شعری از شهاب حاجتی

شعری از شهاب حاجتیحجتی

بار دیگر شهری که دوستم می داشت

حالا
بار دیگر

نه نادر ابراهیمی این شهر را دوست میدارد

نه من این گلدانهای خالی را آب خواهم داد

هی شاعر

هی شاعر فهمیده

اشتباه آنجا بود

کلمات را به کمر بسته بودی

تو

فهمیده بودی کلمات را                    خسته بودی

که حوصله از تو

سر

            ا

                 ز

                      ی

                              ر

شد

در من

که زن شد.

زن های زیادی

تنهایی های زیادی کشیده اند

تن های زیادی

زیر دستت مشت

زیر مشتت کلاغ زاییدند

هی شاعر

من تنها نبوده

تن ها زن ها نبوده

اگر شهر بوی ادکلن های مست رقصنده را دوست میداشت.

این شعرها

راهی به شهر عاشقانه هات باز نمی کنند

کلماتت را به کمر ببند

این انفجاری ترین لحظه من است

که مرا و تو را تو را و مرا

کاشف سرزمینهای جدیدی بخوانند

سرزمینی که تو دوست می داشتی

سرزمینی که گلهاش در من می روییدند

با

گلدانهایی خالی.

پ.ن:” ما باغچه ی کوچکی داشتیم. و گلهای کوچکی که باغبان برای آن آفریده بود. ما گل های کوچکمان را آب می دادیم. کنار باغچه می نشستیم، علف ها را از ریشه در می آوردیم و دور می انداختیم. درختان را می گفتیم که سایه بردارند و آفتاب را بگذارند که بر گلهای کوچک ما بتابد. گل ها از یاد بردند که باغبان آن ها را کوچک آفریده است. سر کشیدند و بلند شدند. ما نتوانستیم با گلها بجنگیم. ما نتوانستیم آن ها را از خاک جدا کنیم. آن ها ریشه هایی یافتند که ۱۰ سال خاک نمناک باغ را مکیده بودند. گلها از درخت های بلند و سایه بان های بزرگ نترسیدند. گل ها از آنکه باغچه کوچک است، باغ کوچک است و دنیا کوچک تر از همه ی آن هاست نهراسیدند. و روزی از راه می رسید که بابا جان گفته باغچه را بیل بزنند. گفته که مثل تمام حیاط آن جا را هم سنگ بگذارند.”

 

اشتراک گذاری: