نگاهی به « شب طولانی موسا » نوشتهی فرهاد کشوری
«شب طولانی موسا» درامی گروتسک است با رگههایی از طنز (بدخواه ناشناسی که مدام غذای موسا را شور میکند و آن قدر در این اقدام راه افراط میپیماید که این آزار کودکانه خوره ذهنی و کابوس زندگی موسا میشود و او که به جان آمده است، در واکنش دست به اعمالی مسخره میزند و خود را در موقعیتهایی مضحک قرار میدهد، وقتی آستینهای پیراهن موسا را بریدهاند، نارنج- با ساده دلی تمام و بیآنکه قصد مزاح داشته باشد- پیشنهاد میکند آستینهای دیگری به لباس شوهرش بدوزد و کاملا جدی از او میپرسد آیا با این کار راضی میشود، عیسا با گرز موسا که مظهر اقتدار و عامل اعتماد به نفس و تکیهگاه معنوی پدرش است، برای پسر بچه همسایه کاردستی میسازد و بدتر از همه اینکه گرز کذایی یگانه یادگار پدر موسا بوده، زیرا او قبلا سایر متعلقات ابوی مرحومش را به باد داده است و…) که گهگاه گزنده، تلخ و سیاه هم میشود.
گرچه مضمون رمان چندان تازگی ندارد (شکل تراژیک آن را در آثاری هم چون «ننه دلاور» برشت و «همه پسران من» آرتور میلر دیدهایم و یقیناً نمونههای فراوان دیگری هم میتوان یافت که در آنها شخصیتی پلید با اعمال زشت و شریرانهاش ناخواسته به عزیزترین کسانش لطمه میزند. در رمان موضوع صحبت ما حال و هوای گروتسک روایت مانع از آن میشود که ماجرا فرجامی تراژیک بیابد و در عوض با کمدی- درام مواجه میشویم، وضعیت موسا در پایان داستان هم اندوه بار است و هم مضحک) ولی فرهاد کشوری با چرخشهای روایی ابتکاری و برخی نوآوریهای دیگر توانسته است پیرنگی با طراوت و بدیع و در عین حال جذاب و پرکشش بیافریند.
«شب طولانی موسا» از ساختاری استوار، سنجیده، موزون و متناسب با وقایع روایت برخوردار است. رویدادها نرم و روان و هماهنگ از پییکدیگر میآیند بیآنکه با دستاندازی برخورد کنند یا به بیراهه بروند. ضرباهنگی مناسب و کاملاً دقیق و حساب شده، انسجام ساختار را استحکام بیشتری میبخشد.
نویسنده برتکنیکهایی که به کار میبندد احاطه کامل دارد، مسیری را که باید بپیماید به خوبی میشناسد و واضح و روشن میداند به کدام مقصد میخواهد برسد.
زبان داستان ساده و زیبا است. به ویژه دیالوگها بسیار خوش ساخت و دلنشیناند و ملاحت و طنزی ظریف دارند. کاربرد استادانه شیوه بیان و اصطلاحات گویش محلی به گفتوگوها هویت میبخشند و فضای جغرافیایی ماجرا را که با شرح مفصل مکانها توصیف نشدهاند، مشخص میسازند. نکته پرانیها و حاضر جوابیها و به خصوص فحشها و بد و بیراههای بامزهای که پرسوناژها نثار یکدیگر میکنند بر جذابیت اثر میافزاید و مطالعه متن را لذت بخشتر میسازد.
شخصیت پردازی هوشمندانه را باید برجستهترین نقطه قوت اثر به شمار آورد. نویسنده در خلق پرسوناژ موسا مهارتی ستایشانگیز و نکتهبینی کم نظیر به کار برده و با هنرمندی تمام از هرگونه کلیشه، تقلید، گرته برداری ناشیانه و بهرهگیری از الگوهای تکراری و دستمالی شده دوری جسته است. قابل توجهترین، جالبترین و ارزندهترین جنبه شخصیت موسا پیچیدگی سرشتش و تاثیر متناقضی است که برخواننده میگذارد. او از جمله پرسوناژهای خبیث جذاب عالم ادبیات است (بلاتشبیه، نظیر هارپاگون و ریچارد سوم). این آدم بدذات، موذی، فرصت طلب، دغلباز، زورگو، ظالم و بیشرافت که از خبرچینی و آدم فروشی هم ابایی ندارد و به اصول اخلاقی ابدا پایبند نیست، به دلیل برخی خصلتهای منحصر به فرد و خصوصیات نهفتهاش که به تدریج به آنها پیمیبریم، ترحممان را برمیانگیزد بیآنکه همدلیمان را جلب کند. او به دلیل کمهوشی (بهتر بگوییم، کند ذهنی) و سادهلوحیاش دست به کارهای مضحکی میزند که اسباب خنده میشود و او را در نظر عام مسخره جلوه میدهد. جبون است و زود جا میزند (وقتی آب را بر زنها میبندد، همین که با تهدید آنها مواجه میشود، فوراً ماستها را کیسه میکند و کوتاه میآید)، مدام در بیم و اضطراب دست و پا میزند (شب هنگام که افسر غریبه سراغش میآید تا او را به پاسگاه ببرد، در ماشین کم مانده است قالب تهی کند و جانش به لب میرسد تا به جاده اصلی میپیچند و خاطر جمع میشود برایش دسیسه نچیدهاند و خیال ندارند سر به نیستش کنند)، تهدیدها و هارت و پورتهایش هم اغلب تو خالیاند و بیشتر نشانه ترس و اظطرابند (او حتی در تک گوییهای درونیاش هم برای بدخواه بیچهرهاش خط و نشان میکشد تا از این طریق به خود قوت قلب ببخشد). موسا موجودی است مفلوک و حقیر و مدام معذب که اکثراً اطرافیانش از او بیزارند و او نیز تقریباً نسبت به همه احساس انزجار میکند و ظاهراً جز دخترش خاتون هیچ کس را از ته دل و واقعاً دوست ندارد- و به خاطر او دامادش ابراهیم هم برایش محبوب است و شوخ چشمی روزگار (یا نویسنده) اینکه در پایان (ناخواسته) به عزیزترین کسانش لطمهای عمیق و غیرقابل جبران میزند. از بسیاری جهات موسا پهلوان پنبهای به تمام معنا است که میتواند دردسرساز هم باشد، سایرین نیز اکثراً او را به همین چشم مینگرند. دلدادگیاش به آن شکل خجولانه و رمانتیک بعد تازهای از شخصیت موسا را بر ما آشکار میسازد و وارد کردن این ماجرا به داستان (هر چند به استخوانبندی پیرنگ اصلی ابداً مربوط نمیشود) شگرد زیبایی است تا هیولایی را در برابرمان به تماشا بگذارد که مثل نوجوانهای دبیرستانی عاشق شده است.
موسا هم آلت دست عاملان رژیم است و هم بازیچه مخالفان حکومت، مردم هم دستش میاندازند و با آزار و اذیتهای طنزآلودشان خواب و آرامش را بر او حرام میکنند. میتوان به نوعی او را و وویتسکی (woyzeck) (پرسوناژ اصلی قطعهای نمایشی به همین نام اثر گئورگ بوخنر) شرور قلمداد کرد که ملعبه دست همگان است و موقعیت اندوه بار خوکچه هندی را دارد. آخرین جمله رمان («موسا ملافه را روی صورت کشید و چشمها را بست») ناتوانی و عجز کودکانه موسا را مینمایاند. او در برابر مصیبتی که بر سر خود و خانوادهاش آمده است مانند طفلی بیدفاع واکنش نشان میدهد و برای محفوظ ماندن از مصائب به «تاکتیک کبک» متوسل میشود. به این ترتیب نویسنده در آخرین لحظه نیز خواننده را غافلگیر میکند و نکته تازهای را درباره این پرسوناژ بر او آشکار میسازد. شخصیتهای فرعی رمان نیز از جذابیت بیبهره نیستند، به خصوص داریوش (با زبان و اصطلاحات من درآوری و رمز گونهاش) و عباس فالی که هر کدام به نحوی بداعت و بامزگی دارند. فرهاد کشوری ظرافتهای خاصی در پرداخت روایتش به کار بسته که شاخصترینش بهرهگیری دوگانه و متضاد از آبی فیروزهای است (موسا با خود گفت: «مینای فیروزهای. رنگ فیروزهای چه قشنگه خدا؟» ص۵۸) در سندیکا (که موسا آنجا را پلیدترین مکان دنیا به شمار میرود) آبی فیروزهی است و همین طور مینای جواهر (معشوق رویایی و دور از دسترس موسا). پس از آنکه موسا میفهمد پای پسرش به سندیکا باز شده است، این رنگ مدام به ذهنش هجوم میآورد و احساسات متناقضی را در وجودش بیدار میکند: از یک سو اضطراب و انزجاری عذاب آور، از سوی دیگر عواطفی شاعرانه و لطیف و دلپذیر.
«شب طولانی موسا» درامی گروتسک است با رگههایی از طنز (بدخواه ناشناسی که مدام غذای موسا را شور میکند و آن قدر در این اقدام راه افراط میپیماید که این آزار کودکانه خوره ذهنی و کابوس زندگی موسا میشود و او که به جان آمده است، در واکنش دست به اعمالی مسخره میزند و خود را در موقعیتهایی مضحک قرار میدهد، وقتی آستینهای پیراهن موسا را بریدهاند، نارنج- با ساده دلی تمام و بیآنکه قصد مزاح داشته باشد- پیشنهاد میکند آستینهای دیگری به لباس شوهرش بدوزد و کاملا جدی از او میپرسد آیا با این کار راضی میشود، عیسا با گرز موسا که مظهر اقتدار و عامل اعتماد به نفس و تکیهگاه معنوی پدرش است، برای پسر بچه همسایه کاردستی میسازد و بدتر از همه اینکه گرز کذایی یگانه یادگار پدر موسا بوده، زیرا او قبلا سایر متعلقات ابوی مرحومش را به باد داده است و…) که گهگاه گزنده، تلخ و سیاه هم میشود.
گرچه مضمون رمان چندان تازگی ندارد (شکل تراژیک آن را در آثاری هم چون «ننه دلاور» برشت و «همه پسران من» آرتور میلر دیدهایم و یقیناً نمونههای فراوان دیگری هم میتوان یافت که در آنها شخصیتی پلید با اعمال زشت و شریرانهاش ناخواسته به عزیزترین کسانش لطمه میزند. در رمان موضوع صحبت ما حال و هوای گروتسک روایت مانع از آن میشود که ماجرا فرجامی تراژیک بیابد و در عوض با کمدی- درام مواجه میشویم، وضعیت موسا در پایان داستان هم اندوه بار است و هم مضحک) ولی فرهاد کشوری با چرخشهای روایی ابتکاری و برخی نوآوریهای دیگر توانسته است پیرنگی با طراوت و بدیع و در عین حال جذاب و پرکشش بیافریند.
«شب طولانی موسا» از ساختاری استوار، سنجیده، موزون و متناسب با وقایع روایت برخوردار است. رویدادها نرم و روان و هماهنگ از پییکدیگر میآیند بیآنکه با دستاندازی برخورد کنند یا به بیراهه بروند. ضرباهنگی مناسب و کاملاً دقیق و حساب شده، انسجام ساختار را استحکام بیشتری میبخشد.
نویسنده برتکنیکهایی که به کار میبندد احاطه کامل دارد، مسیری را که باید بپیماید به خوبی میشناسد و واضح و روشن میداند به کدام مقصد میخواهد برسد.
زبان داستان ساده و زیبا است. به ویژه دیالوگها بسیار خوش ساخت و دلنشیناند و ملاحت و طنزی ظریف دارند. کاربرد استادانه شیوه بیان و اصطلاحات گویش محلی به گفتوگوها هویت میبخشند و فضای جغرافیایی ماجرا را که با شرح مفصل مکانها توصیف نشدهاند، مشخص میسازند. نکته پرانیها و حاضر جوابیها و به خصوص فحشها و بد و بیراههای بامزهای که پرسوناژها نثار یکدیگر میکنند بر جذابیت اثر میافزاید و مطالعه متن را لذت بخشتر میسازد.
شخصیت پردازی هوشمندانه را باید برجستهترین نقطه قوت اثر به شمار آورد. نویسنده در خلق پرسوناژ موسا مهارتی ستایشانگیز و نکتهبینی کم نظیر به کار برده و با هنرمندی تمام از هرگونه کلیشه، تقلید، گرته برداری ناشیانه و بهرهگیری از الگوهای تکراری و دستمالی شده دوری جسته است. قابل توجهترین، جالبترین و ارزندهترین جنبه شخصیت موسا پیچیدگی سرشتش و تاثیر متناقضی است که برخواننده میگذارد. او از جمله پرسوناژهای خبیث جذاب عالم ادبیات است (بلاتشبیه، نظیر هارپاگون و ریچارد سوم). این آدم بدذات، موذی، فرصت طلب، دغلباز، زورگو، ظالم و بیشرافت که از خبرچینی و آدم فروشی هم ابایی ندارد و به اصول اخلاقی ابدا پایبند نیست، به دلیل برخی خصلتهای منحصر به فرد و خصوصیات نهفتهاش که به تدریج به آنها پیمیبریم، ترحممان را برمیانگیزد بیآنکه همدلیمان را جلب کند. او به دلیل کمهوشی (بهتر بگوییم، کند ذهنی) و سادهلوحیاش دست به کارهای مضحکی میزند که اسباب خنده میشود و او را در نظر عام مسخره جلوه میدهد. جبون است و زود جا میزند (وقتی آب را بر زنها میبندد، همین که با تهدید آنها مواجه میشود، فوراً ماستها را کیسه میکند و کوتاه میآید)، مدام در بیم و اضطراب دست و پا میزند (شب هنگام که افسر غریبه سراغش میآید تا او را به پاسگاه ببرد، در ماشین کم مانده است قالب تهی کند و جانش به لب میرسد تا به جاده اصلی میپیچند و خاطر جمع میشود برایش دسیسه نچیدهاند و خیال ندارند سر به نیستش کنند)، تهدیدها و هارت و پورتهایش هم اغلب تو خالیاند و بیشتر نشانه ترس و اظطرابند (او حتی در تک گوییهای درونیاش هم برای بدخواه بیچهرهاش خط و نشان میکشد تا از این طریق به خود قوت قلب ببخشد). موسا موجودی است مفلوک و حقیر و مدام معذب که اکثراً اطرافیانش از او بیزارند و او نیز تقریباً نسبت به همه احساس انزجار میکند و ظاهراً جز دخترش خاتون هیچ کس را از ته دل و واقعاً دوست ندارد- و به خاطر او دامادش ابراهیم هم برایش محبوب است و شوخ چشمی روزگار (یا نویسنده) اینکه در پایان (ناخواسته) به عزیزترین کسانش لطمهای عمیق و غیرقابل جبران میزند. از بسیاری جهات موسا پهلوان پنبهای به تمام معنا است که میتواند دردسرساز هم باشد، سایرین نیز اکثراً او را به همین چشم مینگرند. دلدادگیاش به آن شکل خجولانه و رمانتیک بعد تازهای از شخصیت موسا را بر ما آشکار میسازد و وارد کردن این ماجرا به داستان (هر چند به استخوانبندی پیرنگ اصلی ابداً مربوط نمیشود) شگرد زیبایی است تا هیولایی را در برابرمان به تماشا بگذارد که مثل نوجوانهای دبیرستانی عاشق شده است.
موسا هم آلت دست عاملان رژیم است و هم بازیچه مخالفان حکومت، مردم هم دستش میاندازند و با آزار و اذیتهای طنزآلودشان خواب و آرامش را بر او حرام میکنند. میتوان به نوعی او را و وویتسکی (woyzeck) (پرسوناژ اصلی قطعهای نمایشی به همین نام اثر گئورگ بوخنر) شرور قلمداد کرد که ملعبه دست همگان است و موقعیت اندوه بار خوکچه هندی را دارد. آخرین جمله رمان («موسا ملافه را روی صورت کشید و چشمها را بست») ناتوانی و عجز کودکانه موسا را مینمایاند. او در برابر مصیبتی که بر سر خود و خانوادهاش آمده است مانند طفلی بیدفاع واکنش نشان میدهد و برای محفوظ ماندن از مصائب به «تاکتیک کبک» متوسل میشود. به این ترتیب نویسنده در آخرین لحظه نیز خواننده را غافلگیر میکند و نکته تازهای را درباره این پرسوناژ بر او آشکار میسازد. شخصیتهای فرعی رمان نیز از جذابیت بیبهره نیستند، به خصوص داریوش (با زبان و اصطلاحات من درآوری و رمز گونهاش) و عباس فالی که هر کدام به نحوی بداعت و بامزگی دارند. فرهاد کشوری ظرافتهای خاصی در پرداخت روایتش به کار بسته که شاخصترینش بهرهگیری دوگانه و متضاد از آبی فیروزهای است (موسا با خود گفت: «مینای فیروزهای. رنگ فیروزهای چه قشنگه خدا؟» ص۵۸) در سندیکا (که موسا آنجا را پلیدترین مکان دنیا به شمار میرود) آبی فیروزهی است و همین طور مینای جواهر (معشوق رویایی و دور از دسترس موسا). پس از آنکه موسا میفهمد پای پسرش به سندیکا باز شده است، این رنگ مدام به ذهنش هجوم میآورد و احساسات متناقضی را در وجودش بیدار میکند: از یک سو اضطراب و انزجاری عذاب آور، از سوی دیگر عواطفی شاعرانه و لطیف و دلپذیر.
کاوه میرعباسی