مهم متنسالاری است/ کیهان خانجانی
مصاحبه آوانگاردها با کیهان خانجانی
امروزه از یکسو با بحران مخاطب
مواجهیم و تیراژ پایین کتاب نسبت به جمعیت، و از سوی دیگر با افرایش چشمگیر تعداد
نویسندگان، در سطوح مختلف. به نظر شما چگونه است که جامعهای علاقمندان به تولید
یک محصول را فراوان دارد ولی مصرفکنندگان آن را کمتر از حد انتظارش؟
تیراژ کتاب چندان
تغییری نکرده، سرشکن شده میان تعدد کتابهای نویسندگان نوآمده. مثلا درست است که
استرالیا به اندازه ۳۰ درصد ایران جمعیت دارد اما حدود ۵۰ نویسنده دارد، و بزرگانی
چون پاتریک وایت (نوبلیست)، کالین مک کالو، استیو تولتز و… حال آنکه ما در سال میانگین
۱۲۰۰ جلد داستان و رمان منتشر میکنیم. یعنی توهم این را داریم که «هنر نزد
ایرانیان است و بس». پس بیشتر باید درباره حضور این حجم از داستاننویس صحبت کرد
تا تیراژ. به نظرم ریشه در بحران هویت دارد. قبلا دانشگاه قبول شدن و دانشجو بودن،
هویت بود؛ کارمند بودن و طبقه متوسط بودن، معشوق یا همسر بودن و… هویت بود. حتی
وقتی کسی میمرد حجله میگذاشتند و اعلامیه چاپ میکردند و مراسم برای ماتم بازماندگان
برگزار میشد تا تبدیل به ماخولیای بازماندگان نشود، پس در مردن هم هویت بود.
امروزه هیچکدام اینها سبب هویت نمیشود، چاپ کتاب به مثابه اوراق هویت عمل میکند.
مثلا در دهه ۵۰ کتابهایی بود که با نام مستعار چاپ میشد، آیا امروزه کسی حاضر
است چنین کند؟ از یکسو نمیتوان به کسی گفت بنویس یا ننویس، چون حق هر کسی است. از
یکسو باید نگران ریزش و سرخوردگی این حجم از نویسندگان شد. یادمان باشد هیچکس
خطرناکتر از نویسنده شکستخورده نیست. فقط در شکستهای سیاسی نیست که تواب به
وجود میآید، توابانِ ادبی نیز داریم. باید ریشه بحران هویت را پیدا کرد، و اینکه
چگونه برخی برای یافتن هویت دست به نوشتن از خاطرات نارسیستی و روزمره ملالانگیز
خود میزنند و در داستان یا به دنبال منجیاند یا مقصر برای وضع موجودشان. این کار
نوعی میکروفاشیسم در خود دارد و خیلی خطرناک است. این ولع برای چاپ کتابهایی که
راهی به آینده ندارند و فقط «میل» اکنون نویسنده را برای حداکثر یکسال برآورده
میکنند، تنها برای پر کردن خلأ هویت است.
شما یکی از فعالترین آموزگاران
داستاننویسی هستید و کارگاههای شما مدتهاست با نظم و جدیت برگزار میشود. با اینحال
بهدلیل رشد عجیب تعداد کارگاهها، از طرح این سوال گذر نمیکنم که کارگاه داستان چه حسن و عیبی دارد؟
کارگاه داستان چند
«حُسن» دارد و چند «عیب». مثلا سه تا از حسنهایش میتوانند چنین باشند، یکم اینکه
خوبخواندنِ کتابهای خوبِ مغفولمانده را که به دلیل انقطاع نسلی فراموش شدهاند،
به نویسندگان جدید معرفی کند. دویم اینکه داستاننویسی همهاش مداومت و مقاومت
است، اما دو معجزه دارد که کارگاه داستان میتواند کاتالیزور آن باشد: بلندخوانی
و بازنویسی. سیم اینکه پروسه نقدِ پیش از چاپ را رقم بزند.
و مثلا سه تا از عیبهایش
میتوانند چنین باشند، یکم اینکه مشابهسازی کند و سبک را بر باد دهد. دویم اینکه مطلوبیت
در نوشتن را تبدیل کند به موفقیت در نوشتن، و اعضا غبطه را با حسادت اشتباه بگیرند.
و سیم اینکه مثل موسسه قلمچی بخواهد گارانتی بدهد برای قبولشدن در نویسندگی و
چاپ کتاب و جایزه ادبی، و شرکتکنندگان به دنبال رانت باشند. پدرسالاری و دبیرسالاری
بد است اما قرار نیست فرزندسالاری و هنرجوسالاری جایگزینش شود. مهم متنسالاری
است.
بسیاری از نقد و یادداشتها بر کتابهای
داستانی را کسانی مینویسند که علاقه و تخصص اصلیشان چیزی غیر از نقد است: داستاننویسی.
چرا ما “منتقد تماموقت” کم داریم و به نظرتان اینکه داستاننویسان بر
آثار همدیگر یادداشت بنویسند عمل نقد را خنثی و درگیر مماشات نمیکند؟
اول اینکه نقد
ریشه در فلسفه دارد و ما فلسفه نداریم و «کلام» داریم. دوم اینکه خاستگاه نقد یا
دانشگاه است یا نشریات. اولی را آنقدر محدود کردند که نتوانست با ادبیات خلاقه
ارتباط نزدیک و مستمر داشته باشد. دومی را فلهای تعطیل کردند. حالا با برخی از کسانی
روبهرویم که نظریه ادبی یا فلسفه ادبیات میدانند اما مسالهشان چندان ادبیات
داستانی فارسی نیست، از داستان ایرانی به عنوان وسیلهای برای هدفِ نظریه استفاده
میکنند. دسته دوم داستاننویسان و مدرسان داستانند، که بسیاریشان امرِ جزء
عناصر داستان را میشناسند، اما امر کلِ زیرلایهها و کانتکست و بستر تاریخی و…
را نه.
شما تجربه سانسور و توقیف را در مورد
داستانهایتان داشتهاید. تجربه سانسور چه تاثیری بر نویسنده میگذارد؟ و دقیقتر
بپرسم: هنگام نوشتن چقدر به سانسور و مجوز گرفتن یا نگرفتن داستان فکر میکنید.
دیگر ماجرا از سانسور و حتی خودسانسوری هم گذشته، حالا ناشر
خارجی بدون سانسور داریم، فضای مجازی بدون سانسور داریم، چاپ زیرزمینی و فروش کنار
خیابان داریم اما اساس رمان سه ضلع عشق و اروتیسم، اسطوره و دین، و تاریخ و سیاست
است، حال آنکه یک صفحه از اروتیسم نمیتوانیم بنویسیم و طنز میشود، یک صفحه از
سیاست نمیتوانیم بنویسیم و شعار میشود، یک صفحه از نقد دین نمیتوانیم بنویسیم و
بازتولید دین میشود. به قول امیر احمدی آریان بخشهایی از بدنِ زبان فارسی در
داستاننویسی به خاطر سانسور دچار فلجی شده است.
فضای اینترنت، بهخصوص شبکههای
اجتماعی، هم افشاگر حقیقت است هم ابزار تخریب و خبرسازی. برخلاف اکثر نویسندگان
امروزی، شما در شبکههای اجتماعی حضور ندارید، مثلاً اینستاگرام ندارید ولی نامتان
در این فضا همیشه مطرح بوده، به شکلهای مختلف. تحلیل شما از این فضا چیست؟
«تا دسته نشاندن» اصطلاحی بود که در
مورد چاقوکشهای ناشی به کار برده میشد، بعد معانی دیگری یافت. این اصطلاح هم در
مورد اکنونِ امر قدرت صدق میکند؛ مثلا صدور برخی حکمها، یا شلیک به مغز معترضی
خیابانی، یا نتیجه انتخابات. و هم در مورد اکنونِ بعضی آدمها که وقتی زورشان به
تغییر وضع موجودشان نرسد تا مشابه «دیگری» شوند، «دیگری» را مشابه خود میخواهند؛ و
در این راه، «تا دسته نشاندن» و «خودزنی» از امکانات آنهاست برای حذفکردن و دیدهشدن.
فضای مجازی، بُعد جدید جهان امروز، یک «امکان» است، اما این آدمها استادانِ تبدیلِ
هر چیز جمعی به شخصیاند. در این راستا امر قدرت به جای اینکه هزینه کند و بگیرد و
بیرد و بزند برای تکنویسی، این آدمها هر شب وضعیت خود و دیگران را تکنویسی میکنند؛
سوژه هم نداشتند، از حماقت و حسادت و حقارت تولیدمحتوا کرده و مینویسند. راهی
نیست، باید با «هایوهوی» بگذرد و با «گفتمان سکوت» بگذریم، تا آگاه شوند.
رقص سرهای بریده در مجلس عاشقان (۱)/امین فقیری
.
.
(نقدوبررسی مجموعه داستان عشقنامه ایرانی)
.
نامکرر، نامکرر، نامکرر، از هر زبان که میشنویم، چه از کیهان خانجانی در رشت، چه از حافظ – رند عالمسوز – در شیراز. پرداختن به عشق البته دردسرهای خود را دارد، کمی سطحینگری کنی به ورطه مبتذلگویی و دوری از هنر ناب پرت میشوی. این است که وقتی کتابی اینچنین شسته و رفته به دستت میرسد، با لذتی مضاعف میخوانی. طبع بشر به دنبال این است که جوانیهایی دیگر را شاهد باشد، تا شاعر نسراید «بیهوده بود هر چه جوانی کردیم». عشق نقر روی سنگ است، در حافظه جهان میماند. و اینگونه است که ما به عشق القاب بیشماری میدهیم و با نوعی حسرت از آن یاد میکنیم و خاطرهاش را عزیز میداریم. نویسنده سعی کرده است در مجموعه داستان «عشقنامه ایرانی» از شوریدگی بگوید.
بدین خاطر است که
دخترِ چهلساله و شوینکرده داستان «شمسالعماره» تا رفتگری را میبیند، میگوید: «البت
اگه اسد اون جارو رو بذاره کنار، سلمونی بره، حموم کنه، صورت بتراشه، کتوشلوار
بپوشه، قیافهش اونقدر هم بدک نیست.» و اما خود او: «من مجبورم هر روز صبح پا بشم،
عین برج زهرمار بشینم جلوی آینه، جای آبلههامو با پودر پر کنم و به خودم بگم:
دلبر! آخه کجای اسمت بهت میآد با این ریخت و بخت!» همین چند سطر کافی است که بدانیم
دنیا دست کیست. دختری در رویاهای سرکوفته خود، دل در گرو سپور محله میگذارد، آنهم
همانند خشخاشی تیغ آمده که چاک بخورد و محتویات درون را بیرون بریزد. مستاجرشان پسری
دانشجوست که اعلامیه مینویسد و صاحبخانه به خاطر چندرغاز اجاره او را تحمل میکند.
دلبر رختخوابش را کنار دیوارِ چوبیِ اتاق او پهن کرده، نه برای جاسوسی که او و
دختری که با اوست کیاند و چیاند و چهکارهاند، بلکه برای حرفهای آنچنانی در
مواردی خاص! و نویسنده با آگاهی تمام، آنها را در کارشان مرموز نشان میدهد. در
آخر، سپور محله درباره دانشجو پرسوجو میکند، و دلبر همهچیز را به پای عشق آتشین
سپور به دختر دانشجو میگذارد و دیگ حسادت او سر میرود و افتضاح به پا میشود.
خوب، ما از کجا بدانیم که سپور سر در آغل کدامین شغل دارد و واقعا به دنبال چیست؟
ما که میگوییم انشاءالله گربه است و نویسنده هیچ منظور خاصی نداشته است!
داستان «گولنیشان»
یکی از بهترین و موثرترین داستانهای کتاب است. نویسنده به ما ثابت کرده که عشق
مثل آب روان ساده و بیپیرایه است، نه جنبه عارفانه دارد و نه آسمانی، بلکه کاملا
عمومی است و زمینی. آنچنان که در اشعار سعدی میبینیم که عشق را پیچیده نمیکند و
همهکس میتواند لمسش کند. در «گولنیشان» با چنین عشقی روبهروییم و چون هر دو
دلداده جوانند، آنها را محق در اعمال و رفتارشان میدانیم. اگر دختر لیلی است، لقب
مجنون را از پسر میپذیریم. ساده و زیبا، همه چیز آینهای است که شیدایی را نشان میدهد.
در داستان «ای مرز
پُرگهر» نویسنده همانند میرزابنویسهای دوره قاجار طبعآزمایی کرده است. نثری که
طنز و مضحکه و شخصیتهای کاغذی آدمها را عیان میکند. حکایت بر سر نامهای است که
مشئوم است، هم شانس میآورد و هم آدمی را به بدبختی میکشاند؛ همانند «ویولن قرمز»
که انگار دست و پا داشت و هر لحظه سر از مکانی درمیآورد و داستانی پیرامون خود
میآفرید. نویسنده از قلم جوهردار و بیجوهر استفاده شایانی کرده است. البته از
این عیانتر نمیشد نوشت. یکوقت نویسنده فکر نکند که پردهپوشی کرده است!
عشق چون رودی
محزون در زیر پوست داستانها در جریان است. گاه به کنارهها میخورد و میرُمباند
و گلآلود میکند و گاه مثل سیلاب بهاری است و آرام ندارد و خستگی نمیشناسد. در
داستان پر رمز و راز «شیرین شَهمامه» از رقص کردی همانند اورادی جاویدان استفاده
میشود. اورادی سحرآمیز که حتی مرگ را برای انسان آسان مینمایاند. خط اصلی ماجرا
چیست؟ کافی است کمی تخیل داشته باشی و داستان را از میان آن بیرون بکشی و آن کوه
زمخت، آن ستارههای لابهلای آتش سیگارها را، به شهادت بطلبی. حال میشوی حلاج /
بابک / حسنک که رقصان به بالای دار میروی و خلقی در رثایت میگریند و آه میکشند.
این همان در مجلس عاشقان رقصیدن است و سرهای بریده مکثر.
در داستانهای
خانجانی با چنین عشقهایی طرفیم؛ گاه آسمانی و پر از رمز و راز، و گاه زمینی و آدمهای
داستان آنچنان ملموس که حیرت میکنیم. عشقِ همینهایی که هر روزه میبینیم اما
ملتفت شوریدگیشان نمیشویم، چون دارند ما را اینچنین تربیت میکنند، از آدمهایی
که میشناسیم جدایمان میکنند! باور نمیکنیم که عشقهای سرکوفته و توسریخورده
هم زیادند.
در داستان «طریقک،
مسدود مسدود» با آدمی بیمنطق روبهروییم که دل دارد و دلسوزی ندارد. حیران است در
خیابانهای تاریک نیمهشب با مسافری که بیشتر از چند تومانی پول ندارد. نوار میگذارد
و «عبدالحلیم حافظ» گوش میدهد. دندانش زق زق میکند و دو قرص مسکن و سیگار بیشتر
ندارد. چندبار بازمیگردد و با مسافر کلکل میکند. بار آخر پیاده میشود و مسافر
را خونین و مالین میکند! چرا؟ به خاطر عشقش.
«هَه وری لار» داستانی
است پر از سادگیها و خستگیهای روحهایی که هنوز کودک ماندهاند و هرچه دلشان میگوید
«بگو» میگویند، و در نتیجه سر از محبس درمیآورند. زندانیان مراسم عطرپاشی را چون
مراسمی آئینی بر او اجرا میکنند. اما او دل نمیکَند از سیگار اُشنو که بوی تند
آن همه را زابراه کرده است. وقتی که میخواهند او را برای اجرای حکم به زیرِهشت
ببرند، هیچکس عطری ندارد که بر او بپاشد. او برای «دیدار» کسی میرود که شمیم
عطرش زیر دماغش هست.
ندیده و نخواندهام
که آدمهای یک داستان دستهجمعی دچار خرافات باشند و اینهمه را به خاطر نفع مادی
زیرسبیلی در کنند. «ولی چاره چه بود؛ هر کدام از زور بیکاری، هزار قرض و قوله و
آمال و آرزو داشتیم. سارویه، مجرد، درسخوانده، بیکار؛ کتیبه، زن و بچهدار، کمسواد،
سابقهدار تازه آزاد شده از زندان دستگرد اصفهان، بیکار؛ من، قرار و مدار گذاشته
با سوگل برای عروسی، بیکار.» این گروه در داستان «طلسم غایب» گرد هم جمع شدهاند،
با دستگاه طلایاب و خرت و پرتهای دیگر. فهمیدهاند که در آبادی «پیر»ی زندگی میکند
که سرنوشت را میخوانَد و میداند طلسم چیست. ابتدا پولی نمیگیرد، اطلاعات میدهد.
جماعت محو آقایی او میشوند و حرفهایش را موبهمو اجرا میکنند و شکی در کار نیست.
در کاوشی جانفرسا به اولین چیزی که برخورد میکنند جسد «پیر» است درون زمین. داستانی
پرکشش و سرشار از دلهره.
«قاتل بیمقتول» و
«آقاجانآقا» از زیباترین داستانهای کتابند. این دو داستان میتوانند دو قسمت از
رمان «بند محکومین» باشند اما نویسنده اینطور نپسندیده، چراکه اجرایی سورئال و
وهمی با حدیثهای آن رمان همخوانی ندارد. زمینه آن کتاب رئالیسم ناب بود اما زمینه
این دو داستان مسائلی دور از ذهن و ماورایی. هم «قاتلبیمقتول» و هم «آقاجانآقا»
شخصیتهایی دلپذیر و بیبدیل برای داستان کوتاهاند. داستانهایی که خواننده دوست
ندارد پایانی داشته باشند؛ نویسنده بگوید و بگوید و خواننده ذوقزده بخواند و
بخواند.
دو داستانی که
دومی مکمل داستان اولی است. این دو داستان به خاطر شکوه تئاتر تدارک دیده شده است
و اینکه چطور سانسور میتواند ناامیدی صرف به بار بیاورد تا جایی که شخص روی
بیاورد به دردناکترین نوع خودکشی که همان سوزاندن خویش باشد. تصور کنید که حاصل
ماهها زحمت با یک «نه» بیقابلیت بر باد رود، و تو آنقدر عاشق باشی تا گروهی را
برای اجرا فراهم آوری و بعد نتوانی نمایشنامهات را نه در سالن، نه در پارک، نه در
پیادهرو، و نه بالای کوه، با رفقایت به اجرا درآوری.
در داستان اول، «سه
صحنۀ سایهها»، دوستان برای گردهمایی به یاد کارگردانِ خودسوزانیدۀ خود، در نیمهشب،
پنهانی از دیوار قبرستان به پایین میپرند، و در ضمن فرازهایی از نمایش به تصویر
کشیده میشود که نثری کلاسیک دارد، بعد با فریاد متولی مجبور میشوند از قبرستان فرار
کنند.
در داستان دوم،
«مردی که میسوخت»، به شخصیت اصلی، همان نویسنده و کارگردان، پرداخته میشود و
چگونگی رنجهای بیپاسخ و بینشان او را شاهدیم. مردی که پس از سوختن، ققنوسوار از
خاکستر خویش برمیخیزد و دوباره زندگی را از سر میگیرد تا کی نوبت سوختن دوباره
برسد. این عشقی است بیپایان از کسی که مرتب سرش به دیوار میخورد و در آخر، برای
عبور از دیوار، خودسوزی را انتخاب میکند.
این مجموعه واقعا
خواندنی است. مهم این است که مکاتب گونهگون نویسندگی در تمام داستانهای کتاب جمع
شده است. در حقیقت خواندن آن برای یک نویسنده جوان غنیمتی به شمار میآید.
شیراز – ۲۱ آبان
۱۳۹۹
- روزنامه شرق ۱۷ دی ۱۳۹۹
امین فقیری
رانه زندگی در رانه مرگ: با سوگ آواز خواندن/ مهسا محبعلی
.
.
نقدوبررسی مجموعه داستان یحیای زایندهرود (۱)
.
خوشحالم که حداقل هفت داستان از این مجموعه داستان به دست ما رسیده
است. هرچند میدانم برای یک نویسنده چقدر سخت است، مثل اینکه به ازای هر داستان،
یک بچهاش را بردارد و از آنیکی بگذارد.
اگر بخواهم برای این مجموعه داستان یک نقطه ثقل در نظر
بگیرم، داستان «روشنای یلداشبان» است. چیزی که در کل کتاب خودش را به شدت به رخ میکشد،
در این داستان به صورت کامل بیان شده است. یعنی اگر خواننده از این داستان شروع
کند به خواندن و در کتاب به عقب و جلو برود، متوجه میشود که چرا این داستان،
داستان مرکزی است.
به نظرم تم و ایده اصلی این مجموعه، رانه مرگ یا
اراده مرگ است. همانطور که اراده معطوف به ذات زندگی یا انرژی زندگی و رانه زندگی
وجود دارد، رانه مرگ هم وجود دارد که در وجود ما هست و بالانس بین این دو اراده
است که باعث میشود انسان به بقای خود ادامه دهد. نمیخواهم وارد بحث روانشناسی
شوم، فقط میخواهم بگویم در این مجموعه به شدت روی این مسئله زوم شده است و مدام
آدمهایی را میبینیم که به ناگاه با مرگ مواجه شدهاند. برای هضم این ماجرا، یا
خود را به سمت مرگ پرتاب کردهاند یا در حوزه بین مرگ و زندگی باقی ماندهاند.
نکته اینجاست که این مرگ الزاماً مرگ سیاسی نیست، البته خیلی جاها هست، حتی بعضی
جاها مشکوک است، مثلا در داستان «به استناد پاسگاه» پیرزنی که هی میگوید: «به
پدرش گفتم باید برویم پاسگاه.» همه خردهروایتها گفته میشود، از جمله همین پسر
دانشجو که گم شده است. همه در هالهای میپیچد و معنای مازاد بر خود دارد و کسانی
که در این دهه و این روزگار در ایران زندگی کرده باشند معنای آن را میفهمند. اینکه
یک نفر نوهاش گم شده باشد و سادهلوحانه اصرار کند: «خیابانها غلغلهست… سرکار ستوان، به پدرش گفتم
بایست رفت پاسگاه…» این گم شدن چیست؟ این خوانشی است که فقط از جانب خواننده
ایرانی در این دهه درک میشود.
در داستان «روشنای یلداشبان» که به نظرم بهترین
داستان و نقطه ثقل مجموعه است، میبینیم که پیرزنی در فضای سرد و برف و شب یلدایی
که به طبع زودتر از همیشه تاریک میشود، با دوتا بقچه سنگین کنار جاده برفآلود
ایستاده و هیچکس او را نمیبیند و هیچکس سوارش نمیکند. ناگاه مردی میآید و
سوارش میکند و در طول راه با جملههای خیلی کوتاه، انگار مجالی نیست برای زندگی و
این جملهها باید گفته شود، پیرزن داستان دخترش را واگویه میکند: «قدر جوانیات
را بدان پسرجان، مروت نیست. یکی مثل خودت، جوان، خانواده، بانزاکت، میخواست
بیاید خواستگاری یکدانه دختر من. نشد ببینمش، میگفتند
خوب پسربراری است. همینجایی بود، با هم تهران دانشگاه میخواندند.
شبچلهی خواستگاری، به دیدنِ پسر نکشید.» بعد با یک جمله کوبنده:
«پایشان به رشت رسید، به
خانه نرسید. رفتند که رفتند. بردند که بردند.» ناگاه ماجرا را از یک ماجرای
خوب، به یک فاجعه وحشتناک تبدیل میکند و در عین حال نمیگوید چرا نرسیدند. خوانشی
است که ما میکنیم. بعداً میفهمیم پیرزن صبح همان روز مرده و متولی قبرستان متوجه
میشود یک نفر از قبر خودش بیرون آمده و رفته و جای پاهایش هست. پیرزن به آنیکی
قبرستان رفته است. قبرهای انتهای قبرستان بتن هستند و سنگ قبری نیست. و این باز نشانه
است. یا اینکه نگهبان قبرستان با خودش واگویه میکند: «آخر اینجا که چیزی گیرش نمیآید، کفن هم ندارند مادرمردهها.» این جملههای مینیمالیستی
ناگهان داستان را به یک لایه عمیقتر میبرد: چرا اینها کفن ندارند؟! و بعد ناگاه
متوجه میشویم که در جهان مردگانیم. رانندهای هم که پیرزن را آورده یک تواب است و
خردهروایت دیگری دارد: «طاقت
ندارم خانه آرام بگیرم. همیشه کمطاقت بودم. رفیقهام
طاقت داشتند، نگفتند و مُردند؛ من طاقت نداشتم، گفتم و ماندم. حالا سرگردانم، صبح
تا سحر. از هر دو افتادم.» یا: «مسافرکشیِ
مجبوری… درس خواندیم که چی… رفقا نگفتند چه فایده، ما گفتیم چه فایده… نه
کار و باری، نه قبل و بعدی؛ هیچ… زندهبلا، مردهبلا…»
یا: «از قرار معلوم، هم آنور
که اونا رفتهن، هم اینور که ماییم، یکجوره. شهر را ببین.» انگار این جهان خیلی
هم با آن جهان فرق ندارد. شهری که برف آمده و هیچکس بیرون نیست و انگار خاک مرده
رویش پاشیدهاند. مرز بین جهان مردگان و زندگان نازک شده است. راننده به دلیل
اینکه تواب است و رفقایش را رها کرده، روحش مرده و جسمش زنده است. انگار در برزخ
است. به همین دلیل میتواند پیرزن مرده را ببیند. رابط بین جهان مردگان و زندگان
است. بعد دیگر خواننده غرق میشود در جهان مردگان: «جوانها هر یک گوشهای،
تاقباز، دمر، درازکش، تکیه داده، بر خود خمیده، درون یک گور بزرگ گورستان «تازهآباد»
رشت بودند. میان آن تنگجا، هر یک به سمتی دست و پاهاشان رها بود. دست یکی بر گردن
این، پای یکی بر کمر دیگری، سر یکی بر سینهی آن.» با آمدن پیرزن رستاخیز میشود و
جوانها بلند میشوند و به صورت عادی زندگی میکنند: «با دیدنِ پیرزن چشم باز
کردند. لبهاشان آرام به لبخندی کش آمد، بعد خندیدند، بعد بلند خندیدند؛ بعد ناگاه
هایوهویشان بلند شد و صداشان پیچید.» در باور عامیانه میگویند شبجمعه مردهها
آزادند و میتوانند هرجا دلشان خواست بروند. این شبجمعه، شب یلداست که مردهها
راحتند. مردگان با نذر پیرزن توی گور جمعی سور و ساتی برگزار میکنند.
در بقیه داستانها هم سایه مرگ را میبینیم که روی
زندگی افتاده است. همهشان یک فقدان و از دست رفته دارند و هرکدام با این ماجرا یکجور
کنار آمدهاند. بعد از این داستان، داستان «پونه» را خیلی دوست دارم. تصویر دست
سفید دختربچه که از زیر چادر بیرون میآید تا نذری را بگیرد، و همان دست سفید،
بیرون میافتد از قالیچهای که او را در آن پیچیدهاند تا در باغچه حیاط خاکش کنند
چون اجازه دفن دختر را در قبرستان شهر نمیدهند. بدون اینکه صحبتی شود که چرا. هیچ
اشارهای نمیشود که دختر در چه گروه سیاسی بوده، چه کار میکرده، چه شده. اما ما
میدانیم این مرگ، مرگی است که اجازه عزاداری هم به عزادارانش داده نمیشود. هر
خوانندهای، حتی اگر خوانش تاریخی نکند، این موضوع را درک میکند. انگار مادر بیش
از اینکه عزادار دخترش باشد، نگران این است که روزی بفهمند دخترش اینجا دفن شده
است. یعنی حالی بین اضطراب و سوگواری و نهی شدن از عزاداری.
میتوانیم دو خوانش از این داستانها داشته باشیم؛
یکبار خوانش تاریخی کنیم. یکبار خوانش تاریخی نکنیم. در این حالت، بدون اینکه
سفیدخوانی کنیم، با داستانهایی روبهروییم که به طرز عجیب و غریبی با رانه مرگ
ناخودآگاه ما ارتباط برقرار میکنند و خیلی تلخاند. شاید به خاطر فضای این
روزهاست که وقتی این مجموعه داستان را میخواندم احساس میکردم چقدر به مرگ نزدیکم
و از آن نمیترسم، مرگ هم یکی از عناصر زندگی است و چیزی دور نیست، از بس به مرگ
نزدیک شدهایم. شاید برای مخاطبی که در این شرایط زندگی نکرده، خیلی غافلگیرکننده
باشد که آیا میشود مجموعه داستانی نوشت اینچنین در ستایش مرگ؟ البته نه در ستایش
مرگ، شاید در ستایش سوگ. به شکل زیباشناسانهای سوگ را نشان دادن.
در داستان «یحیای زایندهرود» با اینکه آن نوزاد
ربطی به ماجراهای سیاسی ندارد اما پدرش میگوید: «همان بهتر که بچهم بزرگ نشده، رفت. بزرگ بشود که چی
بشود؟ جوان بمیرد و داغ به دل من و مادرش بگذارد؟ جوان بشود و برود دانشگاه و…؟
جوان بشود و برود جنگ…؟ جوان بشود و برود توی شلوغیهای خیابان و…؟ یا هزار
جور مرگ و میر دیگر؟» یعنی مرگ اینقدر ارزان است و در دسترس که حتی پدر برای کودک یکروزه مردهاش
عزاداری نمیکند، چون پیشاپیش احساس میکند این فاجعه میتواند اتفاق بیفتد و هر
لحظه فرزندش میتواند ازش گرفته شود. این داستان هم تصاویر و فضاسازی فوقالعاده
زیبایی دارد، مثلا: «پرستار
گفت: «شما پدر بچه هستین؟» سر تکان دادم. یکهو گفت: «متأسفانه مرده.» سقف را توی
سرم کوبیدند. سر راست نکردم؛ همانطور
به صندلهای سفید پرستار
خیره ماندم. گوشهی
یک لنگهاش کمی باز شده بود، دو تا کوک میخورد درست میشد. صندلها تسلیت گفتند و رفتند. دنبالشان رفتم.
گفتم: «نعش رو میخوام.» تعجب کرد. میتوانستم
نگیرم. زیر یک عالم کاغذ را امضا کردم. بعد بیانصاف رفت با یک جعبه سفید برگشت؛ رویش نوشته بود: صندل طبی دکتر
شولز.» و بعد پدر، کودک مرده را در اصفهان به گردش میبرد. اصولا آدمهای این مجموعه انگار
درگیر جهان واقعیات و آدمهای واقعی نمیشوند. بیشتر درگیر آدمهایی هستند که
کسانی را از دست دادهاند و در حال دیالوگ با جهان مردگاننند.
در داستان «روضهالشهدا» فرم تقطیع زیادی به رخ کشیده میشود،
هرچند نتیجهاش طوری است که داستان خیلی تأثیرگذار از آب درمیآید. پلات برجسته و
ویژه است، به همین دلیل خواننده باید حرفهای باشد، یا لااقل دو بار داستان را
بخواند تا بتواند وارد ساحت آن شود و درکش کند. اما داستانهای دیگر، پلات پیچیدهای
ندارد که جلوی زیست داستان را بگیرد. نه زبانآوریای که بیش از اندازه باشد، نه
پلات عجیب و غریبی. در داستانهای «پونه» و «روشنای یلداشبان» روایت خطی است،
اطلاعات خیلی اتفاقی داده میشود. در داستان «قصه به سر نمیرسد» نیز همینطور. در
این داستان با یک «ناداستان» سروکار داریم. زنی مدام قصهای را (دختری در دهه شصت
به پسری خیانت کرد و ولش کرد و رفت و هیچ نشانی از خود به جا نگذاشت) برای بچههایش
میگوید و پدر سکوت میکند و ما احساس میکنیم این واقعیت نبوده و چیزی فراتر از
این بوده و هیچوقت گفته نمیشود که چه بوده. این شیوه قشنگترین رویکرد به یک
فاجعه است، فاجعهای که هرگز گفته نمیشود. داستان اصلی که قاعدتاً باید گفته شود،
گفته نمیشود و ما فقط حول داستانی که گفته نمیشود، مدام چرخ میزنیم و با سایهها
و وجوه گفته نشده این داستان، کل داستان شکل میگیرد و تکنیکورزی پیچیدهای هم
صورت نمیگیرد.
کیهان خانجانی روی داستانها نایستاده و امرونهی نمیکند.
داستانها سرراست و درستند. نویسنده سعی نکرده داستانها را با زبان معیار بنویسد.
در مورد زبان رمان «بند محکومین» که یکی از رمانهای برتر دهه ۹۰ است قبلا نوشتم.
هم زبان خلافکارهاست و هم زبان خلافکارهای رشتی. یعنی زبان گیلکی را زبان معیار
قرار داده و بعد زبان خلافکارها را، به عنوان اعوجاج از زبان گیلکی، با آن تلفیق
کرده و به یک زبان سوم ویژه رسیده که خیلی جذاب است. در این کتاب هم به نظر میآید
نویسنده به زبان مینیمالیستی ویژهای رسیده که یکسری از خصوصیات زبان را حفظ میکند
اما مضاف و مضافالیه و موصوف و صفت را تغییر میدهد. این جابهجایی را به عنوان
یک خصیصه حفظ میکند و در خدمت آن مینیمالیسم زبانی میگیرد. به همین دلیل، وقتی
به مرز بین جهان مردگان و زندگان و به سمت رانه مرگ میرود، زبان تقلیل یافته و
برساخته است. زبان، برساختهای است که برای مردگان میسازد یا برای آدمهایی که در
جوار مرگ هستند؛ زبانی کوتاه و مقطع، با حفظ خصوصیات محلی و استفاده از تواناییهای
آن، و به زبان سومی میرسد؛ یعنی زبان مرگ، زبان انسان سوگوار. شاید جاهایی حس
سانتیمانتال به دست بدهد، مثلا در داستان «روشنای یلداشبان»، همان شبی که دختر میخواهد
با دوستانش از تهران به رشت بیاید، باید اتفاق دستگیری بیفتد؟! اما اگر منطقی نگاه
کنیم، میبینیم که آنها معمولا به شهرستانهای کوچک خودشان برنمیگشتند و اگر برمیگشتند،
شناسایی شده و دستگیر میشدند. پس برای چه برمیگردند؟ برای ازدواج. یعنی منطق
حاکم عملا ایجاب میکند که این اتفاق بیفتد. یا در همین داستان، پیرزن که سوار
ماشین میشود، ترومای خودش را دارد و راننده ترومای خودش را. به محض اینکه پیرزن
ترومای خودش را میگوید، راننده با علائم ارتباطی که با ترومای خودش دارد ارتباط
برقرار میکند.
نویسنده در این مجموعه، زبان موجز و مینیمالیستی و خاصی
برای انسان سوگوار پیدا کرده است. مثلا در داستان «پونه» چقدر این مادر کمگو است.
اصلا جملهای گفته نمیشود، حتی عزاداری ویژهای از این زن نمیبینیم، فقط غروبها
که نور انعکاس پیدا میکند روی برگهای باغچه، زن میایستد و نگاه میکند تا مبادا
دست دخترش که در باغچه دفنش کردهاند، معلوم شود. مینیمالیستی بودن و رویکردی که
نویسنده به زبان دارد، جلوی رمانتیسیسم و احساساتی شدن را میگیرد. زمانی با مرگ
مواجه میشویم و زمانی مرگ بر ما وارد میشود. وقتی مرگ هجوم میآورد به سمت ما و
داستان آشوب و بغض در درون خود دارد، زبان کمگو است. کلمات باید خاص و اندک
انتخاب شوند تا بغض را بتوانیم در فضای داستان تسری دهیم. به غیر از داستان «روضهالشهدا»
که فکر میکنم یک مقدار تکنیکورزیاش زیاد است، با بقیه داستانها این مشکل را
نداشتم. اتفاقاً در مورد عنصر زبان خیلی موفق بوده است.
آماری وجود دارد از دهه ۶۰ که خیلی از زن و شوهرهایی که
عقیم بودند، ناگهان بچهدار میشوند. در تحقیقات معلوم شد که آدمها وقتی به مرگ
نزدیکتر میشوند و رانه مرگ سایهاش را روی زندگیشان میاندازد، رانه زندگی
آنقدر قوی میشود که باعث شده آدمهای عقیم باردار شوند. همین حالت در این کتاب
وجود دارد. این قانون طبیعی است. هرچه مرگ زیاد میشود، انسان به طور غریزی به سوی
زایش میرود. در عنوان کتاب، کلمه «زایندهرود» در کنار کلمه «یحیی» این حس را در
من ایجاد کرد که نویسنده دارد تکلیفش را با مرگهایی که خود را با آنها درگیر میدیده،
تسویه میکند و بعد از این قرار است زایشی به وجود بیاید که همین داستانها نوشته
شوند که به صورتی زیباییشناسانه سوگ نویسنده را بیان میکند. انگار نویسنده جنازهای
را از دوشش بر دوش کتاب گذاشته و با خلاقیت از آن سوگ گذشته است. آدمهای درونگرای
این کتاب با سوگشان انگار آواز میخوانند.
- گفتههای سرکار خانم مهسا محبعلی (نویسنده، منتقد و مدرس داستان) در جلسه
نقدوبررسی مجموعه داستان «یحیای زاینده رود» در «خانه کتاب پیدایش» که از روی فایل
صوتی پیاده شده است.
سیمرغ در قرنطینهی قدرت (۱)/علی مسعودینیا
نقدوبررسی رمان بند محکومین
پیش از اینکه درباره مختصات رمان بند محکومین
بگویم، میخواهم نسبتش را با جریان رماننویسی در روند تاریخ ادبیات معاصرمان
بسنجم. اتفاق خوشایندی است این رمان اما سرنوشت رمان ایرانی در دهههای اخیر چنین
بوده که باید چند سال متمادی منتظر بمانیم تا اثری نوشته شود که آدم را جاکن کند و
نسبتی مترقی با پیشینهی رمان نویسی ایرانی برقرار کند؛ یعنی هم این نسبت را با
پیشینهی رمان ایرانی داشته باشد و هم نوآورانه باشد. این دست اتفاقات دیر به دیر
میافتد. اما درست در لحظهای که نااُمید میشویم و میگوییم دیگر کار رمان در ایران تمام شده و اثری نیست
که آدم را به وجد بیاورد و حرف تازهای داشته باشد، خوشبختانه اثری به عرصه میآید
و باز امیدوار میشویم. «بند محکومین» یکی از این آثار است و از رمانهایی است که
هم نسبتی مترقی با گذشته رمان نویسی در ایران برقرار میکند و در عین حال هم
«رمان» است و هم «ایرانی». اهلش میدانند که کنار هم قرار گرفتن این سه خصلت اصلا
ساده نیست، به خصوص اگر به دنبال اثری باشیم با کیفیتهای هنری تراز اول.
این
سه خصلت چگونه در «بند محکومین» جمع شده است؟ یک بخش قضیه این است که این رمان قصهگویی
شیرین دارد و اولویتش با پرداخت و روایت قصه است، در عین حال ما با رمانی ضدجریان
طرف هستیم؛ یعنی رمانی که نسبت چندان نزدیکی با جریان غالب داستان نویسی دو دههی
اخیر ما ندارد؛ مقصود رمان های شهری و آپارتمانی واقعگرا با تمرکز بر معضلات قشر
متوسط است که از اواخر دهه هفتاد گریبانگیر ادبیات ما شده. بند محکومین اثری است
که نویسندهاش به دستاورد نو و فرم خلاق فکر کرده اما رویکرد تکنیکال و تجربهگرایانهی
او مانع قصه گویی نشده است. پس از این منظر رمان مهمی است و اهمیتش هم بر همگان
پیداست، اما فکر میکنم در سالیان آینده اهمیتش بیشتر خواهد شد و در مواردی حتی
بدان ارجاع خواهیم داد.
چرا این رمان نسبتی با پیشینهی رمان نویسی ما
برقرار میکند؟ از خصلت آشکارا هزار و یکشبی اثر که بگذریم، شخصا این رمان را به
نوعی از تیره و طایفه رمان «سنگ صبور» میدانم. آن روایتهای مجزا که هرکدام
جداگانه به سرانجام میرسند و نهایتا تجمیع میشوند و در کنار هم زنجیرهای وصلشان
میکند و کلیت بزرگتری را میسازند. اما چوبک
از ناتورالیسم به سمت نوعی رمانتیسیسم سیاه حرکت می کند. داستانهای چوبک در اسفلِ
اماکن دنیا اتفاق میافتد. هر چقدر آدمهای چوبک با خیال راحت و ناامید از رستگاری
به سمت مرگ حرکت میکنند، اما در بند محکومین آدمها با تفکر کلبی مسلکی هی برای
خودشان آرمان تراشی میکنند. اینجا ما در حقیقت انتخاب آدمهای مطرود و فرودست
اجتماع را در یک فضای بسته میبینیم که اتفاقا به زور بنگ هم که شده میخواهند
رویای رهایی و رستگاری را زنده نگه دارند. از طرفی این رمان واگرایی دارد
نسبت به آن چیزی است که ما به عنوان
ادبیات زندان در سنت داستان نویسی و شعر خودمان میشناسیم. نزدیک ترین شعر مدرن ما
که هم ساختار روایی دارد و هم تعدد کاراکتر و در زندان میگذرد و در نگاهی کلان
فرمی مشابه «بند محکومین» برای روایت انتخاب کرده «زندگی میگوید: اما باید زیست» مهدی
اخوان ثالث است. آنجا هم یک راوی داریم که در مواجهه با سایر زندانیها، قصهشان
را تعریف میکند و معنای زندگی را به شکلی فلسفی و اندیشهورزانه به چالش میکشد.
یا «ورق پارههای زندان» و «پنجاه و سه نفر» بزرگ علوی. جهانوارهی زندان در این
دو اثر همخانواده با «بند محکومین» دست کمی از دانشگاه و محل گردهمایی نیروهای
خیر و اندیشهورز جامعه در مقابل مشتی سفاک ندارد و همیشه آن طرف یک مشت آدم سنگدل
داریم و مشتی مظلوم این سو. از این نظر رمان بند محکومین وجه پارودیک پیدا میکند.
یعنی در آن هیچ اثری از آرمان و تعهد نمیبینید، چون اینها یک مشت مجرم واقعی
هستند و بزهکاری در پروندهشان ثبت شده. در سایر داستانها و رمانهای ایرانی که
در محیط زندان میگذرد، چنین اتمسفری را نمی بینیم و این اثر از این نظر هم مهم
است. جای آنکه وجه ایدئالیستی آدمها را ببینیم که همیشه در ادبیات زندان تکرار میشود،
چه در نانفیکشن چه در فیکشن، در اینجا یک وجه دارونیستی را میبینیم. چیزی که محرک
اولیه تمام آدمهاست غریزه است و بعد گزارش غرایز این آدمهاست که در این محیط
گرفتار آمدهاند و اتفاقا در همین کنش غریزی است که وجوه انسانی و شریف این آدمها
هم کمکم هویدا میشود. در غیاب حضور فیزیکی ساختار قدرت با آن معنای معمولش، ما در
«بند محکومین» نیروهای درونی انسان را در ماهیتهای خیر و شر میبینیم که در محیط
زندان بروز میکند.
۲٫
ساختار این رمان ساختاری هزارویکشبی است که
ساختارگرایان به آن میگویند «ساختارهای کشویی» یا «زنجیرهای» یا «درونهگیری».یعنی هر داستانی را که باز میکنیم یک داستانی از درونش درمیآید و از دل آن
داستان دیگر و… همان فرمولی که در هزارویک شب موجب میشود شهرزاد یک شب دیگر هم
به زندگی خود اضافه کند.
نکتهی
بسیار مهم این رمان این است که نویسنده با استفاده از یک شگرد و شیوهی روایت کهن
و ظرفیتهای ادبیات کلاسیک به داستانی میرسد که به سمت روایت پسامدرن میرود. در
این رمان یک شاهد نزدیک داریم، یعنی یک راوی نزدیک به رخدادهای هزارویک شبی. از
طرفی، این شاهدِ رخدادهای داستانی، راوی نامعتبری است که از یک سو اغراق می کند و
از سوی دیگر همه چیز را با جزئیات و اطناب معناداری تعریف می کند و سیستمی که مورد
استفاده قرار می دهد سیستم نقالی/تذکرهای است؛ یعنی باز کردن مبحث، معرفی یک
شخصیت تازه، سپس رساندن به لحظه حادثه، و بازارگرمی کردن برای اینکه آن لحظه پایان
تعلیق و بستن ماجرا دیرتر و دیرتر اتفاق بیفتد. سیستمی که کاملا در آثار کلاسیک
ایرانی وجود دارد، به طور مثال در هزارویک شب یک بستر را تا جایی پیش می برد که
مثلاً روایت در بغداد میگذرد، بعد میگوید: و اما بشنوید از امیری در هندوستان. و
به این ترتیب شنونده را نگه میدارد، و بخشی از این خصلت برمیگردد به این که یک
سیستم نقل شفاهی به نقل مکتوب بدل شده است. خط اصلی چنین است که ما بدانیم سرنوشت این
دختر چه میشود. با این اوصاف، نویسنده خط اصلی را ایجاد میکند و بعد در تمام
فصول، غیر از چند فصل آخر که کارش با شخصیت ها و روند ماجرا تمام میشود و میخواهد
به فرجام بپردازد، بخشهای دو اپیزودی برای رمان در نظر میگیرد. نویسنده در
اپیزود اول یک داستان کوتاه را در مورد بیوگرافی شخصیتی تمام میکند و در اپیزود
دوم وقتی کاراکتر را میشناساند، موضع آن کاراکتر را نسبت به فردی که دارای عناصر
زنانه بسیار ظریف است و برانگیزاننده برای آدم های توی زندان هم هست، روشن می کند.
بدین شکل شاهد تأثیری هستیم که روند رخدادها بر آدمهای توی زندان ایجاد میکند.
کیهان خانجانی ازیک سو خصلت ناتورال را به
روایت تزریق میکند و از سویی با اغراق و نامعتبربودن روایت و ارائه کاریکاتورگونه این اوصاف، یک وجه اکسپرسیونیستی
به آن میافزاید. این دو وجه کنار هم قرار میگیرند، یعنی دو سبکی که در پیشفرضها آشتی
ناپذیرند، با یکدیگر همنشینی دارند. چرا؟ چون در نهایت، این ادغام همان چیزی است
که به نظر میرسد هدف تماتیک اثر بوده: حرکت کل رمان به سمت نوعی طنز سیاه. حتی وقتی
رمان تمام میشود، نمیفهمیم که شخصیت دختر بود یا نبود، یعنی در مورد جنسیتش جای
شک باقی ست، و یا راوی راست میگفت یا دروغ. فارغ از این که بخواهیم بگوییم این
ویژگی خصلت پسامدرن است، بیشتر خصلت ابزورد است؛ یعنی بلاتکلیفیم نسبت به سوژه ای
که کل رمان را با آن سیر کرده ایم. سوژهای که نقال ماست و معطلمان کرده که به
قطعیتی در مورد سرنوشت آدمهای داستان برسیم، ما را به نتیجه ای نمیرساند. این
شیوه، رمان را از حیثیت کلاسیکش خارج میکند.
نکته خیلی مهم این است که در این رمان یک
شهرزاد مذکر داریم در یک دنیای مردانه بسیار خشن؛ جایی که مردان از تعرض دیگری در
امان نیستند، یعنی به شکلی سمبلیک نگهبانی از ساحتِ تنانهی فرد در این محیط دارد
اهمیت پیدا می کند. چیزی که تعادل اصلی را در رمان برهم می زند ورود دخترواره است
که اوصاف راوی در بارهاش «فانتاسماتیک» است؛ جاهایی به نظر می رسد او را با عشق
آرمانی اش که دخترِ فامیل باشد یکسان می گیرد. دختر به درست یا غلط – چون روی هیچ
حرف این راوی نمی شود حساب کرد و ما به جنسیتش هم شک داریم – با یک تصویر اثیری
وارد زندان می شود و ما متوجه میشویم همه آدم ها که در زندان گرد هم آمده اند
عشقی دارند که معمولا آن عشق مونث است. پس تعداد زیادی زن آرمانی خارج از آن
چهارچوب سلول و دیوارهای زندان وجود دارد. این موضوع در شبکه معنایی داستان به شدت
دخیل می شود. در مورد پرداخت شخصیت زن در این رمان چند شیوه صورت میگیرد.
یکی استحاله از لکاتهای که هیجانِ تنانه ی مردها را برانگیخته تا زن اثیریی که در
پایان بندی راوی به شکلی شاعرانه میگوید اصلاً کی بود چی بود؟ زن بود؟ نبود؟ یعنی
سیر استعلای شخصیت زن از یک شخصیت کاملاً فیزیکال که همه دندان تیز کردهاند
برای کامجویی از او، طی روند داستانی به خاطر تحولاتی که حضورش در دیگران ایجاد میکند،
آن عنصر زنانه، رأفت نهاد انسانیِ آدمها را بیدار میکند و وجه استعلایی مییابد؛
تا جایی که حضور فیزیکیاش از بین میرود، انگار ناپدید شده است، یعنی از لکاته بودن خارج و اثیری شده است. او تمام زنهای
اثیری زندگی این زندانی ها را در خودش مجموع کرده و مثل سیمرغ حیثیت سمبلیک برای
آدمهای رمان ساخته است. به همین دلیل، وجه فمنیستی رمان خیلی میتواند پررنگ
باشد. حضور این زن با شیوهی روایت راوی ما را به جواب درستی نمیرساند.
مسلماً
نمیتوانسته زن باشد یا بگوییم شاید زن بوده و بابت موردی خاص آوردندش که مثلاً یک
گفتمان سیاسی اجتماعی بیرونی باعثش شده است و… به هر حال فقط انواع و اقسام
فرضیهها را در موردش میتوانیم مطرح کنیم.
۳٫
در باب چیستی و چگونگی کارکرد دو عنصر نماد و
زبان دربارهی این اثر زیاد گفته و نوشتهاند. هنر کیهان خانجانی این است که میتوانیم
متوجه معنای غایی و ضمنی هیچکدام از نمادها نشویم و باز هیچ اتفاقی هم برای داستان نیفتد
و میتوانیم متوجهاش بشویم و ارزش افزودهای در داستان از لحاظ کیفیت و ساختار و
شبکهی معنایی داشته باشیم. نمادهایی را در این اثر میبینیم که برای خواننده ی
«اهل» است که اشراف بیشتری به کار دارد. در لایههای شبکه معنایی، نمادهایی هم
وجود دارد و ممکن است خیلی مهم باشد اما فارغ از این، رمان باز دارد کار خودش را
میکند. این طور نیست که با ندانستن و نشناختن آن نمادها، رمان برایمان فرو بریزد
و گنگ بشود و هیچ چیز از معنای اثر دستگیرمان نشود. نکتهی دوم دربارهی زبان اثر
است که به عقیدهی گروهی از خوانندگان گنگ و اغراقشده و امثالهم توصیف شده است.
باید به این مساله دقت داشت که اتفاقا این اثر دارای دستاورد زبانی ویژه و نوینی
است. خانجانی از ظرفیتهای گویش گیلکی نهایت استفاده را برده و به نوعی آنها را
در زبان فارسی اجرا کرده است و به همین دلیل انبانی غنی از واژهها و اصطلاحات و
امثال به زبان فارسی معیار پیشنهاد داده است. در مورد اغراق و شیوهی چیدمان ارکان
جملات و سایر کارهای زبانی هم باید توجه داشت که اثر در درون خود به قرارداد زبانیای
که گذاشته وفادار است. دیگر نباید در بررسی کیفیت زبان اثر آن را با زبان معیار
بیرون اثر قیاس کرد.
نظریه تاریخیگری نوین که فوکو به آن اشاره میکند،
یکجورهایی ربط مستقیم به
این رمان دارد، یعنی مفهوم و تبارشناسی قرنطینه. زندان در حقیقت نوعی قرنطینه است.
فوکو هم وقتی در مورد تبارشناسی زندان صحبت میکند و میخواهد بررسی کند که از کجا
میآید، میگوید که وقتی اکثریت چیزی را میخواهند و اقلیتی که در میانشان هستند
آن را نمیخواهند، آن اقلیت را قرنطینه میکنند. فوکو از جذام خانه ها شروع میکند.
در جذام خانه آدمها درمان نمیشوند بلکه فقط قرنطینه میشوند تا جامعه آن ظاهری
را که مایل نیست ببیند، از خودش حذف کند. آن تصویری را نشان بدهد که دلش میخواهد
از خودش نشان بدهد. در مورد دیوانگان و دارالمجانین نیز به همینگونه. برای این که
دیوانهها – «دیو» بعلاوه «آنه» – برعکس انسانها رفتار میکنند و به این جهت که
رفتار معکوس انسان ها را انجام میدهند قرنطینه میشوند. سوال مهم هم در کتاب
«تاریخ جنون» همین است، اگر حق با دیوانگان و چیزهایی که آنها میبینند باشد، چه
جوابی داریم که به تاریخ بدهیم؟ و همینطور فوکو در آثار دیگرش میرسد به سازوکار
بیمارستان و مدرسه و البته زندان. در بند محکومین جماعتی را میبینید که مطرود از
جامعه و درگیر مناسبات بیمارگونه خشن و پر از عقده ها و گره هایی بودهاند که در
این دنیای بیرحم از کودکی با اینها بوده است. هیچکدامشان در طول دوره زندان که به
نوعی باید دارالتأدیب باشد، تحول شخصیت نمی یابند؛ یعنی سازوکار زندان نیست که
اینها را دچار تحول می کند، بلکه ورود دختر است که بخش عاطفی شان را بیدار می کند.
اینها چه آدم هایی هستند و چرا قرنطینه شدند در بند محکومین؟ اینها محکوم شدند
چون قانون حکمی میدهد که اینها نسبت به آن قانون محکوم تلقی میشوند. پس نسبتشان
با آن قانون «مقابله» است، یک جور مقابله با ارزشهای رایج، مقابله با قانونی که
دیکته شده است.
رابطه این رمان را با جهان بیرونش چطور میشود
فهمید؟ در حضور ساختار نامحسوس قدرت، یعنی در حضور دوربین و نگهبان و بلندگو، هیچ
برخورد فیزیکیای با عوامل کنترل و سرکوب در طول رمان دیده نمیشود و این خیلی
ترسناکتر است، چون نمیبینیمش؛ مانند رمان ۱۹۸۴، قدرتی که نمی بینیمش اما در
حقیقت سلطه کامل بر ما دارد. یا رمان «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» نوشته کن کیسی
که در طبقه دوم تیمارستان آدمها دارند از آدمیزادگی خودشان تهی میشوند و ساکنین
طبقهی اول از این ماجرا بیخبر هستند؛ و اینجا، در دل دنیای کثیف بیرون، محکومینی
وازده را میبینم که یک دنیای زیرزمینی برای خودشان ساختهاند. مناسباتشان تغییر
نکرده و همانی هستند که بودند؛ متحول نشدهاند، ادب نشدهاند، کنترل هم میشوند، و
همچنان در همان کثافت دست و پا میزنند. اینها فقط قرنطینه شده اند. جامعه اینها
را نخواسته و ساختار قدرت اینها را نپسندیده است. اما مناسبات اخلاق که کاملاً در
این اثر به چشم می خورد، در نیمه رمان عوض میشود، جایی که زندانیان تصمیم قطعی می
گیرند که با این دختر باید چه کار کرد و چگونه رفتاری داشت.
در واقع داستان زندان، یک نما و نمادی از
جامعه بیرون میتواند باشد که چنین محصولاتی را خودش با ساختار ناموزونش میسازد و
خودش هم دارد آنها را در خودش قرنطینه و به شدت سرکوبشان میکند. آدمهایی که در
بخش روانشان دچار اختلالند. بیوگرافی هرکدام که مطرح میشود میبینیم سرشار از
سرکوبشدگی است و به خاطر تربیت و زندگی نامناسب و جهالت، حیثیت و هویت اجتماعیشان
را از دست دادهاند. هیچکدام از این آدمها اسم هم ندارند، همه مستعارند، همه تهی
شده اند از هویت و آن اسم های استعارهای هم که دارند کاملاً ابزورد است، مثلاً
شاه دماغ یا عمووزیر یا سیاسیاسیا. زاپاتا که چقدر آیرونیک است به نسبت «امیلیانو
زاپاتا»ی واقعی و خصلتهایی که از او میشناسیم. اینها در دل این فساد جاری، سیستم
فاسد خودشان را دارند؛ کاملا هم کنترل شده، چون دوربین و بلندگو هست و تا موقعی که
شورش نکرده و قدمی برای عصیان برنداشتهاند، مسئولین زندان کاری با اینها ندارند؛
آن لحظهای که حس میکنند خیزشی دارد صورت میگیرد، حضور فیزیکی پیدا میکنند و
قیام را سرکوب میکنند. نکتهی دیگری که وجود دارد این است که حضور این زن یا
دخترواره در این جماعت مردانه عین ترکشی است که برمیخورد به یک کمپوزیسیون منسجم
و همه اینها را پراکنده میکند و همه آدمهای داستان وادار میشوند که عکس العملی
نشان دهند. بخش عمدهای از رمان در واقع راجع به آدمهایی است که جرأت ندارند به
اتاق اینها بیایند، اما نویسنده زاپاتا را واسطه قرار میدهد که حال آنها را
برای ما تعریف کند و کم کم متوجه شویم که این مناسبات بیمارگونه یک ساحت و یک تصور
استعلایی است که آن زن ایجاد میکند.
- بخشی از این نقد در مجله «سینما و ادبیات» منتشر شده بود و در اینجا متن کامل منتشر شده است.
علی مسعودینیا
گربهای به نام جامعه / سیدرضا محمدی
.
.
.
نقدوبررسی مجموعه داستان سپیدرود زیر سیوسهپل
شخصیتهای داستانهای کیهان خانجانی، هیچکدام آدم اُتوکشیدهای نیستند،
آدمهایی عادی هستند که همواره با ما زیستهاند اما هیچوقت به چشم نیامدهاند.
این آدمها اصلا خودِ ما هستیم که معمولا در اتمسفری از فرزانگی، خود را مخفی کردهایم:
روزنامهنگاری که آگهی تبلیغاتی میگیرد؛ فارغالتحصیلی تنگدست که دنبال کار است
اما دانشگاه مدرکِ تحصیلیاش را نمیدهد؛ شالیکاری که رونق برنجهای خارجی بازارش
را کاسه کرده، پس رو به قایقرانی میآورد اما امکانات پیشرفتهی داراتران، جان و
جهانش را میسوزاند؛ مأمور دولتی که همکاسه و همکیسهی قماربازان است؛ و دزدی که
بار دیگر به صحنه میآید، درست به همان شکلی که مارکس در ابتدای هجدهم برومر لویی
بناپارت گفته بود: همهی شخصیتهای تاریخی دو بار به صحنه میآیند، یک بار به
صورت تراژدی و بار دیگر به صورت کُمدی، و صورتِ کمدیاش، نوستالژیِ صورتِ اول است.
اینکه «مجرم همیشه به محل جرم بازمیگردد» و ایندفعه، این بازگشتن، با نوشتنِ جرم
و روایتِ دوبارهی آن جرم اتفاق میافتد. حتی این دور و تسلسل، در روایت او، عمقی
تاریخی میگیرد. عمقی که تاریخِ نابرابری
و جور و بیعدالتی را پدیدهای امروزی نمیپندارد، بلکه آن را بخشی از یک
روندِ ناروای تاریخی میداند، روندی که روایتگرانش همواره در خدمت زر و زور بودهاند.
دیالوگی در داستان «هجدهمین روز تابستان»، دربارهی کشتار مرغ و خروسها، رازهای
این کتمان را میگشاید: «تنها پیشرفتی که کردهیم در سر بریدنه.»
موقعیتهای
داستانی نیز در تقابلِ شخصیتها، معناها، و به عبارتی، تضادهای موجود و نکات عمیق
طبقاتی شکل میگیرند. تقابل سوژه و ابژه، موقعیتی کاملا متضاد را در یک فضا نشان
میدهد. انگاری این شخصیتها، نه از یک جامعه، بلکه از دو سیارهی متفاوت آمدهاند.
ذهن و عملکردِ زندگیِ هر یک برای آن دیگری، ناشناخته است. نویسنده با ادبیاتِ این
تضادهای طبقاتی، قاعدهای مارکسیستی را اثبات نمیکند، بلکه او یکی از زندهترین
موتیفهای تاریخ بشری را در داستانش قاب میزند: داستان دارا و ندار، داستان فقر و
غنا.
در داستان «شجرهی
اتبیاع نان» این تقابل خودش را به صورت یک مونولوگ نشان میدهد: «اگر من جای این
پسرک بودم، چه میشد؟ و به خود جواب میدهم، هیچ. حتماً تا حالا شلوارم را خیس میکردم.»در داستان «سمت راست خیابان» باز همین تقابل خودنمایی میکند. البته نوعِ این
تقابل، به قول اهل منطق، از نوع تقابلِ تضاد است؛ تقابلی که امکان دارد تغییر شکل
بدهد اما همواره به عنوان حکایتی حیاتی در طبیعت مجبور به بقاست. اوج این تقابل در
این داستان ایرانی، این دیالوگ است: «کی میشه دیگرون از ما آگهی بگیرن؟» یعنی
قرار نیست، عملِ آگهیگرفتن توسط روزنامهنگار از بیخ و بن بر باد شود، بلکه تنها
مسئله این است که نقشها کمی جابهجا شوند.
یکی دیگر از
نکات قابل توجه در داستانهای کیهان خانجانی، درهم تنیدگی، یگانگی یا همسانپنداری
شخصیتها است. نویسنده روایتهایش را در حالیکه بسیار ساده نمایش میدهد و به
خلاف عرف داستاننویسی فارسی که غرق شگردها و بازیهای فرمی است، کاملا خطی در
برابر ما به حکایت مینشیند اما این روایت، یکباره رازآمیز میشود؛ شخصیتها در هم
گم میشوند، شخصیتی از دل شخصیتی و حکایتی از دل حکایتی سر بیرون میآورند. انگاری
همهی آدمها، تیپها و موجودات ذیدخل در داستان، گونهها و زوایای مختلفِ
شخصیتیِ یک شخص باشند؛ پرسوناژهای متعدد از یک من، منی که در چهرههای متفاوت روی
مینماید و هیچکدام از اجزای یک داستان، خارج از شخصیتِ یک شخص وجود ندارند. پدر،
بخش دانا و امیدوار وجود اوست؛ مادر، حسهای رنجمویه و تلخ او؛ گربه، خود ِدلبر و
فریبای شخصیت اوست؛ و مردی بر روی بام، آرزوهای سرکوب شدهی او.
نویسنده به خوبی
توانسته این یگانگی و همسانیِ اجزا را به تصویر بکشد، بیکه به لقلقههای فلسفی و
روانشناسی بیفتد، و بیکه به تظاهر به دانششگفتی. در داستان «هجدهمین روز
تابستان» روایت از دانشجوها، مرتب به مرغ و خروسها و بالعکس میلغزد و بالاخره
معلوم نمیشود کدام گروه در حال سربریده
شدنند. همینطور همسانیِ بین ستوان با
قمارباز (لیلاج)؛ همسانیِ گربه با نویسنده با همسایه با معشوق (نازی)؛
همسانیِ راوی با شخصیت داستان (فراموشی)؛ و به همین شکل… . تقریبا در همهی
داستانها میتوان این شعبده را یافت. این شگرد را در ادبیات کلاسیک فارسی، صنعت
التفات میگفتند؛ اینکه تو از کسی دیگر حرف بزنی و منظورت خودت یا شخص سومی باشد.
اما در اینجا، این شگرد و این شیوهی
روایت، از حد التفات میگذرد و به نوعی به مسخره کردنِ جهانِ رنگارنگ میپردازد؛
جهانی که در عین رنگارنگی، همه چیزش کُپی است. در این همسانگری، او حتی ابایی
ندارد با حافظهی جهان نیز بازی کند، شخصیتهایی را از تاریخ ادبیات و هنر بردارد
و داستانش را از جهان خود بگوید، اینکه همه چیز مثل هم است؛ با ارجاع به این سطر
از کتاب «جامعه» که «زیر آسمان هیچ چیز تازهای نیست.» پس با این وصف، شخصیتهای
داستانهای اساطیری و غیره میتوانند دوباره زنده شوند و بار دیگر به صحنه بیایند.
داستان «چشمهایم
را میبندم» شاید تکراریترین داستان تاریخ باشد و از جانبی تازهترین داستان:
زندهای که دارد به گور میشود. از تارکوفسکی تا هدایت تا بورخس تا بارتلمی و…
در جایجای ادبیات عالم این قصه تکرار شده و همواره تازه بوده است: شک در امکان
وجود؛ شکی که فاصلهی عدم و وجوب را از بین برمیدارد: او میتواند زنده باشد، او
میتواند زنده نباشد. در داستان «فراموشی» قهرمان مردی است که بر روی بام میرود
(ویلونزنی بر روی بام) و خلایق را به خود میطلبد و سرانجام با گفتن این جمله که
«آخه این چه وضعیه!» بازمیگردد. کسانی که فیلم «نوستالژیا» از آندره تارکوفسکی را
دیدهاند، همانند این صحنه را به یاد میآورند، جایی که شاعرِ موردِ پرستشِ
تارکوفسکی بر روی مجسمهی زئوس میرود و با گفتن این جمله که «این چه دنیایی است
که دیوانه باید به شما بگوید خجالت بکشید.» خود را به آتش میکشد. در داستان «؟»
نیز، افتادنِ نقش بر روی قبرها، نوعی اشارت میتواند باشد به افتادنِ نقش در
داستان و فیلمِ «طالع نحس» و کنایه از وجود شیطان در پشت پردهی عالم.
و نکتهی آخر در
باب مجموعه داستان «سپیدرود زیر سیوسه پل»، استفادهی نویسنده از نشانهها و بازی
کردن او با نشانهها است. نویسنده که نشان میدهد اطلاعات و دانش خوبی از آثار
قدما، اساطیر و بارهای واژگان دارد، میتواند به راحتی تاریخِ اصطلاحات و اتفاقات
را مورد استفاده و پرسش قرار بدهد. یکی از این نشانهها که در داستانهای او نقش
کلیدی دارد، خوابگردی است. در این کتاب مرتب با این معنی روبهروییم: آیا او خواب
است یا بیدار؟ این زندگی راستین اوست یا او دارد در خواب راه میرود؟ و حتی گاهی
میتوان شک کرد که: کدام زندگی واقعیتر است، زندگی در بیداری یا زندگی در خواب؟
اوج استفاده از این نشانه در داستان «همهی ما شاهدیم» آشکار است. این داستان،
حکایت خانوادهای است که پس از شهادتِ پسرشان، هر شبِ جمعه، همه با هم، در خواب سر
قبر او میروند. نام داستان حاکی از شاهد بودن و شهید بودن است. حکایت دربارهی
قریهای است بدون شهید، و بعد شهادت یک نفر، و آنگاه خوابگردیِ خانوادهای به
صورت دستهجمعی و مشاهدهی اهلِ قریه. خوابگردیِ خانوادهای که در خودآگاهشان
متألم شدهاند و در ناخودآگاهشان با این تألم همراه شدهاند. و قابلیتِ تعمیم آن:
جامعهای که درد کشیده و دارد در خواب راه میرود.
به همین شکل در
داستان «سمت راست خیابان» بازیکردن با مفهوم چپ و راست؛ دعوای همارهی چپ با غنا
و دارایی، و برخورداریِ راست؛ این تقابل در رهروان دو جانب به چشم میآید. آنکه
در جانب راست، شرکت و سکنی دارد، به ثروت و مکنت میرسد و آنکه در جانب چپ، به
زحمت. راست و چپ، با مفهومی که در فلسفهی سیاسی به عنوان جریانهای محافظهکار،
دولتی، اشرافیمنش و جریانهای معترض و انقلابی است، در این داستان رونمایی میکنند.
در داستان «لیلاج» جهان جز قماری بیش نیست،
قماری که همه در آن شریکند؛ از ستوان که نماد نظم و نظام است، تا کاسب و کشاورز و
پیشنماز «عجب کسی، آمیرزا خودش پاکاره.»
در داستان «سمت راست خیابان» ساعت به عنوان
نشانهی همگونی و همراهیِ دو نفر قابل بحث است. در ابتدای داستان که دختر برای گرفتن
آگهی میرود، ساعتی ندارد و در آخر که او منشی شرکت شده، ناخودآگاه، نگاه همکار
سابقش به ساعت او میافتد. همینطور وقتی او از شرکتِ مردی که بعدها منشیاش میشود
بیرون میآید، چادرش میافتد و این نشانهای است که بعدها معلوم میشود.
و بالاخره در داستان «؟» به این عبارت توجه کنیم: «میگویند تا هفت روز هیچکس زَهره نداشت جنازه را از زیر پای سربازان بیرون بکشد، صبر کردند تا همهی آنان رد بشوند، بعد.» مفهوم جنازه نیز در چند داستان کتاب استفاده شده است، به عنوان نشانهای از جامعهای که منفعل است. (در داستان «چشمهایم را میبندم» مجروحی هست که مرده انگاشته میشود و قرار است توسط دوستانش تشییع شود و از او هیچ کاری برنمیآید.) در داستان «؟»، مردی هست که زیر چرخ ارابهی سربازان میشود و تا تمام سربازان از روی تن او نگذشتند، نشد جنازهاش را بیرون بکشند. ارجاع به این عبارت از هگل که «تاریخ ارابهای است که از جنازهی انسانها میگذرد.» این انسان، تمام انسانهای یک جامعه است که زیرِ گذارِ ارابهی تاریخ له میشوند. این نظمِ دروغینِ مستحکم، دارد جانمان را میگیرد و هیچکس توجه نمیکند.
سیدرضا محمدی (منتقد، نویسنده و شاعر افغان)
داستان کوتاه/ «یخچالیّت» به قلم جواد شامرادی
.
.
توی چشماش نگاه نکردم ولی قسم خوردم که میشم. از پشت میز
پا شد و از هول پاش خورد به پایهی میز و با دست پیازیش اشکاشو پاک کرد و اوخ اوخکنان
خودشو رسوند بهم و گفت:« دیوونگی نکنیا… به من نگا کن! قول بده دیوونگی نکنی».
اومدم تو هال. بابا سرد نگام میکرد.همیشه میگفت:« سردی،
خیلی سرد! نه بابا حالیته نه مامان! مثل چیز میمونی! چه میدونم» مامان
اما گرم بود. یه وقتایی هم سرد میشد. میگفت:« یخ کنی! پیرم کردی. کی میخوای
بزرگ شی؟ ببین چقدر پوست تخمه ریختی دورت؟». سرد بودم یجورایی. سرد که نه، یخ.
همیشه پاهام یخ بود. هر چی میچلوندمش زیر پتو فایده نداشت. اما پری بهار بود. نه
سرد و نه گرم! هیچ چیزی نداشت که توی ذوق بزنه. اومد دم گوشم و گفت:« قول بده خریت
نکنی! دلم شور افتاده. باز مث اوندفعه نشه. دیدی چقدر کوچیک شدم؟ دیدی چقدر خون به
جیگرم شد؟». گفتم:« به خدا نمیخوام دلت شور بیافته. نمیخوام خون به جیگر شی.
اصلن چون میخوام دلت شور نیافته حاضرم یخچال بشم». دستامو گرفت توی دستای داغش.
گفت:« چقدر یخی!… ببین داداشی، قول بده کاری نکنی که دلم بشکنه! قول بده!». قول
دادم. خندید. میدونست وقتی بهش قول بدم رد خور نداره.
اما دلم آتیش میگرفت وقتی عصرها غلومرضا با موتور میاومد
دنبالش. بابا سبیلهاش میجنبید:« شب نمونیا». و پری میپرید ترک موتور. من بغض میکردم.
غلومرضا با اون سبیلهای پهنش یه پری ملوس داره و من هیچی! سهم من نگاه کردن از لای
در، پشت ترک موتور غلومرضاست. پنج سالی میشه کارش همینه. تا جهاز پری جور شه. حالا
گیر یخچالن. اگه جور شه پری میره. وام بابا در بیاد تمومه. اما من گفتم به همهشون،
خودم یخچال میشم. از بس دیده بودم داداش بزرگها میان و میگن فلان چیز و فلان
چیز با من. من به درد چی میخورم آخه؟ این بدن سرد، این تن یخ فقط به درد همین میخوره
دیگه. نمیخوره؟ یخچال میشم چون بیشتر از همه پای اون موندم. چه شبها که خوابم
نبرده و کشون کشون خودم رو رسوندم تا دستگیرههای فلزی سردش و همین که توی
تاریکنای شب درهاشو باز کردم نور پاشیده تو صورتم و گهگداری چیزی تهش مونده بوده
که دلم بهش خوش باشه. تنها چیزی که میتونم واقعن واقعن بگم خوب میشناسمش، همین
یخچاله. هر بار خراب شده من بودم که تعمیرکار آوردم. گاهی حتی خودم پاش وایسادم.
وقتی قرار بود ببرنش توی زیرزمین. همون موقعی که بابا گفت:« یخچال همیشه خالی میخوایم
چکار؟». واسه چیزی که خیلی مسخره شدم هم همینه. بابا همیشه میگفت:« هِی پوست
کلفت، پای اونم اگه اینقدر مونده بودی سر به بیابون نمیذاشت». تنها چیزی که نیمه
شبهای ساکتِ یخ، حالم رو خوب کرده صدای کمپرسورش بوده که همیشه سکوت خونه رو شکسته
و یادم انداخته امیدی ته یخچال مونده. امیدی که هنوز نگندیده.
آره، یخچال میشم و دنبال پری میرم. میرم توی آشپزخونهش.
همونجایی که پری بیشتر وقتش رو میگذرونه. باز وقتایی که دلم بگیره میتونم توی
دامنش بخوابم و اون دست رو موهام بکشه. گاهی گوشهامو پاک کنه و من دردم بیاد وخوخ
کنم و اون بگه گوشات خیلی پُره. باید برم با پری. یعنی اگه نرم شاید بمیرم. اینجا
هیشکی جز پری حواسش به گوشهای من نیست. هیشکی حواسش به حرفهای من نیست!
وقتی گفتم یخچال میشم هوا سرد بود. شب بود. تلویزیون داشت
اخبار نشون میداد برای بابا. طلا باز کشیده بود بالا. بابا یه جوری نگام کرد که
یعنی باز این چیز فکر کرد! خیلی وقتها اسمم رو یادش میره. وسط حرفاش یهو
میگه:«به چیز هم بگو بیاد»، یا میگه:«چیز غذا خورده یا همینطور
خالی خوابیده». نمیدونم از عمد میگه یا واقعن منو یادش میره! اما اونشب هیچی
نگفت. مامان قربون صدقهام رفت. از اون قربون صدقههای زوری. بعد بابا گفت:« به
درد همونم میخوری. با این هیکل میشی یخچال سای وای سای». هیشکی نخندید الا خود
بابا. اما پری توی چشاش خیس شد. برام آب ولرم آورد و گفت:« بخور داداشی. باز پاهات
یخه». گفتم:« فایده نداره. من کلن یخم» بابا خندید و گفت:« با همین کارات دختره رو
پروندی». پری بلندتر از صدای بابا گفت:« بابا بزن کانال سه دیگه میخوام فیلم
ببینم». و بابا کنترل رو انداخت جلوی پری و پا شد روی پاهایی که توی جوراب پاره
بودن و رفت تو اتاق تا هوف هوف سیگار بکشه و حرص بخوره که قسط این برج رو چطور جور
کنه. آخه توی چلهی زمستون کی خونه میسازه؟
خونه که تاریک شد به سقف زل زدم و به یخچال فکر کردم.
مطمئن بودم آدم به هرچی فکر کنه میتونه برسه. انسان توی شرایط اجتماعی متفاوت
همیشه خودش رو تطبیق داده. مثلا انسانهایی که توی کشورهای آفریقایی زندگی میکنن.
پوست اونها بعد از مدتی کمکم تیره شده تا بتونن شرایط گرمای اونجا رو تحمل کنن.
بیشتر مقالههام راجع به همینها بوده. راجع به تغییر کردن! به یخچال فکر کردم. یه
یخچال بزرگ. خونه بوی مُرده میداد. دماغمو گرفتم و فکر کردم. دستام رو باز کردم
که یعنی در یخچاله. خورد تو صورت مامان. بیدار شد و کورمال کورمال دست کشید روی
بدنم:« چیزیت شده؟ خواب دیدی؟ جاییت درد میکنه». گفتم:« بخواب بخواب… هیچیم
نیست». و مامان تِلِپ افتاد تو جاش. انگار یه فنر قوی چسبوندش روی تشک و حتی شاید
نفس هم نکشید. اما من شبها خوابم نمیبره. صبح تا شب افتادم یه گوشهی خونه، انگار
که لاشهی کوسهای رو دریا تف کرده باشه تو ساحل! اینقدر بزرگ شدم که وقتی خودمو
توی آینه میبینم میترسم.
یه شب همینطور الکی حالم خوب بود. خیلی یادم نیست چرا! آخه
آدمی تو وضع من چرا باید حالش خوب باشه؟ فقط یادمه دو لُپی تهِ دو پیازه رو میلمبوندم
که مامان گفت:« چرا نمیخوری؟». بابا نون خالی میخورد. گفت:« سیرم». همیشه وقتی
من اشتها داشتم اون سیر بود. فقط گاهی کنار دست ما لِفلِف میکرد تا دلمون خوش
باشه که یعنی دور هم غذا میخوریم. ولی شبها که همه جا سیاه میشد از توی آشپزخونه
صدای چِرِق چِرِق میاومد. سر میز، وسط لمبوندنم داشتم به فرضیهای که تازه بهش
رسیده بودم عریضه میخوندم« انسان نیاز به آپدیت شدن داره. نمیدونم چرا از یه
مقطعی دیگه خدا دست به انسان نذاشت. فقط همینطور داره تولید میکنه»
« استغفرالله. غذاتو بخور بچه»
مامان بود و بابا گفت:« باز شکمش سیر شد آروغش را زد تو
صورت ما» و پا شد رفت… ولی من وسط لقمههای درشت دو پیازه از اتفاقی جدید
رونمایی کردم که باید میافتاد« مثلن یه آپشن خیلی لازمه. وقتی خوابی دیگه گوشات
کار نکنه تا با کوچکترین صدایی از جا نپری! یا وقتی زن میگیری مغزت برای زنی غیر
زن خودت خطا بده! یا مثلن قابلیتهای معده رو باید ارتقا داد تا از زور غذاهای
جورواجور جدید بر بیاد، نه اینکه هی هنگ کنه و بعد که زیاد بهش زور بیاری گریپاژ
کنه. عین مامان!» مامان هم غذا را نصفه ول کرد و رفت. فقط پری ماند:« غذاتو بخور
میخوام ظرفا رو بشورم». گفتم:« پری اصلن انسان میتونه به هر چی که میخواد تبدیل
شه. از یه چیز به درد نخور بشه یه موجودی که دردی دوا کنه! تو اینطور فکر نمیکنی؟»
و پری قرصهای اعصابم رو گذاشت جلوم.
نخوردم. گفتم:« پری جهان داره به سمتی میره که یه موجود گوشتی عظیم مث من دیگه به
درد هیچی نمیخوره. دو تا لیسانس و یه دنیا مقالهی جورواجور چیزی رو تغییر نداد.
همه بهم گفتن برو. اما نتونستم. موندم و شدم این! احساس پوچی میکنم. فلسفه از
دهنم داره میزنه بیرون. بذار لااقل یخچال شم. الان یخچال از من مهمتره. به خدا
قول میدم یخچال آبرومندی بشم. قول میدم دیگه اونجا آبروتو نبرم، قول میدم….»
در دهنم رو بست، با دستای نازک سفیدش و قرص را هل داد ته حلقم…
…میگفت:« باید بخوابی داداشی… »خواااااب! دیگر چیزی در
من اثر نخواهد کرد. قررررص! چه واژهی پیش پا افتادهای! نه یقینن نه هیچ قرصی مرا
به خواب نخواهد برد. من حرکتی را آغاز کردهام از انسانیتی مسخ شده به سمت شیای
مقدس برای دختر دم بختی که هر دم تشنهی گریز از خانهای سیاه است. در دنیایی که
انسانها بعضن سقوط میکنند به ناسوت، من لااقل تصمیم دارم شیای باشم قابل ستایش.
تا بابا کمتر کار کند، کمتر قسط بدهد، مامان خوشحالتر باشد، پری قشقش بخندد باز.
کاری ندارد. من مهمترین عنصر یک یخچال را دارم. سردی بیش از حد. گاهی درونم قطب
شمال است. حالا که مقالههایم به درد هیچ کسی نخورد و هیچ سلولی را تکان نداد پس
باید کاری برای پری بکنم. گاهی لازم نیست جهان را تغییر دهیم. خودمان تغییر میکنیم
تا جهان تکانی بخورد.
مراحل تبدیل شدن سخت است. اکنون که پوست کلفتم دارد تبدیل
میشود به پوستی فلزی این را کاملن درک میکنم. تمام رگها و مویرگها باید سرد
شوند. حتی قندیل ببندند. و بعد آرام آرام خودِ پوست سفت میشود و رگها دیگر خونی
زیر پوست نمیبرند. شریانها که قطع شد، رگها شبیه اِلِمنتها عمل کرده و یخ شدن
را تسریع میبخشند. چون هیکل بزرگی دارم زیاد نگرانیای بابت جا دار بودن نیست.
فقط محتویات توی شکم را باید جوری پشت بدنم تعبیه کنم که اولن توی چشم نزند و دومن
به اندازهی کافی جادار باشم تا پری بتواند هر چه که میخواهد را راحت بچیند
درونم. ضمنن کار مهم دیگر اینست که یک طرف بدنم را باید سردتر از طرف دیگر کنم!
فقط کافیست با نیمکرهی چپ مغزم بیشتر حرص بخورم. یعنی میشود؟… باید بشود! به
خاطر پری. در تلاشی وصف ناپذیر برای تبدیل شدن، ناخودآگاه یاد روزهایی میافتم که
مقاله مینوشتم. در واقع مقاله هم یکجور تبدیل شدن بود:
تبدیل شدن محیرالعقولترین دارایی بشر است. انسان
هر کجا حس کرد که دیگر مسیر تمام است دو راه دارد؛ مرگ یا تبدیل شدن! عمومن انسان
تبدیل شدن را انتخاب کرده. این اتفاق کاملن ناگهانی رخ خواهد داد. پیش زمینه و یا
مقدمه چینی ندارد. ناگهان تمام سلولهای بدن شروع به حرکت میکنند. حرکت از چیزی که
هستند به سمت چیزی که میخواهند بشوند. این اتفاق آنقدر یکباره رخ میدهد که خود
انسان هم از این تغییر در میماند و روزهای بعدش را باور ندارد. همین ما امروزیها
خیلی وقت است تبدیل شدهایم. بیشتریها شبیه وسایلشان شدهاند. مانکنها شروع
فرسایشی انسانیت بودند. از آن پس آدمهای بیشماری را با مانکنها اشتباه گرفتهام.
البته این اواخر وضعیت بغرنجتر هم شده. من بعضن درون خانههایی رفتهام که از
انسانیت خالی بوده. یعنی هیبت اشیا آنقدر سنگینی میکرده که من اصلن متوجه انسانِ
تنهای میان آن همه شلوغی نشدهام. خب جهان در حال تغییر است و انسانها دیگر از
خودشان خسته شدهاند. آنها مدام به چیزی بیرون از خودشان فخر میفروشند. بی اینکه
خود بدانند تبدیل شدهاند. من آدمهایی دیدهام که با تصادفِ ماشینشان سکته کردهاند
و مردهاند. به خاطر بدست آوردن خانهای آدم کشتهاند. خیلی وقت است که انسانها
اشیا شدهاند. که البته همیشه هم این موضوع را انکار میکنند. حالا به نظرم این
خانهها و ماشینها و وسایل پر زرق و برق هستند که جهان را تشکیل میدهند و ما
انسانها تنها مسئول مراقبت از آنهاییم…
این مقاله رو فرستادم براش. جواب داد:« دلت به همینا خوش باشه. توی این مملکت با این طرز فکر همین میمونی و یه پاپاسی کسی خرج اینا نمیکنه. بی پولی هم که میدونی یعنی چی؟». و بعد از این جمله دیگه هیچ خبری ازش ندارم. اما هر وقت یادش میافتم سردتر میشم و پری خوشحالتر داد میزنه:« غلومرضا درست شد درست شد. نمیخواد تعمیر کار بیاری! خودش درست شد» و بعد غذاهای گرم رو میچینه توی قفسههای دلم تا یه وعدهی دیگه باهاش سر کنه. قرصها و ترشیها رو هم با فاصله میچینه تا یخچالش پرتر معلوم بشه. و دیگه پری هم یادش نمیمونه برام آب ولرم بیاره، از وقتی مادرشوهرش گفت:« جهیزیهات یه چیزش هستا. این یخچاله چرا یخ نمیکنه؟». و من گوشهی این آشپزخونهی تنگ ایستادم کنار ماهیتابهها و قابلمهها و فقط پری رو موقع شستن ظرفها میبینم که فِقفِق داره گریه میکنه و با آرنجش اشکاشو میگیره و با ترس نگام میکنه و انگار تو دلش میگه:« خون به جیگرم نکنی؟» وباز میترسه صداش بالا بره و غلومرضا داد بزنه:« دیگه حوصلهی گریه کردنت رو ندارم. بسکه قیافهی قشنگی هم داری که اینقدر ناز و کرشمه میای. فکر کردی باید تا آخر عمر گریه کنی و نازتو بکشم. صبح تا شب باید عشوههای مهندس رو نیمه کنم و بچینم رو هم تا بشه دیوار! شبها صدای گریههاتو بذارم گوشهی دلم. بسه دیگه! اگه صدات بیاد این یخچال رو پرت میکنم لای آشغالا. یه چیزِ ناقابل که اینقدر دیگه چیز نداره…».
جواد شامرادی
نامها همیشه بر متن پیشی گرفتهاند مگر آن که نامی خود متن باشد…
نامها همیشه بر متن پیشی گرفتهاند مگر آن که نامی خود متن باشد که آنگاه تقدم نام و متن بیهوده است. حسین آتشپرور از آن نامهایی است که برای فهمیدنش نیازمندیم متنش را جستجو کنیم. متنی که در طی این سالیان به اشکال مختلف ادبیات را بالاخص در داستان در ساحتهای مختلف تجربه کردهاست. تجربههایی که به ظن نه تنها من بلکه بسیاری از اهل نقد، ساحتهای آوانگاردیسم را مزهمزه و گاه فراروی کردهاست. جدا از این نامهای شناسنامهدار، در تلاشیم که زین پس به کسانی هم که نامشان هنوز متنشان نشدهاست بپردازیم با جناب آتشپرور شروع کردیم که نامش، متنش بود.
احمد بیرانوند
مقدمۀ دبیر داستان
.
.
.
بخش «داستان آوانگاردها» قرار است ازینبهبعد در
زمانهای مستقلی بهروزرسانی و منتتشر شود؛ در هیأت یک مجلۀ مستقل داستانی که
البته به پشتوانۀ سالها فعالیت دوستانم در این سایت ادبی قابل تحقق است. شکلی که
برای این مجلۀ الکترونیکی درنظرگرفتهام تقسیم مطالب به دو بخش اصلی است؛ «پروندۀ
داستانی»، «داستان و نقد داستان». در هر شماره موضوعی بهعنوان پروندۀ داستانی
خواهیم داشت؛ زندگی و آثار یک نویسنده و یا بررسی موضوعات مرتبط با ادبیات داستانی
و جامعۀ ادبی در قالب پروندههایی با مطالب گزیدهشده. بخش «پروندۀ داستان» محدود
به مرور آثار نویسندگان نسلهای اول تا سوم داستان نخواهد ماند. سنت تجلیل
درگذشتگان یا تمجید از نویسندگان پابهسنگذاشته بهرغم حُسن ذاتی و اخلاقیاش
نباید ما را از پرداختن به نویسندگان جوانتر بازدارد؛ ازاینرو در شمارگان آتی
سروقت نویسندگانی از نسلهای بعدی داستاننویسی ایران نیز خواهیم رفت، با این
اهتمام که منتقدان آن پروندهها رویکردی نقادانه و صریح نیز به آثار داشته باشند.
برای آنکه مطالب هر شماره محدود به «پروندۀ داستانی»
نماند، جایی برای انتشار مطالب دیگر نیز خواهیم داشت. در این بخش داستانها و نقدهای
دریافتی را منتشر خواهیم کرد. رویکرد ما در این بخش بهجای انتشار فلهای و متعدد،
تمرکز بر یک تا سه اثر در هر شماره است تا مخاطب بتواند با تمرکز بهتر به مطالعۀ آنها بپردازد.
در این شماره مروری بر آثار نویسندۀ نامآشنای نسل سوم داستاننویسی ایران، حسین آتشپرور، داشتهایم؛ حاوی مصاحبهای اختصاصی با این نویسنده و مطالبی پیشترمنتشرنشده از نویسندگان و منتقدانی نامآشنا. در بخش «داستان و نقد داستانِ» این شماره فقط یک اثر داریم: داستان کوتاهی از آرش ذوالفقاری.
حبیب پیریاری
پرونده داستان/کارنامه ادبی حسین آتش پرور
.
.
.
حسین آتش پرور
تولد ۲۰ آبان ۱۳۳۱
دیسفان/ گناباد
حسین آتش پرور
از نویسندگان مطرح نسل سوم ایران است.
چاپ اولین داستانهای
او به اوایل دههی پنجاه باز میگردد.
اندوه (مجموعه داستان- ۱۳۷۲)
اما او موفقترین و
تاثیرگذارترین داستان کوتاه خود (اندوه) را در سال ۱۳۶۶ نوشت؛ این داستان برای اولینبار در کتاب دریچه تازه
(مجموعه داستان از محمود دولتآبادی و دیگران ۱۳۶۷) منتشر شد. داستان اندوه با
تکثیر شخصیت، تاثیر زیادی بر داستاننویسی بعد از خود گذاشت. از این بابت میتوان
جای پای آن را در داستانهای بسیاری چه در شخصیتسازی، حادثه یا ساختِ داستان، نشان داد.
داستان آواز باران که اولینبار در کتاب خوابگرد و داستانهای دیگر (مجموعه داستان از هوشنگ گلشیری
و دیگران (۱۳۶۹) به جاپ رسید، با زبان و بستری شاعرانه
و نوآوری در تغییرخط روایت راه تازهای را در داستان کوتاه باز کرد.
خیابان بهار آبی
بود(۱۳۸۴)
اثر دیگری از حسین آتشپرور است که به عنوان یکی از برگزیدگان نهایی رمان متفاوت در میان بیش از ۲۰۰ اثر داستانی سال ۱۳۸۴ از سوی انجمن مطالعاتی
آثار داستانی متفاوت (واو) برگزیده شد. خیابان بهار آبی بود،
یا نقطه تلاقی تجربهها و داستان کوتاههای این نویسنده، که در آن زندگی به ادبیات
ماندگار تبدیل میشود، با جسارت و نوآوری در ساخت، یک اثر آموزشی غیرمستقیم داستاننویسی
است.
در سال ۱۳۹۶ حسین
هدایتی پایان نامه کارشناسی ارشد خود را در
رشته زبان شناسی، با عنوان بررسی سبکی [رمان خیابان بهار ابی بود] بر اساس
نظریه ی نقش گرای هلیدی و متیسن ۲۰۰۴ گذراند.
ماهی در باد (۱۳۸۹)
مجموعه
داستان دیگری از این نویسنده است.
گفتنی است؛ نقدهایی در مطبوعات معتبر ادبی و سایتهای
اینترنتی با عنوانهای
بومیگرایی و تلفیق سبکها، خوانش اسطورهای، در همآمیزی
فرم ومحتوا، رالیستی سورآل در ادبیات بومی،
پیشگویی تلخ، حضور و غیاب اندیشه، برآن
نوشته شده است.
ماهی در باد برنده اولین دوره جایزه مطبوعات ادبی لوح
زرین سیمین دانشور در سال ۱۳۹۰ میباشد و در همین سال تجدید چاپ گردید.
چاپ سوم این کتاب در سال ۱۳۹۹ با
ویرایش جدید را نشر جغد منتشر کرده است.
داستان ماهی درباد
آبان ماه ۱۳۸۸ در همایش ملی و میان رشته ای آب و ارزش های فرهنگی آن که در
دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شد، توسط جواد اسحاقیان تحت عنوان خوانش اسطوره ای
بصورت مقاله ارائه گردید.
همچنین این داستان در همایش ملی ادبیات و زبان شناسی دانشگاه
بیرجند در (۳۰ مهر- ۱ آبان ۱۳۹۳) بصورت مقاله تحت عنوان؛ توصیف وتحلیل داستان
سوررال ماهی درباد بر اساس نظام گذرایی هلیدی و متیسن ۲۰۰۴- توسط عباسعلی آهنگر-
اسماعیل نورمحمدی- وحیده ملاکی، ارائه شده است.
حسین پاینده مجموعه
داستان ماهی در باد را از پرچمداران سوررالیسم در ادبیات معاصر ایران میداند.
همچنین پایان نامه
کارشناسی ارشد خانم وحیده ملاکی بر سه داستان از مجموعه داستان ماهی درباد در رشته
زبان شناسی همگانی به عنوان بررسی مقایسه
ای مولفه های دو مکتب ادبی رالیسم اجتماعی و سور رالیسم بر اساس نظام گذرایی هلیدی متیسن ۲۰۰۴ در بهمن
ماه ۱۳۹۳- می باشد.
گنگره ملی خیام
این نویسنده در اردیبهشت ۱۳۹۳ در گنگره ملی خیام تحت عنوان:
خراسان، نیشابورش
را تا بوئنوس آیرس باد با خود برده است. سخنرانی کرد. که
ترجمه بخشی از آن به با عنوان: وجود روایت شبه داستانی در رباعیات خیام/ ترجمه
حمزه کوتی در روزنامه العربی جدید منتشر گردیده.
همچنین او در نشست های علمی- پژوهشی؛
عطار و خیام نیشابوری که در ناریخ های ۲۵ فروردین تا ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ برگزار
گردید، با موضوعهای:
شکل، ساخت و سازه های داستان در ترانه
های خیام و این که: چگونه شعر به داستان نزدیک می شود؟ اولین سخنرانی بود که در
روز سه شنبه ۲۸ اردیبهشت در ساعت ۳۰/۲۱ متن ایشان خوانده شد.
این همایش در سطح ملی از طرف نهادهای
علمی و فرهنگی زیر برگزار گردید:
گروه زبان و ادبیات
فارسی دانشگاه حکیم سبزواری
انجمن
ترویج زبان و ادب فارسی ایران(شعبه خراسان(
مرکز فرهنگی و بین الملل شهر کتاب.
خانهی سوم داستان
اثر منتشر شده دیگر این نویسنده در سال ۱۳۹۴کتاب خانهی سوم داستان. بررسی شکل و ساخت داستانهای داستاننویسان نسل سوم ایران است که به چگونگی
نزدیکی داستان به شعر می پردازد.
خانه داستان حسین آتشپرور
با توجه به این که
حسین آتشپروردر بعضی آثار داستانی خود مانند مجموعه داستانهای اندوه- ماهی در
باد و رمان خیابان بهار آبی بود، با کاربست خلاقانه مؤلفههای بومی گناباد از قبیل گویش، فرهنگ،
آداب و رسوم، اسطورهها و … تصویری از سیمای مردم این منطقه را وارد ادبیات
داستانی ایران کرده است، در اسفند ۱۳۹۶ انجمن ادبیات داستانی گناباد به نام خانه
داستان حسین آتشپرور نام گذاری گردید.
من و کوزه ؛
اثر منتشر شده دیگر این نویسنده در سال ۱۳۹۸ من و کوزه ؛ کتابی
در [ شکل و ساخت داستانی ترانه های خیام] است.
جانِِ واژه این اثر به طور عموم این است که چگونه شعر به داستان نزدیک میشود و از چه سازههای داستانی آن هم در این قالب شعری که به ایجازترین شکل است، به نفع خودش استفاده میکند.شکل وساخت داستانی ترانه
های خیام از کجا چشمه گرفتهاند و خیام در چه زمان ؛ چگونه به آنها رسیده است؟
چهارده سالگی بر برف
رمان دیگری از او است که در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.اثری
متفاوت با دیگر کارهای این نویسنده.
در این داستان همه چیز در یک جا بحایی – جانشینی و در نهایت
استعاره و عدم قطعیت می گذرد.
از سوی انجمن مطالعاتی آثار داستانی
متفاوت(واو) در هفدهمین دوره خود(۱۳۹۸) چهارده سالگی بر برف را برای نثر و زبان شفاف، پاکیزه، یکدست و در خور
توجه و همچنین سیالیت روان روایت میان خیال و واقعیت به عنوان رمان شایسته ی تقدیر
سال ۱۳۹۸ معرفی کرد.
ماه تا چاه
این کتاب که در نیمه ی دوم دی ماه ۱۳۹۹
توسط نشر مهری چاپ شده، یک داستان بلند است که از خرده روایت ها ساخته می شود؛
نویسنده در جستجوی خیابانی است که سمبل شهرش باشد، اما با عبور از آن ها،
تصویرهایی در ذهنش شکل می گیرد که خیابان ها و مکان ها می شود شخصیت داستان. در
اصل نویسنده دنبال هویت گمشده ی خود در شهر می گردد.
مجله بین المللی نوشتا
به صاحب امتیازی حسین
واحدی پور و سردبیری محمد حسین مدل با همکاری حسین آتش پرور [ دبیر داستان] از سال ۱۳۸۵ تا اکنون منتشر می شود.
مهرگان ادب
همچنین حسین آتش پرور از دوره هفدهم( ۱۳۹۴) تا اکنون داور
نهایی جایزه ادبی مهرگان ادب میباشد.
آثار:
داستانی
۱- خوابگرد
و داستان های دیگر مجموعه داستان از هوشنگ گلشیری و دیگران 1369
۲-
اندوه
مجموعه داستان کوتاه 1372
۳- خیابان
بهار آبی بود
رمان
1384
۴- ماهی
در باد مجموعه داستان کوتاه 1389
۵- چهارده
سالگی در برف داستان بلند 1398
۶- ماه تا
چاه داستان بلند 1399
آثار: پژو
هش و نظرگاه
۱- خانهی
سوم داستان (جلد اول) نقد نسل سوم
داستان نویسان ایران 1394
۲- من و کوزه شکل و ساخت داستانیِ
ترانههای خیام 1398
حوزه های کار نویسنده:
- داستان
کوتاه:
۱-
اندوه
مجموعه داستان کوتاه 1372
۲- ماهی در
باد
مجموعه داستان کوتاه
1389
- رمان
و داستان بلند:
۱- خیابان بهار آبی بود رمان
۱۳۸۴
۲- چهارده سالگی در برف داستان بلند 1398
۳-
ماه تا چاه داستان بلند
۱۳۹۹
- پژوهش
و نظرگاه:
۱- خانهی سوم
داستان (جلد اول) نقد نسل سوم داستان نویسان ایران 1394
۲- من و کوزه شکل و ساخت
داستانیِ ترانههای خیام 1398
- مقالات
- مجله
نوشتا سال ۱۳۸۵ تا
اکنون 49 شماره
تعداد نوشتا |
تعدادکل صفحه | داستان ایرانی |
صفحه داستان ایرانی |
داستان خارجی |
صفحه داستان خارجی |
مقالات داستانی |
صفحه مقالات داستانی |
کل ادبیات داستانی |
|
49 | 6461 | 386 | 1576 | 60 | 432 | 236 | 871 | 2879 | |
- جایزه
مهرگان ادب داور نهایی دوره های هفدهم-
بیست دوم– ۱۳۹۴- ۱۳۹۹
ویژه
حسین آتش پرور
۱-هنگام شماره ۸۰
به کوشش هادی محیط 21 /8 /1384
۲-شهرزاد
شماره ۳ به
کوشش حسین ورجانی 1384
3-حسین آتش پرور کیست tadaneh1.blogspot.com/2007/08/hossein-atashparvar.html مریم حسینیان
۴-چهارمین
قسمت کتابخانه خراسان
www.youtube.com/user/khorasanlibrary
جمال جاویدی- علی رضا کرم زاده
۵-داستان شیراز:
فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر
معاصر.
فصلنامه فرهنگی هنری شماره ۶- سال دوم – زمستان ۱۳۹۷
صاحب امتیازی و مدیر مسول: مجید خادم
ویژه نامه با آثاری از:
محسن میهن دوست. محمد
حسین مدل. داریوش احمدی. منصور خورشیدی
محمود دهقانی.
غلامحسین چهکندی نژاد. حسین ورجانی. حسین بیات. منصور ململی.
سعید اسکندری. سعید
ناظمی. فاطمه سادات جنتی پور. ابوالفضل حسینی. حسین ایمانیان .حسن
هامان. فریبا عابدین نژاد. کاوه سلطانی. حسین
آتش پرور.
۶-پایاب : شماره 27 دو
فصل نامه ی فرهنگ، هنر، ادبیات – زیر نظر محمد رضا مدیحی [ زیرچاپ]
۷-حسین
آتش پرور و هنر داستان نویسی
گردآوری و گفت و گو: حسین فاضلی نشر جغد 1398
داستان کوتاه/ نقد داستان/ گفت و گو/ نظرگاه
۸- سایت ادبی نورهان –
نوروز 1400
ویژه نامه، مصاحبه با نویسنده ی معاصر
حسین آتش پرور
نقد آثار داستانی حسین آتش پرور
۱- گفتگوی فریبا چلبی یانی با حسین آتش پرور
۲- نوآوری و تکنیک های تازه در
داستان ماه تا چاه / گودرز ایزدی
۳- خوانشی بر رمان چهارده سالگی بر برف /
حبیب پیر یاری
۴- گشودن پنجره های آهنی
/ نقدی بر داستان چشم زنگاری/ امید کامیار نژاد
۵- ریخت شناسی داستان
کوتاه مدال ها/ محمود بدیه
۶- پیرامون رمان خیابان
بهار آبی بود/ محمود دهقانی
- نگاهی
به داستان اندوه / معین محب علیان
۸ – نقد روایت شناسانه ی
داستان اندوه/ ح.ع. تاج الدینی
Hossein Atashparvar (born on
November 10, 1952 in Disfan, Gonabad, Iran) is a prominent member of the “Third
Generation” of writers in Iran. The publishing of his first stories dates back
to the beginning of the 1970s.
His most successful and influential short story “Sorrow”
was first published in the book New Window (a collection of stories by Mahmoud
Dowlatabadi and others) in 1987. Due to the multiplicity of its characters, “Sorrow“
had great influence on the stories that were written afterwards. In this
connection, one can see the footprints of this story in terms of character
building, plot, or story structure in many other stories.
The story “The Song of Rain,”
which was first published in Sleepwalker and Other Stories
(a collection of stories by Hooshang Golshiri and others) in 1990, opened a new
path in short story writing with its poetic language and context as well as
innovation in the narrative method.
Atashparvar’s
story “The Bahar Street Was
Blue” was among the final selections of
the Society of Studying Works of Distinction from a pool of more than 200
stories in 2005. The story, an intersection the author’s experiences and short
stories in which life
becomes enduring literature, with its boldness and innovation in construction
can be considered as an indirect guide for short story writing.
“Fish in
the Wind” (۲۰۱۰) is another collection of
stories by this writer. Criticisms written in reputable literary press and
Internet sites noted its nativism and blending of styles, mythical
interpretation, fusion of form and content, surreal realism in native
literature, bitter prophecy, and presence and absence of thought. This story
won the Golden Plaque of the first Simin Danshvar literary contest in 2011 and
went through a second printing in the same year. Hossein Payandeh regards “Fish
in the Wind” the vanguard of surrealism in contemporary Persian literature.
In May of 2014,
Atashparvar presented a talk at the National Congress of Khayyam entitled
“Khorasan: Its Nishabur Has Been Carried by the Wind to Buenos Aires,” a part
of which was translated by Hamzeh Kuti and published in the newspaper The
New Al-Arabi. In his “The
Third House of Story” (۲۰۱۵) Atashparvarpresented a critique of the stories of the “Third Generation” of
Iranian writers and analyzed the proximity of story writing to poetry.
Considering that some of his works like “Sorrow,”
“Fish
in the Wind,” and “The
Bahar
Street Was Blue” creatively incorporated the motifs of his birthplace Gonabad (including
local dialect, culture and traditions, and myths (and portraits of the people of that region and
introduced these elements to the mainstream of the Persian narrative literature,
the Gonabad’s literary society was named as the Hossein Atashparvar House of
Story in
۲۰۱۷٫
Another work by this author is The Jug
and I (۲۰۱۹).
This is a book written about the narrative form and structure of Omar
Khayyam’s songs. The main thesis of this book is to show how Khayyam’s poetry
approximates narrative prose. What kind of narrative tools it employs within
the very succinct form of poetry? What were the sources of the narrative form
and structure of Khayyam’s quatrains, and when and how Khayyam arrived at
them?
On Snow at Age Fourteen (۲۰۱۹) is another story by Atashparvar–a work which is different
from all his other works. In this story, everything goes through juxtaposition
and replacement and pure metaphors and lack of concreteness.
Atashparvar is currently the story editor of The
International Journal of Neveshta and also a final round jury of The
Mehrgan Literary Prize.
Abridged list of works
- Works
in Fiction:
- “Sorrow”
Collection of Short Stories 1993 - The Bahar Street Was Blue Novel
2005 - Fish in the Wind Collection of Short Stories 2010
- On Snow at Fourteen
Novel
2019
- Works
in Research and Criticism:
۵٫ The Third House of
Story Critique of the Third
Generation of Writers 2015
۶٫ The Jug &
I Structure
& Form of Khayyam’s Poems 2019
- Works
to be published soon:
- Hossein Atashparva and the Art of Story Writing with the publisher
- From the Moon to the Well
with
the publisher - The Red Rose Hotel
with the publisher - The Third House of Story
with the publisher - The Stories of Neveshta
with the publisher
- Other
Works:
- Editor of Neveshta from 2006 to now 44 issues
- Literary Prize of Mehrgan Final Jury of the 17th and
۲۰th rounds, 2018 & 2015
- Special
Issues on Hossein Atashparvar:
- Hangam No. 80
Editor Hadi Mohit 12 November 2005 - Shahrzad Editor Hossein Varjani 2015
- Who Is Hossein Atashparvar Maryam Hosseinian 2007
- The Fourth Part of Khorasan Library Jamal Javidi & Ali Karamzadeh YouTube
- The Story of Shiraz in Quarterly Dedicated to
Contemporary Stories and Poetry - The Cultural and Artistic Quarterly No. 6, Second
Year, Winter 2018
A Special
issue with works by Mohsen Mihandoost, Mohammad Hossein Model, Dariush Ahmadi,
Mansour Khorshidi, Mahmoud Dehghani,, GhlamHossein Chehkandinjad, Hosian
Varjani, Hossein Bayat, Masour Malmali, Said Eskandari, Said Nazemi, Fatemeh
Sadat Janatipour, Abulfazl Hossein, Hosian Emanian, Hasan Haman, Fariba
Abedinnejad, Kaveh Soltani, Hossein Atashparvar
7. Payab, No. 27, A Quarterly of Culture and
Arts, Edited by Mohammadreza Madihi,
(in print).
Original translation by Dr.
Ali Zarrin; final translation and editing by Dr. Saeid Mahdavi
کسی که به هرشکل سانسور میکند، با خودکار قرمز به کلمات شلیک میکند و کارش اعدام کلمات است.
.
.
گفتگوی آوانگاردها با حسین آتشپرور
.
.
.
شما را میتوان داستاننویس خودساختهای دانست
که دوران جوانیاش در نقطهای دور از پایتخت و محافل اصلی ادبی بوده. درعین حال خودتان
تجربۀ برگزاری کارگاههای آموزش داستان را هم داشتهاید. از پیوند این دو گزاره میخواهم
به این پرسش برسم: کارگاههای آموزش داستاننویسی تا چه اندازه برای فضای ادبیات
ضرورت دارند؟ و چقدر برای یک نویسندۀ جوان لازماند؟
تنها کارگاهها و
کلاسهای آموزش داستاننویسی برای یک نویسندۀ جوان ضرورت ندارد و نمیتوان منکر آن
شد. منتها باید دید برآیند خروجی آنها چیست و چه بوده. درست مثل دانشکدههای
ادبیات. در تمام عمر ممکن است ادیب تربیت کرده باشد اما نویسندهای خلاق از آن
بیرون نیامده.
یکی از مهمترین فاکتورهایی که برای یک نویسنده یا هر هنرمندی
لازم است خلاقیت است. کشف ناشناختهها و زبان نو برای اوست. صدای یک نویسنده باید
در خانه، شهر، در کشور و تاریخ و جهان شنیده شود اگر نه چه فرقی با روزنامه دارد.
مسالۀ دیگری که برای یک نویسنده مهم است جهانبینی، پشتکار و
تجربههای اوست. و اینکه در کجا ایستاده و چه نانی می خورد.
جدا از اینها نویسنده میبایستی که همیشه در حال آموزش و به
روز کردن خودش باشد و هر روز بدنیا بیاید وگرنه مرده است.
فراموش نکنیم که فردوسی، عبید زاکانی، هدایت و نیما و فروغ و
گلشیری حاصل هیچ کلاسی جز تلاش و خلاقیت خودشان نبودهاند.
بهعنوان داور یکی از مهمترین جوایز ادبی میخواهم
ارزیابیتان از کیفیت جشنوارههای متعدد ادبی بدانم؟ امروزه جشنوارههای مستقل و
وابستۀ نسبتاً زیادی داریم؛ مهرگان، واو،احمد محمود، هفت اقلیم،جلال، مازندران،
کتاب سال و… قبول دارید که بعضیشان به محل بدهبستانهای شخصی و یا به مرزبندیهای
سیاسی-عقیدتی تبدیل شده؟ نویسندهها چگونه میتوانند سلامت یک جشنواره را تشخیص
بدهند؟
اجازه دهید یک
موضوع تکراری را روشن کنم که اگر تیراژهای خجالت آور ۱۰۰ و ۲۰۰ نسخه در جمعیت ۸۵
میلیونی داریم منِ داور هم به سهم خودم در آن شریکم. همینطور نویسنده و ناشر
و دولت و جوایز و دست اندرکاران مسایل
فرهنگی هرکدام به سهم خودشان در آن نقش دارند.
داوری به ظاهر ساده است اما کار او سخت تر از قضاوت یک قاضی است.
شما ممکن است یک داستاننویس یا منتقد یا مترجم یا یک استاد
دانشگاه شناختهشده باشید اما داور خوبی نباشید. مسالهای که در تمام سالها
نادیده گرفته شده و جوایز تنها به دنبال نام و شهرت رفتند. یک داور صفات بسیاری میباید
داشته باشد که یکی از آنها تجربه و دانش کافی است. دخالت ندادن نظر شخصی و گروهی،
مرعوب نشدن در برابر قدرت، وسوسهنشدن در برابر تمایلات موقعیتی و مادی و غیره،
استقلال رأی، شجاعت در ابراز نظر و دفاع از آن، از همه مهمتر کشف او در بین آثار
و دفاع از آن. از اینها گذشته داوری برای ما میبایستی تمرین دموکراسی باشد و مهمترین
وظیفۀ ما بازگرداندن اعتماد و امنیت به خواننده و جامعه است. فراموش نکنیم که بعد از
تمام شدن کارِ او، این جامعه است که داور را داوری میکند، و داوری اصلی در این جا
شروع میشود.
در تجربۀ این سالهای جوایز عملکرد آنها پیش چشم جامعه ادبی
بوده؛ جوایز دولتی جدا از آنکه سمتگیریهای خاص خودشان را دارند، هدف اصلیشان
در به خدمت گرفتن ادبیات برای ایدئولوژی و هدفهای سیاسی است، همچنین دادن جایز به
آثار نویسندگان همسوست.
جدا از این وقتی جامعه ادبی میبیند که نویسندهای در جایزهای
دولتی داور است و در بخش دیگر همان جایزه، کتاب او برگزیده میشود، اگر این انتخاب
بهجا هم بوده باشد، باعث شک و گمان در باور عمومی میشود.
همینجا یادآور میشوم در جایزۀ «مهرگان ادب» برای آنکه
شبههای نباشد،کتاب داوران در زمان داوری حق شرکت در جایزه را ندارند.
با توجه به تجربه این سال
ها یک رابطه ناسالم جلوی چشم همه بر بسیاری از جشنوارهها حاکم است. جدا از
سلامت بعضی از جایزهها و هدفهای ارزشمند فرهنگیشان، جشنواره و داوری برای عدهای
به یک حرفه تبدیل شده. در تمام این سالها از دهۀ هشتاد چند داور در تمام جشنواره ها میچرخند، بخصوص شهرستانها. در هر جایزهای آنها با
ترکیبی تازه مثل حروف الفبا کنار هم جابهجا میشوند. جشنوارههایی که پشت آنها
سازمانهای دولتی است و برای برگزارکنندگان آنها تبدیل به محل بدهبستان، تایید و
ارتباطها و تبدیل به آیین دوستیابی شده است. جوایز دولتی و شبه دولتی مثل
شهرداری در شهرها و شهرستانها که بیشتر به مهمانیهای دورهمیهای خانوادگی شباهت
دارد تا خدمتی برای ادبیات . آن هم از بودجه عمومی و از جیب مردم.
هنگامی که در بعضی از جوایز اسامی خاص یا ناشری خاص بُلد میشود،
در باور عموم ایجاد حاشیه می کند. یا وقتی که ما می بینیم که در جایزهای نویسندهای داوری میکند و در بخش دیگری از آن
جایزه همسر ایشان انتخاب میشود شک و گمان
قوت میگیرد. همچنین در جایزهای داوران
اسمهایی را انتخاب میکنند اما جشنواره اسم دیگری را اعلام میکند و این موضوع
جلو چشم جامعه رسانهای میشود، اسم آن چیست؟
از طرفی با اسم نویسندگان شناختهشدهای جایزه میگذارند که بیشتر از آنها
اعتبار و پشتوانه بگیرند، اما در عمل میبینبم که نه تنها آن سطحی که انتظار میرود برآورده نمیشود بلکه نویسنده را هم به
زیر سوال میبرند. جالب آنکه باورهای برگزارکنندگان را درست برخلاف نویسنده می بینیم.
اگر از نقد و نظرهایی که می باید از جشنوارهها آسیبشناسی
شود بگذریم، برگزاری یک جایزه ارزشهای فرهنگی خودش را دارد. از یاد نبریم که
انتخابها هیچگاه مطلق نبوده و نسبیاند، و به فاکتورهای زیادی بستگی دارد. داورها
چه کسان و با چه پشتوانهای هستند؟ بین چه تعداد شرکت کننده مقام آوردهاند؟
استاندارد جایزه در کجاست؟ فراموش نکنیم که مثلاً کتابی که سال ۹۸ ۱۳ مقام میآورد
با کتاب دیگری که در همان جایزه ۱۵ سال پیش انتخاب شده گرچه هر دو یک مقام را از
آن خود کردند اما بهخاطر یکی نبودن شرایطشان، بههیچعنوان نمیتوانند در یک
ردیف باشند.
مسالۀ دیگر اعتبار
هر جایزه به عملکرد و فاکتورهای دیگری بستگی دارد که در پشت آن چه نهاد یا شخص و کسانی هستند و چه
سوابق علمی- ادبی و اجتماعی دارند. همچنین به نگاه
و خلاقیت رای هر داور بستگی دارد . که نویسنده و جامعه ادبیات اینها را خوب تشخیص
میدهد.
با پدیدۀ سانسور چطور کنار آمدهاید؟ وقتی مینویسید
به مجوزگرفتن یا نگرفتن اثر فکر میکنید؟ برای آنکه نویسندۀ جوان دچار خودسانسوری
نشود چه باید بکند؟
همچنان که با اختراع ماشین
چاپ در سال ۱۴۵۲ فصل تازهای در زندگی بشر اتفاق افتاد،با آمدن اینترنت هم فصل
تازهای در گشودن دروازهای جهان به روی بشریت باز میشود اما هنوز بسیاری این را
نمیخواهند باور کنند. بگذریم از این که در چنین دورانی هیولایی به اسم طالبان سر
از قبر بیرون آورده و میخواهد انسانها را در نقطهای به عصر حجر تبعید کند. سیاستمداران
و حاکمیتها این را باید بدانند که آن زمان گذشته که بشر را به گذشته تبعید کنند و
یا اینکه بخواهند با قوانین دوهزار سال
پیش بر انسان در امروز امر و نهی کنند.
امروز با وجود اینترنت جغرافیای مجازی جهان یکپارچهای داریم که در آن مرز نمیتواند جایی داشته باشد.آنوقت
مسخره است که در این زمان عدهای در ادارهای بنشینند و کتابها را ورقهبهورق سمپاشی کنند.
کسی که به هرشکل سانسور میکند، با خودکار قرمز به کلمات
شلیک میکند و کارش اعدام کلمات است.
سانسور پدیدهای است نهادینهشده و تا جایی که بخاطر
دارم تاریخی. و در وجود هر یک از ما به عنوان کسی که سانسور میشویم و چه کسی که
سانسور میکند، بسته به شرایط با شدت و ضعف
با ما بهدنیا میآید و زندگی میکند.
کودکی در خانواده میبینیم که بدن ما تابو
است. در مدرسه و نهایت اجتماع بدون تشویش نمیتوانیم حرف بزنیم. نظر خود را بیان
کنیم و یا پرسشگری داشته باشیم چرا که همیشه با دیوار بلند سانسور روبروی می شویم.
و در نهایت راحت نمی توانیم بگوییم که دوستت دارم.
چرا که بسیاری از چیزها برای ما بهصورت تابو به ارث می رسد:
مذهب و اعتقادات، حکومت، عشق، پدر و مادر و بزرگان، سرزمین، زبان، مسایل اروتیک و..
دروغگوییها، پنهانکاری، طنز، استعاره و… همه برای پوشانیدن و روتوش واقعیتها خلق شده و
زاییدۀ سانسور اند.
بر میگردیم به سانسور دولتی و رسمی: در این نقطۀ جغرافی
جامعۀ ما چه قبل و چه بعد در امر سانسور تافتۀ جدابافتهای است و این به درونی شدن
فرهنگ ما باز میگردد. در تمام طول تاریخ ادبیات تنها عبید زاکانی و چند تن دیگر
را می بینیم که از تابوها عبور کردند. این مسخره است که در گذشته برای اجرای یک
نمایش شب به شب میباید از تأمینات اجازه میگرفتی، درحالیکه بسیاری از کشورها و
سرزمینهای پیشرفته همچنان که سانسور را
مثل اعدام لغو کردهاند، اما ما هنوز سانسور کتاب داریم و برای تیراژ صدنسخهای در
هشتاد و پنج میلیون نفر احتیاج به مجوز داریم.
جدا از سانسور درونیشدۀ عمومی در وجود منِ نویسنده، در وقت
نوشتن به سانسور فکر نمیکنم و به همین خاطر همیشه سانسور شدهام. سانسور میگوید
مثل من باش. اینکه من میگویم درست است و تو حق انتقاد نداری. سانسور کشنده
خلاقیت و تفکر است. سانسور فردیت انسان را میکشد و انسانیت را ویران میکند.
سانسور انواع گوناگونی دارد که بارزترین و تیزترین و برندهترین
آن نوک پیکان حکومتی و دولتی است. کسانی
که سانسور میکنند گر چه ممکن است تحصیلات عالی داشته باشند اما اغلب در محیطهای اجتماعی کوچکِ کمترتوسعهیافته تربیت شده و
تعصبات و حساسیتهای بیشتری دارند.
یکی دیگر از مخربترین سانسورها سانسورهای شبه روشنفکری است.
آثاری را که نمیپسندند یا از نویسندۀ آن دلخور باشند و یا در سلیقۀ آنها نباشد نادیده میگیرند وآن اثر
را با خاک یکسان میکنند. که تمام اینها به توسعهنیافتگی فرهنگی ما باز میگردد
و به مقررات و قوانینی که بهدست بشر
بوجود آمده.
یکی از عوارض سانسور زمانگریزی و مکانگریزی در ادبیات است که
آن را در داستاننویسی ما به جریانی زیرپوستی تبدیل کرده است.
نویسندهای که میخواهد
از سانسور بگریزد و هزینهای پرداخت نکند به تاریخ روی میآورد و یا به
فانتزینویسی و تمثیل میپردازد.
به نظر من هر نویسنده باید کار خودش را بکند، همچنان که میبینم
این کار را نویسندگان جوان شجاعانه انجام میدهند و تابوشکنی میکنند.
در گذشته چاپ تکداستان در یک مجله میتوانست
سرنوشت ادبی او را تحت تاثیر قرار بدهد. شما که سالهاست بخش داستان مجلۀ نوشتا را
مدیریت میکنید، فکر میکنید مجلات ادبی ما امروز همان تاثیر گذشته را بر
نویسندگان و جامعۀ ادبی دارند؟
مجلات ادبی در
قدیم یکی از مراجع مهم معرفی نویسندگان بود. اما امروز به دلیل چندمرجعیشدن مراجع
ادبی بخصوص انقلاب در فناوری اطلاعات اهمیت گذشته خود را از
دست داده . البته باز هم این بستگی به مجله و موقعیت آن و کار نویسنده دارد.
یادآور می شوم که ابتدای نویسندگی من نهایت چاپ افست بود و
حروفچینی سربی و چیدن یک حرف کنار حرف دیگر تا رسیدن به کلمه. سرعتی نبود و فرصت
بود برای تأمل در نوشتهها.
در سالهای ۵۸-۵۹ ماشین تایپ آیبیام کار حروفچینی را
انجام میداد. تحولی در صنعت چاپ. تفریباً حروف سربی عمرش به پایان رسید.
سرعت از همین جا شروع میشود. در اواخر دهۀ هفتاد کامپیوتر
بهصورت عمومی وارد زندگی مردم میشود و کمکی در امر چاپ. در همین زمان اینترنت
خودش انفجاری در سرعت انتقال اطلاعات است.
تمام این مقدمه از آن جهت بود که ببینیم این تحولات چه اثری
بر سرنوشت یک نویسنده در معرفی او دارد. نکتۀ مهمی که در این ارتباط میبینم این
که در گذشته فرصت برای ارزیابی کار از طرفی و محدودیت نشر( مجلات و کتاب) محدود
بود، و فیلتری ادبی چه در مجلات و چه در چاپ کتاب برای تایید فنی و ادبی بود، اما
امروز چنین نیست. شرایط چاپ و نشر بسیار آسان شده و ناشران بیشمار. شما میتوانید
در یک روز بدون مراجعه به نشریه اثرتان را منتشر یا کتابتان را از یک نسخه تا هرچه
بخواهید چاپ کنید و در دسترس عموم قرار دهید. خوب عدهای هم برای بهبه و چهچه، بدون
آنکه تخصصی داشته باشند، پیدا میشوند، و این می شود مجوز نویسنده.
با تمام اینها موضوع باز هم به نویسنده و خلاقیت و جهانبینی
و عملکرد او بر میگردد. بهعنوان نمونه عباس پهلوان سردبیر فردوسی معروفترین مجله
ادبی–روشنفکری ایران در دهۀ چهل
و پنجاه بود. عباس پهلوان ِداستاننویس پنج کتاب داستانش را هم معروفترین
انتشاراتی تاریخ نشر ایران امیرکبیر چاپ کرد. اما امروز او در کجای داستاننویسی
ایران بر سکوی پهلوانی ایستاده است؟
از بین این دو رمان فرضی کدام را ترجیح میدهید:
رمان اول از نظر فرم و تکنیک درخشان ولی در حوزۀ فکری بیتوجه به جامعه، بدون بینش
سیاسی-اجتماعی و یا تاویل روزآمد، رمان دوم اثری بدون خلاقیت ویژه و صرفاً سالم و
بینقص از نظر تکنیکی که نگاهی عمیق و نقادانه به شرایط زیستی جامعه معاصر خودش
دارد.
هیچکدام از اینها
برایم پذیرفتنی نیست. ادبیاتی که تنها به زیبایی فرم توجه میکند و بیمحتوا یا خنثی در برابر زمان و مکان
خود باشد، درست سرابی است برای تشنگان آب. و برعکس، این که محتوا یا رخداد یا
ماجرا و مسالهای هرچند تکاندهنده در ظرف ابتدایی یک بار مصرفی بریزیم، آن محتوا
را حرام کردهایم.
این مساله مربوط به زمان حال نیست، در گذشته هم همین بوده. آن
زیباییشناسی زبانی است که محتوای انسانی
سعدی را ماندگار میکند. و یا آن هنر استعاره است که درونیشدۀ جهانبینی حافظ را
جاودانه میکند. در ادبیات معاصر بین دو
اثر «بوف کور» و «حاجی آقا»ی صادق هدایت، چیزی که بوف کور را در ادبیات درخشان میکند
توجه به وجه هنری یگانه آن است که به آن محتوا آبرو میدهد. به عکس آن، حاجی آقا بهخاطر
نداشتن ساخت هنری نوآور آن را در سطح و در حد شعار اجتماعی- سیاسی نگاه میدارد. و
همین طور اهمیت «شازده احتجاب» در نگاه
خلاقانۀ صنعتگر گلشیری در این اثر است.
مشکلی که در داستان نویسی امروز وجود دارد بیشتر محتوا را در
ظرفی ابتدایی به اسم داستان میریزند و اصلاً به جنبههای ادبی هنری آن توجه ندارند.
چیزی به اسم شکل و ساخت در داستاننویسی امروز مورد توجه قرار نمیگیرد و به فرم
کمتر توجه میکنند.
دنیای داستانی شما در عین حال که پر از نگاه
منتقد و معترض است، دارای نوعی شادی و امیدواری نیز هست؛ امیدواریای که مثلاً در
«چهاردهسالگی بر برف» و «ماه تا چاه» خودش را با نوعی طنز و سرخوشی نیز نشان میدهد.
این امید که از دل یک یک سیاهی و تلخی بزرگ خودش را بیرون میکشد و اجازه نمیدهد
خواننده کتاب شما را با حس تلخکامی بخواند، ناشی از چه نگاه و ایدهای است؟
تضاد یک اصل علمی
است. و حرکت از میان آن متولد میشود. اساس ترانههای خیام بر پارادوکس بنا شده، و
این چیزی است که از محاسبۀ تقویم جلالی در (آگاه- ناخودآگاه) او درونی شده و بعد
میبینم که در شکل و ساخت ترانههای خیام اثرگذاری
میکند. البته خیام آن را از بوم گرفته. این موقعیت سرزمین ماست و به آن بستگی
دارد. موقعیتی که مثلاً در سرزمینهای قطب شمال به گونۀ دیگری است: پدیدۀ شب و
روز ملموسترین چیزی که در تمام لحظهها
با آن سروکار داریم و حاصل آن زایش زندگی است.
آن امیدواری که شما از آن نام بردید از میان همین نگاه در
آثارم جوانه میزند و سبز میشود.
از زمانی که به تکنیک
در داستان اندوه رسیدم همواره شکل و ساخت برایم مهم میشود. سرتاسر «خیابان
بهارآبی بود» چه در اجزا و چه در کل آگاهانه این اصل را رعایت کردم و به آن وفادار
ماندم و در دیگر کارهایم همچنین.
درست است که نگاه منتقدانۀ من حاصل زندگی در زمان و مکان است،
اما همیشه امیدوار بودم؛ همان چیزی از دل این تضاد بیرون میآید و گمان میبرم
همان موتور محرک انسان برای زیستن باشد.
سوم بهمن ۱۴۰۰