شعری از هادی بهروزی

هذیان ِ فرهنگی !

هادی بهروزی
خون روی لب ماتیک بی مثلی
رژ … با طعم ناز توتِ فرهنگی …
فرهنگ ِ جنگی توی چنگ ِ خسته ی مردان …
خون جاری از بینی
تو می بینی ؟!
– من نه ؟! تو چی ؟!
من : … مِن … مِن … کنان … آری !
دکتر ؟!
بگو لطفا … صریحا … این واقعیت را به این نصفه … به این یک من …
یک زن … اگر چه گریه و اشکی …
این مرد را او هم نمی خواهد
اگرچه مفتکی … کشکی …
من … خون دماغی که …
تو داغ تابستان ، در چله ی یخگون
می چک … چکد … چک … چکه های خون
چکش بیار و میخ را بر کش
من با تومورها دوست خواهم بود
من با تمام رشد های سلول بی فکر
هر صبح شعری ، گونه ای ، اشکی
چک … چکه ی … خونی
من بر صلیب این تومور کافر
من زنده در آتش
ما زنده در آتش
او زنده در آتش
جنگ صلیبی راه می افتد
ده قرن وسطایی
بی
بی بی و گشنیز …
من با تومور ها خنده خواهم کرد …
خون روی لب …
لب روی …
من توی تب …
این خون دماغی ها ،
این مرد و یاغی ها
این شعر هذیان بود …
اما تومور ها چی ؟!
اما … سه تا اسلش
………………
بعدا تو می میری …
پ . ن : به همه ی کسانی که سرطان شریف را نفس می کشند و می میرند …
لطفا به کودکان محک سر بزنیم …توت فرهنگی را اشتباه تایپ نکرده ام … عمیق بخوانید .
ته نوشت :
من آخرین رسالتم … مرگ خواهد بود … در ابتدای پیام آوری ام!

اشتراک گذاری: