شعری از زینب برزگری
نقش ِ سماع در رخ ِ سحر که والضحی
همیشه حرفی برای نگفتن
داری؟
مثل شهامت ِ بخشیدن
داری؟
دستم گرم ِ گوهری خورشیدی
حرفی برای ِ
عشق سنجه ی طاق ابرو نیست برادر
نهان گاه دریدن نیز نه
آنچنان است که می ستایمش
آنچنان است که بایسته امش… که بایسته ایَش
سری که به گردون:
لاله به کمر روییده امش.
گوش ِ ثمر بوییده امَش.
*
شتاب لحظه هات ماهی
خدا توی دهاتِ سرم سهرابی
عشق سنجه ی طاق ابرو نیست
در شتاب زهرآلود ِ نجاست
او را جایی نه
خطابی نه
زردآب ِ شقیقه هایی بیگانه…. نه.
*
بیا با هم قدم برداریم این سیل ِ مستعصل حریص است
بیا پشت سردابه ی اهانت چیزهایی را ببینیم
من رنجیده ی هفت خطی
که بهار را روی دست های زنش بار می کند نیستم
وقتی می گریی و خشکسالی می بارد
ببخش؛ نمی گویم گریه نکن
من از اشک تو بارور می شوم
خاکم که تاج سر می شوم
که نسخه می پیچم: “حذر از عشق نتوانم”
و تمام تنم در تب و لرزاش بخشش را خال می زند
این که عرفان دختر اعجاز
این که صدات ممنوعه ی گوش هام
این که می گریزم از سپید و سیاه تو
این که فغان از حیرت شکار تو … شتاب تو
این که سجده می برم بر جبروت ِ هو …
این که تب می کنم تا یک ِ ظهر بعد صبر می کنم تا دوی ِ صبح
این که نقاشیم عقیم چسبیده به روح
این که من عاشق کرشمه و زلف هو
عشق برکت دارد
گوش که باشی سلیمان اشاره به عشرت دارد
گوش که باشی می شنوی: آیا آنان که نمی بینند با آنانی که می بینند برابرند؟
گوش که باشی جام گیتی می زنی
دست هات گندم زار ِ اشارات
و موهات قلب ِ تپش گونه های حکایات
من و تو تدبیر این جام ِ تهی:
بچرخ تا بچرخیم
بچرخ تا بچرخیم