شعری از خیرالله فرخی
شعری از خیرالله فرخی
خودی ها و بی خودی ها
من برعکس نشسته بودم توی قاب عکس
همه از عکس من عکس می گرفت اند
دست یک نفر افتاد روی من
از قاب افتادم بیرون…
رفت ام توی یک قاب قدیمی پای عکس ها نشست ام
این بار شکل خودم بودم
انگار خودی ها بی خود از دست من دست می کش ایدند
یک نفر بی خودی خودش را برعکس من خودی جا زده بود
یک اشتباه تاریک خانه ای
در خانه ای قدیمی…
قاب قدمت خودش را داشت
اما عکس من و خودی ها، این بی خودی در تاریک خانه نوردیده می شد.
دوباره از قاب زدم بیرون
بیرون افتادن ام هم برای خودش عکسی شده بود
خودی ها در متن قاب ها هاشور می خوردند
و هی در جای خودشان نشسته و ایستاده چشم می ریخت اند بیرون خودشان
دست من هم بیرون خودم با دست خودی ها افتاده بود توی قاب
دل ام می خواست دوباره می افتادم از چشم خودم
توی تاریک خانه هر کسی شماره ی خودش را داشت
اما این بی خودی بدجور چسب ایده بود به من
و خودی ها یک به یک پرت می شدند از قاب بیرون
بیرون قاب هر کدام از ما تکه ای از خودمان را عکس می کردیم
دست های خودی ها در تاریک خانه جا مانده بودند
و چشم های شان نوردیده می شدند در من…
عکس های موازی به موازات ما می افتادند
قاب ها موازی قالب ها
بی خودی ها در موازات خود ما
خویش و خویش آوندی قاب ها را تازه می کردند
تاریک خانه ها روشن تر از همیشه
چشم های خودی ها را
بی خودی
در قابی تازه پلک می زدند
و این بار
نوردیده تر از همه ی خودی ها
من بی خودی می شدم
عکس جمعی قاب ها…
یادداشتی بر داستان چنار اثر هوشنگ گلشیری/ سپیده رشنو
مجموعه داستان «نیمۀ تاریک ماه» اثر هوشنگگلشیری است که با کوشش فرزانه طاهری، همسر ایشان به چاپ رسیده است. هوشنگگلشیری در مقدمهای در سال ۱۳۷۰ نوشته است که قصد دارد مجموعه آثارش را با عنوان “نیمۀ تاریک ماه” درآورد. جلد اولش هم داستانهای کوتاه خواهد بود. هر چند این مجموعه را نمیتوان مجموعه داستانکوتاه نامید اما داستانهای کوتاه گلشیری در این مجموعه گردآوری شده است.
داستان “چنار” اولین داستان از این مجموعه است، که گویا اولین داستان چاپ شدۀ هوشنگگلشیری است که با نام مستعار در “پیام نوین” چاپ شده بود و سال نگارش این داستان باید بیش از ۱۳۴۰ باشد.
داستان ماجرای فردی است که از درخت خیابان بالا میرود و مردم گمان میکنند بالا رفته است تا خودکشی کند. شاکلۀ داستان را شاید بتوان به دلایلی همچون تعدد تیپ-شخصیتها و توقف زمانی در یک محدوده میان مردم، یک حرکت عرضی دانست اگرچه یک حرکت عرضی مثبت. اما از معماگونگی این روایت نمیتوان صرفنظر نمود. بسط زمان در روایتهای معماگونه بیش از عناصر دیگر اهمیت پیدا خواهد کرد چرا که یک بسط درست زمان میتواند مخاطب را جذب و یا از خواندن اثر بازدارد.
در روایتهای این چنینی که یک سوال در ذهن خواننده و روایت مطرح میشود نوعی رمزگشایی و نشانهشناسی در متن به ذهن خواننده منعکس میشود که در آن با چیدمان درست نشانهها به یک کلیت و یا قطعیت خواهیم رسید. به طور مثال ابتدا نشانههایی از فقر مردی که بالای درخت میرود به چشم میخورد:
«….و از تنۀ خشک و پوسیدۀ چنار به بالا میخزید. پشت خشتک او دو وصلۀ ناهمرنگ دهنکجی میکردند و ته یک لنگه کفشش هم پاره بود.»
و بعد نشانهای تصویری: «سوراخهای آسمان با چند تکه ابر سفید و چرک وصلهپینه شده بود و نور زرد رنگ خورشید نصف تنۀ چنار را روشن میکرد.»
نشانۀ تصویری دوم معادلۀ خودکشی را تا حدودی بر هم میزند چرا که از آسمان فقط چنار روشن مانده است. نوعی درک درست به همراه مرد و بلند بالایی چنار است. در ادامه مردم که هنوز در حال صحبت هستند گمان میکنند از فقر به خودکشی روی آورده است و برای او پول میاندازند تا از چنار پایین بیاید که مرد در جواب میگوید: «من که پول نمیخوام. پولاتونو ببرین سر گور پدرتون خرج کنین.»
در بخش پایانی داستان باز نشانههایی از وجود سینما در آن اطراف دیده میشود که نوعی علت را به باقی نشانهها اضافه میکند: «همان نزدیکیها یک بلیط سینما خریدم و میان مردم گم شدم.»
و شاگرد دکان در ادامۀ پرسوجوی راوی در مورد سرنوشت مرد میگوید که حتماً فیلمو تماشا میکرده…
خواننده به نشانهها مشکوک میشود. از جذابیتهای شک در این است که از هر موضعی میتوان اثر را تآویل و تفسیر نمود و از آن لذت برد. عدم قطعیتی که در بررسی این نشانهها وجود دارد ما را به سردرگمی نمیبرد بلکه در پایان داستان یک شک برای ما باقی میگذارد. یکی از ویژگیهای متنهای نشانهدار جذابیت کشف آنهاست. مردی که فقیر است به بالای درخت میرود اما مردم فکر میکنند میخواهد خودکشی کند. هوشنگ گلشیری در مقدمۀ کتاب میگوید مردی است که از درخت بالا میرود تا جهان رویا را ببیند. روایت خیالگونه نیست اما یک کشش بین رویا و واقعیت وجود دارد. هر چند عنصر سینما در آن نزدیکی و جملات پایانی ما را نیز به این نشانه سوق میدهد که شاید برای تماشای فیلم رفته است. نوعی معنا در عدم قطعیت روایت نیز در بخش ژرف آن نهفته است. در پایان نمیتوان یک نتیجهگیری قطعی نمود اما بر پایۀ قضاوتی که مردم در داستان دارند قضاوت را میتوان جز ضربات نهایی اثر دانست. وجمله ی پایانی : «فردا صبح چند سپور شهرداری چنار کهنسال “خیابان چهارباغ” را میبریدند…» که خود جمله عنوان یک پایانبندی را به همراه دارد. مردمی که به جای حل یک مسئله، صورتمسئله را پاک میکنند. عدم قطعیت در کارهای گلشیری در نوع خودشان قابل دریافت است. حتی گلشیری داستانی از خود را در همین کتاب بر مبنای شک قرارداده که عنوان آن نیز “شب شک” میباشد.
اما راوی داستان که در ابتدای توصیفات به صورت یک سوم شخص است که صرفاًٌ تصویر میکند اما پس از گذشت نیمهای از داستان با این جمله مواجه میشویم: «از روی جمعیت سرک کشیدم دیدم اتومبیل سواری رفته و خیابان تقریباً خلوت شده است.» حضور ناگهانی راوی در داستان نوعی حرکت غیرحرفهای محسوب میشود چرا که در داستان راوی یا قطعاً تغییر میکند و یا تا پایان داستان روایت را پیش میبرد. چرا که در ابتدای داستان نشانهای از منیت یا وجود راوی اول شخصی نیست.
خط روایت با راوی و نوعی زمان منطقی پیش میرود. داستان با توجه به تاریخ نگارش جرقههایی از مدرنیته را در خود دارد اما همچنان ساختار کلاسیک خود را حفظ کرده است. خصوصاً ساختار خطی روایت که در داستانهای به این شکل، روایت از یک نقطه شروع و تا یک نقطۀ مشخص بسط مییابد. شخصیتهای داستان و یا دیگر عناصر، عناصر قدرتمندی نیستند. شخصیتپردازیهای قاطعی جز ظواهر و تیپ های مردمی دیده نمیشود اما نثر روایت و تصاویر دو عنصری هستند که به اثر کمک وافری داشته اند:
«زن ژنده پوشی که بچهای زردنبو به کولش بود توی جمعیت ولو شد. دستش را جلو یکی دراز کرد . گفت : «آقا ده شاهی!» اما وقتی دید همه بالا را نگاه میکنند او هم نگاه توخالیش را روی درخت لغزاند. مف بچهاش مثل دو تا کرم سفید تا روی لب پایینش لغزیده بود.»
اطلاعیه شماره ۴: اعلام اسامی شرکت کننده در دومین دوره جایزۀ ادبی آوانگارد
اطلاعیه شماره ۴: اعلام اسامی شرکت کننده در دومین دوره جایزۀ ادبی آوانگارد
به اطلاع می رساند که ممکن است در ایمیل های ارسالی، اسمی جا افتاده و در لیست قرار نگرفته باشد. شاعران می توانند با ارسال نام و نام خانوادگی و ذکر آدرس ایمیل به ایمیل جایزه ادبی، امکان بررسی مجدد برای پیگیری آثارشان شرایط را برای ما مهیا سازند. به این درخواست ها سریعا پاسخ داده خواهد شد.
از ذکر محل زندگی شاعران یا تابعیت آنها خودداری شده است.
ابراهیم زمانی/ ابراهیم نوریان/ابوالفضل عباس زاده/ابوالفضل نظری/ابوطالب شیرین/احسان امیرسالاری/ احسان براهیمی/احسان زارع/احمد رضا خان احمد/احمد لنگرود/احمد موسوی/آذر کتابی/آرتین آزاد/اردوان انوشه/آرزو نوری/ارسلان باقری/آرش سیفی/آرمان معراجی/آریا صلاحی/آریا معصومی/آریا(حافظ) قیاسی/آزاده معینی/اشکان پورکیوانی/اشکان حسین زاده/اشکان کرامتی /اکبر قناعت زاده/امان میرزایی/امید گندمی/امید نودهی/امیر ایمان پور/امیر خان پرور/امیر کشکولی/امیر مکی/امیر یغمایی/امیرحسین بریمانی/امیررضا فدائی/امیرهوشنگ گراوند/امین بهاری زاده/امین شجاعیان/آنا رضایی/آنیتا فرشام/آیت نامداری/آیدا مجیدآبادی/ ایرج انصاری فرد/ایمان عمادی/ایمان فرستاده/ایوب شیخی زاده/ ایوب محبی تکیه/بنفشه رسولیان بروجنی/بنفشه مستغاثی/بهار الماسی/بهاره سلمانی/بهزاد اسدی/بهزاد رحیمی/ بهمن آقایی نژاد/بهنام کشاورز/پرویز گراوند/پری ناز سعیدی/پریسا مجد/پریسا مرتضوی/پونه شاهی/پویا اقرایی /پیمان میرکی اناری/ تارا محمدصالحی/جاوید جعفری/حامد اشرف زارعی/حامد برزگر /حامد پازوکی/حامد رشنویی/ حامد سرلکی/حسن فرخی/حسن(مهیار)/سنائی غیائی/حسین خلیلی /حسین رحمانی/حسین علی پور/حسین مود/حسین میهمان پرست/حمّد جواد اکبری/حمید تقدیمی/حمید رضا اکبری شروه/حمید رضا ایروانیان /حمید رضوی /داوود باقرزاده/داوود مالکی /راضیه فرشیدزاد/رحمان نقیزاده/رحیم نیا/رز فضلی/رسول رضایوف/رسول رضایی/رسول قربانی /رضا روشنی/رضا عباسی/رضاطهماسبی قرابی/ روزبه کمالی /روژین پریزاد /رویا قرشی /ریحانه آخوندزاده/ریحانه آستانه/ریحانه واعظ/ریما سینا/زانیار محمدی نکو/ﺯﻣﺎﻥ ﮔﻠﺪﺳﺘﻪ/زهرا بای/زهرا بختیاری نژاد/زهرا حسینی/زهرا حقیقت/زهرا خباز زاده/زهرا زمان/زهرا عسکری/ زهرا نعمتی/زهراشرفی/زهره عسگری/ زینب اردمه /زینب بندری /زینب زمان/سارا بزرگی/سارا خلیلی جهرمی/سارا صادقی (ندا)/سارا لیاقتی/سارا محمدی/ساسان شیبانی/سپهر صحراییان/سپیده ثابتیان/سپیده داداش زاده/سپیده نیک رو/سجاد الهیاری/سجاد ممبینی/سحر نخجوان /سحر(زهرا)محمدی بالنگا/سعید احمدپور/سعید تورک/سعید دشتی/سعید فکورثانی/سعید محسنی/سعید نصاریوسفی/سلمان جلودار/سلمان عیسایی/ سمانه صداقت/سمیرا زارعی/سمیرا وکیلی (صبا)/ سمیه بابازاده/سمیه مومنی /سهیل نصرتی /سوسن دلاوری /سولماز صادقزاده نصرآبادی/سیامک عشاقی/سید حسن حسینی تیل آباد/سید حسین عمادی سرخی/سید داود دهقانی فیروزآبادی/سید علی اصغرزاده/سید علی موسوی/سید قدرت الله موسوی/سید مجید امیری/سید مصطفی صالحی ساداتی/ سید مهدی خان حسنی/سید مهدی نژادهاشمی/سیدبهروز نیّری /سیدرضا موسوی/ سیده حورا موسوی/سیده دل ارام فاطمی نژاد/سیما سمندی/سینا نبی زاده/سیناعباسی هولاسو/شبنم حسامی/شبنم فرضی زاده/شکوفه جباری /شکیبا نیکو/شهاب الدین قناطیر/شهریار محبی /شهناز اسحاقی/شوکا حسینی/شیلا شکوهی فر/شیوا قدیری/صابر سعدی پور/صدیقه جاذبی/صفورا خزایی /طاهر زمان وندی/طیبه رحمانی /طیبه فداپی/عابدکریمی/عابدین زارع/عارف ساسانی/ عارفه رویین/عاطفه ترابی/عباس پوربخش/عباس گلستانی/عبدالکریم علیرضا حاصل زاده/عبداله جمنی/عزیزاله سلطان زاده/عزیزپناهی/عطیه پورجعفری/عظیمه رئیسی مهرآبادی/عفت خادمی /علی احدی/علی آزادی//علی افشاری کاشانیان/علی خوشه چین /علی خوشه چین /علی زارع/علی صادقی پری /علی صالحی بافقی/علی غلامی/علی نقویان/علی نورانی/علی واقفی/علیرضا ابهت/علیرضا الیاسی /علیرضا رجبعلیزاده کاشانی/علیرضا رشنو /علیرضا سبزواری/علیرضا قاسمیان خمسه/عمران بهروج/غلامرضا اقبالی./غلامرضا شریعتی/فاطمه (گیتا) بختیاری /فاطمه بیاتی/فاطمه تصدیقی/فاطمه زهرا همتی فر/فائزه زرافشان /فائزه صدر/فراز بهزادی/فرحناز عباسی/فرزاد تقی حمیدی منش /فرزاد طبائی/فرشاد حجتی /فرشاد سنبل دل/فرشته شادی فر/فرشته نمازی /فرشه دروگر/فرهاد گلستانه /فرهادکریمی/فروغ زمانی/فروغ سجادی/فرید حسینیان تهرانی /فیروزه محمدزاده/قاسم بحرانی/قاسم سبحانی/قاسم عبدالهی/قربان بهاری/کاظم رستمی/کوکب توفیخواه کد /کیانوش جعفری فرد/کیوان قنبری/گیتا شمسی/لعیا محمدی/لی طهماسبی بلداجی/لیلا آقایی شباهنگ/لیلا فلاحی سرابی/لیلا محمدی/لیلا نجفی/ماجو مهری/مازیار چابک/مانی چهکندی نژاد/مانیا نیمکار/مجتبی صفدری/مجتبی مقامی/مجتی تهال/مجید اسکندری /مجید موسوی/مجیدفلاحی/مجیدمحمد شفیعی /محدثه هدایتی/محسن کاویانی/محسن مزخوری/محسن مصطفیزاده/محسن وظیفهپشتکوه /محمد فرخ طلب فومنی /محمد ابراهیم ملکی/محمد اسکویی شیروان/محمد پارسا/محمد پروین/محمد پیشوایی/محمد حسن ارجمندی/محمد حسن علی یاری/محمد دلال باشی اصفهانی/محمد رزاقی/محمد رضا ریاحی/محمد شهباز پویا/محمد صابر شریفی/محمد صادق آقائی/محمد صادق تابان/محمد عجم حاجی محمدی/محمد عسکری/محمد قربانی/محمد مصطفوی/محمد مهدی خانمحمدی/محمد هادی چرخکان/محمدرضا امین طلائی/محمدرضا داودی/محمدرضا مرزوقی/محمدرضاخنجری/محمدرضاشکری امیری /محمدصادق رزمی /محمود بیتاللهی /مرتضی عابدپور لنگرودی/مرتضی غلام نژاد دوانی/مرجان ریاحی/مرضیه آقارضایی /مرضیه رحیمی/مرضیه فروزنده/مریم عادلیان/مریم عمارلو /مریم قربانپور/مریم موفقی باستانی/مریم میرزایی/مریم هاشم پور/مژده کریمی/مسعود پورتحویلی/مسعود کیانى /مسعود کارآمد/مسلم رحمتی/مصطفی رامشک/مصطفی معتمد/معصومه داور تیل/معصومه سادات شاکری /معصومه همایونی/مهدخت قوام مصطفوی/مهدی اسدی/مهدی رمضانی/مهدی عرب اسدی/مهدی علیمرادی/مهدی فضلی/مهدی کوه نشین/مهدی محمدطاهری/مهدیه علیشاهی/مهران شفیعی/مهرداد شایسته منش/مهرنوش پارسانژاد/مهرو پیرحیاتی/مهلا حسینی/موسا روستایی/مولود سلیمانی/میثم خالدیان/میثم داودی/میثم ریاحی/میثم زارع/میر حمزه طاهری/میعاد دهقانی/ میلاد فردوسی/میلاد کامیابیان/مینا بشیری گودرزی/مینا رضایی/مینافهیمی /نادر صهبا/نادرچگینی /الناز شجاعی آقاجان/نازنین جهانگیری/نازنین مریم عمارلو /ندا صفری منجزی /نرگس دوست/نرگس سجادی /نسترن اخلاقی/نسیم نژند /نغمه ساروی/نگار عمرانی/نگین معراجی /نوید سیادت/نیکتا برومندیان /نیلوفر امانت چی/نیلوفر خسروی/نیلوفر شاطری/نیلوفر ناظری/هادی ابراهیمی رودبارکی/هادی جروقی/الهام دروگر/الهام نظامجو/هانا مهر/هرمز شریفی/الهه تاجیک زاده/الهه عابدی نیا/الهه مستغاثی/هوشنگ ملکی/یاسر احمدوند/یاسمین برقی/یزدان سرگزی/یعقوب سهوزاده/یونس نظری/دانش دولتشاهی/ناصر فرزین/احسان تیموری/سپیده رشنو
شعری از رسول رضا (شعر آذربایجان)/ ترجمه: سینا عباسی هولاسو
شعری از رسول رضا (شعر آذربایجان)/ ترجمه: سینا عباسی هولاسو
اولین فریاد
شاید وحشت روزهایی است
که قرار است بیایند
آخرین سکوت-
مرهمی برای خستگی عمر-
سایه ای ساکت و خنک
دو شعر از حسن فرخی
دو شعر از حسن فرخی
۱
بالا باید آورده باشم
خودم را
و زمین زده باشم اش به لا لا لا به لا لا
ا ز درد زنجیر می رهانم اش
بعد سالی قرنی اسارت درتاریکی این تن
بالا باید آورده باشم زمان را
و سر بالا یاید رفته باشم به بالا
به بالا باید رفته باشم پرتابی چنین
چیست این شبح که بانگ می زند از پس و پیش
نفهمیدم آیا جغرافیا یا
نفهمیدم کجا بالا آورده باید باشم زمین را به دیدن
مبهم دنیایی ست کبود زیر نگاه افعی
ما صبح را نفهمیدیم از بس شب به بیراهه برد مان
ما ظهر را نفهمیدیم
بالا آورده باید باشیم سوخته اش را به دیدن
شیار عمیقی جلوی پای من افتاده است
زنی ساکن این خانه نیست باید بالا آورده باشیم بالا
به خونسردی دوباره می نویسم بالا آورده باید باشم
سر بالاباید رفته باشم
سپیده ای پیداست که به دام سیاهی می افتد
در آسمانی که تهی می شود از رنگ
مو هایی که سفید می شود در آیینه
من بالا باید آورده باشم بالا بلند به بالا
مورچه ها تند می دوند در گوری تنگ
اینجا جای آدمیزاد نیست
یک نفر دارد بالا می آورد
گفتم بالا باید آورده باشم
نفسم اگر گرفت بالا
بالا باید آورده باشم
خودم را
و زمین زده باشم اش به لا لا لا به لا لا.
آه که بلند می شود بالا
به بالا که می رود تهی از سوال می شوم
بالا می آورم بالا از کجا تویی زنده به این گور
بالا باید می آوردم
سر به بالین کجا می گذاشتم آخر
شام آخر را بالا باید می آوردم
توفقط نگاه کن به بالا سربالا
گلویت را عریان کن حلالت باد خون من
حیران تو بودی بالا بلند باید بوده باشی بالا
مست منم خوشه ی انگوری درکف تاک
بالا می آورم بالا
نفسم را در بالا نگهمیدارم
کسی نمی شنود مرا در آن بالا
جیغ بزن زن
تندبادی در هوا
استخوان ها ی مان را خرد می کند در بالا
نیزه ای پرتاب در مجلس هواست در بالا
سرخی بعد از ظهرنهیب نفس بود در بالا
دم به دم بی رحم بود سراپا در هوا
هوار بزن زن
دود بی شعله ای در بالا
خاکستر ی در گلوی هوا
تو را به تمنای آن بالا باید بالا می آوردم
بالا می آوردم را بگو
در کدام آسمان بالا باید می آوردم
پری در دست باد بود در بالا
تا کجا پریدنی بی تعطیل بود
سقوط نمی کرد در بالا
در فضا از قضا بالا باید می آوردم بالا
نترس از رخنه ی تار
بزن زیر هوا در بالا
جنون را معنا ی دیگر بود در بالا
عصیانگر بود تقص در زنجیر
تند بر می خیزد تندر در بالا ی بالا
بالا باید می آوردم بالا
هر چه فریاد
درد را دردی در بالا
رو به روی ابری ست که می بارد
چنگ می زنم به گیسوی درختان
توفان را بالا می آورم
هستی ساییده می شود در بالا
و می ریزد در اعماق تاریکی
انگشت ها لب ها هوش ها
بال بزن روح افعی در ابهام بالا
و عقاب دریده قلب را
هوایی بالا کن در بالا
سکوت سربه زیر را
بالا باید می آوردم
خودم را
و زمین می زدم اش به لا لا لا به لا لا.
ضرب اضطراب را می گیرانم
در تب
و در بالا بالا باید می آوردم
در عریانی بالا
هیچ رازی نبود که بالا بیاورم حالا.
۲
اوقات این جهان راتلخ نکن
اوقات مرا تلخ نکن
مقصد نا معلوم را تاوان بده ای معلوم
شکوه پرنده های آشنا را به تماشا بنشین ای نا شناس
و تا وقت هست بنشین کنار شادی جان
و حرمت بگذار عروس این دنیا را
حرمت بگذاراشک مرا
که شوق خلوت بامدادی رامددی می کند
و رویای باران را به تاویل بنشین خدا را
و در سرچشمه ای سرد
کنار دختران زیبا بنشین
و به نهنگ های بی قرار اقیانوس بیندیش
و برف ها ی کهنه را در خاطرکوه هایت آب کن
اکنون نوبت شیدایی توست
ای نعشه ی تریاک و علف اوقات مرا جوان کن
وتا زیبا ببینی ام کنار درخت سیب
بزن برق نگاهت رابه پای خرابه های دنیا
زیبا نقش بزن ماه و ستاره را روی پیراهن ات
و بیا تا در خانه ی دنیا
و طاووس مرا ببین در بند طالبان اش
دوباره نقش بزن سپیده دم را در همین دم حیات
از قاره ای به قاره ای بپر
و مقصد نامعلوم راتاوان بده ای معلوم
تاریکی گوشه ی پیراهنت را می گیرد
و گر می گیردگل سنگ ها زیر نگاه فرشته ها
که دست کودکان بازیگوش را گرفته اند
و نزد مادران شان می برند.
شعری از علی نقویان
شعری از علی نقویان
سه نفر بودیم می خوردیم
من / پنجشنبه ها
تو / جمعه ها
دیگری / هر روز هفته.
سه نفر می خواستیم برسیم.
من به خانه
تو به تصاویر
دیگری به اشکال.
سه نفر که به ترتیب می گذشتیم
از ساعتها / دقیقه ها / ثانیه ها .
سه نفر که روی هم رفته چیزی نشانمان نمی دادند
جز خانه ای که نبود
راهی که نرفت
روزی که نشد.
از قبل ، مثل کودکی که چیزی نمی داند.
به خانه / روز که برسند
تصویری که ببینند
و خطوطی که ببافند.
اطلاعیه شماره ۳: پایان مهلت ارسال آثار و شروع کدگذاری
اطلاعیه شماره ۳: پایان مهلت ارسال آثار و شروع کدگذاری
مهلت ارسال آثار به دبیرخانه جایزه ادبی آوانگارد تمام شده است. آثار در حال کدگذاری و آماده شدن برای انتخاب مرحله اول می باشند. از تمامی شاعران عزیز خواهشمندیم از ارسال اثر به ایمیل سایت خودداری نمایند. اسامی شرکت کنندگان به زودی ذر سایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
دبیرخانه سایت آوانگاردها
تمدید مهلت ارسال جایزۀ ادبی آوانگارد تا هفتم اسفند ماه
تمدید مهلت ارسال جایزۀ ادبی آوانگارد تا هفتم اسفند ماه
به دلایل متعدد از جمله دیر آگاه شدن از فراخوان جایزۀ شعر آوانگارد، دوستان و شاعران جوان، خواستار تمدید مهلت ارسال آثار شدند.
بدینوسیله دبیرخانه اعلام میدارد که مهلت ارسال آثار تا ۷ اسفندما تمدید گردید.
لازم به ذکر است مهلت اعلام شده به هیچ وجه تمدید نخواهد شد.
دبیرخانۀ جایزۀ ادبی شعر آوانگارد
سه شعر از دکتر عبدالله پشیو ترجمه: دکتر منیژه میرمکری
دو شعر از دکتر عبدالله پشیو
شب زنده داری غریبه ها
شب زنده داری غریبه ها
۱
با دیدن هر کوهی در هر کجای دنیا
دلم
چون دل عاشقان در نخستین دیدارشان
فرو میریزد و
از جا کنده میشود
هاج و واج می ایستم پای آن بی انتها…
حس میکنم
از کوهی در سرزمین من ریشه میگیرند
تمام کوههای دنیا
۲
با دیدن هر چشمه ای در هرکجای دنیا
دلم
چون دل عاشقان در نخستین دیدارشان
فرو میریزد و
می لرزد
پیش از آنکه لب بر آن نهم
در مقابلش
آرام به زانو میافتم
خزههای روی آن را
چون شاه گیسوان̗ زنی طناز
کنار می زنم و
شانه میکنم…
بر این باورم
سرچشمه¬ی تمام چشمههای دنیا
چشمه ایست که در سرزمین من جاریست
۳
سوز سرمای بسی شهر در من نشست
باری
دستانم از حرکت باز نایستاد
که در سردی هر دیاری
پرتوی از نخستین تابش̗ آفتاب̗ سرزمین̗ من جاریست
گرمای بسی شهر از تنم گذشت
باری به تنگ نیامدم
که در گرمی هر دیاری
حجمی از نسیم̗ سرزمین̗ من جاریست
۴
چشمان دختران اروپایی را
اگر آبی هم باشند- دوست دارم
اگر سبز هم باشند- دوست دارم
که به گمان من
در آبی ترین چشمها
در سبزترین چشم های این دنیا
نشانی از
سیاهی̗ چشمان̗ دختران̗ سرزمین̗ من
جاریست!
۵
سرزمین من
ای سوی̗ چشمان من
تو چون مه
از هر سو مرا در خود گرفته ای.
تو آیینه ای-
جهانی در تو پیداست
تو چون دیواری از طبیعتی
بر دیدگانم نشسته¬ای :
نه کوهی بر من پیداست نه دشتی .
نه خدایی میبینم نه آسمانی
ودیگر نمیدانم
آیا جهان به کوچکی توست
یا تو به بزرگی جهانی
ای سرزمین من- ک-ر- د-س-ت-ا-ن
احیا
گاهی غم تا خرخرهام می رسد
اندوه چنان دلتنگم می کند
زندگیام را به صخرهای بزنم و
چون جام شرابی خردش کنم …
با اینهمه
به ناگاه
برق̗ تار̗ فکری نو
لحظههای̗ آغازین̗ یک وسوسه
زندگی̗ دوبارهی̗ یک گیاه
خندههای̗ یک کودک
قد و قامت̗ طناز̗ یک زن
سینههای̗ سرکش̗ دخترکی نو نهال
چنان میکنند با من
از خوشی بال بر شانه هایم بروید
از آسمان بخواهم
پل زندگیام را چنان امتداد دهد
گذشتن از آن هزاران سال طول بکشد .
سردرگمی
روز “ژوان”
به هر چه رو میکنم
از فنجان چای تا کتاب، تا قلم…
همه بوی گل می دهند.
روز “ژوان”
زمان پی در پی زود است و تو دور
اعضای تنم
از هم پیشی میگیرند:
چشم چنگ میزند بر تاکستان تنات
دست – از صدایت بالا میرود
گوش غرق بویت میشود و
دوریات را ذرع می کند…
کاش میدانستی جانا !
روز “ژوان” مان
چه بیچاره سردرگمی میشوم!
داستانی از میلاد دهکت نژاد
داستانی از میلاد دهکت نژاد
توی ذوق زننده ، ملالت بار و ..
آن بار دفعه چندمی بود که آنجا میدیدمش. پیرمردی با ظاهری که در موردش تنها میتوان گفت توی ذوق زننده بود. کارم طوری بود که برای انجامش زیاد به ادارههای دولتی میرفتم. اولین بار پیرمرد را در یکی از همان ادارهها دیده بودم. تنها مسئول یک بخش نسبتاً بیاهمیت از آنجا بود و درست مثل ناخدایی که با وجود مرگ تمام افرادش و جزام گرفتن خودش ، همچنان سرپا باشد، خدایی میکرد. در انتهای اتاق بسیار کوچکی که در واقع اصلاً ابتدا و انتها نداشت، میزی گذاشته بود و با آرامترین سرعت ممکن، در حالی که هر حرکتش نمایشی برای نشان دادن اهمیت کارش بود، کار میکرد. سن انسانها را از یک جایی به بعد دیگر نمیشود تشخیص داد فقط میتوانم بگویم پیرمرد کاملاٌ مسن نبود. قد کوتاهی داشت که به نظر قوز کرده هم میآمد. و صورتی که دارای چشمهایی بزرگ و بیرون زده بود و موهای کمپشت ولی بلند کنار سرش را به سمت دیگر شانه کرده بود و پیراهنهایش که تمامشان چهارخانه بودند، درست به اندازه رومیزیهای کافههای پایین شهر کثیف بود. اینها تمام چیزی بود که میتوان در او دید. کمی طولانیتر که نگاهش میکردی، حس اینکه به شدت توی ذوقت خورده است به تمام حواست غلبه میکرد و دیگر چیزی به خاطرت نمیماند. درست نمادی از معنای کامل همین کلمه بود: توی ذوق زننده.
آن بعدازظهر پس از کلنجار رفتن با خودم که بعد از ساعت کاری به کجا بروم، تصمیم گرفتم به خانه رفته و استراحت کنم. درست به مسیر همیشگیام میرفتم تا تاکسی بگیرم که برای بار چندم پیرمرد را در پیادهروی پشت سرم دیدم. برایم عجیب بود که در آن ساعت آنجا می دیدمش، میدانستم محل کارش از آنجا فاصلهی زیادی دارد و تازه چند دقیقه بود که ساعت کاری تمام شده بود. نکتهی جالبی که وجود داشت این بود که هربار او را میدیدم احساس میکردم چندین و چند بار دیگر هم همانجا دیده بودمش که البته با شک میتوانم بگویم خیلی دور از حقیقت نبود ولی جوری مینمود که انگار تمام آن بارهای گذشته دیدنش تنها توی خواب و خیال بوده است.
پیرمرد بدون توجه به هیچ چیزی، درست مثل اینکه به میز خیالی روبرویش خیره شده باشد و در مورد انجام کاری فکر میکند، از پیادهرو میگذشت. لحظهای با خودم گفتم شاید بهتر باشد بجای تلف کردن وقتم توی تختخواب ، به دنبال پیرمرد بروم. هر چیزی که بود بهتر از چرت زدن به نظر میرسید. با این فکرها به آرامی به پیادهرو رفتم و پشت سر پیرمرد راه افتادم. پیرمرد عجیب و جالبی بود. یک خاص بودن مسخره داشت. یکبار که میدیدیاش امکان نداشت او را فراموش کنی. یک موجود یگانه بود، ولی نمیشد خوب و بد یگانگیاش را تشخیص داد ، تنها میشد گفت که مسخره و حتی عجیب است. زیاد آدمهایی مثل او را ندیده بودم و دانستن طرز زندگیاش جالب بود. نمیدانستم چرا ولی دلم میخواست بدانم خانهی این پیرمرد که به نظر مجرد میآمد چگونه میتواند باشد؟ اصلاً به خانه میرود یا برای ساعات بعد از کارش پاتوقی دارد؟
با قدمهایی که از همیشه کندتر و کوتاهتر بود راه میرفتم وگرنه هر لحظه امکان داشت که از پیرمرد جلو بزنم. کمی بعد پیرمرد از خیابان اصلی وارد کوچهای فرعی شد. به آرامی یک حلزون راه میرفت و کاملاً درگیر افکارش بود. کمکم این تعقیب داشت کسل کننده میشد. احساس میکردم داخل یکی از آن لولههای مارپیچ پارک آبی قرار دارم که به جای آب داخلش چسب مایع ریختهاند. پیرمرد همینطور بدون این که سرش را بالا بگیرد کوچههای فرعی را میرفت. دیگر داشتم از این ایدهی مسخره پشیمان میشدم که پیرمرد ناگهان توقف کرد – البته اگر با آن سرعت توقف معنایی داشته باشد – به سمت دیگر کوچه رفت و داخل مغازهای شد که از شیشههای کثیف و بخارگرفتهاش به سختی معلوم بود که قهوهخانه است.
بعید میدانستم که من را بخاطر بیاورد. برای همین وارد شدم. داخل آنجا مانند قهوهخانه های قدیمی بود. دو ردیف میز بلند در دو سمت مغازه وجود داشت که از ابتدا تا انتها کشیده شده بود. و تمام افراد کنار هم مینشستند. در همان ردیفی که پیرمرد نشسته بود نشستم و قبل از این که چیزی بگویم برایم چای آوردند. قبلاً هم به این قهوهخانهها آمده بودم و میدانستم تنها چیزی که در طول روز دارند انواع مختلف چای هست. شش یا هفت مرد که بیشترشان پیر بودند پشت میزها نشسته بودند و چای مینوشیدند و سیگار میکشیدند. کمتر کسی صحبتی میکرد. درست مانند مراسم معنوی با اهمیتی که هیچ کس نمیخواست با کوچکترین صدایی بیاحترامی بکند. آن پیرمرد هم به آرامی و با دقت خاصی که به حبههای قند میکرد چایش را مینوشید. کندیاش به حدی بود که من فرصت کردم دو استکان چای بخورم و سیگاری بکشم در حالی که او هنوز داشت اولین چایش را تمام میکرد.
تمام چیزی که توی این چند دقیقه از زندگیاش دیدم را میشد توی یک کلمه خلاصه کرد: ملالت بار. حالا دو کلمه بود که او را به یاد من میآورد ، توی ذوق زننده و ملالت بار. واقعاً یک روزِ چنین زندگیای کافی بود تا هر انسانی از کسالت خودش را دار بزند. کمی برایم ترسناک میشد وقتی به این فکر میکردم که این زندگی چندان هم نمیتوانست از من دور باشد. یکبار دیگر پنهانی نگاهش کردم ، با این که در ذهنم از مرحلهی عجیب بودن به کسالت آوری رسیده بود ولی با دیدنش باز هم به نظرم رسید که دارم به عتیقهی مسخره ولی یگانهای نگاه میکنم. آرام بلند شد و حسابش را داد و به سمت در خروجی رفت. صبر کردم بعد از اینکه کاملاً خارج شد ، من هم بلند شدم و به دنبالش راه افتادم. باز هم به سوی دهانهی آن لولهی بزرگ از چسب پر شده.
چندین قدم دیگر هم در کسالتِ تمام گذشت. دیگر حوصلهام سر رفته بود، از سر بیکاری سیگاری روشن کردم و تقریباً ایستادم. کمی جلوتر پیرمرد آن مخاط چسبناکش را به سمت خانهای کشاند و وارد آن شد. کمی سریعتر از قبل به آن سمت خیابان رفتم و زیر درختی به تماشای خانهاش ایستاده و سیگارم را میکشیدم. حالا کمی آسوده شده بودم که از این بعدازظهر ملالت بار خلاص شدهام.
خانهای سه طبقه و قدیمی با نمایی پوشیده از سنگ مرمر سفید و به شدت کثیف بود. در پاگرد راه پلههایی که به طبقات بالا میرفت پنجرههایی وجود داشت. منتظر بودم تا پیرمرد را از یکی از آنها ببینم ، به جای آن، نور از پنجرهی کوچکی که هم ردیف کف خیابان بود تابید. کمی جلوتر رفتم. نیمکتی روبروی درب خانهاش وجود داشت. با خیال راحت که من را ندیده است آنجا نشستم. پنجره، پارچهای که زمانی سفید بوده را به عنوان پرده داشت. با اینحال و با وجود نوری که روی پرده افتاده بود میشد تا حد زیادی درون اتاق را دید و البته پیرمرد را. داشت از یخچال کوچکی که سمت چپ اتاق بود لیوانی آب مینوشید. بعد یک راست به سمت تختی که در سمت دیگر اتاق بود رفت و دراز کشید. چند ثانیه که گذشت چراغ خاموش شد. خیلی حواسم نبود ولی تقریباً مطمئن بودم که پیرمرد همچنان دراز کشیده بود. بهرحال چیز مهمی نبود. فکرم را درگیر زندگی پیرمرد کرده بودم؛ نمی توانست هر روزش اینطور باشد. این شبیه هر چیزی بود بجز زندگی. شاید این راه و روش را دوست داشت.
به تمام این کسالت و ملالت فکر میکردم و به خودم. ناگهان دیدم که شیشهی پنجره کوچک تکانی خورد و گربهای با زحمت زیاد خودش را بیرون کشید. واقعاً قیافهاش توی ذوق می زد، زشت بود و بدقواره. از سر بیحوصلهگی نگاهی به من کرد و راهش را کشید و رفت. این که گربهای هم آنجا زندگی کند خیلی عجیب نبود ولی گربه کاملاً پیرمرد را به یاد من میآورد. نمیدانم شاید به قدری امروز پیرمرد را دیدهام که خیال میکنم همه چیز به او مربوط است. به سمت پنجره نگاه کردم ، نور خیلی کمی بود ، آن هم از بیرون میتابید و نمیشد تشخیص داد پیرمرد داخل اتاق هست یا نه. گربه هم با تمام کندی ممکن یک گربه در خیابان گم شده بود.
به دنبال راهی بودم که یواشکی داخل اتاق را نگاه کنم. در همین لحظه پسربچهای از همان خانه بیرون آمد و به سرعت از آنجا دور شد. معمولاً اگر کار اشتباهی انجام میدهم قبل از هرکاری خودم را برای تمام توجیهات ممکن آماده میکنم. اما الان آنقدر نمیشد صبر کرد، قبل از اینکه در پشت سر پسربچه بسته شود بلند شدم و به داخل خانه رفتم. میخواستم کمی فکر کنم که اگر پیرمرد بیدار شد چه جوابی به او بدهم اما چند نفر از بالای پله ها میآمدند. یا باید بیرون میرفتم و یا داخل اتاق پیرمرد میشدم. در نهایت مطمئن بودم که می توانستم خیلی سریعتر از او حرکت کرده و اگر لازم میشد سریع فرار کنم.
پس قبل از اینکه آنها به پایین پلهها برسند به سمت اتاق پیرمرد رفتم. در اتاق کمی باز بود. به آرامی در را باز کردم. پیرمرد هنوز همانجا، سمت راست در ورودی روی تخت دراز کشیده بود. میخواستم سریع از اتاق خارج شوم و برگردم که چیز عجیبی در پیرمرد توجهام را جلب کرد. کاملاً رنگش پریده بود، به طرز ترسناکی سفید و به نظر مچاله شده میرسید. کاملاً آدم را یاد آنهایی میانداخت که قربانی خونآشامی شده باشند. کمی تعلل کردم و خوب نگاهش کردم. نه، به نظر زنده نمیآمد. اصلاً نفس نمیکشید. آرام به سمتش رفتم. انگشتم را جلوی بینیاش گرفتم و کمی صبر کردم. نه، هیچ نفسی نبود. کاملاً مرده بود. قبل از اینکه حیرت به من غلبه کند بی سروصدا بیرون آمدم. در را همانطور باز گذاشتم و از آپارتمان خارج شدم.
در خیابان راه افتادم. یادم نمیآید آخرین بار کی بوده که اینقدر تند راه رفته باشم. سریع به سمت خانه میرفتم و هر چه زودتر میخواستم از شر افکاری که واقعاً به ذهنم هجوم میآوردند خلاص بشوم. واقعاً مرده بود؟ میشد فردا یا پس فردا به محل کارش بروم و بفهمم. نمیدانستم چطوری، ولی واقعاً مرده بود. میتوانست کاملاً مرگش طبیعی باشد. شاید هم یک جور مرگ خودخواسته بود. بهرحال من آخرین روز زندگیاش را دیده بودم. و عجیبتر از همه آن گربه بود. واقعاً بسیار شبیه آن پیرمرد بود.
افکارِ آشفتهام تا نزدیک صبح بیدارم نگه داشت. سخت بود که بخوابم. تمام طول شب تصاویر جسد پیرمرد آزارم میداد. صبح در حالیکه فقط ۳-۲ ساعت خوابیده بودم بلند شدم و با انگیزه فهمیدن علت مرگ پیرمرد از خانه خارج شدم. حالا دیگر باور کرده بودم که مرده بود. آن چیزی که من دیدم قطعاً یک جسد بود.
دلم نمیخواست برایم دردسری درست شود. ولی نمیتوانستم جلوی کنجکاویام را بگیرم. هنوز زود بود که پیرمرد به محل کارش برود. پس به سمت خانه پیرمرد راه افتادم. حواسم بود که از دور نگاهی به خانهاش بیاندازم. خبری نبود. همه چیز مثل روز قبل بود. سعی کردم بدون هیچ جلب توجهای به سمت نیمکت روبروی خانهاش بروم. نشستم و سیگاری روشن کردم. نگاهی به پنجرهی اتاقش انداختم. تودهای تیره روی تخت خواب مشخص بود. درست مانند اینکه پیرمرد آنقدر مچاله شده که چیزی ازش نمانده باشد. به آرامی به پنجره نزدیکتر شدم. حالا میشد داخل اتاق را دید. تودهی روی تخت همان گربهی دیروزی بود. مچاله شده و به نظر مرده میرسید. نمیفهمیدم، به سمت خیابان چرخیدم که سریع از آنجا دور بشوم. در پیادهروی آن سمت، پیرمرد با تمامِ کندی ممکن به جلو میرفت.