سال ها توی غار تنهایی
خواب رفتم بدون یک لبخند
شهر در من تلو تلو می خورد
حجم ِ لیوان ِ چای ، در یک قند
مثل یک مومیایی مغموم
سوسمار از تنم در آوردند …
همه گفتند : عاشقت بشوم
– بی تو از دست شهر در رفتم –
خواستم در تنت حلول کنم
از بلندای ناف سر رفتم
همه ی شهر عاشقت بودند
دیر فهمیدم و … هدر رفتم …
روزها می گذشت از سر من
لای تقویم ها ورق خوردم
پشت این کوه های نامرئی
سال ها مار یا وزغ خوردم
همه ی شهر الکلی بودند
من چرا با شما عرق خوردم ؟ …
مرگ ، با دست های معصومش
سرنوشت مرا رقم می زد
خواب می دید عاشقم شده است
روی تقدیر من قدم می زد
مثل یک گوز … گوز ِ سرگردان
حال یک شهر را به هم می زد …
غرق بودم میان استفراغ
مرگ ِ یک دوغ در فلافل ِ تند
خواب رفتن پس از خودارضایی
در کنار زنی که موی بلوند ….
تیتر فردای روزنامه ی شهر :
مرگ با تیغ سوسماری ِ کُند
همه گفتند : عاشقت بشوم
من ندارم دگر تحمل ِ قهر
مثل صّدام در پذیرش صلح
چاره ای نیست جز پیاله ی زهر
بعد ازین شعر ، وعده مان هر شب
سکس در مستراح ِداخل ِ شهر …
خواب دیدم : به شهر تن دادی
من ِ دیوانه …. چاوُ شی کردم
پیرهن از تنت در آوردی …
ساده بودم … سیاوُ شی کردم
همه یک عمر زندگی کردند
مثل یک مرد … خودکشی کردم …