بگذار با دهانت سراغ حرفهای نگفته بروم،
بگذار خودم را خطاب کنم
-وقتی تو آن جا نشستهای و به من فکر میکنی-
بگذار من به فکرهایت فکر کنم.
بگذار باران به دنیا بیاید و بزرگ شود
زیر ابرهایی که سایههای سبک دارند
و از دهان تو به چشمهای من پرواز میکنند.
بگذار اینجا بنشینم و
تو را تماشا کنم وقتی مرا تماشا میکنی:
در هم مکرر میشویم؛
به تعداد متنابهی که بهتر بشود عاشق شد-
بی شوق ِ شکسته
بی شهادت سنگ
بی سئوال و بی انگ.
انگار تو همزاد من باشی؛
کسی ما را از هم تشخیص ندهد
جز همان حرفهای ناگفته که عطر دهان تو را دارند و
آن گوشهای بی تاب
که آفتاب را پشت گوش میاندازند.
بگذار آن یک جفت گوشواره
همراهمان بیاید تا گردنبد و استخوان ترقوه
بگذار آن دهان کوچک ساکت بماند
من جور شنیدن نگفتههایش را میکشم.
تو آن صندلی را جلوتر بکش
نمیخواهم در سایه بمانی
وقتی شب شباهت ما را افشا میکند
باید دستی برای رستگاری مانده باشد.
بگذار دست ها و پاهایت بی حرکت بمانند
من تمام میشوم و
تو با من
شروع میشوی؛
بگذار از دهانِ نگفتههایت
گوشهای غریبه را بیرون بریزم!