«قاف را به نام من درشت بنویس» عنوان تازهترین کتاب آفاق شوهانی – شاعر و داستاننویس معاصر – است که به تازگی در ۱۳۱ صفحه، با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه، به قیمت ۱۰۰۰۰ تومان و به همت نشر اریترین در دسترس علاقهمندان قرار گرفته است. این کتاب گزیدهیی از پنج مجموعهی شعر آفاق شوهانی است که بین سالهای ۱۳۷۶ تا ۱۳۹۲ منتشر شده بودند:
۱٫ تنهاتر از آغاز، تهران: نشانه،۱۳۷۶
۲٫ در این نُه در سیزده، تهران: نیم نگاه، ۱۳۸۰
۳٫ من در این شعر آفاق شوهانی تویی، شیراز: داستانسرا، ۱۳۸۲
۴٫ ویرگولها به کنار! آمدنم آمده «تو» ببیند، شیراز: داستانسرا، ۱۳۸۸
۵٫ اصلن چرا ابدن، مشهد: بوتیمار،۱۳۹۲
آفاق شوهانی در مقدمهیی که بر این کتاب نوشته است چنین اشاره میکند: «شعرهایی را از مجموعههای پیشین خودم برگزیدهام که بتوانند به لحاظ ساختار، القای مفاهیم، تصویرپردازی و سایر اجزای شعر، همآهنگی بیشتری داشته باشند و البته شعرهای دیگری هم بود که میتوانستم برگزینم، برای مثال در مجموعهی شعر «من در این شعر آفاق شوهانی تویی» منظومهیی با همین عنوان در آغاز کتاب به چاپ رسیده است که از نظر گرایشهای شعریِ من، نوعی فراروی و فاصلهگیری به حساب میآید، اما آن شعر را به لحاظ همان نکتهیی که گفتم در این مجموعه نیاوردم که به همآهنگیِ این گزیده لطمهیی نزند. انتخاب چنین شعرهایی که در این گزیده آمدهاند، به معنای این نیست که این شعرها را بیشتر میپسندم یا این شعرها از بقیه فراترند، بلکه همنشینیِ این شعرها به معنای آن است که اینها در عین آنکه میتوانند همآهنگیِ این گزیده را پیش ببرند، روند سرایش و سیر تحول کارهای مرا نیز نشان میدهند.»
علاوه بر پنج مجموعهی شعر که پیش از این از آفاق شوهانی منتشر شده بود، از دیگر آثارش میتوانیم به مجموعهی داستان او با عنوان «سایه در باغستان» اشاره کنیم که در سال ۱۳۹۳ به همت انتشارات نصیرا چاپ و منتشر شد.
شعری را از تازهترین کتاب او به اتفاق میخوانیم:
رفتم اردیبهشت پارسالام را بردارم
دهاندرهی ببری بود که گربه میزد
وقتی حرفهای تو را به یکی از حرفهای تو گفتم
چیزی که گم شد از پارسال بود
اجازه بدهید یکی از زاویههای روز را همینجا باز کنم
از تو هرگز ما نمیخواهند
فصل را برمیگردانند
و تو نمیدانی به برگها پاییز بگویی
یا یکی از روزهای اول اسفند
از پله پلهْ کاج گذشتیم
زاویهی حرفها پارکی در پونک شد
با گربههای چاق و چله
روی پلهها راه میروم
از اردیبهشتِ پارسالام
گربههای دمبریده و لاغرِ نازیآباد سرک میکشند به لحظههای کمخونِ پایانِ سال.