.
۱
از هر سخن
هزار سخن خاموش
از یک سخن
هزار حرف رها
که یکی چشم روشن و
از هزار تن خاموش
تمام سخن اشاره ای ناتمام بود
تنها یک نامم در تن
حروف نام دارند
۲
آن سو با صدایی میوزد
این سو
از صدا
می ریزد
کور سویی نمیخواند
سو سوی نگاه را
پرندههای مهاجر
باد از کدام سو وزید؟
که از شانهی هر دم
کبوتری پر میکشد
۳
همه چیز به آن دو بر میگردد
به آن اشاره
و دستهایی
که میریزند در هر سو
وقتی که تاریکی را
در گوش اذان میریزند
و هست را در هوش هیچ ….
همه چیز به آن دو باز میگردد
۴
همیشه
کودکی در من میدود
تا آن نقطه
که نیست
میان آرزوهایی
که در بعد شکل گرفت
شکل های بعد از حرف
حرف از چشم نقطه میافتد
می ماند
میان بعدهای سر درگم
همیشه کودکی در من ….
۵
برمیگردم
به آن روز
که تنها یک خط بود
ودستی
اشاره به همه سو
حالا
روی آن نقطه ایستادهام
و مانده ام
میان خط خطیهای منحنی
که خطوط دستم را
به هم گره زده
۶
ویترینها
مانکنها
خیابان را فریاد میزنند
حتی
عروسک ها هم خستهاند
از رفت
از نخ نما شدنِ آمد
فرناز جعفرزادگان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به کسی که از جمع کلماتم مینوشید
به دیگران گفتم:
غریبهها
جمع قرابتهای مدفوناند
در سینه یک شاعر
همیشه پیش از یک زن
یک چادر سیاه ایستادهاست
و حنجرهای از قلوه سنگها
همیشه پیش از کندن آخرین بیل
زنی گلاب به دست
از گورستان گذشته است
تا شهر را به شورشهای لبانش
دعوت کند
باید کلمه ببارد
از دفن نفس در کیسه دود
باید استخوانهای زیادی در پاهایت فریاد بکشند
و زرد باشد رنگ پیراهنت
تا بدانی برای آن کس که شلیکی به سینهاش سرخ می شود
سیاه رنگ زبونی است
از پایان دستهایت
از نامههای بی خط
از صاعقههای نابگاه
از تیررس آخرین نفس
در بن بستهای شهر
سطحهای زیادی سرخ شدهاند
من دو چشم باز را به خیابان بردم تا اسیدی که در حادثهها حل میشود
از بحران نومیدیام بکاهد
و آتشی که بر جوجههای مست افتاده
در خانه شما هم بیفتد
و باز گردید از زخمهای باز
باز گردید از جوانی نیزار
و به بوی خون اعلام جنگ کنید
و یک صدا
یک صدا در شما
تاریکی ناسور و سکوت نومید نباشد
۲
کلاغ بیاید
باغ بپرد
باز کند پنجه زلفی از هوا
نازکی انگشت بشکند
و ناخن ها بریزد
صحن زمخت امامزاده لطیفه بگوید
و شازده خوابش را قیلوله کند
به نماز جماعت زنی که
تکفیر شده است پیچیده در اذان
سنگ بردارد نبشته خودش را
که کافری مسلمان و حبیبی
حبیبم،حبیبم را میجوید
میان خروار خروار سنگ
که مبتلا شدهاند به پوچی سرد
زائران
و گرد میچرخد شماطه چشمهاشان
بیرون از کاسه
که سرما دستی بر دست کشیده
تا بهمن بریزد خودش را
روی ذائقه مُشتها
بالاتر از این هم
آسمانی بود تُردِ سحر
که بانگ خروسی و تلاوتِ شبنمی
اهل کجا بودند؟
در آهوی چشم هاشان
راه تبانی گزنده میخی در شرع
و هی گلو
پاره..پاره ..شده بودم
پیراهنم سیاه
از عتیق مانده
در اشکاف درهها، بی دهان
بی شکل، بز شمایل
که شکل ما نبودند
هر چه ریش تراشیده و اُدکلن
و آخ از آن تراوش درد در پیچش جنون
وچکه چکه خون از باریکه لب
که بدرقهای از احوال سکوت را بر کول کشیدهاند
به من نگفتند اما
از زمختی آن بهمن بالا رفته از دماوند
و سردی سیاه میریخت
در التهاب نفسها
آدم میترسید که بگوید : دوستت دارم را
گمکرده است در دورههای هفت روزه حوا
چه طواف تباهی دارد باد
روی گلدسته غروبی کلاغان
در قلمرو ابلیس.
سیمین رهنمایی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چراغ را به کلام تو میبندم
به آن صراحت سرشار
و میخوانمت به سِحرِ بامداد
که خورشید از بزنگاه گردنت خروش بردارد
و بدمد در آن ظهرگاه بی پرده
آن طاق ملکوتی
در آن سایههای مرطوب که فرو میرفت
به ضیافت تن
و گلویی که یأس را
به فراغت استخوان و چاقو میبرد
چراغ از نگاه تو می رفت به تاریکی
و شب با دهان تو حرف میزد
با کلماتِ تو که نازل بود در غشای پوست
و آن تمایلِ عصیانی که از تسلیم سرانگشتهای تو میگفت
من از آن رازِ تو در تو در حفرههای گلوت میگویم
سلام به نطفهای که در حنجرهات تباه شد
من از آن لختههای سرخ بر سیطرهی زبان تو میگویم
سلام به آن حروف مشتعل
به آن مرگ حتمی که بر بیداریت چنگ میکشید
و میخواند از کوتاهترین شاخهات به ناگهانٍ شکستن
که دهان تو پیش از آنکه آشیانه باشد،
پرنده بود
ای تاریکی لبالب آویخته از چشمهات
بگو در فقدان نور از آن فصل بیسبب
چگونه رنگدانههای گونهات را میتکاندی
و چگونه از جهات شانهات، خاموشی؟
بگو که مرثیهای به حفرههای این قبر خالی
و مرهمی به سکوت
و حرفهات همهاش ساحریست
وقتی که میچمی و سبز از آستانهات بالا میرود
که وقتهای تیره و ناگزیر من
در رنگهای تو هیچگاه به اشتیاق نبودهاند
و در آن شکاف که از سینهات پیدا بود
و آن شوقِ مُلَونی که از چهار گوشهات میچکید
هرگز به کفایت دست نبردهاند
چراغ بمانی به مدارا
از آن جهت که سویِ چشمهام رفته باشد
بمانی در این کسالت چسبنده
این غبار منتشر به اتاق،
که روزنههای تو شکیباست
بگو از جُربزهی رنگهای پریدهات
بگو که *چهرهی آبیات پیداست
و چهرهی سرخ تو پیداتر…
صوفیا آهنکوب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱
خیابان
خیابان
که خونِ حجامت شدهاش
به صورت ما پاشید..
.
کو گلوی دریدهام؟
چگونه خاموش ماندهایم؟
رد خونش را
پاک میکنیم
هراسان و سراسیمه
بیآنکه لب از لب برداشته باشیم..
آینه است که از ما دروغ میبافد
از خم ما گذشته است خیابان
به خونآبهها
به تاولهای درشتش
که این نقاب نجابت
روحمان را مزدور کردهاست..
وچقدر خاموشی امن است؟!
۲
“که بار امانت نتوانست…”
آووخ “از آسمان است
هرچه میکشم..”
از آن همه رنگ که در من به رقص میآیند
هزار دل تپنده
هزار گل سرخ..
استخوانهای دردناکم
پیغام تسلیم میاورند
که صبور
صبور برزخمهایت برقص..
چرا که
کور میکند
شمع روشن را حرارت تقدیر…
فاخته حصاری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به کفالتِ کفن برخاستم
به گاهِ ختمِ خون بر خاک
چُنان که برف شولایِ صغیرِ علفی باشد
در ازدحام زرد بر سبز.
چُنان که چشم به چَرایِ گُل بر گلوله بنشیند
و زورقی از لاله بر برف فرود آید.
۲
اگر که سایه صدای بلند سنگ بر صنوبر است
پس سنگ چیست؟
اگر که نسیم نوازش باد است بر چمن
پس باد چیست
اگر که بوسه تنها کفایت مرگ است
سنگ اهتمامِ دریدن باد است برای بوسیدن تو…
۳
بسان سرو کز صدارت سبز فرو افتاده است
انسان از انسان سقوط کرده
اینسان که سایه ی سنگِ کویر بر سر لالههای دشت خسبیده
و خَصم خصیصه آب است و آفتاب
بر سرخس و ساقه
به رقص اگر برآید باد
تنها به کشتن قاصدک
به رقص اگر برآید باد
تنها به یاریِ آذر بر زرع
آری آغاز شب است بر مشاعر صبح
آغاز تکیهی خاک بر آسمان.
ابراهیم بوستانی
.