شعری از بهار الماسی

شعری از بهار الماسی

لازم نبود کفتر‌ها پر شوند
کافی‌بود دست به سر شوند
از راه بدر شدی
شر شدم
لازم نبود!

کافی‌بود

قهوه بود
قطره قطره که می‌چکید
قطره قطره که می‌چشیدم

چشم نداشتند ببینند
چشم نداشتند بشنوند

چشم! نگویم؟
بخوانند:

تن که می‌کشیدیم
به تن
تن چه می‌کشید!

کافی‌بود نمی‌گفتم

کافی‌بود که می‌گفتی:
شب دراز است و قلندر بیدار

شب دراز بود و قلندر بسیار
اما کافی‌نبود!

شب دراز بود و ماه کم
به گناه شب سیاه بودم

پس لازم نبود که ببینند
(ندید‌ند)
کافی‌بود بشنوند
(نشنیدند)
خواندن کافی‌نبود!

نوشتم:
به گناه شب سیاه بودم
به آتش هفتاد ستاره سوزاندنم
هفتاد  کفتر چاهی به ستاره بارانم نشست
به ستاره بارانم دمید
در ستاره بارانم عاشق شد
از دامنم پرید

سپیده لازم نبود که بخندد!
به ریش که می‌خندید؟

همه پر شدند
همه در به در شدند
لازم نبود؟
لازم بود!

شر شدم
از راه بدر شدی
لازم نبود؟
کافی‌نیست؟

اشتراک گذاری:

مدیریت سایت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید