزه می­بینیم اما ملتفت شوریدگی­شان نمی­شویم، چون دارند ما را این­چنین تربیت می­کنند، از آدم­هایی که می­شناسیم جدای­مان می­کنند! باور نمی­کنیم که عشق­های سرکوفته و توسری‌خورده هم زیادند.

در داستان «طریقک، مسدود مسدود» با آدمی بی­منطق روبه­روییم که دل دارد و دلسوزی ندارد. حیران است در خیابان­های تاریک نیمه­شب با مسافری که بیشتر از چند تومانی پول ندارد. نوار می­گذارد و «عبدالحلیم حافظ» گوش می­دهد. دندانش زق زق می­کند و دو قرص مسکن و سیگار بیشتر ندارد. چندبار بازمی­گردد و با مسافر کل­کل می­کند. بار آخر پیاده می­شود و مسافر را خونین و مالین می­کند! چرا؟ به خاطر عشقش.

«هَه وری لار» داستانی است پر از سادگی­ها و خستگی­های روح­هایی که هنوز کودک مانده­اند و هرچه دل­شان می­گوید «بگو» می­گویند، و در نتیجه سر از محبس درمی­آورند. زندانیان مراسم عطرپاشی را چون مراسمی آئینی بر او اجرا می­کنند. اما او دل نمی­کَند از سیگار اُشنو که بوی تند آن همه را زابراه کرده است. وقتی که می­خواهند او را برای اجرای حکم به زیرِهشت ببرند، هیچ­کس عطری ندارد که بر او بپاشد. او برای «دیدار» کسی می­رود که شمیم عطرش زیر دماغش هست.

ندیده و نخوانده­ام که آدم­های یک داستان دسته­جمعی دچار خرافات باشند و این­همه را به خاطر نفع مادی زیرسبیلی در کنند. «ولی چاره چه بود؛ هر کدام از زور بیکاری، هزار قرض و قوله و آمال و آرزو داشتیم. سارویه، مجرد، درس­خوانده، بیکار؛ کتیبه، زن و بچه­دار، کم­سواد، سابقه­دار تازه آزاد شده از زندان دستگرد اصفهان، بیکار؛ من، قرار و مدار گذاشته با سوگل برای عروسی، بیکار.» این گروه در داستان «طلسم غایب» گرد هم جمع شده­اند، با دستگاه طلایاب و خرت و پرت­های دیگر. فهمیده­اند که در آبادی «پیر»ی زندگی می­کند که سرنوشت را می­خوانَد و می­داند طلسم چیست. ابتدا پولی نمی­گیرد، اطلاعات می­دهد. جماعت محو آقایی او می­شوند و حرف­هایش را موبه­مو اجرا می­کنند و شکی در کار نیست. در کاوشی جانفرسا به اولین چیزی که برخورد می­کنند جسد «پیر» است درون زمین. داستانی پرکشش و سرشار از دلهره.

«قاتل بی­مقتول» و «آقاجان­آقا» از زیباترین داستان­های کتابند. این دو داستان می­توانند دو قسمت از رمان «بند محکومین» باشند اما نویسنده اینطور نپسندیده، چراکه اجرایی سورئال و وهمی با حدیث­های آن رمان همخوانی ندارد. زمینه آن کتاب رئالیسم ناب بود اما زمینه این دو داستان مسائلی دور از ذهن و ماورایی. هم «قاتل‌بی‌مقتول» و هم «آقاجان­آقا» شخصیت­هایی دلپذیر و بی­بدیل برای داستان کوتاه­اند. داستان­هایی که خواننده دوست ندارد پایانی داشته باشند؛ نویسنده بگوید و بگوید و خواننده ذوق­زده بخواند و بخواند.

دو داستانی که دومی مکمل داستان اولی است. این دو داستان به خاطر شکوه تئاتر تدارک دیده شده است و اینکه چطور سانسور می­تواند ناامیدی صرف به بار بیاورد تا جایی که شخص روی بیاورد به دردناکترین نوع خودکشی که همان سوزاندن خویش باشد. تصور کنید که حاصل ماه­ها زحمت با یک «نه» بی­قابلیت بر باد رود، و تو آنقدر عاشق باشی تا گروهی را برای اجرا فراهم آوری و بعد نتوانی نمایشنامه­ات را نه در سالن، نه در پارک، نه در پیاده­رو، و نه بالای کوه، با رفقایت به اجرا درآوری.

در داستان اول، «سه صحنۀ سایه­ها»، دوستان برای گردهمایی به یاد کارگردانِ خودسوزانیدۀ خود، در نیمه­شب، پنهانی از دیوار قبرستان به پایین می­پرند، و در ضمن فرازهایی از نمایش به تصویر کشیده می­شود که نثری کلاسیک دارد، بعد با فریاد متولی مجبور می­شوند از قبرستان فرار کنند.

در داستان دوم، «مردی که می­سوخت»، به شخصیت اصلی، همان نویسنده و کارگردان، پرداخته می­شود و چگونگی رنج­های بی­پاسخ و بی­نشان او را شاهدیم. مردی که پس از سوختن، ققنوس­وار از خاکستر خویش برمی­خیزد و دوباره زندگی را از سر می­گیرد تا کی نوبت سوختن دوباره برسد. این عشقی است بی­پایان از کسی که مرتب سرش به دیوار می­خورد و در آخر، برای عبور از دیوار، خودسوزی را انتخاب می­کند.

این مجموعه واقعا خواندنی است. مهم این است که مکاتب گونه­گون نویسندگی در تمام داستان­های کتاب جمع شده است. در حقیقت خواندن آن برای یک نویسنده جوان غنیمتی به شمار می­آید.

شیراز – ۲۱ آبان ۱۳۹۹

  1. روزنامه شرق ۱۷ دی ۱۳۹۹
امین فقیری
اشتراک گذاری: