شعری از رُزا جمالی

شعری از رُزا جمالی

علفِ هفت بند

  

گیاهی یک ساله ام؛ روئینه تنم؛ از تیره ی ختمی وُ بارهنگ

تاریخ لحظه ای ست ثابت چرخیده بر فرقِ سرم پنج هزارسال که بی کفن برخاک شدی تو

و من علفِ سرد این زمین ام روئیده میان انگشت­هات؛ شاه اسپرغم ام

شعله هات را  درمی نوردیدم، از نردبام سیاهت بالا می رفتم درست زمانی که کف پاهام   می­سوخت

لحظه ای بود که قلبم را چرخ کرده بودم؛ خونم را بلعیده بودی در کاسه ای تُهی از زخم

 وَ من شبیه گیاهی خود رو روئیده بودم ؛ زیسته بودم سالیانی دراز

میخک سانان به حروفی سُریانی برتنم نقش بسته اند قرن ها

گونه ای پّر از خارم وَ زخم خورده از صحرایی که پاشنه هام را زخمی کرده ست ؛

 تاول بسته ام ؛خسته ام وَ پارگیِ لب هام

 فرسوده از رشته کوهی که با چنگال هام به جنگش رفته بودم

با ریشه هام ؛ طولانی ام ؛ با آب هات که در آوندهام شناورند ؛

یاس ها روئیده اند بر بازوانم وَ من در آتشی که سوخته ام دیگر به گیاهی پیچکی بدل شدم

 دیروز بر زمینی پا گذاشتم که به نام من بود انگار ؛

و این کیست ؛ چه کسی ست که دوهزار سال گریه کرده ست بر دامنم ؟ هنوز می گرید؟ همیشه گریسته است؟

کسی که بزرگش کرده ام شش هزار سال دستان من ست که  به میدان جنگ می رود فردا

شیره ام را مکیده است

و از چشم هام روئیده ست؛

و این روشنائیِ محض که عجیب کورم کرده ست …

 

 

اشتراک گذاری: