ایو بون فوا دیگر نیست!

ایو بون فوا، شاعر مشهور معاصر، مترجم و منتقد ادبی شناخته شده فرانسوی در سن ۹۳ سالگی درگذشت.

آثار این نویسنده بزرگ به ده‌ها زبان خارجی ترجمه شده و خود او نیز مترجم آثار نویسندگان بزرگی از جمله شکسپیر ،ییتس، پتراخ و جورج سفریس بود.

این نویسنده پرکار که خالق بیش از ۱۰۰ کتاب بوده است در طول دوران طولانی کارش همواره به عنوان یکی از نامزدهای دریافت جایزه ادبی نوبل مطرح بوده است.

بون فوا سال ۱۹۳۲ در تور در مرکز فرانسه به دنیا آمده بود و پدرش کارگر راه‌آهن بود و مادرش در مدرسه تدریس می‌کرد.

وی در ابتدای جوانی به سورآلیسم گرایش پیدا کرد اما سال ۱۹۵۳ اولین کتابش را به بازار فرستاد که بیانیه‌ای علیه ادبیات معاصر بود. او در دهه ۱۹۸۰ از چهره‌های برجسته ادبیات جهان بود و سال ۱۹۸۷ جایزه ادبی گنکور را دریافت کرد. 

دایره‌المعارف بریتانیکا از وی به عنوان مشهورترین شاعر فرانسوی در نیمه نخست قرن بیستم نام برده است. 

این شاعر فقید تنها در زمینه شعر ۲۰ عنوان کتاب منتشر کرده که آخرینش با عنوان « La Longue Chaine de l’Ancre» یا «لنگرهای زنجیره‌ای طولانی» سال ۲۰۰۸ منتشر شد.

خواب ابدی برای «بیدار سیاه»

خواب ابدی برای «بیدار سیاه»

آدام اسمال نویسنده و شاعر شناخته شده آفریقای جنوبی در ۷۹ سالگی درگذشت.

اسمال روز بیست و یکم دسامبر سال ۱۹۳۶ در شهر کوچک وسترن کیپ به دنیا آمد. او در دانشگاه کیپ‌تاون به مطالعه زبان و فلسفه پرداخت و بعد به دانشگاه‌های لندن و آکسفورد رفت و مدتی را هم به عنوان سخنران در دانشگاه فورت‌هِر سپری کرد. او که از موسسان دانشگاه وسترن کیپ (UWC) بود، اوایل دهه ۱۹۷۰ به جنبش «بیداری سیاه» پیوست و از فعالان آن و چند جنبش دیگر بود.

اسمال بیشتر از همه به خاطر استفاده از زبان آفریکانس (که بیشتر در کشورهای آفریقای جنوبی و نامیبیا رواج دارد و حدود ۶ میلیون نفر از آن استفاده می‌کنند) در آثارش و نوشتن درباره درماندگی در رژیم آپارتاید شناخته می‌شد.نوشته‌های او از معدود آثار ادبی هستند که به طور مشخص به وضعیت بد زندگی شهروندان آفریقای جنوبی در آن دوران می‌پردازند. تحلیل اشعار او توسط معلمان و استادان باعث شد آن‌ها فرصتی نادر برای برگزار کردن جلسه‌های مباحثه‌ای درباره سرکوب بیشتر شهروندان کشورشان به دست بیاورند.

پل استر و چهار جوان موازی

پل استر با چهار جهان موازی می آید

 

پل استر نویسنده مشهور آمریکایی بعد از هفت سال در ژانویه ۲۰۱۷ جدیدترین رمانش را با عنوان “۴۳۲۱” روانه بازار می کند.

به گزارش خبرگزاری مهر،کتاب داستانِ زندگی پسری با نام فرگوسن را چهار بار به صورت موازی روایت میکند.از خلال این چهار زندگی میتوان جهان قرن بیستم را مرور کرد.پسری که دوباره و دوباره و دوباره میتواند تجربه کند.

زمان و مکان اختتامیه دومین دوره جایزۀ شعر تجربه گرا –و– رو نمایی از دوماهنامه آوانگارد

زمان و مکان اختتامیه دومین دوره جایزۀ شعر تجربه گرا

و

رونمایی از دوماهنامه آوانگارد

 

 

زمان:                     یکشنبه ۳ مرداد ماه ساعت ۵

مکان:                    تهران، میدان الف، خ مقدس اردبیلی، مرکز خرید پالادیوم، طبقه سوم، فروشگاه بوک لند

 

با حضور: هوشنگ چالنگی، شمس آقاجانی، محمد آزرم، لیلا صادقی، رویا تفتی، علی قنبری و…

منتظر شاعران، نویسندگان و علاقمندان به هنر و ادبیات پیشرو هستیم.

 

معرفی چند تن از داوران مرحلۀ اول

 معرفی چند تن از داوران مرحلۀ اول*

دومین دوره جایزۀ ادبی شعر تجربه گرا

 

کتایون ریزخراتی

کتایون ریزخراتی متولد اصفهان، از سال ۱۳۸۵ تا زمان توقیف مجله‌ی الکترونیکی «وازنا»، مجلۀ اختصاصی شعر، از اعضای تحریریۀ این مجله بوده است و فعالیت در کارگاه زنده یاد منوچهر آتشی در مجله کارنامه و کارگاه حافظ موسوی در کارنامه وی دیده می شود.

آثار منتشر شده:

  • «به کسی نگو» نشر آهنگ دیگر ۱۳۸۷ ( نامزد جایزه‌ی شعر نیما و جایزه‌ی شعر زنان ایران /خورشید )
  • «من و خواهرم» نشر چشمه ۱۳۹۱ ( نامزد جایزه‌ی شعر زنان ایران و نامزد جایزه‌ی شعر خبرنگاران )
  • «روبروی هیچ‌کس» نشر بوتیمار ۱۳۹۲
  • «تسلیت به باد» نشر بوتیمار ۱۳۹۴
  • «سانِت هایی برای تینا» نشر چشمه ( در دست انتشار)
  • «همزاد» (رمان) نشر بوتیمار (در دست انتشار)

 و

  • دریافت­کننده لوح تقدیر فستیوال شعرخوانی گلاویژ در عراق ۱۳۹۲
  • انتشار برخی از اشعار کتایون در کتابی با عنوان «زنانی که در وقت ماه بدر به دف سرخ می کوبند» ویژه‌ی آنتولوژی شعر زنان ایران در ترکیه/۱۳۹۳
  • شعرخوانی و لوح تقدیر فستیوال شهر اسکیشهیر و دانشگاه آنکارا را /۱۳۹۵
  • انتشار منتخبی از اشعار وی به زبان چک و انگلیسی در کتابی به نام grass widow در کشور چک

 

الهام حیدری

الهام حیدری دانش ­آموختۀ مقطع دکتری روابط بین ­الملل است. از سال ۷۹ در حوزۀ ادبیات فعالیت جدی داشته و در سال­های آغازین دهه ۸۰ در مطبوعات و جشنواره ­های شعر جوان حائز رتبه ­های برتر شده است.

  • . مجموعه شعر « و عشق پاشنه آشیلم بود» /مورد تقدیر نخستین جشنواره شعر شاملو 
  •   مجموعه شعر  «اذا که رو بشود زیرهای زبانی»، منتخب و برگزیده جایزه کتاب­های شعر بامداد
  • رمان « اتاق ابدی» انتشار البرز

 

 احسام سلطانی

 احسام سلطانی، زادۀ لرستان و دانشجوی فوق لیسانس در رشته جامعه­ شناسی است. قریب به ده سال است که در زمینۀ شعر فعالیت دارد. سال ۹۱، انتشارات بوتیمار مجموعه شعری از وی، با عنوان «پیرهن پاره کن»، منتشرکرد که نخستین مجموعه شعر اوست. در حال حاضر هم کتابی با عنوان «حافظه و دیگری» که جستارهایی دربارۀ شعراست، در دست انتشار دارد. کتاب «نه! نترسید تکرارکنید» هم مجموعه شعر دیگر اوست که به زودی منتشرخواهد شد.

 

سمیه طوسی

سمیه طوسی، شاعر و منتقد در حیطۀ شعر پیشرو است. اولین مجموعه شعر خود را با نام «طاء» منتشر کرد. این مجموعه شعر در اردیبهشت۹۳ با انتشارات سرزمین اهورایی همراه بود.
وی هم­چنین عضو برگزار کنندگان نمایشگاه ۱۰۴ پنجره در شهریور ۹۲ بوده است و…

 


  • بنا به درخواست بعضی داوران مرحلۀ اول، از ذکر نام و معرفی آن ها خودداری شده است.

زندگی شهری: ترجمه شیوا مقانلو/ مریم هومان

زندگی پادارمانشهری

نگاهی به زندگی شهری نوشتۀ دونالد بارتلمی: ترجمه شیوا مقانلو/ مریم هومان

عنوان: زندگی شهری

مؤلف: دونالد بارتلمی

ناشر: بازتاب نگار

مترجم: شیوا مقانلو

سال چاپ ۱۳۹۵:

نوبت چاپ : ۳

تیراژ ۵۵۰: نسخه

تعداد صفحات۱۲۸:

 

اوتوپیای فرو پاشیده ای که بارتلمی در هر یک از داستان هایش خیابانی از آن را برای عبور می گشاید. شهری است که در آن انسان ها به طرز غریبی با هم در ارتباطند .رابطه ای سرد اما پر جنب و جوش . «دختر ها سر خوش از شیرینی ثبت نام در دانشکده حقوق ،به گردش رفتند. حالا از همیشه به هم نزدیک تر بودند، البته نمی خواستند بیش از حد به هم نزدیک شوند . از نزدیکی بیش از حد واهمه داشتند.»۱

واهمه ای همه گیر و پارادوکسی ترسناک از زندگی مردمان عصر پست مدرن .دنیایی از هم گسیخته شبیه به پاراگراف های هر کدام از داستان های کتاب .

این یادداشت به بهانۀ چاپ سوم کتاب زندگی شهری اثر دونالد بارتلمی و ترجمه خوب خانم شیوا مقانلو توسط نشر بازتاب نگار نوشته می شود. بارتلمی که به درستی پدر ادبیات پست مدرن نامیده می شود با این مجموعه و کتاب زن تسخیر شده که منتخبی از داستان های  مجموعه های مختلف این نویسنده است، به فارسی زبانان معرفی شد. به گفته مترجم این دو کتاب«حتی اگر دستاویز تازگی و غرابت همیشگی داستان های – امروز سی ، چهل ساله – او را بپذیریم ،بازی های بارتلمی برای برخی از ما هنوز زیاده غریب است» ۲

ولی با این حال خواندن داستان های بارتلمی هیچ گاه خالی از لذت نیست. مصرف گرایی،کثرت و عدم قطعیت که همه از ویژگی های لذت بخش، سرگرم کننده ودر عین حال ترسناک و گیج کننده هستند در لباس اسامی رستوران ها، فیلم ها وستاره های سینما و نقل قول های راویان داستان ها از اشخاصی که نمی توان به آنها اعتماد کرد، به وفور در این کتاب دیده می شود. افراط و بزرگنمایی بیش از حد، نمایش عدم اعتدال در زندگی مردمان عصر حاظردر نوشته های بسیاری از داستان نویسان آمریکایی نوعی پوچی کاریکاتوری به وجود می آورد، بی معنایی وسیعی که هم می تواند باعث دلهرهشود و هم با جذابیت و زرق و برقش آدمهای قصه را به دام بیندازد.

«باید تصدیق کرد که در بی نظیر ترین گنداب های اسرار آمیز گیر کرده ایم.گندابی که بالا و پایین می رود و ضربان دارد. چند سویه است و شهردار هم دارد. توصیفش صد ها هزار کلمه لازم دارد .گنداب ما تنها جزی از یک گنداب خیلی بزرگ تر است –گنداب ملت /دولت –که آن هم خودش ساختۀآن گند گنداب ها، یعنی آگاهی بشری است. البته در همۀاین ها گاه رگه های مثبتی هم دیده می شود، مثلا وقتی که مون بلی آواز می خواند یا وقتی چراغ ها همه خاموش می شوند .چه دوران خوشی بود وقتی همه برق ها می رفت .»

ارزش های وارونه و اسطوره هایی که با کارکرد هایی متفاوت دوباره بازگشته اند، روابط خنده داری را می آفرینند که گرچه ممکن است باب میل بسیاری نباشد اما تلنگری عمیق بر روح آدمی وارد می سازند.شاید دیگر  به کار بردن نام ابزورد یا بی معنا برای چنین داستان هایی اشتباه باشد. چرا که آدرس و اشاره های  بارتلمی برای عبور از فرم های ابداعی، شیک و گاهی عامه پسند داستان هایش و رسیدن به لایه های عمیق زیرین سر راست است.

این اشارات اغلب به روابط ظریف انسان ها با یکدیگر و محیط اطرافشان معطوف است .بارتلمی انواع فرم ها وتکنیک های داستان نویسی را به کار می برد تا رفتارهای هنجارشکن و گاه غیر طبیعی تا حد بیمارگونه شخصیت های داستان هاش کاملا رئال و باور پذیر جلوه دهند؛ همان گونه که در زندگی عادی بیماری های روحی و روانی خفیف در تمامی افراد جامعه دیده می شود .آنها هم نرمال هستند و هم نیستند واین از نظر خودشان اصلا عجیب نمی نماید.

«ربه کا» یا «خانم سوسماری» اثر حذف شده از این کتاب،که گویا تنها دلیل مجوز نگرفتن زندگی شهری در این سه سال بوده است، نمونۀ همان پارادوکس خنده داری است که پیش از این گفته شد. در دنیای کنونی ضدارزش هایی که عجیب می نمود، بدل به واقعیاتی ساده و انکار ناپذیر شده اند؛گروتسک هایی زنده در پیاده روهای شهرهای کوچک که حتی در کشور های جهان سومی که دیدن همه روزه آنها باعث می شود که درک ما نسبت به موضوعاتی این چنینی، دستخوش تغیراتی  جدی شود.

«ربه کا سوسماری در تلاش بود تا نام فامیل زشت وچندش آورش را عوض کند .قاضی مسئول رسیدگی به او گفت :سوسمار،سوسمار، سوسمار . اگر چند بار تکرارش کنید، هیچ جنبه ناخوش آیندی ندارد.»۳

گویی با تکرار هر تصویر عجیب آن تصویر دیگر عجیب نخواهد بود و در کمال شگفتی شاهد هستیم که این نکته از داستان های پست مدرن و …به زندگی انسان ها ی متمدن نیز تعمیم داده می شود. خانم سوسماری تلخندی عمیق و معنادار است. هر چند دیگر داستان های این مجموعه خالی از چنین اشاراتی نیستند و تصویر پیچیده اما پر مغزی از عصر جاری و مردمانش ارائه می دهند.

…………………………

  1. داستان زندگی شهری
  2. زن تسخیر شده یادداشت مترجم ص ۱۲
  3. ربه کا /زندگی شهری چاپ چاپ دوم ۱۳۸۶

 

 

سخن آغازین: ضرورت یک شروع مجدد(دوماهنامه آوانگارد)

(دوماهنامه آوانگارد)

سخن آغازین: ضرورت یک شروع مجدد

بیش از چهار سال است که از روزهای شروع به کار سایت آوانگاردها می گذرد؛ سال­ هایی که تلاش شد میزبان بسیاری از حرکت ها و تجربه های شاعران و منتقدان جریان های مختلف باشیم. در دوره ای که گذشت تمام تمرکز برای ایجاد فرصتی مناسب جهت تعامل شاعران مختلف بود و حتی دوره اول جایزه ادبی هم با همین نگاه برگزار شد که با مشارکت مخاظبان و شاعران رونقی درخور یافت…

اما اکنون فصل تازه ایست.

بعد از گذشت این مدت ضرورت فضای کنونی ادبیات ما را بر آن داشت که سایت انحصارن با معیارهای تخصصی و بررسی جلوه های آوانگاردیسم در ادبیات معاصر مسیر خود را ادامه بدهد تا حداقل مرجعی قابل اتکا در فضای مجازی به وجود آید.

و این مهم دست نمی داد مگر آنکه گروهی از صاحب نظران این حوزه که هنوز رابطه نسل گذشته و نسل آینده را حفظ می کنند و با زیست ادبیات مدرن ، پنجرۀ تجربۀ فرامدرن را به روی خود باز نگاه می­دارند، در کار دخیل شوند و حضور خود را در گردش سایت پررنگ سازند.

به همین دلیل از مشاوره و نظارت شاعران و منتقدین: محمد آزرم، شمس آقاجانی، رویا تفتی ، لیلا صادقی، علی قنبری و شیوا مقانلو بهره جسته ایم تا هم در تحریریه و هم در گزینش و پیشنهاد مطالب کارا تاثیرگذار باشند.

برنامه انتشار مقالات و اشعار مجله به صورت دوماهنامه خواهد بود و یادداشت ها و معرفی کتاب به صورت هفتگی صورت خواهد گرفت.

شروع و انتشار شماره اول مجله آوانگاردها مصادف با اختتامیه دومین دورۀ جایزۀ شعر تجربه گرا خواهد بود.

بامهر

مدیر سایت آوانگاردها

احمد بیرانوند

 

شعری از روزبه کمالی

شعری از روزبه کمالی

 

خیابان شریعتی

 

 

موردی عجیب  

به کجا روی داده است

گمشده ها را

می برند و نمی آیم

گم نمی شویم از این جا اما

 

(شعار گروه ها اگر رژه می رفتند برسنگفرش که آسفالت شده مانده):L

« در خیابان های خیلی و خالی

به خونِ خودت پرتابی

سویِ به این طرفِ آن ور

نگاه می کنم و هر جاست».

(پایان شعار گروه ها اگر رژه می رفتند برسنگفرش که آسفالت شده مانده )

 

خطی دراز و شریعتی

تهران را به دو بخش

این طرف و آن طرفت

پرتاب می شود

1

                  (کروکی آن جا/ ها)

پس کو؟

کو به صداهای متصادم

راه می شوی

موارد مسکوت/ مجعول

در عرقی که می رسد و می سوزد

مرطوب مانده است

و حروفِ ناخوانا

ای مقاربت دهنم نشکن

با معده و

که مشت تنش

بستی به دم موهایت

می کشد به جدول رنگی

خط غیر غیر سفید

غیر سیاه

 

(اخبار از رادیو شخصی):

« هر زنی که نارحم ملتهبی دارد

مشتی به فرق سرم

من پدر بچش

از این دفعه تا هر بعد.»

(پایان اخبار از رادیو شخصی)

 

تمامش کن…

شروع نشده بیا تمامش را

رفتی و دیدی

در وریدها

از نقطه آ تا نقطه ب

2

               (شرح درون عکس/ متن است)

راه از پاهای تو بالا بالا

به کجاها

ها ها رفت

رَحِمت

می تپد و مرحوم شده باشد

چه مغناطیسی

جرق و جروق سرم شد

از طرح های مخموری و اسلیمی

روبالشی و خواب

3

         (شرح درون عکس/ متن است)

آن قدر بزرگ تر

تا ته شریعتی بدوی

و سکوت

 حرف غالب مغلوب

خود خیابان

خودتان/ مان باشد

سکوت

و ما ادریک سکوت باشد

 

(سرود گروه های دیگر اگر رژه می رفتند و سنگفرش که آسفالت نشده مانده):

«پس کو

کو که صداهای متصادم

راه می شوی

از راه می شوی؟»

( سرود نیمه تمام گروه های دیگر اگر رژه می رفتند و سنگفرش که آسفالت نشده مانده)

 

خلاصه اگر

چشم ها و نمی خارید

ورت از گرده های هرزه هرباری

آن درصد مقطوع درخت ها

در خیابان شریعتی

به عطسه نیفتد

پیر شده

روی آن خارش تاریخی

طوفانات هزار روزه

در چهارده روز جنینی

پس کو که صداها…

کو

 

 (توصیه دستوری):

«همه آن طرف های خودمان را جمع کن

جاها که نیستیم

ذیل یک کلمه

بشود جلوی جمع

جمعش بست

بفرست برود به کارهای روزمره

زخم روزهای مبادا هرگز.»

(پایان توصیه دستوری)

 

حالا

دختر باادبی هستم قربان؟

با زاری و والذ[ز]اریات

دوره بیفتیم

یکی- دو جفت از آن اثر انگشت را

برگردانید

(برای ثبت در تاریخ):

«اثر انگشت ها را به صاحبانش[ان] برگردانید

4

                  ( بدون شرح)

به جانب این سمت

به این سر و این سوها

جمع کنید بیارید.»                 

(پایان برای ثبت در تاریخ)

 

(نصیحت مادرانه):

«از خانه نیا بیرون

به خاطر:

۱ . بازتاب های کوچک نور بر دیوار

۲٫بوهای خوش روزهای تعطیل

۳٫پرزهای چسب شده با موها

۴٫گوشه های گمشده خانه.»

(پایان نصیحت مادرانه)

 

مفهوم یا لامفهوم

گمشو بیرون در تو

شور شد از دهانه رحمم

در خیابانِ به خدا سوگند

به خون خودت پرتابی

انتظاری داری ها؟

واکنش متین کلمات را؟ ها؟

با این جهاز هاضمه سنگین

نصب کنید روی جدول داغ/ رنگی

 

(برخی مطالبات مخاطبان که بر شعر رژه می روند):

«پس کو به صداها

تکانه های متجانس + نا

از راه می شدی در/ با

  • آن ها که دور شدند و نمی بینیم

این نقطه ها به جای همان ها

…………………………………………

5

                              (بدون شرح).»

(پایان برخی مطالبات مخاطبان که بر شعر رژه می روند)

 

صدا که می زند و شیئم

جسمی که از دهنش […/ها]  افتادم

پس کو که به صداها

به راه ها

 

(صدای آمبیانس که پس از پایان همچنان تکرار می شود) :

«که پس از دشواری

و پس از هر دشواری

دشواری

و همانا

از  پسِ  هر دشواری

دشواری است»

مسمومیت اشباح/ داستانی از سپیده رشنو

مسمومیت اشباح

سپیده رشنو

گردنِ سیگار را توی لوچی لب­هایش داد و به مرد بغل­دستی گفت:

-­ شاید مال یه خانواده باشن؟

سیگار بالا و پایین می­شود و بعد می­ایستد بین لب­هایش. یک رد دودِ باریک از توی لوچی می­زند بیرون. بغل­دستی همان­طور که به روبرو خیره شده، می­گوید:

-­ شاید… اما از کجا معلوم!

مرد سیگار را می­مکد. می­مکد و پره­های دماغش می­چسبند به استخوان دماغش. نوک سیگار قرمز می­شود.

مرد می­گوید: آره… مال یه خانواده­ان.

بغل­دستی سرش را بالا می­گیرد. چند تار مو که از وسط سرش تا پشت گردنش دراز شده­اند، توی گردنش تا می­شوند. با آن پلک­های خالی از مژه، بالا را چند ثانیه­ای نگاه می­کند و بعد دوباره گردنش را راست می­کند. دنبالۀ آن، چند تارِ مو هم راست می­شوند. دوباره به روبرو خیره می­شود. می­گوید: آخه توی کدوم خانواده دو تا مرد به این بزرگی زندگی می­کنن! باید هم­سن و سال باشن.

مرد چشم­هایش را تنگ می­کند. لب­هایش را به اشاره نه بودن، بالا می­اندازد و لب بالایش یک خط درشت می­اندازد زیر دماغش. نوک دماغش به جلو کِش می­آید.

مرد می­گوید: شایدم رفتن توی دریاچه آب­تنی کنن.

بغل­دستی روبرو را نگاه می­کند. دستش را می­برد توی ته­ریش­های سیاه و سفیدش و خرت­خرت ناخنش روی ته­ریش­ها بلند می­شود. می­گوید: شایدم الان دارن یه گوشه زیر آب دماغای کشیده و دست و پاهای کِش رفتۀ مارو می­بینن.

بدنش را به­سمت مرد کج می­کند. آن چند تار مو هم پشت گردنش تکان می­خورند. آرام می­گوید:

-­ میدونی، آخه اون زیر همه چیز کشیده به­نظر میاد. صدای آدما مثل صدای گاوهای گلوگرفته به گوش می­رسه.

مرد دوباره سیگار را فشار می­دهد. آن­قدر که چروک لب­هایش خط به خط کنار هم می­افتند. می­گوید: تو اون زیر بودی!

بغل­دستی دستی روی سرش می­کشد. پوست نرم سرش زیر فشارِ دست کمی به داخل می­رود. هیچ صدایی بلند نمی­شود. نگاهی به بالا می­اندازد، با همان پلک­های خالی از مژه. می­گوید: بال­هاشون سفیده! خیلی تند پَر نمی­زنن!

مرد با صدای توگلویی می­گوید: اون داره چیکار می­کنه!

و با دست، مردِ آن­طرف­تر را نشانه می­گیرد.

مردِ آن­طرف­تر تکیه به نرده­های دریاچه نشسته. لبۀ کلاهش، صورتش را پوشانده. بغل­دستی جوابی نمی­دهد.

مرد می­گوید: کتاب می­خونه!

بغل­دستی به مردِ آن­طرف­تر نگاه می­کند و باز چیزی نمی­گوید.

مرد با دماغش بو می­کشد: بوی گند ماهی نمیدی!

نگاهی به شانه­های افتادۀ مرد می­اندازد. دوبار بو می­کشد و پره­های دماغش به هم می­چسبند. شانه­های مردِ بغل­دستی از بلندی نیمکت کوتاه­تراند. قوز کرده و به روبرو زل زده است. سیگار مرد تا نصفه قرمز شده. مرد به بغل­دستی خیره شده.

می­گوید: چرا ورق­هارو می­کَنه!

بغل­دستی خیره خیره نگاهی به بالا می­اندازد. چشم­هایش را تنگ می­کند و بعد به روبرو خیره می­شود.

: یک چیزی کمه.

و بعد پلک­های بی­مژه و پُر پوستش را روی هم می­گذارد. کمی پلک­هایش را فشار می­دهد، آن­قدر که چند چروک ریز روی هم می­افتند.

مرد می­گوید: چی!

و بعد گردنِ سیگار را می­مکد.

بغل­دستی می­گوید: حتی یه جوراب برعکس شده هم نیست!

مرد می­گوید: جوراب برای چی!

بغل­دستی می­گوید: خوب برای آب­تنی.

پلک­هایش را باز می­کند. پوست چروک و افتادۀ پشت پلک­هایش یکی یکی توی هم می­روند.

-­ برای آب­تنی یه جوراب برعکس شده لازمه. اونا رو ببین، کهنه­ان وسیاه. پوست چرمشون ترک خورده و زیرشون ساییده. معلومه که صاحاباشون اونا رو خیلی وقته که نگه داشتن.

مرد به آن­طرف­تر خیره است.

می­گوید: تو به چی فکر می­کنی! خوب شاید با جوراب رفتن توی آب و کفشاشون رو این­جا گذاشتن.

بغل­دستی کمی توی قوز خودش می­رود و می­گوید: اون ته سیگار… اون ته سیگار کنار کفش­ها… اگه مرگ نیست پس چرا سیگارشون رو نصفه ول نکردن؟ چرا سیگارو تموم کردن و بعد رفتن توی آب!

سرش را می­چرخاند و به سیگاری که توی دهان مرد قرمز و قرمزتر می­شود زل می­زند. بعد نگاهی به ته سیگار کنار کفش­ها می­اندازد و دوباره سیگار مرد را نگاه می­کند.

می­گوید: بی شباهت نیستن!

مرد هنوز به مردِ آن­طرف­تر زل زده.

می­گوید: رنگ صورتش رو می­بینی؟ عین سفیدۀ یه تخم­مرغ می­مونه!

بغل­دستی می­گوید: سفیدۀ تخم چه مرغی!

مرد می­گوید: مگه مرغش مهمه!

بغل­دستی سرش را به پایین تکان می­دهد و می­گوید: این روزا همه چی مهمه. جز آدمایی که خرفتی رو تقدیر براشون رقم می­زنه.

مرد دستش را توی جیب کناری کت می­برد. یک پاکت سیگار که اطراف آن را لجن پوشانده درمی­آورد. توی مشت فشارش می­دهد. پاکت را می­برد جلوی چشمش. یک چشمش را می­بندد و توی پاکت را نگاه می­کند و دوباره پاکت را توی جیبش می­گذارد. به مردِ آن­طرف­تر خیره می­شود.

مرد می­گوید: یک چشمش انگاری خُله!

بغل­دستی می­گوید: مثلاً مهمه که مرغش اسپانیایی باشه یا مدیترانه­ای! پاهای پُر پَر داشته باشه و یا کاکل سفید… یا اصلاً کاکل نداشته باشه!

مرد می­گوید: اصلاً مهم نیست. مهم نیست که کاکل­شون چه رنگی باشه.

صدای خرۀ پاره شدن ورق­ها می­پیچد. مردِ آن­طرف­تر یکی­یکی ورق­ها را از توی کتاب می­کَند. باد می­وزد و چند تا از ورق­ها روی زمین به­سمت نیمکت می­لغزند. ورق­ها به پایۀ نیمکت گیر می­کنند. باد خم­شان می­کند و از یک طرف بیشتر می­کشدشان. باد صدای ترق ترق به جانشان می­اندازد و ورق­ها می­افتند کنار پایه نیمکت. کمر ورق­ها کمی تا شده.

مرد می­گوید: آره… انگاری یک چشمش خُله… شایدم اشتباه می­کنم! اما واقعاً یک چشمش به ما زل زده!

بغل­دستی می­گوید: کدوم!

مرد می­گوید: چشم چَپش.

بغل­دستی، نوک ابروهایش را به­هم نزدیک­تر می­کند. یک خط درشت می­افتد توی فشار ابروهایش:

– باید برم پنیرفروشی.

مرد همان طور خیره شده.

بغل­دستی می­گوید: امروز عصر… بله… اون، چشم چَپش همیشه به آدم نگاه می­کنه. یه جورایی که مطمئن میشی همیشه یک چشمی هست که تو رو ببینه.

مرد می­گوید: شایدم اشتباه می­کنم.

بغل­دستی می­گوید: نه… اشتباهی در کار نیست. اون همیشه یک چشمش به آدم زل می­زنه. وقتی میخنده انگار داری می­بوسیش. تنش همیشه بوی پنیر میده.

مرد می­گوید: اما تو الان فقط بوی ماهیِ گندیده میدی.

بغل­دستی می­گوید: چشم­هاش…نه، چشمِ چپش… اونم وقتی بهت نگاه می­کنه.

مرد سرش را می­چرخاند و دوباره به روبرو زل می­زند. یکباره چشم­هایش را کمی تنگ می­کند. مرد می­گوید: یکی از کفشا گشادتر نیست!

بغل­دستی می­گوید: اما من هنوزم به مرگ ایمان دارم.

بغل­دستی می­گوید: زمزمه­­ای نمی­شنوی!

مرد، گردیِ چشم­هایش را تند توی سفیدی می­چرخاند.

می­گوید: مگه تو زمزمه­­ای می­شنوی!

بغل­دستی می­گوید: نه… من فقط بال­هاشون رو میبینم. خیلی تندتند پر می­زنن. فقط سفیدیشون احساس میشه.

مرد می­گوید: تو که هنوزم به مرگ معتقدی!

بغل­دستی می­گوید: آره مرگ… شایدم مال اشباح باشن. می­دونی که اشباح غروب­ها این­جا جمع می­شن. دور این دریاچه.

نوک انگشتش را که می­لرزد به روبرو نشانه می­گیرد. نوک انگشتش تا چند لحظه مدام می­لرزد و انگار با نوک انگشت جای تک­تک افراد را نشان می­دهد.

-­ شاید همین الانشم یکیشون کنار ما نشسته باشه و ما نمی­بینیمش.

مرد می­گوید: تو واقعن هنوزم میخای بری پنیرفروشی!

بغل­دستی می­گوید: بله… هنوزم نگاه کردن به اون، حتی پشت شیشه­های کثیف که جای دستِ پنیریش روشون مونده برام لذت بخشه. از پشت شیشه می­بوسمش… اما اون نمی­فهمه. فقط یه لبخند ریز می­زنه. شاید هم می­فهمه و به روی خودش نمیاره.

بغل­دستی لب­های باریکش را توی هم می­برد. روی هم می­مالد و بعد گوشۀ لبش را گاز می­گیرد و آرام گوشتِ لبش را از زیر دندان ول می­دهد.

: تو اصلاً لب­هایی رو بوسیدی که مزۀ پنیر تازه بدن.

 بعد پلک­های پُر پوستش را دوباره روی هم می­گذارد و لب­هایش را به هم می­مالد.

مرد سرش را به نیمکت تکیه می­دهد و به بالا نگاه می­کند. بعد نگاهی به بغل­دستی می­اندازد که توی لب­هایش لبخند ریزی پیداست و گونه­هایش کمی درشت­تر شده.

بغل­دستی می­گوید: بیا از نشونه­ها حرف بزنیم.

مرد می­گوید: انگار جز این دو جفت کفش پلاسیده، تو لنگه کفشای دیگه­ای هم می­بینی!

بغل­دستی می­گوید: منظورت چیه!

مرد می­گوید: این­جا جز من و تو و این جفت کفشای پلاسیده و اون مرد کسی نیست! از چی حرف بزنیم!

بغل­دستی می­گوید: شاید این­جا لنگه کفشای زیادی بوده؟

مرد می­گوید: از زنا یا مردا!

بغل­دستی می­گوید: زنا… زنا همیشه کفشای جالب­تری دارن. ولی مردا کفشاشون همیشه عین همه اما زنا کفشای رنگی می­پوشن، کفشای پاشنه­دار، که وقتی راه میرن هوش از سر آدم می­پره. اصلاً از صدای کفش زنا میشه فهمیدشون. زنا همیشه کفشای جالب­تری دارن.

مرد نگاهش را از بغل­دستی برمی­دارد. دستش را می­برد توی نرمی گوشش. انگشت را چرخ می­دهد توی سوراخ گوش.. و گوشش چند تکان می­خورد. صدای لغزش آب از توی گوشش بیرون می­زند. انگشت را از گوش بیرون می­کشد و خیسی انگشتش را می­مالد به رانش. آب گوشش لکۀ خیسی می­شود روی قهوه­ای شلوارش.

بغل­دستی می­گوید: تو از زنت خوشت نمی­اومد!

مرد می­گوید: تو می­اومد!

بغل­دستی می­گوید: من خوشم می­اومد. اما چشم چپش نه… یعنی نمی­تونست همیشه به من نگاه کنه. بعد هم که منو هر روز توی پنیر فروشی میدید… ترسید. هر روز جلوی آینه می­رفت و چشماش رو توی آینه می­دید و بعد با دستاش پلک چپش رو برعکس می­برد و سفیدک چشمش بیرون می­افتاد.

مرد می­گوید: پس ازش خوشت می­اومد؟

بغل­دستی می­گوید: آره… اما دیگه نمی بینمش. از ارتفاع می­ترسید، اما از یه ساختمون پنج طبقه افتاد پایین… شایدم خودشو انداخت پایین. می­دونی چشمای چپکی انگار مهربون ترن.

مرد می­گوید: پس نمی­ترسیده.

بغل­دستی می­گوید: نمیدونم، من افتادنش رو ندیدم. اما گفتن خیلی سبک از اون بالا افتاده. عین یه مهره که توی آب حرکت کنه و بعدشم بره ته آب. اما چشم چپش هیچ­وقت به من زل نزد.

 پلک­هایش را باز می­کند و نگاهی به بالا می­اندازد. دوباره می­گوید:

: پروانه­های کهربایی، بنظرت اونا که تو آسمونن چشماشون چپ نیست!

مرد گوشش را می­خاراند و پرۀ نرم و گوشتالود گوشش چند بار چپ و راست می­شود.

می­گوید: بوی گند ماهی نمیاد!

دوباره به مردِ آن­طرف­تر خیره می­شود. باد می­وزد و سروصدای کاغذهای چسبیده به پایه نیمکت بلند می­شود. مرد خم می­شود و کاغذ­ها را برمی­دارد. خوب به آن­ها نگاه می­کند. ته­ماندۀ سیگارش را که قرمزشده، می­چسباند به برگه­ها. چند بار می­زند اما تغییری نمی­کنند.

می­گوید: عجیب نیست!

بغل­دستی می­گوید: اینکه پروانه­ها چشمشون چپه!

مرد می­گوید: نه… این­جارو ببین. این ورقا نمی­سوزن.

بغل­دستی می­گوید: هیچ چیز عجیب­تر از اون دختر پنیرفروش نیست! شاید با پروانه­ها حشر و نشری داره! این چی… این عجیب نیست!

بغل­دستی نگاهی به بالا می­اندازد و بعد سرش را همان­طور به نیمکت تکیه می­دهد. پلک­های پُرپوستش را می­بندد. پوستِ پلک­ها باد می­کنند و روی هم می­افتند. زیر لب می­گوید:

-­ زمزمه­ها رو می­شنوی! بوها رو… انگار یکی از ماهی­ها ترکیده و بوی گندش همه این اطرافو برداشته. نحسی همه جا رو گرفته، بوی گند ماهی­ها… چشم­های چپی که روز به روز دارن کمتر می­شن. هیچ چیز دیگه اونی نیست که من می­خوام.

خرناس کوچکی می­کشد. سرش روی لبۀ نیمکت افتاده. مرد به مردِ آن­طرف­تر که کتابش را پاره می­کند زل زده.

می­گوید: نحسی زمزمه­ها! من که نشونه­ای نمی­بینم. حتی پروانه­ها رو نمی­بینم.

بغل­دستی خرناس می­کشد. مرد چشم­هایش را تنگ می­کند و دوباره بالا را زل می زند. لب­هایش را بالا می­اندازد. یک خط بین لوچی و دماغش می افتد. مردِ آن­طرف­تر هنوز ورق­های کتاب را بدون توجهی به اطراف پاره می­کند.

مرد به روبرو خیره می­شود: شاید واقعن رفتن آب­تنی کنن. آره… مرگ کجا بود! دو تا پیرمرد که هوس بوی ماهی گندیده کردن. به مرد بغل دستی نگاهی می­کند: تو چرا میخوابی… هنوزم می­خوای بری پنیرفروشی؟

مردِ آن­طرف­تر تمام ورق­های دور و برش را جمع می­کند. زیر بغل می­گیرد و به­سمت نیمکت می­آید. پاهایش را گشاد گشاد برمی­دارد. نیمۀ بالای صورتش زیر کلاه است. روبروی نیمکت، لبۀ دریاچه می­ایستد. بعد تمام ورق­ها را می­اندازد توی آب، لای چند ماهی­ گندیدۀ روی آب… برگه­ها توی هوا سبک می­چرخند و بعد یکی یکی می­افتند روی آب. تمام آب را می­گیرند. نرم می­شوند. تَر می­شوند.

 یکی از برگه­ها می­چرخد و می­افتد زیر نیمکت. به طرف نیمکت می­رود. چند برگه دیگر هم که کنار پایۀ نیمکت افتاده را برمی­دارد. آن­ها را جمع می­کند و این بار پرت می­کند توی آب، برگه­ها یکی یکی می­افتند. روی یکی از برگه­ها جای سوختگی سیگار دیده می­شود. روی نیمکت دراز می­کشد و جلد کتابش را در آغوش می­گیرد. به روبرو نگاه می­کند؛ به دو جفت کفشی که در روبرویش دیده می­شوند.

 

خبط خطابه/ داستانی از کیان مشکساران

خبط خطابه

کیان مشکساران

برای زندگی‌ای که غالباً افسارش به دست خیال بوده و همیشه تمایل حرکت به چپ در آن واضح و مبرهن است؛ و از کشیده شدن افسار و فشار دهنه به سمت چپ دهان، همیشه گوشه لبم زخم… نیاز به مساعی نیست، هرگاه عزم کنم پندار حی و حاضر است و بر خلاف جسم برای اقناع اش نکول می کنم از واژگان… لاجرم اگر این افسار‌ گسیختگی‌ خیال، امری است مهمل و باطل، به جایش کارهای چموشانه من امری است عبث و بیهوده که نمونه‌اش گاهی تن ندادن به ضرب و زور خیال است و سقوط در درازگودال‌های حقیقت… هر چه بیشتر امتناع می‌کنم از تن دادن به عالم خیال‌، توان تمیزم بیش‌تر و بیش‌تر سلب می‌شود… شده است تریاکی که خماری‌اش لرزه می‌اندازد به اندام نزار‌ام و تریاقی نمی‌یابم که مرهم‌اش شود.

از این حیث از فلاکت‌های جهان حقیقت به مجاز پناهنده شده‌ام، پناهنده‌یی که دیگر شهروند درجه یک محسوب می‌شود. در دنیای خیال نیاز به قوای جسمانی نیست حبذا نه هزینه‌ای دارد و نه مالیاتی بر آن مقرر می گردد، فهذا از جماع تا اجتماع‌ را می‌توان در کسری از ثانیه پیمود. اگر دُوَل مشرق و مغرب زمین به دنیای آزاد وهم و خیال اشراف داشتند، فارغ از وضع قوانین محدودکننده و حقوق طبیعی و موضوعه متکثر، هدف غائی‌ شان این می‌شد که همچون شبکه‌ای کابلی بابت‌اش پول مطالبه کنند تا دیگر ذهن این غرابت را نداشته باشد ومنغص، به انزوا سوق داده شود… چقدرسفیهانه است تلاقی قانون حقیقت با ‌آنارشیسم خیال…

در این اثنا، مغزم چون دیگ جوشانی است که مرکب در آن می‌جوشد. همیشه در حال فوران کردن. مرکب شره می کند و همه جا پخش می شود، به دنبال منفذی است برای خروج… پرده‌های مننژ و لووردراپه، رشته‌های عصبی میلین و مرلین، نورون‌ها و سزارها، غده هیپوتالاموس و هرکولس جملگی جاری درمرکب‌اند و در آخر روزنه‌یی جز زخم گوشه لب نمی‌یابند برای طغیان…

پری را که پیرار سال از مدخل‌های هزار توی درازگودال‌ها در یکی از جذاب‌ترین هبوط‌هایم که استثناً حظ وافری از آن حضورِ در حقیقت بردم، به ارمغان آورده ام؛ و با اینکه همیشه از خرافه بیزار اما به عنوان تحفه‌یی نیک از عالم حقیقت و ادای دینی به آزتک‌ها و نشانه طالعی نیک همراه خود دارم‌اش… با همین پر؛ و مرکبی که از گوشه لب می‌جوشد، این نامه را که درش حقیقت و مجاز در تعزل‌اند، می‌نویسم، حتی نمی‌دانم برای کدام مخاطب و درون کدام بطری به کدام دریا می اندازم و به دست کدامین باد و سوار کدامین موج می‌شود و بر پهنه کدامین اقیانوس جهان را درمی نوردد، تا مخاطب خود را بیابد و در این راه اسیر چه سرنوشتی خواهد شد، شاید چون یونس و پدر ژپتو راهی هم به شکم نهنگ یابد.

به احتمال قریب به یقین این نامه روزگاری توسط اشخاصی خوانده شود که مطلقاً مرا نمی‌شناسند، پس تا افسار به دست دارم و مانند چند لحظه پیش که از من نام ام را پرسیدند و من در زیر فشار دهنه بر روی زخم، متزلزل پاسخ دادم آمادئوس داموس، نام اصلی‌ام را بگویم. من شهریار بکتاش‌ام. معذالک در همین حد از خود شناخت دارم. حتی به یاد ندارم که تخم‌ام کجا کاشته یا که گرده‌ام کجا افشانده شده تا این نطفه بسته شود. حتی نمی دانم… چرا که در سفری میان کهکشانی به سر می‌بردم، درون کرم چاله‌یی با دیواره‌هایی در حال فروپاشی…

 هرگاه تلاش می‌کنم نکته‌یی را به خاطر بیاورم، فقط یک تصویر در پس پرده ذهن نقش می‌بندد. گذری تاریک با طاق‌های کاشی‌کاری شده و دیوارهایی خشتی. در انتها، دالان به کوچه‌یی باریک منتهی می‌شود که نبش‌اش سقاخانه‌یی است با سو‌سوی نور شمع‌های نذری، از میان کوچه جویی می‌گذرد که آبی تیره در آن جاری است. کوچه‌یی بن بست که در انتهایش دری است دو لنگه. روی پاخوره‌های کنار در دو گلدان شمعدانی قرار دارد. بالای یکی از پاخوره‌ها رفی است که از آن بیشمار نظر قربانی آویزان است، کاشی‌های روی طاق مکسراند و فقط مصرع دوم از شعر بالای در که نوشته “خوابی و خیالی و فریبی و دمی است” خوانا است. کلون در را نینداخته‌اند و کوبه‌ها به هیئت مار هستند. پشت در دو پله است و هشتی‌ای تاریک که فقط از یک نقطه در مقابلش نور چشم نوازی می کند، در امتداد نور، دالان به حیاط که می‌رسد تصاویر صامت، سمعی و بصری می‌شوند. صدای شرشر آب می‌آید، پژواک خنده به گوش می رسد، اما کسی آنجا نیست. از دوردست بانگ اذان موذن آمیخته با سجع کبوتران در فضا طنین انداز می شود… نگاه به هره بام می‌اندازم، کلاغ‌ها و کفتر‌ها کنار هم نشسته‌اند و به هره نوک می زنند. در مقابلم عمارتی است با پنجره های ارسی که فقط یکی از آنها در ضلع غربی که دست چپ من قرار دارد باز است. که ای کاش بسته بود. بالای سرم با چوب تا حوض آلاچیقی است پوشیده شده از تاک، خوشه‌یی انگور از بالای سر می‌چینم و این مسیر را طی طریق می کنم، حبی‌ بر دهان می‌گذارم که گزک می‌دهد به ذائقه‌ام و دهانم تلخ می‌شود و شور، و مزه آهن و ذغال می‌گیرد. شیر سنگیِ با هیبتی در مجاورت حوض است که آبی به رنگ مرکب از دهان اش به حوض می‌ریزد. در میان آب سیاه حوض هندوانه‌یی غوطه ور است. از پلکان عمارت بالا می‌روم، روی ایوان جذب می‌شوم به سوی پنجره گشوده، آن چیزی که همیشه از پشت پنجره می‌بینم، اسباب خوف می‌شود و  موجب پاره شدن پرده خیال… درست بسان پرستاری که الان ملقلق با پای لنگ و نیش باز،  آمده در اتاق و می‌گوید:

جواب سی تی اسکن شما آمده و هر چه سریع‌تر باید عمل شوید. یک لخته بر اثر ضربه در سرتان است. لطفا این فرم هارا امضا کنید.

با ورودش پرنده‌ها از پشت پنجره پر زدند. ذهنم را آشفته تر از قبل کرد. ولی خوف نکردم. بانگ اذان همه جای بیمارستان پیچیده… لاعن شعور فرم های دست زنک منقح را امضا کردم.

تا دوباره برنگشته که من را به اتاق عمل ببرند، این چند سطر آخر هم بنویسم و نامه را در مسیر بی انتهای اقیانوس مجازی راهی سفری دور و دراز کنم.

از پشت پنجره ارسی با شیشه‌های مشبک رنگی، خودم را می بینم،  نشسته به روی  قالی کاشان لاکی، مقابلم میزی است که سرم رو به پنجره رویش قرار دارد و خوابم برده. از شیشه‌های کنار پنجره نور سبز به صورتم می‌تابد. توی گوشم لیقه چپانده‌ام، قلم‌ها از داخل قلمدان بیرون ریخته و پخش شده‌اند روی فرش، دوات بر عکس شده و شرره کرده روی کاغذها و احتمالا به آن طرف صورتم که روی میز است. در دست چپم رو به پنجره قلم خیزران دزفول به روی کاغذی است که یک مصرع از شعر بر آن با خط شکسته نوشته شده و مصرع دوم به فرجام نرسیده… باریکه نور قرمز از شیشه های مشبک بر سطح کاغذ می تابد. امیدوارم اگر این تصویر دگربار در ذهنم خطور کرد و با خود مواجه شدم دیگر جا نزنم و همراه اش شوم… پرستار آمد. تا من را نبرده‌اند و بیش از این سخنان مطنطن را با تعقید ارائه نداده‌ام، سخن پایانی را مکتوب کنم و این مصرع را ضمیمه اش، به عنوان مخلص کلام و مطلع پایانی، و مستاصل از حقیقت های دوار متحد المرکز که در بند زمان و مکان اند، افسار را به دست خیال ساکن خدشه‌ ناپذیر بسپارم، من نسبت به حقیقت دافعه و به سوی خیال جاذبه دارم. بر له مجاز و علیه واقعیت و آنچه درخیال دارم واضح تر و حقیقی تر از تمام واقعیت های روزمره است که برای ما زندگی خواندنش. باری در این حلاجی مستمر نه از جزء چیزی عائدم شد و نه از کل، و من وامانده از فلخیدن‌های بی‌ثمر حق‌گویان سر به تیغ خیال می‌سپارم.

” احوال جهان و اصل این عمرکه هست”[۱]

[۱]  شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است،

هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جَمی است،

احوالِ جهان و اصلِ این عمر که هست،

خوابی و خیالی و فریبی و دمی است. (خیام)