نمک
۱
این دانه های بلوری سرخوش در هوای هشت صبح
این دانه های بلوری آمادهی خوردن
این با جیغ و جنجال از کناره های روز بالا رفتن و
پایین پریدن
این بومیِ نمک پاش ها و دشمن گندیدگی ها
این
ای عاشق سفره های گسترده که آن گوشه ـ میان تنگ آب و
بشقابها ـ
مثل عروس می نشستی
و بر لبهات طعم گذشت روز را احساس نمی کردی
ای عاشق این ثانیه های رو به عروج
در این اتاق بوی تن گرفته
ای عاشق مدام در التهاب
در التهاب خورده شدن و خورده نشدن
ای جان طعام
در ژرفای این زخم
بر عریانی خون بیمارم
راه میروید و می خندید راه میروید و
۲
کان نمک به زیر نور خورشید مردادی
کان نمک از آنسوی غروب نگاه اگر کنی
کان نمک و گرمازدگی کارگران دستمال به سر
کان نمک
(میگویم کاش کاش پرسیده بودم از ذره های رقصان که تا خورشید
یا در آغوش سرما فرو می رفتیم و کاش
هیاهوی کامیون های پشت سر
عذابمان نمیداد
کاش)
کان نمک حالا از دورادور
ما؟
هرگز به پچپچه های کنار دستی ها نخندیده ایم
نه!
هرگز از آذرخش هم نترسیده ایم
هرگز
تنها رویای گرمیِ انگشت های تو نوعروس سفید بخت!
آنگاه که فرود می آید و …آه!
تنها شرِ چشم های ریز مگس ها که حالا از همه طرف ما را
به محاصره در آورده
تنها
ای آمیخته با گذر لحظه ها!
ـ گریزناپذیر ـ
حلالِ این تن شورآفرین باشی و
تنهای دیگر
نمک این زلالی مدام رو به ما