مجموعه داستان «نیمۀ تاریک ماه» اثر هوشنگگلشیری است که با کوشش فرزانه طاهری، همسر ایشان به چاپ رسیده است. هوشنگگلشیری در مقدمهای در سال ۱۳۷۰ نوشته است که قصد دارد مجموعه آثارش را با عنوان “نیمۀ تاریک ماه” درآورد. جلد اولش هم داستانهای کوتاه خواهد بود. هر چند این مجموعه را نمیتوان مجموعه داستانکوتاه نامید اما داستانهای کوتاه گلشیری در این مجموعه گردآوری شده است.
داستان “چنار” اولین داستان از این مجموعه است، که گویا اولین داستان چاپ شدۀ هوشنگگلشیری است که با نام مستعار در “پیام نوین” چاپ شده بود و سال نگارش این داستان باید بیش از ۱۳۴۰ باشد.
داستان ماجرای فردی است که از درخت خیابان بالا میرود و مردم گمان میکنند بالا رفته است تا خودکشی کند. شاکلۀ داستان را شاید بتوان به دلایلی همچون تعدد تیپ-شخصیتها و توقف زمانی در یک محدوده میان مردم، یک حرکت عرضی دانست اگرچه یک حرکت عرضی مثبت. اما از معماگونگی این روایت نمیتوان صرفنظر نمود. بسط زمان در روایتهای معماگونه بیش از عناصر دیگر اهمیت پیدا خواهد کرد چرا که یک بسط درست زمان میتواند مخاطب را جذب و یا از خواندن اثر بازدارد.
در روایتهای این چنینی که یک سوال در ذهن خواننده و روایت مطرح میشود نوعی رمزگشایی و نشانهشناسی در متن به ذهن خواننده منعکس میشود که در آن با چیدمان درست نشانهها به یک کلیت و یا قطعیت خواهیم رسید. به طور مثال ابتدا نشانههایی از فقر مردی که بالای درخت میرود به چشم میخورد:
«….و از تنۀ خشک و پوسیدۀ چنار به بالا میخزید. پشت خشتک او دو وصلۀ ناهمرنگ دهنکجی میکردند و ته یک لنگه کفشش هم پاره بود.»
و بعد نشانهای تصویری: «سوراخهای آسمان با چند تکه ابر سفید و چرک وصلهپینه شده بود و نور زرد رنگ خورشید نصف تنۀ چنار را روشن میکرد.»
نشانۀ تصویری دوم معادلۀ خودکشی را تا حدودی بر هم میزند چرا که از آسمان فقط چنار روشن مانده است. نوعی درک درست به همراه مرد و بلند بالایی چنار است. در ادامه مردم که هنوز در حال صحبت هستند گمان میکنند از فقر به خودکشی روی آورده است و برای او پول میاندازند تا از چنار پایین بیاید که مرد در جواب میگوید: «من که پول نمیخوام. پولاتونو ببرین سر گور پدرتون خرج کنین.»
در بخش پایانی داستان باز نشانههایی از وجود سینما در آن اطراف دیده میشود که نوعی علت را به باقی نشانهها اضافه میکند: «همان نزدیکیها یک بلیط سینما خریدم و میان مردم گم شدم.»
و شاگرد دکان در ادامۀ پرسوجوی راوی در مورد سرنوشت مرد میگوید که حتماً فیلمو تماشا میکرده…
خواننده به نشانهها مشکوک میشود. از جذابیتهای شک در این است که از هر موضعی میتوان اثر را تآویل و تفسیر نمود و از آن لذت برد. عدم قطعیتی که در بررسی این نشانهها وجود دارد ما را به سردرگمی نمیبرد بلکه در پایان داستان یک شک برای ما باقی میگذارد. یکی از ویژگیهای متنهای نشانهدار جذابیت کشف آنهاست. مردی که فقیر است به بالای درخت میرود اما مردم فکر میکنند میخواهد خودکشی کند. هوشنگ گلشیری در مقدمۀ کتاب میگوید مردی است که از درخت بالا میرود تا جهان رویا را ببیند. روایت خیالگونه نیست اما یک کشش بین رویا و واقعیت وجود دارد. هر چند عنصر سینما در آن نزدیکی و جملات پایانی ما را نیز به این نشانه سوق میدهد که شاید برای تماشای فیلم رفته است. نوعی معنا در عدم قطعیت روایت نیز در بخش ژرف آن نهفته است. در پایان نمیتوان یک نتیجهگیری قطعی نمود اما بر پایۀ قضاوتی که مردم در داستان دارند قضاوت را میتوان جز ضربات نهایی اثر دانست. وجمله ی پایانی : «فردا صبح چند سپور شهرداری چنار کهنسال “خیابان چهارباغ” را میبریدند…» که خود جمله عنوان یک پایانبندی را به همراه دارد. مردمی که به جای حل یک مسئله، صورتمسئله را پاک میکنند. عدم قطعیت در کارهای گلشیری در نوع خودشان قابل دریافت است. حتی گلشیری داستانی از خود را در همین کتاب بر مبنای شک قرارداده که عنوان آن نیز “شب شک” میباشد.
اما راوی داستان که در ابتدای توصیفات به صورت یک سوم شخص است که صرفاًٌ تصویر میکند اما پس از گذشت نیمهای از داستان با این جمله مواجه میشویم: «از روی جمعیت سرک کشیدم دیدم اتومبیل سواری رفته و خیابان تقریباً خلوت شده است.» حضور ناگهانی راوی در داستان نوعی حرکت غیرحرفهای محسوب میشود چرا که در داستان راوی یا قطعاً تغییر میکند و یا تا پایان داستان روایت را پیش میبرد. چرا که در ابتدای داستان نشانهای از منیت یا وجود راوی اول شخصی نیست.
خط روایت با راوی و نوعی زمان منطقی پیش میرود. داستان با توجه به تاریخ نگارش جرقههایی از مدرنیته را در خود دارد اما همچنان ساختار کلاسیک خود را حفظ کرده است. خصوصاً ساختار خطی روایت که در داستانهای به این شکل، روایت از یک نقطه شروع و تا یک نقطۀ مشخص بسط مییابد. شخصیتهای داستان و یا دیگر عناصر، عناصر قدرتمندی نیستند. شخصیتپردازیهای قاطعی جز ظواهر و تیپ های مردمی دیده نمیشود اما نثر روایت و تصاویر دو عنصری هستند که به اثر کمک وافری داشته اند:
«زن ژنده پوشی که بچهای زردنبو به کولش بود توی جمعیت ولو شد. دستش را جلو یکی دراز کرد . گفت : «آقا ده شاهی!» اما وقتی دید همه بالا را نگاه میکنند او هم نگاه توخالیش را روی درخت لغزاند. مف بچهاش مثل دو تا کرم سفید تا روی لب پایینش لغزیده بود.»