یادداشتی بر مجموعه شعر « مَدّ مُژه» از بهنود بهادری /شهاب الدین قناطیر
ماشین یک[(فلسفه حافظه در حجم)_جُستار یک]
ادبیات به ماهو ادبیات ناموجود است!نمیشود یک شعر یا یک رمان یا یک متن ادبی یا نقد ادبی را به نام ادبیات تمام کرد!ادبیات مانند امر پروبلماتیک مسئله زاست!و مانند پلانومنون عمل میکند!چطور؟اینگونه که به امری که اندیشیده نشده می اندیشد و می خواهد آن نا اندیشده را قائم به وجود بداند!ادبیات آشکار کننده ی بس گانگی ها بوده و هست!ادبیات هیچ مرز پیشینی ندارد که بتوان آن را محدود کرد!کار ادبیات یافتن لحظه ی درک ناپذیر ناب است!(درک ناپذیری از منظر برگسون)،ولی آیا نمیشود در ادبیات از مسیر درک به سمت مفهوم آمد؟ یعنی از درک ماده،یا نشانه ها به سمت حافظه آمد؟یعنی نویسنده خود پرسوناژ مفهومی شعر نیست؟یا فقط فیگور ساز است!؟قطعن هر شاعری چون هر فیلسوفی قادر به ساخت پرسوناژ نیست!ولی چگونه یک نویسنده در کنار اینکه فیگور زیبایی شناسی خود را میسازد می تواند پرسوناژ فیلسوف نمایی را ارائه بدهد!که این فیلسوف از یک خلاء ساخته شده باشد!از یک حجم سیال یک حجم سیال که مفهومی نادر،که شاعر به مخاطب امکان فیلسوف بودن را یا پرسوناژ فیلسوف بودن را بدهد!هرچند این فیلسوف دقیقن نداند که کجاست و بر چه صفحه ی پیشا فلسفی یا ادراکی یا حافظه ای قرار گرفته است!اما میداند که مفهوم را تولید کرده است!حتی اگر مخاطب به یک دلقک یا حتی پرسوناژ زیبایی شناسی شاعر به یک دلقک تقلیل پیدا کرده باشد!
ادبیات اساسأ یک تولید است!ادبیات یک درون ماندگاری ناب است که جنسش با جنس فلسفه یکی نیست!اما امکانش هست که صفحه ی درون ماندگار فیلسوف با شاعر به همبودگی برسد وتنجیده شوند!
قدرت انقلابی ادبیات ربطی به گفتن از سیاست یا سیاسی گویی نیست!بلکه آنچه در ذات ادبیات بوده و هست،امر پروبلماتیک است که هر لحظه در حال بازقلمرو گذاری یا قلمرو زدایی است!و این اصلن ربطی به تصویر سازی و یا زبان ندارد!بلکه به تعیین پذیری شاعر بعنوان یک سگمنت در صفحه ی درون ماندگاریست و هستی را بر خودش تا میزند و درون خارج و خارج درون را به یک همبودگی میرساند؛که این امر شاعرانه است!هستی چیزی خارج از جهان نیست!پس اساسأ خلط کردن مسئله ها اشتباه است.ولی نمیشود گفت که هر کدام از این دو یعنی فلسفه و ادبیات امر تکین نیستند!هردو امر تکین اند که همبودگی هایی بسته به نوع صفحاتی که باز قلمرو زدایی اش میکنند، دارند!
*
چرا شعر دیگر و شعر حجم میتواند به صفحه ی درون ماندگار خاصی رسیده باشد؟تنها به دلیل همین بازقلمرو گزاری از زمینه ی شعر یا بهتر است بگویم از بازقملرو گزاری از صفحه ی درون ماندگار گذشته ی خود که به متون عرفانی ما نزدیک است!مانند لمعات عراقی در قطعه قطعه بودنش و اساسأ خود درون ماندگاری عرفان ما.
پس همه ی این حرفها نشان دهنده ی این است که شاید تنها شعری که در ایران به نوعی بعد از شاملو به صفحه ی درون ماندگار خاصی رسیده شعر حجم و شعر دیگر است!آنهم از بازقلمرو گزاری عرفانی و بازقلمروگزاری از متون عرفانی در قطعه ای بودنشان!
این ادبیات دقیقن نشان دهنده ی این است که کارکردیست!چون در درون خودش فعال و پویاست و پرسوناژ های عرفانی و فلسفی میسازد و به سمت این میرود که مخاطب را در آن قسمت که حجم اتفاق می افتد یا به بازقلمروگزاریِ اکنون،نا_عرفان می افتد؛را پرسوناژ حافظه ای کند و پرسوناژ سیال را جایگزین پرسوناژ زیبایی شناسی!که معمولن این کار سختیست و شاید اصلن غیر قابل پذیرش باشد برای مخاطب که بتواند بفهمد به این اشعار نباید با دید اینکه اینها دال و مدلول اند نگاه کند!و شاید اساسأ مخاطب فکر کند احمق است یا اینجا او یک دلقک شده؛و این امریست کاذب در اینکه بشود آنچه با دال به من داده شده که در امر ادراک است را به سمت هستی ببرم!از ماده به سمت ادراک و بعد به سمت روان و به سمت مفهوم ببرم و پرسوناژ فیلسوف باشم!که شاید بتوان گفت اکثرن مخاطب در برخورد با اینگونه اشعار در دام ادراک گرفتار شده و چون سیالیت با ادراک در تناقض است؛وی فکر میکند اصلن اینکه خوانده شعر نبوده است!
اساسأ نقدها به این شعر وجود دارد؛ولی در اینکه این شعر تنها شعریست که دارای صفحه ی درون ماندگار است و قلمروزدایی های فراوانی کرده شکی نیست!
بهنود بهادری و مدّ ِ مژه.
باز باید بگویم که هستی چیزی خارج از جهان نیست و هیچ علتی بیرون از وجوه جهان وجود ندارد.و طبیعت علت درون ماندگار چیزهاست!آنچه در شعر بهنود بهادری وجود دارد این ته مایه ی اسپینوزایی است!
و از آنجا که من به نقد ادبی بعنوان انفعال اعتقادی ندارم که بیایم در جستجوی مدلول و معنا باشم یا تمرین در جستجوی دال کنم!بلکه میخواهم نقدم تولید کننده باشد!نه به دنبال دلالت ها در متن میگردم و نه به دنبال و پیگیری معنا خواهم بود وحتی به متن خود شاعر هم خود بسنده نخواهم بود!پس باید با شیوه ی تولید کننده ای بگویم که هر آن، این متنِ من ،خودِ ادبیات باشد!
*
(مذابِ استخوان،آوازهای پریشان،ترنج نور بر دار دست،احتضار بلند مژه،عشقه های پاشیده)
زمان در این کتاب عنصری است که نه خطی است و نه نسبی؛بلکه زمان در آن دیرند است!دیرند یک سیالیت محض است چرا که گروتسک همه چیز در آن وجود دارد و البته اشیاء هیچ یک وجود ندارد یعنی ابژه نیست!بلکه پلاسمای اشیاء وجود دارد یا شاید بهتر باشد بگویم شدتی از نشانه وجود دارد نه خود نشانه!و این شدت همان زمان است!که جاهایی تنجیده تر شده با مفهوم و شاعر دقیقن بر صفحه ی درون ماندگار خویش در نقش یک متحیر وجود دارد!چرا که خودش هم دارد خودش را غافل گیر میکند!و اینجاست که مخاطب هم میتواند امر زیبایی شناسانه را بعنوان تعیین دیگری در صفحه ی درک خویش به صفحه ی حافظه ی شاعر برساند و صفحه ی ادراک خویش را در سیالتی که شاعر میخواهد مخاطب به آن برسد را همبود کند و این دقیقن میشود مفهوم خود زمان!در اینجا مثل انیشتین زمان را مکان مند تصور نکرده ایم بلکه از زمان ادراکی و مکان مند میخواهیم به سمت زمان غیر مکان مند و پلاسمایی و کم کم به زمان سیال پیش برویم!
در اینجاست که باید گفت این شعر میخواهد مخاطب قلمروزدایی شود!و بجز این میخواهد شعرش هر آن قلمروزدوده باشد و شاعر خودش را هم در شدن قرار داده یعنی پرسوناژ زیبایی شناسانه و پرسوناژ مفهومی خود را در یک شدت بس گانه نهاده است!اینجاست که باید گفت مخاطب هم قدرت مفاهیم را در شدن است،هم قدرت تأثر و درک را!
پرسوناژ مفهومی شاعر بیشتر به اینکه شدت یا مفهوم را بس گانه نشان بدهد نزدیک است!برای همین خودش را به یک اَسِفال قلمروزدایی کرده!سطرها دائمن در حال مهاجرت از ادراک به سمت مفهوم اند و نشانه ها بجای سیالیت، مهاجرت میکنند به سمت سیالیت، تا به سیالیت بدل شوند!و این نشان دهنده ی این است که شاعر از چه شگردی برای تقسیم دو پرسوناژ و نزدیک کردن آن دو به هم دارد!البته دو پرسوناژی که هر آن و هر لحظه در حال تغییر اند!آنهم در دو امر درون ماندگار خویش!
اینجا باید یک مسئله ی مهم را در باب مفهوم باز کنم!که مفهوم اندیشه نیست؛ ولی با اندیشه به نااندیشه میشود مفهوم ساخت!و اینکه پرسوناژ مفهومی آن پرسوناژ اندیشه مند است؛ یعنی از جنس اندیشه است که شاعر اول با رسیدن به صفحه ای جدید که البته به او به ارث رسیده از (شعر دیگر)، دارد باز قلمروگزاری و قلمروزدایی میکند!و درواقع مفهوم همان شدت و افق بی نهایت این صفحه ی بی کران و بس گانه است!اینجا یعنی مفهوم از جنس اندیشه است و نه خود اندیشه! و مخاطب از جنس ادراک یعنی یک مرحله قبل از ماده و با ماده در ارتباط است!حالا اینجا سوالی پیش می آید که مخاطب چگونه میتواند بفهمد کدام یک از این دو صفحه درون ماندگار انقلابی است؟
هیچ یک!بلکه شدن های پرسوناژ مخاطب به پرسوناژ مفهومی انقلابی است و این است انقلابی بودن در یک متن!یعنی شدن و سیالیت و زمان اند که انقلابی اند!و هر دو پرسوناژ سازنده گان این شدن ها هستند!مفهوم که از جنس اندیشه است،برای اینکه بفهمد چرا وجود دارد، چون از جنس اندیشه است، نیاز به تایید خود از جانب اندیشه ی دیگر دارد؟خیر چون این اندیشه مندی شاعر بر صفحه ای ایست که وی خود به آن رسیده یا قبلی های وی ،و وی در آن دچار قلمرو زدایی است و ایجاد مفهوم در آن!که یک طرف صفحه اش را طبیعت فرا گرفته و طرف دیگرش را اندیشه!که اینها باهم در شدت هایی گره خورده گی دارند و شدت یافتن یکی باعث تحریک دیگری و گره خوردن یا باز شدن یا تا شدن دیگری میشود!و این نشان دهنده ی پیوستگی آن صفحه است!
آیا ذات این شعر آگون پذیر و ضد کاپیتالیسم است؟
بله چون این در حال تولید خود از طریق خود در حال شدنش و مخاطب در حال شدنش است!و این یعنی اینکه هردو این دو پرسوناژ از قبل رفاقت را پذیرفته اند و در حال دوستی برای رسیدن به سیالیت و مفهوم گام بر میدارند!
اساسن در صفحه ی درون ماندگار عین و ذهن و پراتیک باهم یک گروتسک برخال گونه دارند که این امر باعث پیچیده شدن_ روابط سرمایه ای بین مخاطب و شاعر، بین مخاطب و کسی که ماشینی به این پیچیده گی خلق کرده که خود ماشین یک ماشین مفهومی است_شده!
ولی این سرمایه دیگر برای گول زدن نیست برای کالایی کردن نیست برای برچسبی شدن نیست چون ذاتش طبیعی است و شعر از طبیعت خودش تجاوز نکرده است و طبیعت مند است و دست به قلمروزدایی در ذات قلمرو مند کاپیتالیستی شعر پیش از خودش زده در امر شدن!
آیا این بدنی که سر ندارد؛_ صفحه درونماندگار و پرسوناژهای بیشمارش که جمعیتی را از مخاطب و جمعیتی از شاعر را به دوستی و دوستی با ماشین مفهوم دعوت کرده_ یک اسفال نیست؟
هست چون صدمه زننده است!با مخاطب همراه نمیشود!این یک بدن شیزو است که نه حیوانی است و نه انسانی و نه ماشینی بلکه آنیّت در حال برساخت است!و این فقط با از دست دادن سر مادی ممکن خواهد بود!
«هر آنچه سخت و استوار است،دود می شود و به هوا می رود»
(کارل مارکس)
*
شعرهای بهنود بهادری یک جنون شیرین است!و پرسوناژش پرسوناژ شکل گرایی و نام پذیر و تقلیل گرا نیست ؛و دائمن در حال کادانس است و هیچ امر کلیی را پیش فرض خویش ندارد بلکه کاملن تکین است و زبانش زبان لمپنی و شارلاتانی و حرام زاده گی نیست و هست!همانطور که آرتو اینگونه بود!زبان شعر وی در سختی خود در برابر هر لمپنی و هر حرام زاده ای و هر شارلاتانی که مثلن زبان بلد است می گوید:
کشیده قاب گلوت در گریه
از کشتزار مه در بازوم.