شعری از سوفیا صالح پور
برای زندگی چه قصه ها که نگفته ام
سلام سرطان خونی من، معشوق مهربان!
چندان بخند که پیر شوی
قطره، قطره، پنهان می شود این مرده
اما من تو را درختی خواهم زائید
که خاک را می بلعد
که فضای چشمانت دو رودخانه ی یاریگر
و پاهایت چون کشاورزی کهنه کار زندگی را رام کرده است
بر شانه ی گوسفند بنویس این کتیبه از کوروش کبیر پیدا شد
بر شانه ی گوسفند و در غرور آفتاب!
آنکه زندگی را فتح می کند با حماقت طرف می شود
ای درخت بزرگ که هستی را در چنگ گرفته ای
در تمام زمین رخنه کردی و از پا در نمی آئی
سیگاری اتش می زنم
سیگاری آتش می زنم که اشتیاقم را از یاد برده باشم
تمام این حرفها به سود چشمهای طولانی ات
اری! اری! برای امیدواری ات دعا خواهم کرد
با چهارپای استوار در چهار جهت اصلی چنان سخن می ایستم
که زلزله ی تهران خانه ات را نلرزاند
هیچگاه برایت از چیزی نگفته ام
که نقطه ضعف روزهای عاشقی ام باشد
اما این دفعه با بلوغ زودرسم، کال و پخته
با تو هماغوش می شوم
برای تعریف یک دخترانه هیستریک
باور نمی توان کرد
پلکهایم اهن شده اند
چای و بیهودگی و آن انسان باکره که نمی رفت
کرکره های پایین آمده ی شهری متروک
صبحی افسرده
و سایه ی استبداد بر روزنامه ی تحقیر شده
زمینی که نفس نمی کشد
شاعرکانی بلند آوازه
و این زیبائی من که از یاد نمی رفت
دو دستی همه چیز را کتک می زنم
دستان کوچک تو مهربانی اندکند
که ارزش جهان را می نمایانند
کنار تمام پنجره ها بچه گی خواهم کرد
من عاشق آن برفهای هزارساله ام
که چهره ی زندگی را از زمین پاک کرده است.