شعری از لیلا صادقی(زنان پیشرو)

لیلا صادقی نویسنده و مترجم، چنان شناخته شده ی مخاطبان ادبیات است که  نیازی به معرفی ندارد، اما خانم صادقی شاعر را کمتر می شناسیم. شعر خانم صادقی شعری روایتگر است که پر از کارکردهای زبانی است خانم صادقی در شعر بیانی روان و موسیقیای دارد با زبانی پخته و صیقل داده روایتی مدرن را به تصویر می کشد شعری که با هم می خوانیم از مجموعه در دست انتشار “گریز از مرکز” است این شعر سرشار از عبارات عاطفی نغز است مثل :

چه می‌شود اگر که می‌آید

                    کسی شبیه اینکه نمی‌آید

که با چنان موسیقی ای روایت می شود که اگر کمی پس و پیش می شد می توانست غزل نابی شود اما با توجه به نحوه روایت مصرعها پس و پیش و کوتاه و بلند می شوند تا کارکردهایی معنایی فدای قالب تنگ غزل نباشد و شعر زبان و صدای خودش را می یابد

درماندگی‌ام از گلی است که می‌ماند در من

درمن بمان و دربمان و در مانده‌ی من از درمان

زبان بسیار روان می شود  می خواهد بی عقده و گره دغدغه های شاعر را بگوید و این در شعر امروز ما کمتر دیده می شود این توجه وافر به موسیقی کلام و ضربآهنگ ها آن هم از طرف خانم صادقی داستان نویس شگفتی دلچسبی ست که می تواند باز درهای ریتم و آهنگ را به شعر بگشاید و شعر ساختار شکن ساختار گریز ما به آرایه های زبانی نیز خود را بیاراید بی آنکه فداییان بیان و مفهوم داشته باشد.

تجربه های شعری منتشر شده ایشان تنها محدود به مجموعه از غلط های نحوی معذورم که تلفیق شعر و داستان است بوده است که با نگاهی پراکنده به برخی شعرهای پیش منتشر شده  “گریز از مرکز ” می بینیم که با اضافه کردن ریتم به شعرها و نگاه ساختارگرا تر در شعر به پیش رویی خوبی در شعر فارسی دست پیدا کرده اند.

بادبادک بیست و سوم

درماندگی‌ام از گلی است که می‌ماند در من

درمن بمان و دربمان و در مانده‌ی من از درمان

زبان در قفا نام گلی است نافرمان

که زبانش را می‌کشند از قفا

برای اینکه بروید در خاکی که می‌گویند

گوی نمی‌شوم و چوگان می‌شوی که بگویم

می‌شود از درخت یاد گرفت پریدن را

نمی‌گویم که زبان در قفایم می‌ماند و در می‌ماند

وقتی که پرنده‌ای تخم می‌گذارد در اعماق چیزی شبیه کسی که می‌آید

چه می‌شود اگر که می‌آید کسی شبیه اینکه نمی‌آید

باز که تمام می‌شود این جغرافیا در مرزهایی که فاصله

در مرز مربع‌هایی که مردمش از ریشه‌ی مرگ می‌آیند

کاش نمی‌آیند

و کودکی که برای روز مبادا چقدر کوچک است

در مزارعی که می‌گذرند از پنجره‌ی قطاری که رحم نمی‌کند به ماندن

برای دانه‌ای که هزار بار می‌میرد زنده‌ام

از این لب‌هایی که شاخه شاخه باز می‌شوند

و اناری که دانه‌هایش می‌ترکند تک تک زیر پای تانک‌هایی که می‌خندند

وای از این خانه‌هایی که در به در گم می‌کنند تو را

برای نماز قربتاً الی بی‌نهایت نقطه‌هایی که شکافته می‌شوند از ماه

درون هلالی که دم از بریدن می‌زند اما درو می‌کند تو را

ببین چطور می‌چرخد این سنگ آسیابی که می‌چرخم

برای دانه‌ای که می‌میرد، هزار بار زنده‌ام

اشتراک گذاری: