شعری از مهدی عزیزوف
در خاطره ام گویا؛
باستان شناسی پرچ شده
با دقتی دست می کشد
همه مردمان را در لوحی
و انتظار را منتظر می شود
تا انتهای ابتدا یی ترین ردپای غم
در طلسمات بابلی خاطره ها
تا خون تمامی کارگران برج بابل
و معابدی که هر تخیلی را فلج می کند
تا در هزارتوهایش ؛هزار و یک
بورخس را که از قرین سالها دو نیم شده
در انتهای شب دردسته دلقک ها ببیند ؛
قوزک پای دیوانه یی که مدام در بی انتها می پیچد
خاطره یی که ماسیده شده
در ته ذهن بهرام گـــور
در گاوخونی رویاهایی که می درد
همه بی نهایت ذهن فردا را ….