شعری از حنیف خورشیدی

 

 شعری از حنیف خورشیدی

سال ها  توی غار تنهایی

خواب رفتم بدون یک لبخند

 

شهر در من تلو تلو می خورد

حجم  ِ لیوان ِ چای ، در یک قند

 

مثل یک مومیایی مغموم

سوسمار از تنم در آوردند …

 

همه گفتند : عاشقت بشوم

– بی تو از دست شهر در رفتم –

 

خواستم در تنت حلول کنم

از بلندای ناف  سر رفتم

 

همه ی شهر  عاشقت بودند

دیر فهمیدم و … هدر رفتم …

 

روزها می گذشت از سر من

لای تقویم ها  ورق خوردم

 

پشت این کوه های نامرئی

سال ها مار  یا  وزغ خوردم

 

همه ی شهر  الکلی بودند

من چرا با شما  عرق خوردم ؟ …

 

مرگ ، با دست های معصومش

سرنوشت مرا   رقم می زد

 

خواب می دید عاشقم شده است

روی تقدیر من  قدم می زد

 

مثل یک گوز …  گوز  ِ سرگردان

حال یک شهر را به هم می زد … 

 

غرق بودم  میان استفراغ

مرگ  ِ یک دوغ   در فلافل ِ تند

 

خواب رفتن پس از خودارضایی

در کنار زنی که موی بلوند ….

 

تیتر فردای روزنامه ی شهر :

مرگ با تیغ سوسماری ِ کُند

 

همه گفتند : عاشقت بشوم

من ندارم دگر تحمل ِ قهر

 

مثل صّدام در پذیرش صلح

چاره ای نیست جز پیاله ی زهر

 

بعد ازین شعر ، وعده مان هر شب

سکس  در مستراح ِداخل ِ شهر …

 

 

خواب دیدم : به شهر تن دادی

من ِ دیوانه ….  چاوُ شی کردم

 

پیرهن  از تنت در آوردی …

ساده بودم … سیاوُ شی کردم

 

همه یک عمر  زندگی کردند

مثل یک مرد … خودکشی کردم …

 

اشتراک گذاری: