شعر آزاد/ساره سکوت، الناز آفاق، مژگان معدنی (کارگاه)

.

.

.

رفتار عصبی صبح ام در ادامهء شب
می آیم از ظلمات بنویسم و بروم
و تا به خون می رسم
اسم های زیادی دارم در ذهن
و زخمهای روان روی روانم
شکنجه های سفید ساعتهای طولانی ست
که رنج،
پاهای شاخه شاخهء بسیارش را
در حفره های کوچک حلقوم پنهان کرده
در سرفه های شعر
(در لخته های این کلمات )،
از آن زنی که باردار سرِ دار می رود باید بنویسم
و لکنت تحملم اما نمی گذارد.

ســــــاره‌ سکوت

بَسنده می کنم به آفتابی که آواز می خواند
به نمازی که صبح می رقصد
به صدای اذان در ناقوسهای عصرِ یکشنبه
به ردِّ پای گرگ میانِ ویرانی شب
که مرا می خواند
مرا می خواند
و من با تو سخن می گویم
با مغزهای بیمارِ بدونِ مُسکّن
با خاکی که مردن را کنار نمی گذارد
با رودهایی که هر بار خونریزی می کنند و در آستینِ جهان ناپدید می شوند

بسنده می کنم به نداهای سرزمینم
که مویه کنان بر بالِ سربازانش موج می زنند
و مادرانشان را به قبرستان می کشانند
حافظه ی زمین را پاک میکنم
و در خونِ رودها می لولَم
سبز می شوم
مثلِ درختانی که شاخه هایشان
رو به پایین دعا می خوانند
مثلِ سُنبُل ها که بکارتشان را قلم گرفته اند
و در تیربارانِ مغزها آمیزش می کُنند

بسنده می کنم به مرگ
که مرا می خواند
مرا می خواند
و من با تو سخن می گویم
با حجمِ سایه ات میانِ علفزارها راه می روم
این باد مرا به جنوب می برد
باید در بُشکه های نفت غُسل کنم
جایی که عزیز برای سهمِ زندگیَش
شعله را با باروت می خواباند
و چه گوارا به خونِ خود خیانت می کند
و آتشِ آرامگاهش برای همیشه خاموش می شود
بگذار به عزیز بگویم
مادرش با پدر خوانده نخوابید
و روزهای بعد، جنگ هر بار سوراخی
در تنش به یادگار گذاشت
مثل دکمه هایی که همه جای لباسهایش برق می زند

بسنده می کنم به زنهای سرزمینم
دیوانه ها مرا دوست دارند
و با تنِشان وطنشان را نمی فروشند
بگذار با باران ببارند
و بارهایشان را به صورتِ سیاستمداران سقط کنند
بگذار به عزیز بگویم زنش را در لبنان کُشتند و در سجاده های سوریه دفن کردند
من برای خدایانِ خُمار خم نخواهم شد
و نماز مِیّت را در صدای اذان نخواهم خواند

بسنده می کنم به تو و با تو سخن میگویم
راستی چند تخت از تیمارستان را دزدیده ای؟
آن یکی زرد را برای من کنار بگذار
باید آواز بخوانم باید بخوابم
تاریکخانه ها بی رحمند
عکسهای خاموش را ظاهر می کنند
من از آرایش در شب می ترسم
از خواب هایم در کوه نور، در وعده گاهِ حرا می ترسم
به محمد بگو قصه نگوید
من به تِرور در خیابانهای بَلخ لبخند نخواهم زد
به محمد بگو سلامش را به صبح سجده نکند
من با پیامِ هیچ پیامبری بیعت نخواهم کرد
به عزیز بگو شبِ چهاردهم است
مسیح می میرد
و گرگها مویرگهای شب را می دَرَند

بسنده می کنم به من…
به کوبا بگو به عزیز بگو به محمد بگو به بلخ به ناقوسهای یکشنبه به باد به لبنان به جنوب به جنگ بگو بخوابند
می خواهم با این زن شبهای بعد هم سخن بگویم
با تو آینه ها را پاک خواهم کرد
شبها خیلی من نشانم می دهند
تو خاک را پس بزن
من سنگ را برمی دارم
دوباره برایت متولد می شوم
و با تو سخن می گویم

الـــناز آفاق

نهری‌ست گلویم
که هر روز
اتفاقِ تازه‌ای
از آن آب می‌خورد
قندی، ازگلوی بیدهای ِمجنون!
حل می‌شود بر روی تنم
حالا که گذشته از سَرم
دستان‌ام هرچه نجاتم می‌دهند
باز هم غرق می‌شوم
در اتفاقاتی با زخم‌های دیگر …

*

به این موها
به این موها که در آسیاب
سپید نشدند؛
به آسیابانی که
یک عُمر فَریادَش را
با
ممنوع
ممنوع
ممنوعه‌های عاشقانه…

سکوت خورده
چشمان‌اش، بیداد می‌کِشد
داد می‌کشد
به دنبالِ سرنخی
دَست‌پاچه، می‌گیرد
تسمه‌ی دهان‌اش را غِلِفتی می‌کَنَد
تا
آ….. سانسور، سانسورها را بالا آورد
بالا آورد؛
هرچه پونه‌ی سبزی که
دهان‌اش را خورده بود
تا عشق زَهرِمار شده‌اش
کشته بگیرد
چشمان‌اش در بستر رود
فریاد بکشد
فریادش را سپید بکشد
تا سیاهی بخورد
تا که در سکوت بمیرد…

مـــژگان معدنی

اشتراک گذاری: