شعری از میلاد کامیابیان
معراجِ مکرّر لِنگهای ملول
شبانهای برای میزِ کامپیوترِ عزیزم
آه ای میزِ کامپیوترِ عزیز!
یا به زبانِ ما میزِ رایانه
ای که حمل میکنی بیمنت و صبورانه
خرتوپرتهای مرا
کپّهی سیدیها، دیویدیها،
مانیتور، پرینتر، کیبوردم را
و شبها همیشه با منی در خفا
پشتِ درِ اتاقی بسته
آنجا که لغزشِ معصومانهی دکمهها
زیرِ انگشتهام
اشارتیست به رهایی.
آری، تو با منی، تو شاهدِ منی،
آری
ای میزِ عزیزی که از ازل اینجایی
و چون پدری پیر و زحمتکش و صبور،
که هر صبح به آینه زل میزند
لبخند را پشتِ سبیلش لال میکند
و موهای تُنُکش را با استمراری ابدی به عقب میراند،
مرا با سکوتی پرهیمنه نگاه میکنی
و هیچ، هرگز هیچ
از این پسرِ ناخلفت شکایتی نداری
حتی وقتی
لِنگهای بوگرفتهام از پسِ یک روزِ کاری
پُرمو و ملول
بر گُردهات تلنبار میشوند.
آه آری ای میز
تو نیز سیمهای درهمگوریده را پشتت پنهان میکنی
و آرام میمانی
درست مثلِ مردانی
با رودههای درهمپیچیدهی بیرونزده از شکمِ دریدهشان
که هنوز ―با رودههای درهمپیچیدهی بیرونزده از شکمِ دریدهشان― جان داشتند
و کلافِ سردرگمِ رودههای درهمپیچیدهی بیرونزده از شکمِ دریدهشان را
چون معمّای واپسین
در دست گرفته بودند
و نمیدانستند باید با آن چه کنند.
مردانی محصور میانِ دو آینده
که وقتی به قفا نگاه میکردند
پیرْمردانی را میدیدند
که تاریخ با خون و خضاب بر ریششان نقش میبست
و هنگام که پیشِ رویشان را مینگریستند
جنینهایی را میدیدند
که از همان رَحِمهایی که بهزور ازشان بیرونشان کشیده بودند
حلقآویزشان میکردند
و رَحِمْ ریسمانِ درهمگوریدهای بود
―چون رودههای درهمپیچیدهی بیرونزده از شکمِ دریدهشان―
که مرگ و حیات در آن
مثلِ ماری که دم خود را نیش بزند
در هم گره میخوردند.
مردانی شبحگون هر صبح به آینه زل میزدند
تا مرگ را با شانه پشتِ جمجمه برانند.
آری
میزِ من،
پدرْمیزم،
تو هماره آرامی و لبخندی لایزال میزنی
تنها
بعضی شبها
وقتی شاهدِ لغزشِ منی
همزمان که بر مانیتورِ هرزه صحنهی فرجامین میرسد
و من صدادارترین آهی را که بدونِ فاش شدن میشود بیرون داد بیرون میدهم
از شرم و خشیّت عرق میکند سینهی چوبیات
به غژغژی نجواوار میافتند پایههای فلزیات
و شانههای از ردِّ لشِ کونهی کفِ پامها کبرهبستهات
―چون عرش خدا که از معصیتِ بندهاش به رعشه بیفتد―
میلرزند
میلرزند
میلرزند
از لذّت.