«مرد لال» داستانی از شروود اندرسون ترجمه: فرناز رحیم‌خراسانی

داستانی هست-نمی‌توانم بگویم-چه بگویم. داستان را تقریباً
فراموش کرده‌ام. اما بعضی وقت‌ها یادم می‌آید. داستان درباره سه مرد درون خانه‌ای
در یک خیابان است. اگر می‌توانستم کلمات را به یاد بیاورم، داستان را سر می‌دادم.
آن را در گوش زنان و مادران نجوا می‌کردم. در خیابان‌ها می‌دویدم و بارها تکرارش
می‌کردم. زبانم بی‌اختیار می‌شد و از دهانم بیرون می‌افتاد.

سه مرد در اتاق خانه هستند. یکی جوان و قرتی است. مدام می‌خندد.
مرد دومی هست که ریش سفید بلندی دارد. اسیر شک است و گاهی که شک ترکش می‌کند، به
خواب می‌رود. سومین مرد این داستان چشمان شروری دارد. در اتاق مضطربانه این طرف و
آن طرف می‌رود و دستانش را به هم می‌مالد. سه مرد منتظرند-منتظرند.

در طبقه بالای خانه زنی هست که پشت به دیوار سایه‌روشن
پنجره ایستاده است.

این اساس داستان من است و هر چه هم بدانم و ندانم در همین
خلاصه شده است. به یاد دارم که مرد چهارمی وارد ساختمان شد. مرد سفید ساکتی. همه
چیز به اندازه سکوت دریای شب آرام بود. گام‌هایش روی کف سنگی اتاقی که مردها در آن
بودند، هیچ صدایی نداشت. مرد چشم شرور مثل آبی جوشان شد. مانند حیوان به قفس
افتاده جلو و عقب می‌رفت. مرد مو جو گندمی هم اضطراب گرفت. با ریشش ور می‌رفت. مرد
چهارم، مرد سفید به طبقه بالا نزد زن رفت.

زن آنجا منتظر بود. خانه چقدر ساکت بود-چقدر صدای تیک ساعت‌های
اطراف بلند بودند. زن طبقه بالا بی‌قرار عشق بود. این می‌بایست خود داستان باشد.
با تمام وجودش تشنه عشق بود. می‌خواست عشق به او زندگی دهد. هنگامی‌که مرد سفید
ساکت نزدش رفت، به سمت او بال درآورد. لبانش نیمه‌باز بودند. لبخندی زد.

مرد سفید هیچ چیز نگفت. در چشمانش هیچ ملامت و سوالی دیده
نمی‌شد. نگاهش مانند ستاره‌ها دور و سرد بودند.

در طبقه پایین مرد شرور غرولندی کرد و مثال سگ گرسنه‌ای جلو
و عقب می‌رفت. مرد مو جوگندمی خواست دنبالش برود اما خسته شد و روی زمین دراز کشید
و خوابید. دیگر هیچ‌وقت بیدار نشد.

مرد قرتی نیز روی زمین دراز کشید. خندید و با سبیل‌های
کوتاهش ور رفت. کلمه‌ای ندارم که بگویم در داستانم چه اتفاقی افتاد. نمی‌توانم
داستان را تعریف کنم.

مرد سفید ساکت می‌توانست مرگ باشد. زن مشتاق و منتظر می‌توانست
زندگی باشد و در مورد دو مرد ریش‌خاکستری و مرد شرور تردید دارم. فکر می‌کنم و فکر
می‌کنم اما جوابی نمی‌یابم. البته بیشتر اوقات اصلاً  بهشان فکر نمی‌کنم. دائم به مرد قرتی‌ای فکر می‌کنم
که داشت در تمام طول داستانم می‌خندید. اگر می‌توانستم بشناسم، بقیه را هم می‌توانستم
بشناسم. می‌توانستم تا آخر دنیا بدوم و داستانی شگفت‌انگیز تعریف کنم. دیگر لال
نبودم.

چرا بی‌کلام مانده‌ام؟ چرا لالم؟

داستان شگفت‌انگیزی برای گفتن دارم که تعریف کنم ولی راهی
برای بازگو کردنش، نه!

«شا باجی خانم» داستانی از مریم اسدزاده

شا باجی خانم

نوشته: مریم اسدزاده

شا باجی خانم داشت از فشار قبر و
تاریکی و تونل و باد یخ قبل از آتیش جهنم حرف می زد . مادر جانم دستاشو گذاشته بود
رو دو تا گوشام تا نشنوم . بنده ی خدا دلش نیومد درست فشار بده . صدای شا باجی خانم
توی گوشم می پیچید . انگار که یه قیف سر گشاد توی  دهن شاه باجی جان بود و سر باریکش تو گوش من : وا
! راضیه خانم ! چرا گوش طفل معصوم رو گرفتی ؟ از خواب پرید . مادر جانم عاقل بود .
خوب می فهمید . به اش گفت : خاله جان خانم،  بیداره . خودشو زده به خواب . می ترسه . شب خوابش
نمی بره . تا صبح می خواد وسط من و عبدالله خان غلط بزنه . ماشاالله دختره بزرگیه درست
نیست . شاه باجی خانم دهن سر قیفیشو باز کرد و به قول مادر جانم دندونای گرازیشو
بیرون ریخت  . هرهر خندید : خب ، پس بگو . درد
سر بساط شب جمعیه عبدالله خیر ندیده است . عزیز جان خانم نی قلیون رو از بغل لبش پک
زد . به اش گفت : شاباجی خانم ! و با آبروهاش منو نشون داد . از تو بغل مادرجانم با
زانو رفتم جلوی عزیز خانم جان نشستم . تو دهنشو نگاه کردم . گفتم : دودش کو ؟ خوردیش
؟ شاباجی خانم دوباره هرهر خندید : نترس ! سر از فلان خیار در نمیاره ، تو حلق تو دنبال
دود می گرده . حالا کو تا چشم و گوش باز کنه . بعد خنده شو جمع کرد و آه کشید . شانس
عبدالله بدبخت هم شده این . اگه سالم بود ، الان دو تا شکم زاییده بود . عزیز خانم
اخماشو تو هم کرد و گفت : استغفرالله ! نی رو به زور از گوشه ی دهن عزیز خانم جانم
کندم و بردم چپوندم گوشه ی دهن شاباجی خانم : بیا ! تو بکش ! می خوام ببینم دودشو چه
کار می کنی . یهو نی رفت تو سقف دهن شا باجی خانم . عقش گرفت .غش غش خندیدم . مادر
جانم هم خندید . عزیز خانم بهم چشم غره رفت . یه کم ترسیدم . تقصیر خودش بود . وقتی
هرهر می کنه ، دهنش بالا و پایین میره . دستمو گرفت . کشیدم سمت کولر . گفت : اگه دیگه
عذاب بدی ، یه مرد گنده که لباس سیاه پوشیده میاد می بردت اون تو . از سرما یخ می زنی
. تاریک هم هست . پس آدمها که می مردن می بردنشون اون تو !!!، بعد تو قبرستون زیر زمین
چالشون می کردن . گفتم : مگه تو رفتی ؟ اخم کرد . نه ! میگم کسی که اذیت کنه . عصرش
با محمد حسین پسر عموجان بهزاد، یواشکی آتیش گردون عزیز خانم رو بردیم بالا پشت بوم
. خالی کردم رو سر کولر . بعد هم تا خورد با لگد کوبیدیم بهش . محمد حسین گفت : روسریتو
سفت کن ! اون موهای وزوزیتم بکن تو . یهو مرتیکه از تو کولر می پره بیرون . عه عه عه
! قدش تا آرنج من هم نیست ها ! ولی قلدره . به قول مادر جانم مورچه زردک ! غش غش خندیدم
. سرم داد زد : آّب دهنتو جمع کن . عقم گرفت . اگه زورم می رسید به هیکل گنده ی شا
باجی خانم، می کردمش تو کولر . تا زنده زنده یخ بزنه . ولی شاه باجی خانم حواسش جمع
جمع بود . کانال کولر اتاقشو با روزنامه و چسب بسته بود . یه پنکه ی سیاه گذاشته بود
گوشه ی اتاق . همه ی تابستونو می زدش به برق . پنکه مث نگهبان حواسش به همه جا بود
. سرشو می چرخوند . همه جا رو نگاه می کرد و باد می زد .  بادش هم یخ نبود . شاباجی خانم با پنکه اش حرف هم
می زد . ظهر ها یه وری می خوابید جلو پنکه و یه دستشو تا می کرد می ذاشت زیر سرش .
توی یه دستشم تسبیح می گرفت و تند تند لباش تکون می خورد و به پنکه نگاه می کرد . در
اتاقشو قفل می کرد . نمی ذاشت برم تو اتاقش . دروغکی می گفت : بعد ناهار وقت خوابه
! برو بغل مادر جانت بخواب . تا مادر جانم چرتش می گرفت یواشکی می رفتم از پنجره ی
اتاق شاباجی خانم نگاه می کردم که بفهمم چی به هم میگن . اینقد باهاش حرف می زد تا
تسبیح از دستش ول می شد رو زمین و خرو و پف می کرد . ولی پنکه بیدار می موند و بالا
سر شا باجی خانم و هی می چرخید . صبح ها شا باجی خانم دستمال خیس می کرد و  می کشید رو پره های پنکه . بعدش هم تاقچه و رادیو
و قاب عکس ها . یه بار که پنکه روشن بود و می چرخید نشوندم جلوش و گفت بگو آه آه آه
. من هم گفتم : آه آه آه ! پنکه صدامو یه جوری کرد . ازش خوشم اومد . خواستم باهاش
دوست بشم . شاه باجی خانم گفت : از همین جا باهاش حرف بزن . نزدیکش که بشی گازت می
گیره . دست به اش بزنی انگشتتو قطع می کنه . گفتم : مگه سگه ؟ گفت : از سگ بدتره !
و دوباره دندونای گرازیشو انداخت بیرون هرهر خندید . یه بار سر شام شا باجی خانم گفت
: هنوز تابستون شروع نشده گرما بیداد می کنه . خدا به داد برسه تیر و مرداد . چه خبر
میشه ! بابا عبدالله جانم گفت : خاله جان خانم ! اونقدرها هم گرم نیست . مثل هر ساله
! شما بند کردین به یه پنکه اسقاطی . فردا کانال کولرتونو باز می کنم . شاباجی خانم
زانوهاشو مالید : کولر می خوام چه کار ؟ رطوبتش پا دردمو بدتر می کنه . نفسم زیر کولر
می گیره ، بالا نمیاد . همین پنکه خوبه . عزیز خانم جانم گفت : اقل کم پنکه سقفی براش
بذار . بابا عبدالله جانم گفت : آره . فکر خوبیه . شاباجی خانم لیوان دوغ رو از تو
سفره برداشت ؛ گفت : حالا اون یه چیزی . هورت هورت سرکشید و گفت : الهی شکر ! خدا زیادش
کنه . فرداش بابا عبدالله جانم آدم آورد یه پنکه ی بزرگ رو با میخ و چکش چسبوندن به
سقف اتاق . حالا دیگه وقتی شاباجی خانم یه وری می خوابید با پنکه سیاهه حرف می زد ،
وقتی سر بالا می خوابید به پنکه توی سقف زل می زد . سه تایی حسابی به شون خوش می گذشت
. اشاره کردم به پنکه سقفی گفتم : به اونم بگم آه ؟! جوابمو میده ؟ گفت : نه ! اون
هم دوره ، هم بزرگه ، هم آروم می چرخه . آدم نگاش که میکنه یاد نفسای آخر می افته
. گفتم : نفس آخر چیه ؟! گفت : یعنی قبل از این که بخوابیم و نفسای آخرو بکشیم . گفتم
: مگه تو خواب نفس نمی کشیم ؟ یه وری دراز کشید ، گفت : پاشو برو پیش مادرجانت ! می
خوام یه چُرتی بزنم . گفتم : تو که نمی خوابی . همه اش با پنکه سیاهه حرف می زنی .
اخماشو تو هم کرد : چی میگی دختر ؟ کی این حرفو گذاشته تو دهنت ؟ سر پیری برام حرف
درآوردین ؟ خل شدم ؟ گفتم : خودم دیدم.  از
پنجره .دیدم.  بلند شد . در اتاقشو باز کرد
: مادر جانت اینا رو یادت داده ، می دونم . کاش خدا عاقل آفریده بودت . مثل هم سن هات
. مثل خودمون . نه مثل طایفه ی مادر جانت . گفتم : مادر جانم خونه  نیست  . گفت
: برو اتاق عزیز خانم جانت تا مادرت بیاد . دمپائی هامو که پوشیدم درو روم بست . اومدم
پشت پنجره نگاه کنم ، پنجره رو بست . پرده ی اتاقشو کشید . صداشو می شنیدم . با پنکه
اش حرف می زد .

***

از صدای گریه ی عزیز خانم جانم از
خواب پریدم . هنوز صبح نشده بود . همه ی چراغ ها روشن بود . عزیز خانم جانم بلند بلند
گریه می کرد و می گفت : شاباجی جانم ! کجا رفتی خواهر جان ؟ دویدم سمت اتاق شاباجی
خانم . مادر جانم دم در  اتاق شاباجی خانم ایستاده
بود و نذاشت برم تو . شاباجی خانم وسط اتاق سر بالا خوابیده بود . به سقف نگاه می کرد
. دهنش باز بود . پلک هم نمی زد . پنکه سقفی تا نزدیک شاباجی خانم پایین اومده بود
. پنکه سیاه یه جوری شده بود . مثل مردای اخمو . انگار از سر و صدای عزیز خانم خوشش
نمی اومد . فقط صدای شاباجی خانم رو دوست داشت . 
تند تند سرشو می چرخوند و با اخم بابا عبدالله جانم و عزیز خانم جانم رو نگاه
می کرد . دونه های تسبیح شاباجی خانم کف اتاق پخش شده بود . نخ تسبیح تو مشت شاباجی
خانم بود . سفت گرفته بودش . با یه دست دیگه اش هم رواندازشو محکم گرفته بود . مث وقتی
که موهای دختر خاله جانم رو چنگ می زدم  و توی
مشتم می گرفتم . مادر جانم بردم تو اتاق خودمون . فیلم ترنج و درخت جادوگرو رو
برام  گذاشت . گفت : بشین ، نگاه کن . گفتم
: شاباجی خانم رو اون پنکه سقفی جادو کرده . مث ترنج، که اون درخت پای چشمه سنگش کرد
. اشاره کردم به تلوزیون:  ببین ! مادر جانم
گفت : اون قصه است . فیلمه . کارتونه . گفتم : می دونم . خودش گفت . مادر جانم ابروهاش
رو انداخت بالا : چی گفت ؟ گفتم : شاباجی خانم گفت : مث نفس های آخره . مادرجانم دستشو
گاز گرفت ؛ گفت : پناه بر خدا ! زهره ترک شده . مادرجانم که حواسش نبود ، رفتم بیرون
. عمه جان ها و عمو جان ها اومده بودن خونه ی ما . همه شون رفته بودن اتاق شاباجی خانم
. از پنجره نگاه کردم . عزیز خانم جانم نی قلیون رو گذاشته بود گوشه ی لبش . ولی این
بار دود از دهنش در می اومد . دودها رو که فوت می کرد بیرون پنکه سیاهه،  عصبانی ، دودها رو پرت می کرد تو صورت عزیز خانم
. تند تند پره ها شو می چرخوند . یه مرد گنده با لباس سیاه ،کنار تشک شاباجی خانم نشسته
بود . یه کیف سیاه هم داشت . حتماً از تو کولر دراومده بود . خواستم فرار کنم پیش مادر
جانم تا منو نبرده تو کولر . مگه شاباجی خانم چه کار کرده بود که این اومده بود ؟!
عزیز خانم جانم به بابا عبدالله جانم گفت : مادر ، این پنکه رو خاموش کن . عمو جان
بهزاد رفت روی صندلی . روزنامه ی کولر رو کند . مرد گنده با اون صدای نکره اش گفت
: سکته کرده . عمو جانم دستگیره ی دریچه ی کولر رو داد بالا . یه عالمه خاک ریخت رو
سر پنکه سیاهه . پنکه سیاه عصبانی شد و همه ی خاک ها رو پاشید رو آدمها . بابا جان
عبدالله دستشو جلو دهنش گرفت و اومد بیرون . منو که دید دستمال کشید رو چشمش و تو دستمالش
فین کرد . دستمو گرفت بردم تو اتاق خودمون . مادر جانم داشت از تو کمد لباس در می آورد
. کف زمین دامن سیاه گل آبی ام افتاده بود . صبح شاباجی خانم رو توی ملافه پیچیدن و
بردن بیرون . همه اش صدای گریه تو خونه مون بود . مادر جانم حلوا می پخت . خیلی  حلوا دوست داشتم . مادر جانم گفت : وقتی حاضر شد
صدات می کنم بیا بخور . با محمد حسین رفتیم اتاق شاباجی خانم . محمد حسین دستشو دراز
کرد زد به پره ی پنکه سقفی . پنکه سیاه رو زدیم به برق . کار نمی کرد . همینجور اخم
آلود به جای تشک ًخالیه شاباجی خانم نگاه می کرد . محمد حسین گفت : اینم با شاباجی
خانم مرد . پرسیدم : شاباجی خانم مرده ؟ گفت : آره ، خره ! تو هنوز نفهمیدی ؟ چقدر
تو خنگی . هولش دادم . رفتم کنار پنکه سیاهه نشستم : خنگ خودتی ! دیشب اون مرد گنده
از تو کولر اومده بود . پنکه سیاه رو اون کشته . حتما می خواسته شاه باجی خانم رو ببره
تو کولر تا یخ بزنه . اون هم از ترس مرده . تازه ،  این پنکه سقفیه هم مثل نفس های آخر می چرخه . محمد
حسین انگشتشو کرد تو دهنش : آخه چطوری یه مرد گنده از تو کولر دراومده ؟ بیا بریم در
کولر رو باز کنیم . ببینیم توش چه خبره . ترسیدم : نه ! نه ! بازش کنی مرد گنده از
توش می پره بیرون . محمد حسین دستمو کشید : اون فعلاً جون شاه باجی خانم رو خورده
. سیره . بیا !.  دستمو از دستش کشیدمو از اتاق
دویدم بیرون . دنبالم دوید . پنکه سیاهه پرت شد کف اتاق . محمد حسین داد زد : ترسو
! کجا فرار می کنی ؟ الان می گیرمت . محمد حسین رسید بهم ، گرفتم : خنگ،  ترسو .  مرد
گنده ی ای که  دیشب تو اتاق شاباجی خانم
بود،  داشت اون طرف حوض دستاشو آب می کشید
. صورت محمد حسین رو برگردوندم اون طرفی : ببین ! ببین ! همون آقا کولریه اس . دستمو
از رو صورتش محکم زد کنار : کو ؟ کجاس ؟ اشاره کردم به اش : اونهاش ! خندید : خنگ
. جزء بابات ، اینا که همه شون  زن هستن . به
اش زبون درازی کردم : مورچه زردک زشت ! زد تو سرم . رفت لب حوض نشست . دستشو کرد زیر
آب و پاشید رو من . فرار کردم تو اتاق شاه باجی خانم . پام گیر کرد به یه چیزی . پنکه
سیاهه کف زمین خوابیده بود . اخمو نگام می کرد . افتادم روش . دردم گرفت . تا خواستم
بلند شم ، دستم خورد به پره هاش . ترسیدم گازم بگیره . زود دستمو کشیدم عقب . دستام
سالم بود . انگشتمو قطع نکرده بود . در اتاقو بستم . پنکه رو از روی زمین بلند
کردم و  گذاشتم سر جاش . با هم دوست شده بودیم
. مثل  شاه باجی خانم،  یه وری خوابیدم کف زمین . دستامو تا کردم گذاشتم
زیر سرم . حیف که تسبیح نداشتم . سه تا از مهره های تسبیح شاه باجی خانم روی قالی افتاده
بود . برشون داشتم . کنار هم چیدمشون . دونه دونه جاشونو با هم عوض کردم که شکل تسبیح
راستکی تکون بخوره . کاش پنکه سیاهه می چرخید . نگهبانی می داد تا من باهاش حرف بزنم
. ساکت نشسته بود منو نگاه می کرد . اخم هم نداشت . به اش گفتم : حالا که شاه باجی
خانم مرده تو مواظب من باش تا آقا کولری منو نبره تو کولر یخ بزنم .

لابد اون پنکه سقفی هم اومده بود
پایین،  تا شاه باجی خانم رازهاشو به اش بگه
و صداشو بهتر بشنوه .که  بهش  نگه نفس آخر . دلم خواست با اون هم دوست بشم . رفتم
دکمه شو چرخوندم . هنوز نفس آخر بود . دکمه شو بیشتر پیچوندم ولی همون جور آروم می
چرخید . اومدم زیرش خوابیدم و باهاش حرف زدم . از حرف هام خوشحال شد . تند تند چرخید
. من هم غش غش  خندیدم و براش شعر خوندم . پنکه
تند تر چرخید . اومد پایین . نزدیک صورتم . می خواست منو هم مثل شاه باجی خانم جادو
کنه . جیغ زدم : پنکه ی جادوگر ! بد جنس ! باباجان عبدالله و محمد حسین و آقا کولری
پریدن تو اتاق . محمد حسین زود دکمه ی پنکه رو بست . بابا عبدالله زیر بغلمو گرفت و
کشیدم بیرون . محمد حسین قیافه اش شده بود مثل وقت هایی که عمو بهزاد دعواش می کرد
و می خواست گریه کنه . آقا کولری اومد کنارم و گفت : خوبی ؟ لباس بابا عبدالله رو چنگ
زدم . آقا کولری دستشو گذاشت رو صورتم .  دستش  یخ
بود . خودمو پشت بابا عبدالله قایم کردم . آقا کولری گفت :  باید پنکه ها رو  جمع کنند. کولر بهتره! . چه نیازی به پنکه . بعد
خندید . گریه ام گرفت . بابا عبدالله سرمو ناز کرد . محمد حسین گفت : خدا رو شکر اون
یکی روشن نبود . آقا کولری رفت کنار پنکه سیاهه . به بابا عبدالله گفتم : نذار پنکه
رو ببره ! بابا عبدالله به محمد حسین نگاه کرد و بهش چشم غره رفت:  سر به سرش نذار .  محمد حسین هول شد : من ؟ به خدا کاریش ندارم . عزیز
خانم لنگ لنگان اومد تو اتاق .  در چمدون فلزی
شاه باجی خانم رو باز کرد . چهار زانو نشست جلوش . یه پارچه سفید درآورد . روی پارچه
مشق نوشته بودن . عزیز خانم صورتشو برد تو پارچه . گریه کرد و با پارچه حرف زد : بمیرم
شا باجی جانم ! کفن پوش شدی خواهر جانم .  این
اثاث های شاه باجی خانم هم عجیب و غریب بودن . همه شون عاقل بودن و حرف ها رو  می فهمیدن . بابا عبدالله از سر طاقچه یه قاب عکس
برداشت.  گرفت طرف عزیز خانم : اینم بذارین
کنار قاب عکس خانه جانم . عزیز خانم صورتش شد مثل وقتی که آدم لواشک می خوره . پشت
دستشو زد به قاب عکسه توی دست بابا عبدالله . روشو اونور کرد : ایش ! گور به گور شده
! بلند گریه کرد : چقدر شاباجی جانم درد   کشید و راز دلشو به هیچکی نگفت . محمد حسین قاب عکس
رو از دست بابا گرفت و زل زد به اش . گفت : عزیز خانم جان ؟

–  : جانم
؟ قابو گرفت جلوی صورت عزیز خانم 

– : این شوهر شا باجی خانمه ؟

عزیز خانم جان اشکهاش رو پاک
کرد: شوهرش بود .

محمد حسین پرسید : خیلی وقته مرده
؟

عزیزخانم جان گفت : آره ، مادر
!

قاب رو کج کرد . آقا کولری اومد
کنار محمد حسین ایستاد . چقدر عکس شبیه این آقا کولری بود . آقا کولری مدل عکس تو قاب
سیخ ایستاد و به بالای سر من نگاه کرد . محمد حسین گفت : چرا مرد ؟ عزیز خانم به زور
از رو زمین بلند شد . با پارچه سفید داشت از اتاق بیرون می رفت . قابو از دست محمد
حسین کشیدم بیرون . گرفتم رو به آقا کولری : از خودش بپرس . ببین . خود خودشه . محمد
حسین برام شکلک درآورد . یواشکی گفت : چی میگی تو ؟ عصبانی شدم . دست عزیز خانم رو
کشیدم آوردمش جلو آقا کولری . عکسو نشونش دادم : نگاش کن . خودشه ! آستین بابا عبدالله
رو گرفتم و تکون دادم : نگاش کن . ببین . مثل هم می خندن . بابا عبدالله قاب رو ازم
گرفت . گذاشت رو طاقچه . عزیز خانم آه کشید : خدایا به داده و نداده هات شکر. ! محمد
حسین زبونشو درآورد : آخه تو به کی رفتی اینقدر باهوشی ؟! عزیز خانم بابا عبدالله رو
نگاه کرد : به خودمون!! . خدا رحمت کنه شاه باجی جانم رو گاهی وقتا کسایی رو  می دید که ما نمی دیدیم . محمد حسین گفت : کیا رو
؟ عزیز خانم رفت دم در اتاق . محمد حسین گفت : عزیز خانم جون نگفتی شوهر شاباجی خانم
چرا مرد . عزیز خانم دم پائی هاشو پوشید . برگشت محمد حسین رو نگاه کرد : برق کولر
خشکش کرد .

چند شعر از دایان دی پریما و جنبش بیت/ ترجمه: حسین مکی زاده

Diane Di Prima

یکی از معدود زنان جنبش ادبی “بیت”، که به
شهرت خاصی رسید و مطمئنا یکی از باارزش ترین زنان این نهضت محسوب می شود.

در ۱۹۳۴ در نیویورک به دنیا آمد و پس از اتمام تحصیلات
در روستای گرینویچ به تاثیر از جنبش های نوظهور جوانان بیت  نوعی زندگی بوهمی را تجربه کرد. سبکی که ویژگی و
منش نسل بیت محسوب می‌شود. از مهمترین و تاثیرگذارترین فعالیتهای ادبی وی انتشار ماهانه
آثار شاعران جنبش بیت بود که از سال ۱۹۶۰ تا اواسط دهه ۷۰ ادامه داشت. آثار عاشقانه
وی و به ویژه از جمله ماندگارترین اشعار این جنبش محسوب میشوند.  

 اشعار زیر
از مجموعه “نامه های انقلابی” انتخاب شده اند. مجموعه اشعار
اعتراضی  که از دوره جنگ ویتنام تا جنگ اول
خلیج فارس و جنگ افغانستان را دربرمی گیرد. در این مجموعه همچنین چندین شعر
اعترافی، تک گویی و حتی تغزلی نیز آمده است آن گونه که خود شاعر می گوید این اشعار
نوعی لیریسم انقلابی را آشکار کرده اند.

نامه انقلابی ۴۹

…هر بدن کرخت و‌ بی‌حس و فرسوده یک زندانی سیاسی است

…هر بچه مدرسه‌ای یک زندانی سیاسی است

هر وکیل در زندان یک زندانی سیاسی است

هر دکتر مغزشویی شده یک زندانی سیاسی

هر زن‌خانه‌دار یک زندانی سیاسی

هر معلمی که از بین لب‌های غمگین‌اش دروغ تحویل می‌دهد
یک زندانی سیاسی است

هر همجنس‌گرا یک زندانی سیاسی

هر‌معتادی یک زندانی سیایی

هر زندانی یک زندانی سیاسی

هر زنی یک زندانی سیاسی است

هر زنی یک زندانی سیاسی است

تو در تن پر تنش خودت یک زندانی سیاسی هستی

تو‌ در ذهن سخت و سنگی‌ات یک زندانی سیاسی هستی

تو که پابستهٔ پدر و
مادری یک زندانی سیاسی هستی

تو که در گذشته اسیری یک زندانی سیاسی هستی

خود را آزاد کن

خود را آزاد کن

من که اسیر عادت عصبی‌ام زندانی سیاسی‌ام‌

من که اسیر عادات هذیانی‌ام زندانی سیاسی‌ام‌

من که اسیر عادت ترس و هراس‌ام زندانی سیاسی‌ام‌

من که اسیر احساسات احمقانه‌ام زندانی سیاسی‌ام‌

آزادم کنید

مرا آزاد کنید

کمک‌کنید آزادم کنید

خودت را آزاد کن

خودتان را آزاد کنید

کمک کن آزادم کن

همه‌زندانیان‌سیاسی را آزاد کنید

مسیح‌را آزاد کنید

ژاندارک را آزاد کنید

گالیله، جوردانو‌برونو، مایستر اکهارت را آزاد کنید

سقراط را آزاد کنید

ساکو و وانزتی را آزادکنید

رییس جمهور‌ نیکسون را آزاد کنید

همه زندانیان سیاسی را آزادکنید

همه‌زندانیان‌ سیاسی را آزاد کنید

هر‌ معتاد ماریجوانا زندانی سیاسی است

هر مردسربراه یک زندانی سیاسی است

هر‌کلاهبردار یک زندانی سیاسی است

هر فاحشه، جاکش، قاتل، یک زندانی سیاسی است

هر‌ بچه عصبانی که پنجره می شکند یک زندانی سیاسی است

همه زندانیان سیاسی را آزادکنید

همه‌زندانیان‌ سیاسی را آزاد کنید…

نامه انقلابی ۱۲

کانون آفرینش کانون ویرانی است

کانون آفرینش هنری کانون خودویرانگری است

کانون آفرینش سیاسی کانون ویرانی بدن است

بدن در آتش است، چروکیده در پیچ وتابی هراسناک

چربی در آتش است، فرو چکیده جلز و ولز کنان

استخوان ها در آتش اند ترک خورده

فاش کنندۀ هیروگلیف ظریف مکاشفات

ذغال

بوی گیسوانِ سوزانت را ترانه کرده است

برای هر انقلابیگری باید ویرانگری خودش را بخواهی

ریشه دار گویی که درگذشته اراده کرده‌ای به ویرانی.

نامۀ انقلابی ۷۷

 سرود ناکوک
در شب جنگ

مرکز‌ قلب من ترانۀ عربی است.

بافته بر تاروپود دلم چندان که

یارای از ریشه کندنش نیست

و این ترانۀ معشوق، دیگری است

دیگری چون خدا،

یکسره دربارۀ نور است

و هرگز خواندنش را به آخر نمی‌بریم

ریشه مغزم

(ساقه اصلی و مغز استخوان)

درخت زندگی است

داستانی که همه می.دانیم

قصه سفر و بازگشت

یکسره دربارۀ نور است

و هرگز گفتنش را تمام نمی‌کنیم

من از ریشه برکندن این درخت نتوانم

و نه این ترانۀ قلبم را از بیخ برکنم

نه می‌توانم این دو را با هم

در جنگ ببینم در تک‌تک سلول‌هایم

این شعر منثور است و تعلیمی

عطرهای لبنان را به یاد می آورد، لاجورد ایرانی

کوه‌ها، زیگورات‌ها، نردبان‌های معراج،

کلبه‌ای در بیابان که هم‌چون ‘جسم او’

واردش شدیم.

اساس بینش ما نور و تاریکی است

اهریمن و اهورا

دو نیمکرۀ مغز، یا یین و یانگ

انعکاس نقاشی ترکستان در غارهای شمال چین

حکاکی‌ چشم‌های مانی براستخوان‌نگاشته‌ها

توان بریدن پرتو نور از چشم‌هایم نیست

یا سایه‌ای بافته از پیچ‌وخم‌ مغزم

رقص آی‌چینگ

رقص صعود ستاره‌هاست

ریاضیات زند اوستا

هندسۀ ایفه۱

تنها یکی خورشید است که دارد برمی‌خیزد

شمایل طلایی آن باکرۀ سیاه

می‌ایستد بر سنگ دروازۀ تاشکند

دره‌های گل‌سرخ شامبالا

رویاهای مان را تسخیر کرده‌است.

اسکلتی ایستاده آنجاست؟

می‌بینی؟

حتی اگر گیاهان برای هم هشدار بفرستند

حتی اگر میگوها در مرگ هم عزا بگیرند

چشمان من ازمیان ده هزار صورت عرب

خیره می‌مانند به گوزنی

که بر جمود نعش کُرّۀ یکساله‌اش

خرخرکنان پوزه می‌مالد.

تنها یکی‌ خورشید است که دارد برمی‌خیزد

بسی نیرومند در برهوت ذهن ما.

ما را از برهوت حرص در امان بدار

برهوت نفرت

برهوت نومیدی

برهوت ناامیدی بی‌ترانه، بی‌تصویر

ما را از برهوت بی‌برگشت در امان بدار

آن ترانۀ عربی از غار کوه بیرون زد

آن نقرۀ خوش-نقش در آفتاب درخشان

“عشق، آری، عشق، زن، و

کندوکاوِ یکدیگر

هزاران سال…”

کندوکاوِ تفاوت‌ها

بگذار مردان طلاپوش و زنان

در برق پوست سیاه

بر دروازۀ سنگی برقصند

در شیپ راک‌، نیوگرنج، تاشکند۲

بگذار تا بر دشت‌های آفریقا

خدای‌بانو دوباره گذر کند

اوریشا هوا را روشن می‌کند۳

تنها یکی خورشید است که دارد برمی‌خیزد

باشد که شفتالوهای سمرقند

در اوکاناگان۴ شکوفه دهند.

ترجیع:

ما هیچ نبوده‌ که خواهیم بود

از اسطوره‌ها هیچ یک بسنده نیست

بیا تا پای آن درخت نقشۀ یکدیگر را بخوانیم

جایی که آن ترانه

در تمام جهت‌ها‌ جاری‌ست.

۱- ایفه، Ife

شهری باستانی با معماری چشمگیر در غرب آفریقا که بنابه
معتقدات قوم یوروبا، این شهر را خدایان ساختند.

۲- شیپ راک، نیوگرنج، تاشکند، نام سه منطقه با آثار
سنگی طبیعی و پیش از تاریخ:

shiprock

صخره سنگی‌ عظیم و تک افتاده در نیومکزیکو، به بزرگی
یک کشتی غول‌آسا

newgrange

 محوطه سنگی‌
و تقویم ابتدایی پیش از تاریخ در ایرلندع

۳- اوریشا orisha

خدایی که شکل بشر یافته، یا روحی خدایی در طبیعت، از
معتقدات اسطوره‌های افریقا در نیجریه، غنا، بنین و توگو.

۴-اوکاناگان، okanagan

منطقه‌ای در کانادا که به پرورش میوه‌ معروف است از
استان بریتیش کلمبیا.

 نامۀ
انقلابی ۶۸

ترانۀ زندگی

 باشد که
درخشندگی‌ها یکسره درخششِ خود ما شناخته شود.

کتاب تبتی مردگان

صدای ناهنجارِ پرندگانِ کوچک در صبحدم

         
   باشد که ادامه یابد

گل‌های چسبندۀ میمون بشنِ تپه‌های قهوه‌ای
عریان

         
   باشد که ادامه یابد

مزۀ تلخ خرفۀ زمستانی زودرس۱

         
   باشد که ادامه یابد

نوای موسیقی در خیابان‌های شهر در شب تابستان

         
   باشد که ادامه یابد

قهقهۀ خنده بچه‌ها بر پشت بام‌ها، بر راه‌پله‌ها در
کنارۀ رود در برف

         
   باشد که ادامه یابد

فریادِ پیروزمندانۀ نوزاد

         
   باشد که ادامه یابد

سکوتِ ژرفِ جنگل‌های استوایی 

         
   باشد که ادامه یابد

زهدِ بی پیرایۀ جنگل‌نشینان

         
   باشد که ادامه یابد

چرخش و پیچشِ جفتگیری وال‌ها در اقیانوس فیروزه‌ای

         
   باشد که ادامه یابد

شست‌وشوی شلخته‌وارِ پلیکان در کناره‌های بی‌موج

         
   باشد که ادامه یابد

مردمکِ خیرۀ انسان، بهت‌زده از گذرِ اعصار در یک سحابیِ خیره به او

         
   باشد که ادامه یابد

برفِ نو بر کوهسار

           
 باشد که ادامه یابد

چشمانِ مشتاق، نور شفافِ سالخوردگی

           
 باشد که ادامه یابد

آیین‌های زایش و نام‌گذاری

           
 باشد که ادامه یابد

آیین‌های تعلیم

           
 باشد که ادامه یابد

آیین‌های گذار

           
 باشد که ادامه یابد

عشق در صبحدم، عشق در آفتابِ ظهر

عشق در شامگاه میانِ جیرجیرک‌ها

           
 باشد که ادامه یابد

قصه‌های بلند کنارِ آتش، کنارِ پنجره، در مه، در
گرگ‌و‌میش روی تپه

           
 باشد که ادامه یابد

عشق در تاریکی نیمه شب، شوق‌و‌شور یکی عشقِ دیرین

           
 باشد که ادامه یابد

موسیقی شبانه

           
 باشد که ادامه یابد

خرخرِ اسب به گاهِ جفت گیری، زرافه، ناز و نوازش
پلنگ برفی

           
 باشد که ادامه یابد

بدون پلیس

           
 باشد که ادامه یابد

بدون زندان‌ها

           
 باشد که ادامه یابد

بدون بیمارستان‌ها، داروهای مرگ: آنفلوآنزا و واکسن‌اش

           
 باشد که ادامه یابد

بدون دیوانه خانه‌ها، ازدواج، دبیرستان‌هایی که
زندان‌اند

           
 باشد که ادامه یابد

بدون امپراتوری

           
 باشد که ادامه یابد

به خواهری و زنانگی

           
 باشد که ادامه یابد

میان جنگ‌هایی که می‌آید

           
 باشد که ادامه یابد

به برادری و مردانگی

           
 باشد که ادامه یابد

اگرچه زمین از دست‌رفته

           
 باشد که ادامه یابد

در تبعید و در سکوت

           
 باشد که ادامه یابد

با فریب و عشق

           
 باشد که ادامه یابد

آن‌سان که زنان ادامه می‌دهند

           
 باشد که ادامه یابد

تا نفس برمی‌آید

           
 باشد که ادامه یابد

تا ستاره‌ها می‌پایند

           
 باشد که ادامه یابد

باشد که مهربانانه تا کند با ما باد

باشد که نام‌هایمان را به یاد بسپارد آتش

باشد که بهاران سررسد، باران دوباره ببارد

باشد که سبز بروید خاک، لغزش‌هایمان را ببلعد

ما دست به کاریم

           
 باشد که ادامه یابد

آن دگردیسی بزرگ

           
 باشد که ادامه یابد

زمینی نو  و
آسمانی نو

           
 باشد که ادامه یابد

           
 باشد که ادامه یابد.

  1. خُرفِۀ زمستانی(کاهوی معدنچیان Minners Lettuce) گیاهی دارویی از خانوادۀ میخک‌سانان.

From  REVOLUTIONARY LETTER

Every lawyer in his cubicle a
political prisoner

Every doctor brainwashed by AMA a
political prisoner

Every housewife a political prisoner

Every teacher lying thru sad teeth a
political prisoner

Every indian on reservation a
political prisoner

Every black man a political prisoner

Every faggot a political prisoner

Every numb and dull and eroded body
is a political prisoner

Every junkie a political prisoner

Every prisoner a political prisoner

Every woman a political prisoner

Every woman a political prisoner

You are political prisoner locked in
tense body

You are political prisoner locked in
stiff mind

You are political prisoner locked to
your parents

You are political prisoner locked to
your past

Free yourself

Free yourself

I am political prisoner locked in
anger habit

I am political prisoner locked in
greed habit

I am political prisoner locked in
fear habit

I am political prisoner locked in
dull senses

I am political prisoner locked in
numb flesh

Free me

Free me

Help to free me

Free yourself

Help to free me

Free yourself

Help to free me

Free all political prisoners

Free Jesus Christ
Free Joan of Arc
Free Galileo & Bruno & Eckhart
Free Sacco & Vanzetti
Free President Nixon
Free all political prisoners
Free all political prisoners
Every pot smoker a political prisoner
Every holdup man a political prisoner

REVOLUTIONARY LETTER #12

Every forger a political prisoner
Every whore, pimp, murderer, a political prisoner
Every angry kid who smashed a window a political prisoner
Free all political prisoners
Free all political prisoners …

the vortex of artistic creation is the vortex of self
destruction

the vortex of creation is the vortex of destruction

flesh is in the fire, it curls and terribly warps

fat is in the fire, it drips and sizzling sings

the vortex of political creation is the vortex of flesh
destruction

bones are in the fire

subtle hieroglyphs of oracle

charcoal singed

the smell of your burning hair

they crack tellingly in

for every revolutionary must at last will his own
destruction

rooted as he is in the past he sets out to destroy.

REVOLUTIONARY LETTER #68

LIFE CHANT

may
it come that all the radiances

will
be known as our own radiance


Tibetan Book of the Dead

cacaphony of small birds at dawn

may it continue

sticky monkey flowers on bare brown hills

may it continue

bitter taste of early miner’s lettuce

may it continue

music on city streets in the summer nights

may it continue

kids laughing on roofs on stoops on the beach in the
snow

may it continue

triumphal shout of the newborn

may it continue

deep silence of great rainforests

may it continue

fine austerity of jungle peoples

may it continue

rolling fuck of great whales in turquoise ocean

may it continue

clumsy splash of pelican in smooth bays

may it continue

astonished human eyeball squinting thru aeons at
astonished

nebulae who squint back

may it continue

clean snow on the mountain

may it continue

fierce eyes, clear light of the aged

may it continue

rite of birth & of naming

may it continue

rite of instruction

may it continue

rite of passage

may it continue

love in the morning, love in the noon sun

love in the evening among crickets

may it continue

long tales by fire, by window, in fog, in dusk on the
mesa

may it continue

love in thick midnight, fierce joy of old ones loving

may it continue

the night music

may it continue

grunt of mating hippo, giraffe, foreplay of snow leopard

screeching of cats on the backyard fence

may it continue

without police

may it continue

without prisons

may it continue

without hospitals, death medicine : flu & flu
vaccine

may it continue

without madhouses, marriage, highschools that are
prisons

may it continue

without empire

may it continue

in sisterhood

may it continue

thru the wars to come

may it continue

in brotherhood

may it continue

tho the earth seem lost

may it continue

thru exile & silence

may it continue

with cunning & love

may it continue

as woman continues

may it continue

as breath continues

may it continue

as stars continue

may it continue

may the wind deal kindly w/us

may the fire remember our names

may springs flow, rain fall again

may the land grow green, may it swallow our mistakes

we begin the work

may it continue

the great transmutation

may it continue

a new heaven & a new earth

may it continue

may it continue

REVOLUTIONARY LETTER #77

AWKWARD SONG ON THE EVE OF WAR

The center of my heart is Arab song.

It is woven around my heartstrings

I cannot uproot it.

It is the song of the Beloved as Other

The Other as God, it is all about Light

and we never stop singing it.

The root of my brain

(the actual stem and medulla)

is the Tree of Life.

It is the story we have all been telling

The story of the journey and return

It is all about Light

and we never stop telling it.

I cannot uproot this Tree from the back of my head

I cannot tear this Song out of my heart

I cannot allow the two to war in my cells.

This is a prose poem and it is didactic

It remembers the perfumes of Lebanon, lapis of Persia

The mountains, ziggurats, ladders of ascent

The hut in the field we entered as Her body.

The fabric of our seeing is dark & light

Ahriman / Ahura the two lobes

of the brain. Or yin and yang.

The paintings of Turkestan echo in caves

of North China. The Manichee’s eyes are carved

in Bone Oracles.

۱۰۹

I cannot cut the light from my eyes

or the woven shadow from the curves of my brain.

The dance of the I Ching is the dance of the star tide

Mathematics of the Zend Avesta

Geometries of Ife

There is only one Sun and it is just rising

The golden ikon of the Black Virgin

stands at the stone gateway of Tashkent.

The flowering valleys of Shambhala

haunt our dreaming.

What skeletons stalk there?

Do you see?

If even the plants send out warnings to each other

If even the brine shrimp mourn each other’s passing . .
.

My eyes stare from ten thousand Arab faces

A deer sniffs at the stiffening corpse of her yearling.

There is only one Sun and it is rising

It is much too strong in the desert of our minds.

Shield us from the desert of greed

The desert of hate

Shield us from the desert of chauvinism

Le désert désespèré

Desperate desert of no song, no image

Shield us from the desert of no return

That Arab song burst out of mountain cave

That fine-worked silver glisten in the sun

Loving, yes, loving, woman, and

digging on each other

thousands of years,

digging the differences. . . .’

Let the gold-clad men and women

dark skins gleaming

dance at the stone gates :

Shiprock, New Grange, Tashkent

Let the goddess walk again on the African plains

The Orisha brighten the air

There is only one Sun and it is rising.

May the peaches of Samarkand bloom in the Okanagan.

Reprise :

There is nothing we have been that we will be

None of the myths suffices.

Let us read each other’s maps at the foot of the Tree

Where the stream of Song moves out in all directions.

یادداشتی بر نقاشی «این یک چپق نیست» اثر رنه مگریت/ مازیار چابک

اثر نقاش سوررئال، رنه مگریت، دو سهم مهم در پر کردن شکاف
نقاشی کلاسیک و تقویت نقاشی مدرن ایجاد می‏نماید. مگریت چپقی می‏کشد که می‏توان آن
را یک بازنمایی بصری[۱] از یک چپق واقعی
دانست. فرایند بازنمایی[۲]
به «همبستگی بین الگوی اصلی بیرون از نقاشی و انواع مشابه آن اشاره می‏کند»[۳].
تا اینجای کار هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما صرفاً شاهد یک چپق هستیم. چپقی که
سوژه می‏شود می‏تواند یک دلالت باشد همانند نقاشی‏های مارسل دوشان (مانند چشمه،
بنگرید به شکل ۱). و مفسران می‏توانند با دیدن این چپق با توجه به سال تولید این
اثر (۱۹۲۹-۱۹۲۸) _که در فاصلۀ بین دو جنگ جهانی است_ به امکان‏های معنایی مانند
میراث جنگ، هر روز صنعتی شدن، یا دود شدن انسانیت و مضامینی از این دست بپردازند.
اما مگریت دست بر رویداد بزرگ‏تری می‏گذارد که این امکان‏های معنایی پس از ظهورشان
سخت به آن نیاز دارند، نوشته‏شدن. او دوباره بر تقابل بین نوشتن و کشیدن انگشت می‏گذارد.
تقابلی که ویژگی ذاتی دو دستگاه مهم فکری بشریت‏اند (نقاشی و ادبیات). اما او چیزی
نمی‏نویسد جز عنوان. اما عنوانی انقلابی که موضوعش را نفی می‏کند. «این یک چپق
نیست» (بنگرید به شکل ۲). به عبارتی دیگر، این متن نوشتاری که یک بازنمایی زبانی[۴]
است، هیچ تصویری را، و هیچ چپقی را تایید و ترسیم نمی‏کند. دالِ «این یک چپق نیست»
بر تصویر بالایی دلالت نمی‏کند (و چه بسا تصویر بالایی نیز دالی از مدلول نوشتاری
نباشد). معنای اجباری، از دوش این بازنمایی زبانی خارج می‏شود و بازنمایی بصری
به‏طور مستقل خودش می‏شود، بدون کمک گرفتن از نوشتار. مگریت تمام تلاش خود را می‏کند
که نشان دهد: «همه‏چیز منجر می‏شوند به این فکر که ارتباط اندکی وجود دارد بین یک
ابژه و آنچه بازنمایی‏اش می‏کند»[۵].
این عنوان، تفکیک بین واژه از تصویر را نشان می‏دهد. در نتیجه، ما با دو چپق مواجه
هستیم. یک چپق که تایید می‏شود توسط تصویر و چپقی که نفی می‏شود توسط نوشتار.

مگریت با این کار دو سهم مهم نسبت به سنت نقاشی‏هایی که در
آن متن نوشتاری بکار رفته است، ایجاد می‏کند. سهم اول این است که متن نوشته‏شده در
تصویر، بیننده را به بیرون از نقاشی ارجاع نمی‏دهد، برخلاف نقاشان کلاسیک مانند
ماتیاس گرونوالد. نقاشان کلاسیک بخشی از بار معنایی نقاشی را بر دوش واژگان می‏انداختند،
چه در قالب تنها یک حرف، چه در قالب جمله‏های غنایی (برای مثال، «او باید بزرگ
شود، من باید کوچک»، بنگرید به شکل ۳). موضوع نوشتۀ او چپقی است که ترسیم شده، اما
او ادعا می‏کند که «این یک چپق نیست»[۶].
پس درست است که ما در درون یک قاب، نوشتار و نقاشی را همزمان در اختیار داریم، اما
با دو اثر مستقل روبه‏رو هستیم. واژه تعهدی بر تصویر ندارد و چیزی جز خودش را
بازنمایی نمی‏کند. از این‏رو، تناض بازنمایی زبانی-بازنمایی بصری به تناقض
خواننده-بیننده کشیده می‏کشد. سهم دوم مگریت این است که از مخاطب این نقاشی هر دو
وظیفۀ دیدن و خواندن را با توجه به دارا بودن سازوکار مستقل زیبایی‏شناسی فهم هر
کدام‏شان می‏طلبد. او ابژه‏ای را روبه‏روی مخاطبش می‏گذارد که وظیفه‏اش را نسبت به
عنوان بودن و بازنمایی کردن انجام نمی‏دهد، اما از مخاطب انتظار دارد که به پرسش
فلسفی او پاسخ دهد. پس چپق واقعی کجاست؟ ما می‏پذیریم که واقعیت هنری از واقعیت
واقعی مجزاست. در نتیجه، نباید در واقعیت واقعی به دنبال چپق مگریت گشت. اما
بازنمایی تنها راهی است که می‏تواند معمای مگریت را حل کند. هر دو بازنمایی بصری و
زبانی در پیروی از الگوی واقعی‏شان ناکام‏اند. مگریت علاقۀ وافری داشت که: «متفکر
در نظر گرفته شود تا هنرمند، متفکری که با ابزار نقاشی، ارتباط برقرار می‏کند»[۷].
او نه‏تنها واقعیت واقعی را شایستۀ ورود به نقاشی‏اش نمی‏داند بلکه نمایندگانش را
نیز (مانند بازنمایی‏های زبانی و بصری) بی‏اعتبار می‏کند. او به‏گونه‏ای کاملاً
سوررئال، واقعیت را در هر جایی نفی می‏کند.

تصاویر

شکل ۱: چشمه (۱۹۱۷)، اثر مارسل دوشان

شکل ۲: این یک چپق نیست (۱۹۲۹-۱۹۲۸)، اثر رنه مگریت

شکل ۳: مصلوب شدن (۱۵۱۵)، اثر ماتیاس گرونوالد

عبارت درون تصویر: «او باید بزرگ شود، من باید کوچک»


[۱]. Visual Representation

[۲].
فوکو دو تحلیل از بازنمایی را مطرح می‏کند: همگونی و همسانی. همگونی شباهت رونوشت
به الگویش است و همسانی شباهت دو چیز جدا از هر الگویی است. برای بحث بیشتر نگاه
کنید به میشل فوکو (۱۳۹۷). این یک چپق نیست: با نقاشی‏هایی از رنه مگریت، ترجمۀ
مانی حقیقی، چاپ سیزدهم، انتشارات مرکز. ص ۱۰٫

[۳]. Levy, S. (1990).
Foucault on Magritte on resemblance. The Modern Language Review, 85(۱),
p.52.

[۴]. Lingual
Representation

[۵]. Ross, L. (2014). Language in the visual arts: the interplay
of text and imagery
: McFarland. p. 71

[۶].
فوکو معتقد است که نام‏گذاری (واژه) و طرح (تصویر) یکدیگر را نمی‏پوشانند مگر در
بازی واژه‏نگارانه‏ای که در پس این مجموعه پرسه می‏زند. بنگرید به میشل فوکو (۱۳۹۷).
همان. ص ۳۴٫

[۷]. Ross, L. (2014). Ibid. p.71.

انتشار «رساله‌ی ماشینِ مُجَرَد» نوشته: رضا خان بهادر

رساله‌ی ماشینِ مُجَرَد،
تازه‌ترین مجموعه شعر رضا خان‌ بهادر توسط نشر سیب سرخ چاپ شد.

این مجموعه شامل دو بخش با نام‌های دفتر اول: عدد پیر (بیست و دو شعر) و دفتر دوم: بیوه‌ی کلمه (شعرهای کوتاه‌‌ _ دوازده شعر) است.

این کتاب بعد از
سه مجموعه شعرِ قبرهای دست دوم (نشر شانی) الفِ استخوانم موریانه زد (نشر هشت) و من
آن مرد با اسب آمد هستم (نشر روناک،هلند) چهارمین مجموعه شعری‌ست که از رضا خان‌بهادر
منتشر می‌شود.

شعرهای مجموعه‌ی
رساله‌ی ماشین مجرد همگی در دهه نود‌ نوشته شده اند.

از خوانش‌هایی که
بر شعرهایی‌ از این مجموعه صورت گرفته می‌توان نتیجه گرفت شعرهای‌ این مجموعه زبان
را به زندگی گره‌ زده‌اند‌. چنان‌چه رابطه‌ی زبان در حمل تصاویری که معنا را زیست‌
کرده‌اند و ترکیب‌هایی که از انتزاع خود‌ عبور می‌کنند باعث شده تا فراتر از تجربه‌های
شعر حجم و شعر زبان به ساختمانی تازه از این دو همراه با یک زیست اجتماعی در زبان‌
برسد. فرم‌ بیان و محتوای شعرها نشان‌ دهنده‌ی تجربه‌های شخصی در همزیستی‌ با جریان‌های
شعر متفاوت ایران است. شعری که می‌شود آن را ادامه‌ی منطقی‌ شعر حجم نامید. منصور خورشیدی
در باره شعر این شاعر می‌گوید:

ﺷﻌﺮ “ﺭﺿﺎ ﺑﻬﺎدﺭ”
ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺯﯾﺮﺍ :

ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻬﺖ
ﺍﻫﻤﻴﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﺍی ﻣﻔﺎﻫﻴﻢ ﭼﻨﺪ ﺑﻌﺪﻱ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺗﺠلی ﻣﺎﺩﻱ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﮔﺴﺘﺮﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺯﻳﺮﺍ ﮔﺮﺍﻳﺶ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻌﻨﻮﻳﺖ ﺍﺳﺖ.

ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﻣﺴﺘﻘﺮ
ﺩﺭ ﯾﮏ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﻌﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ‌ﯼ ﺷﺎﻋﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﻌﺮ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻫﻨﺮ ﻭ ﺗﮑﻨﯿﮏ
ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺎﻋﺮ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ

ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ دست‌ یابد ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺪﯾﺪﻩﻫﺎﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺣﺮفﻫﺎﯼ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﻤﺮﻭ ﺷﻌﺮ ﯾﺎ‌ ﻣﺘﻦ ﺑﺮﺳﺪ.

شعری از این مجموعه:

در مفصل صحبت
گلو از صدا پشته می سازد
و عضلات حرف
(شکل بدن در پهنای تاریکی)
باد می کنند.

از فاصله
شکل های رفتن را به خانه بسته ام
تا تو که بر حافظه ی خون
اتفاق می افتی
ورید شرجی را
برهنه ببینی…

زبان سرخ در نخاع زنگ زده
مزه مزه هوای فلز را
ترش کرده است
در عنصر میانی خواب
زانوی راه پیچ می خورد
و پای پرنده ای
در تصمیم پوست
برهنه می شود.

در تن به تن
شکل گلو
از کشته ی صدا
رو می گیرد…

یادداشتی بر کرگدن یونسکو و اگزیستانسیالیسم / مرجان شرهان

یادداشتی برنمایشنامه کرگدن اثر اوژن یونسکو با نگاهی به مکتب اگزیستانسیالیسم

کرگدن نمایشنامه ای است در سه پرده اثر اوژن یونسکو، نمایشنامه‌نویس رومانیایی
تبار که در سال۱۹۵۹ نوشته شد. ازاین اثر به عنوان یکی از مهم‌ترین نمایشنامه‌های
قرن بیستم و در زمره یکی از« نگین های تئاتر دنیا در تمام اعصار» یاد می‌شود.

نمایشنامه بستر مناسبی برای ورود به شرح و بسط یک استحاله است، که شبیه به جنبشی
فراگیر می‌شود. تا آنجا که در انتهای کار، شخصیت اصلی، به عبارتی تنها آدم باقی
مانده در شهر، ازینکه درگیر این مسخ نیست، دچار احساس عمیق تنهایی می‌شود.

نمایش با صدای ناقوس کلیسا شروع می‌شود، این کدگذاری هوشمندانه از جانب یونسکو
در ذهن مخاطب آشناپنداری ایجاد می‌کند؛ ناقوس کلیسا برای خبررسانی، اجرای مراسم
آیینی و امثالهم به صدا در می‌آید. یونسکو با این اکت اولیه به مخاطب هشدار
می‌دهد که حادثه‌ای در شرف وقوع است. با نگاه اگزیستانس به متن می‌توان حتی طور
دیگری برداشت کرد و این صدا را به مثابه خبر هبوط آدمی به زمین و شمایلی از تولد
در نظر گرفت. چرا که در بحث اگزیستانسالیسم پرتاب شدن آدمی به جهان اولین مفهوم
قابل بررسی است. نمایشنامه در یک‌روز تعطیل آغاز می‌شود؛ روز یکشنبه، روز به کلیسا
رفتن یا خوشگذرانی و انتخاب– دومین مفهومی که از نظر اگزیستانسیال‌ها دور
نمی ماند-به عهده کاراکترهاست.

ژان و برانژه، دو دوستی، که از خلال دیالوگ‌هایشان
متوجه می‌شویم به شکل فاحشی متناقض‌اند. صحبت‌های ژان بیشتر جملات بلند، تحکم‌آمیز
و قاضی مابانه است در حالیکه برانژه حتی جملات توجیهی خود را هم تکمیل نمی‌کند.
ژان
در قالب خردگرایینمود  می‌کند،
که می‌خواهد با تکیه بر استدلال و منطق، انتخاب‌های شخصی خودش را به برانژه
تحمیل کند و برانژه در مقام یک کودک، بی چون و چرا، آماده‌ی پذیرفتن است. در مکتب
اگزیستانسیالیسم آزادی‌یی برای بشر تعریف شده، که به وسیله‌ی آن دست به انتخاب می‌زند.
اما ژان که به نظر می‌رسد، این آزادی را گم کرده، خودش را با شرایط تطبیق
داده است و در پاسخ اعتراض برانژه، به
راضی نبودن از شغل و شیوه‌ی زندگی‌اش، به او می‌گوید:

ژان: عزیز من همه مردم کار می‌کنند. من هم کار می کنم. مثل همه مردم….

اینچنین تن‌دادنی به جبر، مخالف با آزادی مدنظر در نگرش اگزیستانسیالیسم است،
چرا که آنجا صحبت از عدم تحت نفوذ بودن قوانین جبر و جبرگرایی است و با پذیرش این
آزادی، هر انسان، مولف منحصر به فرد خودش خواهد بود و در دردسر بزرگتری از پذیرش
جبر قرار می‌گیرد. دردسر پذیرفتن عواقب انتخاب‌هایش یا به عبارتی مسولیت‌پذیری تام.

صحبت از تولد یک دوست است، که سر و کله‌ی یک کرگدن پیدا می‌شود، موجودی که به
زودی جای تمامی دوستان و آشنایان برانژه را خواهد گرفت. یک کرگدن یا دو تا؟
مساله این می‌شود.

خیلی زود و راحت، صورت مساله از جانب شاهدان، خرد و تبدیل به قطعاتی به درد
نخور می‌شود. بیش ازآنکه وجود کرگدن سوال برانگیز باشد،
ماهیت و اصالت و ظاهرش سوال برانگیز می‌شود. مرد منطق‌دان که یکی از حاضرین در
صحنه و شاهدان عینی ماجراست، به نمایندگی از تیپ روشن‌فکر، نه تنها در حل مساله
کمکی نمی‌کند، که با طرح سوالات، پیچیدگی بیهوده‌یی می‌آفریند. تا آنجا که خودش می‌گوید؛
حالا یک سوال درست داریم!

 یونسکو در این کار ابعاد مختلفی از
فلسفه را به چالش می‌کشد؛ اما در رویارویی منطق‌دان با مساله به این مهم می‌پردازد؛
که انسان با طرح سوال‌های پی‌درپی وشاید، نه حتی درست، در پی ارضای روح جستجوگرش
است، روحی به دنبال معنا. اما سوالاتی که آبشخور پوچ و به معنای دیگر ابزود دارند.
در سبک نمایش یونسکویی، این بیهوده‌گی را از طریق تکرار حرفهایشان -که نه فقط
مکالمات عادی، بل گاهی نظر فلسفی و جهان‌بینی کاراکتر را هم شامل می‌شود،- به نمایش
گذاشته می‌شود. این تکرار مذبوحانه تا جایی پیش می‌رود که گویی کاراکترها تا نوک
دماغشان را بیشتر نمی‌بینند. این کم‌بینی، خلا اصالت را در مخاطب ایجاد کند،
نبودنِ مهمی که وجود دارد.

حضور کرگدن، حالت راکد و روتین صحنه را بهم ریخته، میزانسن ها جابجا شده و در
همه، به جز برانژه تغییر مشاهده می‌شود. یونسکو اینجا با ظرافت،
دیالوگ‌های مردمنطق‌دان و ژان را با مصاحبانشان یعنی برانژه و
آقای پیر
مثل تار و پود در هم می‌تند و به بحث تقدم وجود بر ماهیت ورود می‌کند.
کرگدن با ورود بی بن و ریشه اش به صحنه و زیر سوال بردن علیت، شکلی از آشنایی‌زدایی
آنی را رقم میزند، که در نگاه اگزیستانسیالیسم، به واسطه آن، اضطرابی؛ مثلاً وحشت
از مرگ، بر اثر حمله‌ی یک حیوان وحشی در آدمی ایجاد می‌شود. چرا که انسان موجودی
مرگ‌آگاه است. به این معنی که دغدغه مواجه و گریز از مرگ را همیشه با خود دارد. این
اضطراب ناشی از مرگ‌آگاهی انسان، ذهن او را درگیر طرح پرسش‌ می‌کند و در چرایی پیش
می‌برد، تا جایی که از خود بپرسد: من اصلاً وجود دارم؟ دکارت در پاسخ به این سوال گفته است:

 ” من می‌اندیشم، پس هستم”

 در دیالوگ‌های
ژان
و برانژه این پرسش و پاسخ اتفاق می‌افتد.

برانژه:  من از خودم میپرسم یعنی اصلاً
وجود دارم؟

ژان: تو وجود نداری دوست عزیزم. چون اصلا فکر نمی کنی، فکر بکن. ناچار خواهی
بود.

حالا برای مفروضات موجود در مورد کرگدن بنیان محکمی وجود ندارد، پس چند سوال
به عقب می‌روند و راجع به تعداد شاخ‌ها فرضیه می‌سازند، بازهم عقب تر و در مورد
موطن و نژاد این نوع بحث می‌کند. این شاید همان بزنگاهی‌ست که از نظر هایدگر دازاین نام گرفته است. کرگدنی که نسبتی با جهان این صحنه ندارد اما به نحوی ریشه در جهان
فرای این صحنه دارد و حالا بودنی غیر اصیل پیدا کرده است که برای بازیابی اصالت،
بنا به نظر هایدگر، باید به موطن اصلیش برگردد. اما پذیرفتن تصادفی بودن هستی به
عنوان یک مفهوم بنیادین و برجسته نزد مکتب اگزیستانسیالیسم، به سرعت، حضور غیر
اصیل کرگدن در شهر را، از حالت چرایی به چگونگی تغییر می‌دهد. اینکه، کرگدن چرا
اینجاست؟ سوال باقی نمی ماند. بل اینکه چگونه کرگدنی است؟ چندشاخ دارد؟ تعداد شاخ‌ها
نشان دهنده‌ی کدام نژاد این موجوداست؟ و الخ، سوالات مهم‌تری می‌شوند.

صحنه‌ی بعد، محل کار برانژه است؛ که ما را با چند تیپ رو به رو می‌کند؛
بوتاری که دکارت‌وار به اصل ماجرا مشکوک است. دوداری که باور کرده و
برای این باور به ادراک حسی یا دریافت‌های حافظه‌ی خودش متکی نبوده و به گواهی
دیگران بسنده کرده، این همان فاکتوری است که نزد تجربه‌گرایان پذیرفتنی ا‌ست. بوتار
اما مخالف اوست و پذیرفتن را فقط با حواس پنجگانه اصیل می‌داند. در این پرده
یونسکو
نمایشنامه‌اش را شبیه به یک کنفراس احزاب و مدرسه‌ی ابتدایی فلسفله می‌کند.
دیالوگ‌ها هدفمندتر از پرده‌ی اول، دیالیکتیکی شده‌اند. بحث بالا گرفته و زمینه‌ساز
بروز نگرش‌ها و عقاید همکاران شده است. حضور کرگدنی که توسط خانم بف به
عنوان همسرش، مسیوبف شناسایی می‌شود، بوتار را قانع می‌کند به وجود
داشتن کرگدن‌ها. ریتم دلهره شدت می‌گیرد. مسخ تکثیر می‌شود و خانم بف همسر
کارمندی که کرگدن شده، درصدد انتخاب برمی‌آید؛ انتخابی که مسولیت و عواقب آن به
عهده‌ی خودش است و این یک انتخاب اگزیستانسیالیستی است بدون قرارگرفتن در جبر یا
مقید به واجب‌الوجودی بودن. در واقع انتخاب زمانی شکل می‌گیرد که گزینه‌هایی برای
انتخاب وجود داشته باشد. و این گزینه‌ها؛ از باور کردن حضور کرگدن‌ها و تسامح با
آنها تا جزیی ازآنها بودن پیش ‌می‌رود. و در پایان این پرده همه مجبور به خروج از
پنجره‌اند. خروجی غیر متعارف متاثر از حضورکرگدنی که انگار متعارف شده است.

در پرده‌ی دوم آغاز اوج نمایش را شاهدایم. جایی که تمام مفاهیم مطرح شده باید
قوام بگیرند و تا پایان نمایش برجسته شوند. برانژه برای دلجویی پیش ژان برگشته
است. آنچه که بنا به آرای یالوم فرار از تنهایی بین‌فردی خوانده می‌شود
.برانژه نمی‌خواهد بر خلاف  سبک
متفاوت شخصیتی که بین ژان و خودش هست، از تعامل اجتماعی با او دور شود. در
این صحنه مراحل مسخ از درون و بیرون برای ما تصویر می‌شود. ژان برخلاف همیشه،
پریشان و نامرتب است. اعتمادبه‌نفس و عقل‌گرایی‌ سابقش درگیر تلورانس شده است و
صدایش در حال تغییر. برانژه اینجا آیینه‌ای می‌شود برای ژان، که
تغییراتش را نرم‌نرم به او هشدار می‌دهد. ژان اما همچنان برانژه را
به عنوان مرجع پذیرش قبول ندارد و تلاش برانژه را برای کمک، حتی در مقام یک
دوست، رد می‌کند. چون در حال فروپاشی و گم کردن معانی بنیادین انسانی است.

ژان: دوستی وجود ندارد. من به دوستی تو اعتقاد ندارم.شاش

نتبمنسنبسنتنمت

می‌گوید مردم گریز شده، تظاهر می‌کند درگیر جبری نیست و این یک انتخاب است.
اما از آنجا که مدام در حال انکار تغییرات ظاهری‌اش هست، این انتخاب، اصیل به نظر
نمی‌آید. تغییر رنگ پوست، در نماد پوشش ماهیت، تغییر لحن و زبان، در مقام ابزار
بروز گوشه‌های پنهانی روان، اندک‌اندک از ژان می‌کاهد. تقلیل یک انسان به
کرگدن. اما او این تقلیل را رد می‌کند و در جواب سخت‌گیری برانژه به انتخاب
کرگدن‌شدگی می‌گوید:

ژان: من بهت می‌گویم آنقدرها هم بد نیست. تازه کرگدن‌ها هم مخلوقاتی هستند عین
ما و عین ما حق زندگی دارند و به همان عنوان
.

ژان از معنای دوستی، تعهد و اخلاقیات گریزان شده و به
هیچ شکل رجحانی برای انسان نسبت به کرگدن قایل نیست. از نظر او بشریت اعتبارش را
از دست داده است. او از درون کاملا کرگدن شده و تمام عیار این مسخ را در نهاد خودش
پذیرفته و با نمود بیرونی یعنی شاخ کرگدنی بیرون زده وسط پیشانی‌اش درست در
مختصاتی که جایگاه چشم سوم و شهود و اداراک آدمیت است؛ پروسه مسخ کامل می‌شود.
حالا برانژه با گریختن از ژان، تنهایی نوع دوم، که یالوم آنرا
تنهایی درون‌فردی می‌نامد، تجربه می‌کند. دوست و مرجع معتبر او هم مسخ شده.
در ساختمان، در پیاده‌روها و از همه طرف فقط کرگدن دیده می‌شود. او دچار از هم فروپاشی
درونی می‌شود. به اعتبار مقلد ژان بودن باید کرگدن باشد؟ اما هیچ خوش ندارد
یکی از آنها شود. خواسته‌هایش برایش ناشناخته‌اند و شکاف تنهایی در وجودش عمیق‌تر
می‌شود.

در پرده سوم دلهره‌ی هستی برای برانژه درآوردن شاخ است. چون این مسخ از
درون و بیرون تغییر ایجاد می‌کند. در واقع غرایز را با اخلاقیات رو‌دررو می‌کند و
برحسب گفته‌های ژان اخلاقیات مقهور قدرت طبیعت می‌شوند. همانطور که درمسخ کافکا (۱۹۱۲-۱۹۱۵) هم
دیدیم، گرگور تا حد زیادی به احساسات انسانی‌ش پایبند بود اما در نهایت،
قدرت غریزه او را به کارهای غیر انسانی وادار می‌کرد. مثل خوردن آشغال یا لذت بردن
از حرکت سریع پاها در گریز. اما در کرگدن هیچ کاراکتری بعد از مسخ با ما
حرف نزده، ژان و دوستانش برخلاف گرگور که از مسخ خود غافلگیر شد و نسبت
به آن ناآگاه بود، با خودآگاهی به این دگردیسی تن می‌دهد.

برانژه در این حالت از تنهایی، واجد شرایط داشتن یک رابطه‌ی
اصیل، برای برطرف کردن تنهایی‌ش نیست و حضور دودار و دیزی مشکل او
را حل نمی‌کند. فقط تسلای موقتی برایش در پی دارد. یالوم می‌گوید رابطه‌ی
اصیل بعد از شناختن تنهایی به وجود می‌آید. عشق از دیدگاه او نوعی از خودبیخودی
وسواس‌گونه است و دراین باره می‌گوید:”انسان بیشتر دلباخته‌ی اشتیاق خویش است
تا آنچه اشتیاق‌ش را بر انگیخته”:

دودار برای آرام کردن برانژه شروع به جبهه‌گیری
ناخواسته در حمایت از کرگدن‌شدگی می‌کند، منتها با تکیه بر اصالت، اصرار دارد ما همان که هستیم می‌مانیم.

اما کدام اصالت؟ او با اعتراف به اینکه دلیل منطقی برای این انتخاب وجود ندارد،
تلاش می‌کند برایش کارکردی خلق کند و به این وسیله برانژه را مجاب نماید.

دودار: هرچیزی که
وجود دارد منطقی است و فهمیدنش  یعنی توجیه
کردنش

 او خودش را سازگار کرده، برای خودش
توجیه تراشیده و سایرین را در انتخاب آزاد دانسته است. می‌گوید که یک انکزیتور نیست
و تلاش نمی‌کند ذهنیتش – مشخصا ذهنیت منفی- را به سایرین القا کند. منطق دودار
حالت تصنعی، منطق ژان را ندارد و منعطف تر می‌نماید.

اما در شرایط فعلی با مسخ مردمنطق‌دان هم به کرگدن هیچ دستاویزی برای انسان
باقی نمانده، هیچ راه گریز، توجیه، یا حتی اعتراضی. بعد ازینکه دودار ملحق
شدن به کرگدن‌ها را به جای با دیزی و برانژه بودن انتخاب می‌کند،
این انتخاب، از طرف کسی با انعطاف‌پذیری او، قابل قبول می‌نماید. یونسکو در چند
دیالوگی که بین دیزی و برانژه رد و بدل می‌شود، انگار بازه‌ی زمانی
طولانی‌یی را شرح می‌دهد.کما اینکه برانژه می‌گوید انگار سالها گذشته و
شاید این سرگرمی آدمی به اشتیاق‌هایش و غفلت را به تصویر می‌کشد. اما واقعاً چیست
که اهمیت پرداختن داشته باشد؟ عشق؟ نجات انسانیت یا انسان ؟ دیزی هم خیلی زود و بی‌رغبت
می‌رود. برانژه حالا، در مرحله‌ی سوم تنهایی، یعنی تنهایی‌اگزیستانسیال
قرار گرفته و ارتباط خودش را با هستی بی معنی می‌پندارد. هستی‌‌یی که حالا او را
به عنوان یکی از اجزا رد می‌کند و این آخرین ضربه یونسکو به مخاطب است.
برانژه از خودش می‌پرسد چیست و شبیه چه چیزی است؟ و انگار شتاب زمان آنقدر زیاد
شده که تشخیص چهره در عکس‌ها برایش مشکل می‌شود. این تصویرسازی نمادین از قرار
گرفتن عکس‌ها در کنار سایه‌ی شاخ کرگدن‌ها به مخاطب می‌گوید؛ که کرگدن بالذات با
ماست و تحت شرایطی یا انتخابی، نمود بیرونی پیدا می‌کند. برانژه به حال خودش
افسوس می‌خورد، به حال حفظ این اصالت. بابت این شناخت ترسیده و با این سوال می‌ماند؛
وجود یا ماهیت، کدام؟ سایه‌های کرگدن یا چهره‌ی آدم‌های توی عکس؟، اما در نهایت وجود
خودش را مقدم می‌داند و به عنوان آخرین نفرآدمیزاد انتخاب می‌کند برای حفظ این
اصالت بجنگد.

مرجان شرهان

یونسکو، اوژن. کرگدن (۱۹۵۹). آل احمد، جلال. چاپ دوم، تهران:
انتشارات مجید، ۱۳۷۶

شعر و کارنامه محمد صالح سوزنی(شعر کردستان)/ شعیب میرزایی

محمد صالح سوزنی شاعر و نمایشنامه نویس و منتقد در سال ۱۳۳۸ در شهر سقز کردستان ایران به دنیا آمد. وی مدت هشت سال به شغل معلمی مشغول بود که در سال ۱۳۶۲  انفصال دائم از خدمات دولتی گردید.

سوزنی ادبیات را به
صورت جدی از سال ۵۷ شروع کرد .

شعر صالح سوزنی به گفته ­ی منتقدین پس از نوگرایی “سوارە ایلخانی زادە” ،  دومین رخداد شعر کوردی محسوب می شود . در کارنامه ­ی شعری او  مجموعه شعرهای : سمفونیا ، دیاری، هزار دیوان بلند قامت ، دروغهای مقدس، شعر لحظەها ،به شمارە تلفن های عالم،  یک قرص عسلی، توهم عشق و تابوهای ماسک،  با ادا اطوار چ شهر، و چاپ ده ها شعر دیگر در مجلات و هفته نامه­ های کوردی دیدە می شود .  اخیرا نیز شش مجموعه شعر سوزنی در یک دیوان به نام “سرتان همچنان می سیبد”  توسط شاعر معاصر کورد “قباد جلیزادە”  منتشر گردیدە است .

سوزنی همچنین دو نمایشنامه به نام های “بازی”و دوران دوران ” را در کارنامه ­ی هنری خود دارد .

لازم به ذکر است که صالح سوزنی در حوزە نقد و نظر نیز کتاب های : نالی و خوانشهای نوین و زیر اشعه ­ی نقد را به چاپ رسانیدە است . شیزوفرنی زبانی،  چند فرمی، چند ساختی، چند زبانی ،چند لحنی، ایرونی  و پارودی از فاکتورهای شعری وی محسوب می شوند.

سوزنی مدت شش سال عضو شورای نویسندگان و مسئول بخش نقد ادبی مجله­ ی “سروه” بودە و داوری چندین جشنوارە را نیز در کارنامه­ ی خود دارد .

سوزنی با انتشار شعر بلند “شعر لحظه ­ها” سردرمدار شعر آوانگارد کوردستان ایران محسوب می شود .

شعر  اول :

تا به‌کی؟

از من گل تا HB چاپگرم

و رقص تا گل من که‌
هنوز خاک بودم و

تو به‌ این گمان؛ ازمن
ساخته‌شدی تا کی مرید خودم باشم که‌ تویی؟

که‌ شاید؛ آری ! درگمانم
شاید تۆ..

اما مطمئن از من که‌
احمقم و

تو هرگز نمی پیمائیم ..

میخندی که‌ فلسفه‌  خل و علم چه‌ مردانه‌ قوی است…

و تۆ؛

چ قشنگ می خندی و شیرین!!

چ مردانه‌ جگرخواری
که‌ زنی و

گویا از مظلومستان
تاریخ حقیقت!!! به ‌آواز آمده‌ای

چه‌ احمقستانی است
شعر و تاریخ

خر( ینه) مظومیم و
گویا… رستم

چه‌ خل فکر کرد  قوی است و..

چ مردانه‌ ، سهراب
را کشت‌.. و

چ زنانه‌ به‌ جنگ اسفندیار
رفت!!

سیاست اشعه‌ایست از
افتاب تۆ و تاریخ

حماقت .. های..های
.. مرد

( بجز نیچه‌) که‌
نیچیدم م م م م.. و نشد د د د

دیوانه‌ای اگر فکرکنی
حقیقت حکایت و

سیاست،  زن.

که‌ چشم ات می رنگد..
میچشمکد.. و می خمارد..

می برد… می هدفد..
می ا…

شعر دوم :

چرا نمی فهمید.. من
شعرم..کە شاعری را شرطی کردەاست.. شبها
قبل از خواب، دفترکهنەای را بە گردن آویزد..
لباسی مخصوص بپوشد.. بە بچەهایش بگوید..
پدرتان شاعراست.. شاعریت.. خود شل کردنیست بر تن فلسفە.. تخم
گذاری دروغینی است برای مرغهایی کە شبها خواب
گنجشکهایی را می بینند..کە خروس شدەاند..  ای دختر نمیدانم رنگ موهایت الکتریکی .یا در عصر
اینترنت..بوور… on lain servis.. من شاعرم
بچە.. نخند.. ببین ریشمو..چقدر پهن است….

از مجموعه ی
” به شماره
ی تلفنهای عالم” ۱۳۷۶

در جهان “هرمنوتیکی”
آنها

شاید کلمه ی
“آشتی” ما

به دلیل”ش”ین
غلیظش

شر معنا شود

همچون هنگامی کە از ۱peaceحرف میزنند

ما مطمئنیم چنگی پیس(پلید)
شعله میکشد و میکشدنمان

هزاران بودریار هم
دارند کە بگویند: نترسید..

جنگ رسانەای هستیم

توانایی مقابلەمان نیست
باوان…

هرزگی دنیاست وگرنه تاریخ را بانام دیوانەای بە دو بخش مساوی تقسیم نمی کردند

لحظه ها دالی هستند،
وجود تاریخ را عمومیت میبخشند

تاریخج…تاریخق…

من مدلول همه ی دال های پیشینم

/تاریخم…

شاید صرفأ دالی باشم

ندانم…

  1. لفظ و ادای پیس در
    کردی به معنای کثیف و پلید است و در انگلیسی به معنای صلح و آشتی.

ترجمه از دیوان «شعرلحظه­ ها»

—————

لە جیهانی
“هیڕمنوتیکی” ئەوانا

رەنگە وشەی ئاشتی
ئێمە

بەهۆی
“ش”ینە خەستەکەیەوە

مانای شەڕ بدات

وەک چۆن کە باسی peace ئەکەن

ئێمە دڵنیاین شەڕێکی پیس
هەڵدەگیرسێ و ئەمانکوژن

هەزار بودریاریشیان
هەیە کە بڵێن: مەترسن…

شەڕە تیلیڤیزیۆنین

دەرەقتیان نایەین باوان…

لە بەشیتر دا:

قەحبەیی دنیایە ئەگینا مێژوویان
بە ناوی شێتێکەوە نە دەکرد بە دوو بەشەوە…

ساتەکان دالێکن، تەعمیم لە بوونی
مێژوو ئەکەن…

مێژووج…مێژووز…

من مەدلوولی
هەموو دالەکانی پێشووم…

مێژووم…/

رەنگە هەر دالێ بم

نەزانم…

تا مبارک بادمی..

.

وقت..ی… ۵۷  رقم…
سال..تاااا…سال.. بگویند.. تو…”لد”ت مبارک… یعنی ٱنقدر نوشیدەای کە دیگر…
برو بتمرگیدنت را اسطفراق.. کن…ولی.. لی لی.. می نوازد هنوز سعرهایم.. لبت.. را تا؛
۷ ت ..و ۹یم بە سفت ترین
شعرت کە ژلەای و کروی
می تپانی در.. ٱن ۲ها… های ..های.. بە تمام رودارترین
سعرم.. “رم”۱ م.. هنوز
“نوز”۲ ش را از
نرم می خزد و نازش را همیشە وام..
می گیرد… رد شد.. بشود… ۵۷ کە هیچ..
شصتت را هم می سعرم با گیلاسهای این نە جشنهایی
کە نوەهایم، یادشان
رفتە برایم “بگیرند” و من بکنمشان.. در
شادی کە نە.. با برفهای
مصنوعی سادی…. ش… بیا ببین کجا نرفت..ەام.. گلم
هنوز کە شصت را با هم نشستەایم.. تەمان.. مانند..
ندارد.. دارد.. رد می شویم.. دستت را بە م.ن..
بپوشان.. شان ما.. طلبیدن نیست.. گرفتن است.. ببند چسمهایت را کە آمدم..
گاز بگیرم.. برای زمستانهای نهایت.. بر فروزیم؛ “آتس هاااا… بر کوهشتانهااا…

ـ کدام مبارک.. برو
بابا…

ـــــــــــ

۱ رم : 
نیزە

۲ـ
نووز  : 
در کردی با ناز می آید

بەم شۆرتە سوورەی شەڕەوە؛

تکایە رەسمێکی دیم
بگرە نازەنین

.

.

بە سامی حەزرەتی باران
و گۆرەوی وشەی کۆن ..

لە دەردی هەمانەی ڕزاو و بە سێبەرانی هی
__ چ

شەڕیان چ تاجە تاجێکیەتی بە هیبەتی فەقی_ _
_ ر

گریان چ شکۆیەک دەفرۆشێ

بە هەژاریی سیاسەتمان

قیژ ژ ژ ژ ژ ژ ژ ژ
ژ

وە چ سەر بە  سەر بڕین ێکمانە_ – _ – _ – _….

بە رەقەمی ئایی

ن

……………..

– شێعر کوا
دەزانێ جگە فڕندەیی باران

خزندەیی مەلەوان

بە هەرچی عاشقی
رووت

لە کەشکەشانی دیسان
هی………… چ

مەشعەلی ژمارەی هەمانەی گڕاوی بە سامی بارانی
حەزرەتی گۆرەوی ڕزاوی سێبەرم..

کە شەڕیان بە تاج و
لە تەختا…
بەختەی دێ بە فەقیر

وە لە هەیبەتا چ هار…

بە شکۆی گریان
و فرۆشتن بە سیاسەت هەژارین

– سەربڕین ئایینی
رەقەمە و شێعری من
بارانێ دەفڕێنێ تا هەتاااا…

مەلەوان کە دەخزێ بە هەرچی رووتێتی ئەشقداااا..
لە دیسان بە کۆشکەلانی هیچ

سەرلەنوێ بە بارێ دیکەدا بینووسن؛

ئەم شەڕە حیزانە لە خۆتان

گەورەیی وشەیەک وەک
“ئەبلەح”
لە شانم

تۆزێکی هەتایی تا
ئێوە و سەر بە سەر دڕین تان

تا شاری ئەستێرە و قسەی هیچ

ئەینووسم
بە شەڕا… کام
مەزن؟

– ئەبارم بە ئەتڵەسی لەشتااااا…

. . . .
. . . . . . . . . .

. . . .
. . . . . .

بیشۆرن!

هەر هەموو ئەم ڕەزم و بەزمانە

بە توورێک … هەزار توون
.. بڕوات و نەیەتەو

با بخزێ زەمەن و بیست
بێ بە بیست و
یەک

دوایە هەر ئەحمەقین!!

ئاسمانی تەیارە لە کوێیە باااا…
هەڵێم

لەم وشە نەگبەتە بەردانە

بەردەوە هێلانەی هەر هەموو بارانە

……………………………………

………………………………..

…………………………

– کەشکی چی
کۆشکەلان

–  کەشکەی ران

– شلکەی دێ لە پووچ و
ئەوی تر

– بارانە … بارانە… بارانە

……………………………

…………………………..

بەحرێکی چیمەنتۆ لە کوێیە

با خۆمی تێ هەلدەم

بتەزێم م م م…..

هەڵامەت

یاسایە!

بە سامی حەزرەتی باران
و گۆرەوی وشەی کۆن ..

لە دەردی هەمانەی ڕزاو و بە سێبەرانی هی
__ چ

شەڕیان چ تاجە تاجێکیەتی بە هیبەتی فەقی_ _
_ ر

گریان چ شکۆیەک دەفرۆشێ

بە هەژاریی سیاسەتمان

قیژ ژ ژ ژ ژ ژ ژ ژ
ژ

وە چ سەر بە  سەر بڕین ێکمانە_ – _ – _ – _….

بە رەقەمی ئایی

ن

ن ن ن

ن ن ن ن ن

ن ن ن ن ن ن

اندوه نور (بهنود بهادری) و شعر دیگر: مونا زاهدی، بهناز عباسی دشتی، حسین خلیلی

اندوهِ نور: بهنود بهادری

اندوهِ نور نام پرونده‌ای است که از این پس قرار بر این دارد که شعر شاعرانی را نشر دهد که حدودا ۴دهه بعد از حضور شاعران آوانگارد( موج نو، شعر دیگر، حجم ) دست به نویسش زده‌اند. قصد این پرونده هرگز اعلام وجود یک جریان یا یک حلقه نیست. متن‌ها اشتراکات فروان و عمیقی با هم دارند که نور  و حیات این ریشه‌های متنی،  جریان آوانگارد شعر معاصر فارسی است. بعد از سالها دیده نشدن و پنهان‌کاری توسط ناقدین و بعدتر هیاهو پُر تریبون شعر دهه‌ی ۷۰ شعر امروز به ساحل آرامش رسیده است و در سراسر ایران نسلی دست به قلم برده که شعر فارسی را از سبک هندی تا نیما و هوشنگ ایرانی و تندرکیا به دقت رصد کرده و استمرار بخشیده است این گنجینه‌ی شکیل را. هدف نشان دادن متن‌های دقیقی است که در زیبایی چون جریانهای ماقبل خودش سردرابرها می‌کشاند.

در انتها یاد و نام منصور خورشیدی عزیز را، گرامی می‌دارم که در این صفحه زحماتش در نشر و آشنایی نسلهای بعد از خودش با جریانهای اصیل شعر معاصر فارسی ستودنی و ماناست. روحش غرق در نور باد.

بهناز عباسی رشتی:

(…)

با تو که خورشید می آمدی

و مرثیه علف

سایه شانه ات بود

با کاکلی از رستاخیز و زاِئر

که تنی هذیانی از رستگاری آبی بود

دوستت دارم را

در مدارا

چه بدر آه

کفن کردم

(…)

در بشارت باد نامت

سایه آهو

تنفس رگی زخمی است

و من تمام فصول روبرو را

شقایق به شقایق

گریستم.

(…)

نشسته بر کتف های عزلت

با نیم رخی از مرثیه

و نیم رخی از مدارا

تیرک زده زیر صاعقه گیاه

و رایحه باران

از گلدسته های منظره

رفتار آه که به گاه بیاید

با شیهه رسم مگر

تب من را

عطسه نامت حجامت کند.

مونا زاهدی:

(…)

چه می گوید درخت

آنگاه که می‌رقصد

برگ به برگ

سراسیمه

تا باد چنین رسوا

 هی رسواتر شود

دست درازتر..

حالا

به شبپره‌ها بگو

تو را به خواب‌های عنکبوت

از شاخه تا شاخه

تسلیم کنند

تا مسافت برگ طی شود

*

تاراج ریشه‌هاست این

که خاک چنین به چله نشسته       آرام.

حسین خلیلی:

(…)

با رفتار ِکوبنده‌ی ِپتکی به سنگینی ِکوه‌ها که ضربه‌های ِمهیبش قلب را شایسته می‌کرد ـ سرنوشت ـ موسیقی مرموزِ این نور کدر توحش ِنبض ـ  وگام ِ نفس‌هام را  رام  می‌کردم

تعلیم حیرتی که نام تو باشد

ماه سر آمده ــ

پرّانی‌ی نحیف میلم
به تنگی پوست

اسکلت ِ عطری
باستانی پوشید

و پیوستگی   

مغرورتر از سکوت

در مشاعرم شکست

حالا مهابت دستهای
تو هنوز ِآمدنند
 

پوست اما  می رمد فرسوده از خاطر لمس ــ

و نبض، مکنده و
معکوس، طیف را سپید کرده تا

سر به راه و رام، در
حفره‌های چشم، تصویرِ تو عطری ــ

تنها   پریده    بماند.

کفنی از آهک‌وکافور
به استخوان‌های لجوجم می‌نشانی

 ـ دریای کف کرده‌ای ! ـ

                         تسلای آرامشی از آن دستْ تشنگی

                                             که  بر پهنه‌ی آبی‌ها

                                                      تلف می‌کنم.

از اندوه نور(شعر دیگر): مهران شفیعی، کیوان قنبری، عنایت روشن

مهران شفیعی:

(…)

ربّی تبی داری

لَج می شماری ای من

دَم که تا نخفته برخیزد

مانی،

_دلِ افتاده ات

      _پلک
نگذارد

جن نخوابد هنوز

هَتّاک تر از

_نقطه

   به
مختصات دیده باشم

ربّی تبی داری_

گوارات

خونابه    
_گِل

اگر سکوت کرده باشی

اگر رقیق هم

         تا
خیانت کنی

او به قیراط

حالا حلوات کند

خلاء که پای انگشت برسد

خلاء که لمس بَرَم داشت

تا بند بندِ حلزون

       
دلیرتر

       پلک
ببازم

   او که
همیشگی ست

ای من

شب از قامت بلندتر

ببینَمَم

   او که
نیست

داری می روی

       تو
که داری

چنان بی حاصل از نور بیفتی

تا بندبندِ حلزونیت

سرودِ خالی بخواند

من که می دانم

         به
گوشِ حیوان

حاشا می کند

چرا که از تو

نور از نور خالی ست

و بقات تا پلک

       به چاکراهه بگیجَد .

کیوان قنبری:

حالا در پناه تو
کِز کرده‏ام

             کلمه ی بُطلان

     اینجا در اعتدالِ کاغذی‏ام

پرچین پریدن مغزم
را

   کاین به واقع لغزیدن می‏داند

    گهواره امن نیست

وَز برگهای ریخته

    جوان‏ترین انصافن درخت خاهد شد دیگر

تا بوده در سایه
اباطیل بیاندازم می‏خانم

      بر تجسم غضروف و

            کرت‏های لامسه‏ات را

   پیمانه‏پیمانه شیراب بسته‏ام

در من دریغ  دوپهلو نیست‏حس‏می‏کنم

از من جوانه ی
نیرنگ نیز نخاهد رویید

و جمله‏جمله رسمن
پیشمرگانند

کَز خاب‏های
زمستانی

                محرومم آورده‏اند

    تا می‏بَرندم به بالا

                    و از حالا

       بگذارَ م و برَوَم

       چین به پیراهن

      برازنده ی دفترم

        چون دخترم

عنایت روشن:

«بخاب و شروع کن

پلک بخیسان و

در پیاله ای شیر و

با جانی آغشته به شک و

بُت و

پتراء

تعمیدم بده

ژاله هراس من است و

چون امید

لرزان»

دیوی که رازم را می دانست، گفت!

از اندوه نور(شعر دیگر): احسان براهیمی، معصومه احمدی، نکارچیل اوروسا( پریماه اعوانی)

احسان براهیمی

(…)

ریشه مان ندانی به کجایِ شب می رسد

می زنم

رگ های گمان را

از بردگیِ درخت

حسرتت می ماند آنوقت

پرتِ سنگی

در خیانت آینه

مرداب می ماند

دایره دایره

دایره زنگی

در دستِ پریان دریا

که ماهیان مرده می زایند و

رقاصه ی سوال

تا سپیده دم

سرخ می شود بر امواج

(…)

پشت قرار – دادها

زخم آلود نشسته اند دوزخیان

تا رسمِ خواهش را

بیاموزند وُ

شکل بگیرد هراس

از رستاخیز آه.

معصومه احمدی

(…)

هلهله بر پشت اسب فرومی ریزد

دست افشان و لخت و شب انگیز

و منجم پیر با گلویی چرکین

پرچم صلح را می تکاند

خواب سفید که پیاده شده از گرده ی گوزن مرده

کورمال کورمال

چشم جوان عروس را می بندد

و تعبیر بخت سفید

در ساق اندوه به آب می ریزد

تابوتهای مه گرفته

با سنگچین نذرهای باد برده

و صدای هلهله ی مردگان

به خانه می آیند.

نکارچیل اوروسا( پریماه اعوانی)

شبح تاریک غایبان

(…)

این منظره است که رو به رویش ایستاده ای و

مردگان برخاسته

از درختان هر باد و خون٬

غروب بی پایانی در بخارِ دیگ های جادوست

چهره بر چهره نمی نشیند در این یخبندان

شب پوستین سخت سردی بر پوست و

ای داد از این غیاب ! و

شبح عظیمی که تو شده ای و

از میان تو قشونِ قوم عزا میگذرد

صدای قاشقک ها و طبل

این منظره است و تو خوب نظاره میکنی

پاشیدن تن بر تن و احوال اجساد پرخروش

ماه هشتم سال

فرشته ی مولکل

عقرب نشسته بر شانه ی تیشتر

سیلاب حاضران و شبح تاریک غایبان

در این کاسه ی خون

در این جمجمه ی سخنگو

که منظره تلخ برابر چشم هات فرو میریزد

که منظره فرو میریزد چون اشک از برابر چشم هات

خویشاوند فرو میریزد از برابر چشم هات

مادر خوانده های جادو

و اقلیم تکه ای که سگ هارِ گری بر آن شاشیده ست

تو در این دور چه میکنی؟

از این دور

به تماشای منظره

ای غایب

ای گسسته

بی منظره چه میکنی؟

سلام بر عقرب نشسته بر شانه ی تیشتر

سلام بر عقرب پاییزِ و نگهبان آب

ماهِ آب هایی وغرقِ خون و ماهِ ماه!

بادها از تو می وزند که تو توده ی قوایِ کیمیایی و

مس خورشید و غروبی بر تلاطم آب ها

یگانه آتشی که در قلب می وزد

قیام جرقه هایی و شعله هایِ بلندِ پیشانی

آرزوهایی در آتش 

بریده از تب و تمنای دوا

سلام بر خروارهای تلنبار جان آدمی

در منظره ای که فرو می ریزد

سلام بر مردگان!