اندوه نور/ رستم‌اله مرادی، بهمن ساکی

.

.

.

.

۱

(…)

مرا مشتاقی ِخویش احاطه می کند
به سوزی دیگر   شب
که فرود می آید از گیسو
بی رکاب اما به ماه رویی
می سوزد به خویش سلما
سپیده ی « درّه ی جنّی » را .

.

.

۲

(…)

از ماه نگونیِ    خویش
می نگرم تا
به هذیان ساکت صخره
سنج موج
در مصیبت سلسله ای از مرغانِ مُرده
در نجوا
من گورِ خود
به دریا     می یابم

.

.

۳

(دمِ آخر)
                                        

آخرین دم    از نفس های خویش را
نفس کشیدی
پرنده گان
تدفین دریا را
پَر ریختند.

.

رستم اله مرادی

________________

۱

زمینی بوده‌ام به ناچار وُ هستم
گنبد مینا و اجرام سماوی
لکه‌های چسبیده به کف و دیواره‌ی استکان
و کتابِ طلسمات و دوایر تودرتو
جز برای سرگیجه‌ی من برنامه ندارند

لُکنتِ سنگ و عربده‌ی ابر؛
دوستانِ غالب و مغلوبم
هر دو به یک سهم از من طلبکارند
گاهی که دویده‌ام از افقی به افقی
و مثل ساعت شماطه‌دار به هر دری زده‌ام

روشن است کوتاه بیایم اگر
سر به آسمان نمی‌زند صدایی که بلند کرده‌ام بگوید من
تنها می‌ترسم زانویم بلرزد
از کله‌ی سنگینی که هوا کرده‌ام.

.

۲

خورموج
برای زنده‌یاد شایان حامدی

با ابرها قرار دارم
با پریان گریخته از شیشه‌های عطر
با خبری در جیب‌ام

در محاصره‌ی گوش ماهی‌ها
شایان حامدی
صندلی و ساعتش را کشید جلو…

بهمن ساکی

_____________________

شعــــــــر دیگر(اندوه نور)/ سارال رویین، مارال اقبالی وابراهیم جعفری‌شهنی

(شکل های مصور آب)

خزه های ازلی_ابدی
مرغان دلاور دریا بر فراز حوض
به سخره ی هرزگی شر-آب ها
آب های پهناور در شب شراب
به روز تکوین عضلات بشری!
و چشم هایش برای افروختن آتش
آموختن عشق از جراحت کینه

در هفتمین روز
اندوه از کدام زاویه دمید
که مقتول برادر شدیم؟ _

(جا که گرمی شفق
زانوان مرا افراشت برای در آغوش تو آوردن ، نبض را
تپش تهی از توش و توان را )

این ششمین هزارمین روز است
که در انتظار خورشیدیم
و از پیاله ی پرفیض خضر
آب جبین نوشیدیم

و شرم
آبی رذل بر اندام مادریمان
کاری از کار گذشته

بگو
من این عرش را به‌تو بخشوده ام تا تیری رها کنی بر جگرم‌؟
چگونه شرح خواب های کبوتر سپید را بگویم که بر شاخ گاو پرشوری غنوده می رود

بشو !
تلخ بر تابوت آسمان مشعشع شدی در فواصل نوری بعد از بغض؛
حال که فصل فرو افتاده بر احتضار را می تواند ادامه دهد_ بگو! چگونه ای با دهانی گس و تکلم خشکیده ی درخت؟

تکیده بر تاج و تخت زمان
ممهور این سفید بی چیز
بر انگشت های بی خون تو
هر جوانه خاری
در چشم یاقوتی بهار

توخروس کشته‌را
به ایمان مسافران
در انبانی سبز به ساربان فروخته بودی

پس این کولیان آواره
میراث منند
که پاس بدارند شعله را –
در یأس واپسین برکت

بی حنجره بی حلق
در اشک غوطه ور

آوازی بخوان از آوند _
تا سوگواری خود را
از سر کنیم.

سارال رویین

ــــــــــــــــــــــ

[ خرمن ]

بر قله‌ی سبزآبیِ نگاه‌ات
تاری از فَک می‌افتد؛
نابودِ بود خواهی بود
در قوسِ کناره‌های آستین
نجوا خواهی کرد.
لمسِ بی‌ترحم را آوار بر زبان می‌کنی.
ناگاه از تمنای وجود برمی‌افتی
از دامن تا آرنج‌های سبک
در جمعی از زمان
ساق می‌گیری از این زنِ بی‌مدام.
در توالیِ نَفَس‌های بی‌انتها
جایی از برگشتن قدم نگه می‌داری؛
جایی از نبودن را حفر می‌کنی
و من؛

بر قامتِ این تیله
چیزی از دهان بر بوسه‌های بی‌تمکن
آرواره می‌کشانم.
همین چند عقربه از نوازشِ ناهمگون
در جاریِ لحظه
بر جانِ بی‌دوامِ من،
گوله‌ای از یخ می‌سوزاند و دیگر
لبِ بامی از تن دادن
سکوت حفر می‌شود.

مارال اقبالی

ـــــــــــــــــــــــــ

(…)

پذیرفته ام
کنارگندم بایستم وستاره ای درپوستم جریان داشته باشد
ایستادن
صورت دیگرپرنده است
به زخم بخوان مرا
گلوله ی مفعول!
پذیرفته ام
خون ی باشم
به چمنزارهای آبی رقصان
باکتفی درمه و
چشمی درنای نیلوفران

اکنون راه براین ماه لذیذببندم
وسوگ بگیرم برمفرغ بی دشت

اندوه من آیاگیاه بوده است!؟

(…)

درخم زخم
رویای افقهاست
درعضله ی تو
ماه مرگ بهتری خواهدداشت
میخواهم
هرچه سپیده به دشتهاست کشته باشی!

ابراهیم جعفری شهنی

«مرجع تقلید ِ زندگی، مرگ است»

.

.

.

رمق اگر باشد، جان اگر باشد، حرف‌ها دارم. من کلمه را دوست دارم آنقدر که همه چیز را کلمه می‌بینم. شهر برایم کلمه است. خیابان‌ها کلمه است. زندگی کلمه است. پدرم کلمه است. مادرم…قوت لایموتم کلمه است. اما اما اما این روزها هرروز میان مرگم. میان روز مرگی… نام‌های بسیاری می‌شناسم که دیگر نیستند و نام‌های بسیاری می‌شناسم که دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند. گویی منتظرم کسی تکانم دهد و بگوید: «بلند شو! خواب پریشان دیده‌ای… نگران نباش کلمه دنیا را نجات خواهد داد… و تمام آن خون‌های ریخته به رگ‌ها برمی‌گردند!» کسی تکانم نخواهد داد… . و آخ… کمی آنسوتر هرات را گرفته اند. قندهار را… زبان فارسی را گرفته‌اند. جان برادرم را گرفته‌اند. جان جهانم را گرفته‌اند… روزگاری کلماتی تحت عنوان «هزار و یکشب افغان» نوشته بودم… فکر نمی کردم دوباره یادشان بیفتم اما گویی ذکر مصیبت با این خاک همیشگیست:

احمد بیرانوند

https://avangardha.com/%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%A8-%D8%A7%D9%81%D8%BA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86%D8%AF/

پی‌نوشت: با سپاس از دبیران بخش‌ها

دبیر بخش شعر: رضا خان‌بهادر
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلــــما بهادر

و با ســـپاس از بهزاد بهادری

صفحه‌آرا: مرجان شرهان

شعر دیگر/ (اندوه نور) هادی عالیپور، پریماه اعوانی، مهدی شکارچی

.

.

.

آنجا که ایستاده‌یی
دشت‌های دیوانگی‌وُ آب‌های‌معطر‌ به‌ تو می‌رسند
زیبایی‌اند
در بزم رگ‌هات!
اینک که ذرات‌ شادند
ُپُرز‌خاک در پیچ‌ِ گیسویی‌‌ِ‌ی‌خورشید وُ
نام‌َ‌ت را چشیده‌مَ،
سراسر این جیغِ نَم را.
گُذر نور بر گلو
سرازیر وَرم رگ‌ها از دیده
در شفاعت آبی ِ‌نمْ/گیراست.
اینک که مشتاقم
به شعبده‌ی نور؛گیرام

*

عقیق صورت و معطر گیسوان
صورت‌های خیالی‌‌ست
گُمان به وصل میبرم و
صدای خیال باد،از دیدن تو‌ست
به ‌دیگری نشانه نمی‌نمایم
انگشت به مشامِ گیسوانت می‌گیرم
آه از کشاله‌ی گیسو
اشتیاق شرارت را
آندم که شکوفیده،قوسی گیرام.
در جان نمی‌گنجد
شب با هیات آب‌ی
با ضمیر نور و عفو مشام.
ببین چگونه دل در آسمان نمانده
یار آکنده‌
بر مشام نمی‌ماند.

هادی عالـــیپور


کدام پریده‌رنگ، کنارِ چهرِ بلورت بنشانم؟
تا از فقر نفس‌ها و سردی دست‌هام
بخوانی
مجاورت
طفلی که نشسته
تا گلو
از کهولت پر است

یک‌روز که خواب کبوتر شدن دیدم
منقار سائیدم به رَمل نرم
تا مَزرع زلف خلاصت
با باد آرمیدم
میان زلف‌های پریشت
غُرابِ حلقه‌های مطلایت شدم

خروشیدی
که آفتاب می‌خواهم

یک‌روز هم به هیئتِ نطفه‌ای کم‌رمق
آن‌جا که قابله‌های ریزْچشم
با کفل‌های ساییده به خاک
عطشِ آمدنم را سرود کردند
نشانی من
خالِ زبری شد که بر جبین کاشتی

بیمارت نشدم
که بلدهای بادیه تیمارم کنند
نوارِ زردی
بر حاشیه‌ی حصیرِ نازکِ آویخته از مَعجر
حائل
میانِ آفتاب و گونه‌ی نمناک

لرزیدی
که سایبان نمی‌خواهم.

مـــهدی شکارچی


امید است

که دایره ی خالی

نوری که شبچراغ

فرمان چیست که از چه می روید

بلندایی به خواب ساقه ای و شبی به روزِ روزنه ای

گوزن زخم ها سوزنی در بیابانِ آب ها

زیبایی مُردار

نمایش محتضر بر سکوی خون

سایه ی شکنجه گر محزون

در برج غریبه ی همه ی چشم ها

که می بیند

که می بیند و می چشد آن چه به چشم می آید را چون
شکوفه ی شوکران

چه تشنه و چه کف دستی

روان

رونده ای در این گلو

روان

ریخته

جاری جریانی چیست بر قلب بوتیمار کوبنده بر هر
باد بی جهت آباد و آبادیِ هزار باد و بی باد و بی یاد

سفینه ی تشنگی

ستاره ی دنباله دارِدارها

غریب در تاریکی چاهِ بزرگ

اژدهای خفته ی خوناب ها

تاریخِ ناتوانیِ استخوان های عبث بر پیشانی
مردگان

دامن بیداد

دشت برهوت بزهایِ غم٬  خیره به بَزک کرده های صخره ای بلند

مَردمِ چیستی و چرا این آسمان بر سرت از کیست
فرو می ریزد

بٌزک ها و بهارها

بَزک کرده های غم بزرگ

مَردمِ چیستی٬ از چه جان می گیرد این گلوت

بی جان در بستر کیستی؟

که بمیرد این بز شایسته و ناامید

که هیچ 
بهاری

که هیچ بهاری

پریمـــاه اعوانی

مرزهای ثبات و تحول در شعر پس از نیما

.

.

آوانگارد یازده / کارنامه‌ی ادبی اسماعیل نوری‌علا

.

.

.

.

.

ادبیات معاصر ما دوره‌های تحول و ثبات را در دهه‌های مختلف تجربه کرده‌ است. این تجربه‌ها به ما نشان می‌دهند که در بسیاری از موارد فارغ از تأثیر و تأثرهای اجتماعی بسیاری از اتفاقات و تحولات قائم به شخص بوده‌ است و اشخاصی در جریان‌سازی یا جریان‌شکنی‌ها نقشی فراتر از محیط داشته‌اند. در میان این نقش‌ها و افراد می‌توان بزرگانی چون نیما، شاملو و براهنی و رؤیایی را به یاد آورد، که در جریان‌سازی و پیشبرد ادبیات زمان خود متفاوت و مبتکر بوده‌اند.
اما دراین‌ میان نباید از نقش دیگر افراد غافل شد که توانسته‌اند در بین جریان‌سازی‌ها و تحولات ادبیات معاصر به مدیریت یک جریان یا تحلیل درست از آن بپردازند.
اسماعیل نوری‌علا از آن دسته شخصیت‌های ادبیات معاصر است که توانسته‌ هم به جمع‌بندی درست استعدادها در شعر معاصر بپردازد و هم در مجلات مختلف میزبان گونه‌های مختلف فکر و اندیشه جوانان زمان خود باشد. از طرف دیگر تجربه‌های متفاوت او در حوزه سینما، تئاتر و فرهنگ و هنر از او شخصیتی چند بعدی ساخته‌ است که باعث شده نتوان نقش و جایگاه او را در فرهنگ و هنر پیش از انقلاب نادیده گرفت.

در نهایت می‌توان گفت که نوری‌‌علا از آن دسته از تأثیرگذاران محسوب می‌شود که توانسته‌اند در فاصله تحول‌ها و نوآوری‌های شعر معاصر در خط‌‌ دهی و جهت‌دهی ادبیات روز نقش مؤثر و کلیدی را ایفا کنند تا از هم گسیختگی و تفاوت آرا جای خودش را به آگاهی و تمرکز بدهد.

احمدبیرانوند

پی‌نوشت: با سپاس از دبیران بخش‌ها

دبیر بخش شعر: رضا خان‌بهادر
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلما بهادر

صفحه‌آرا: مرجان شرهان

سخن سردبیر

.

.

«چالنگی از آن ابرها بود که نبارید!».

ویژه هوشنگ چالنگی

.

.

خودش گفته بود:
« از ابرها
آن تکه که تویی
نخواهد بارید»
از زمان انتشار زنگوله تنبل به بعد، برای نسل من هوشنگ ‌چالنگی زنده شد. نه این که نشناسیم؛ اما حالا چیزی جلو دستمان بود که می‌فهمیدیم چرا شاملو این جوان را در «خوشه» می‌ستوده و به نقل از این و آن او را آبروی شعر فارسی می‌دانسته است. کتاب را که می‌خوانی می‌فهمی نیاز به تعریف شاملو هم نیست. این مرد به زاویه‌ای از شعر و جهان اندیشیده ‌‌است که برای زمان خودش زود بوده؛ از شما‌ چه پنهان هنوز هم زود است.
اولین بار در مسجدسلیمان دیدمش. یک‌ بزرگداشت برایش گرفته ‌بودند. من هم به اتفاق یکی از دوستان رفتم. خوزستان درس می‌خواندم. بیرون سالن بودم که گفتند دارد می‌آید. دم سالن منتظر بودم که دیدم یک مینی‌بوس رسید و مرد با قدی بلند و صورتی آرام پیاده شد. آنقدر احساس شرم داشت که این جماعت برای دیدن او به استقبالش آمده‌اند که خودمان هم جا خوردیم. ادب و فروتنی، زیبایی این مرد را دو چندان کرده بود. بعدها بیشتر دیدمش و به بهانه‌های مختلف خدمتش شرفیاب می‌شدم؛ چه حضوری و چه تلفنی‌. آن وقتها هنوز شاعران و حلقه‌های ادبی حضورش را درنیافته بودند. این اواخر هم که بزرگوارانه ما را در آوانگاردها و جایزه ادبی حمایت کرد… .
چالنگی از آن ابرها بود که نباریده بود و اگر خانم خدیوی در نشر سالی ما را از این آبروی شعر فارسی خبردار نمی‌کرد، شاید همچنان نمی‌دانستیم و فقط این را زمزمه می کردیم:
«ذوالفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم!
که از افیلیا
جز دهانی سرودخوان نمانده است»

         احمدبیرانوند

پی‌نوشت: با سپاس از دبیران بخش‌ها که دغدغه‌شان یافتن دوستان تازه و استعدادهای ناگفته است:
دبیر بخش شعر: رضا خان‌بهار
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلما بهادر

به گفتن از هوشنگ چالنگی: بودای بختیاری به زبان ارمغان بهداروند/ بشیر اندوه‌های زیبا به نگاه بهنود بهادری/با دهان پلنگ نفس می‌کشیدم به قلم سعید اسکندری/ بار گریه‌ای بر شانه‌ دارم به قلم رضا بختیاری‌اصل

.

بودای بختیاری

به گفتن از هوشنگ چالنگی…

ارمغان بهداروند

پیرمرد؛ با آن قد
بلند و چشم‌های جنوبی‌اش که انگار دورترها را بیشتر و بهتر از ما می‌بیند، دوست‌داشتنی‌ست.
از آن آدم‌های کم‌حرف که دلت می‌خواهد عین بچه‌های ظهر تابستان که نمی‌گذارند چشم
روی چشم بگذاری وُ چرتی به چشمت بیاید؛ به جان سکوتش بیفتی تا شاید به شنیدن چند
کلمه که هر چه می‌خواهد باشد با لحن و لهجه‌اش بیشتر آشنا شوی. نخستین سال‌های دهه‌ی
هفتاد که از پسِ جنگ وُ جهنم‌دره‌های مانده از جنگ، به شعر رو کرده بودیم، یکی از
آن آدم‌هایی که «نام» داشت و «نشان» نداشت؛ «هوشنگ چالنگی» بود. در هر چه که می‌شنیدیم
وُ هر چه که می‌خواندیم؛ بود، اما به طرز ترسناکی باید به همان اندازه کفایت می‌کردیم.

حساب و کتاب ما با
هوشنگ چالنگی به قدر صفحاتی از پژوهش‌ها و بندهایی از مقالات و سطرهایی از شعرهایش
در خلال همین‌ها که گفتم خلاصه می‌شد. همین قدر می‌دانستیم که در سال ۱۳۲۰ در
مسجدسلیمان زاده شده است. از پس غزل‌نویسی‌ها و تالیفات نیمایی، شهروند شعر مدرن
دهه‌ی چهل می‌شود. از این جا به بعد نام او را در کنار «دیگر»انی هم چون «بیژن
الهی»، «بهرام اردبیلی» و «محمود شجاعی» می‌خواندیم و می‌دانستیم که در زبان‌ورزی
و زیبایی‌زایی با روزگار خویش متفاوت بوده‌اند؛ تفاوتی که برای آن‌ها به «تشخص» منتهی
شد و هزار حرف و حدیث دیگر که در ادامه بود و دست آخر هم ندانستیم آن بلندبالای
شعر در روزگار ما چه می‌کند و کجاست؟ انزوای ذاتی چالنگی مزید بر مصایبی شد که
برایِ «شعرِ بدونِ اجازه» اتفاق می‌افتاد و تنها این «ما»یِ مضحک بود که به
ناگزیری باید انسانِ حی وُ حاضرِ روزگار خویش را به دشواری بجوید وُ به دست نیاورد
وُ این تهیدستی تا سال ۱۳۸۰ که «سالی» «آن جا که می‌ایستی» را منتشر کرد ادامه
داشت. حالا کلمه به کلمه‌ی تعارفات و توصیفات پیش از این را لمس می‌کردیم و چه
خوشبخت بودیم که بودای بختیاری راضی شده بود که از غار تردیدها و تنهایی خویش به
خانه‌ها و خیابان‌ها بیاید.

برای من هوشنگ چالنگی
یادآور «سانتیاگو»یِ پیرمرد وُ دریای «ارنست همینگ‌وی» است. دو پیرمرد که هر دو
امیدوارانه رنج می‌کشند تا دست خالی از میدان برنگردند. چالنگی دقیقاً شبیه
سانتیاگو با پرنده و ماهی و دریا و زمین و آسمان حرف می‌زند. آن چه او اندیشیده
است و خلق کرده است؛ چنان سزاوار هست که به ماهی غول‌پیکری که در قلاب سانتیاگو
گیر افتاده بود تشبیه شود. نسبت ما به هوشنگ چالنگی هم می‌تواند از قرارِ قرابت
پسرکی باشد که او را برخلاف پدر و مادرش قهرمان می‌داند و ایمان دارد که او می‌تواند…

این؛ همان روز است.
روزی که به آن امیدوار بودیم وَ اکنون که از راه رسیده است، خیره‌خیره در چشم‌هایی
که نمی‌خواستند این روز را ببیند شعر می‌خوانیم. شعر از آن پیرمرد قد بلند با چشم‌های
جنوبی:

اکنون دیگر بیرقی بر آبم

چشم بر هم می‌نهم

و با گردنم رعشه‌هایم را

هنجار می‌کنم

آیا روح به علف رسیده است؟

پس برگردم و ببینم

که میان گوش‌های باد ایستاده‌ام

تا این ماهی بغلتد و پلک‌های من ذوب
شوند

آه می‌دانم!

فرورفتن یال‌های من در سنگ

آیندگان را دیوانه خواهدکرد

و از ریشه‌ی این یال‌های تاریک

روزی دوست فرود می‌آید و تسلیت دوست را
می‌پذیرد

اکنون چشم بر هم گذارم و کشف کنم

ستاره‌ای را که اندوهگینم می‌کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بشیر اندوه های زیبا

به دیدن هوشنگ چالنگی…

بهنود بهادری

هوشنگ چالنگی تا سال ۱۳۸۳ که در نشر سالی «زنگوله‌ تنبل» را چاپ کند
بی‌کتاب بود. از او در نشریات گاهی شعری چاپ می‌شد و بیشتر اهمیتش را در سخنان
شاعر پیشکسوت می‌شد دانست. چند کار ماندگار از او در ذهن مخاطبان شعر به یادگار
مانده بود که مربوط می‌شد به نشریه «خوشه» که احمد شاملو مسوولیت آن را بر عهده
داشت. بارها شاهد آن بودم تا نامی از چالنگی به میان می‌آمد همه این شعر را می‌خواندند:
«ذوالفقار را فرود آر/ بر خواب این ابریشم !/ که از اُفیلیا/ جز دهانی سرودخوان
نمانده است». به جز مجموعه اشعار چالنگی که این شعر را چاپ کرده است در دفتر
شعرهای مستقل او این اثر دیده نمی‌شود. البته چند ردپای مهم از نام چالنگی در دهه
۴۰ برای کسانی که ادبیات را جدی دنبال می‌کنند ثبت شده است: ۱- دفتر شعر دیگر اول،
سه شعر از او به چاپ رسیده که سه شعر نخست در دفتر شعر «زنگوله تنبل» هم هست . در
شماره دوم کتاب شعر دیگر ۹شعر از چالنگی به چاپ رسیده است. همگی این اشعار در دفتر
شعر نخست چالنگی چاپ شده است. شماره دوم مجموعه «شعر دیگر» از نام‌هایی کمتر و
سختگیری بیشتری در حضور نام و آثار برخوردار است. به غیر از یدالله رویایی که
بعدتر مانیفست شعر حجم را نوشت و در آنتولوژی شعر معاصر حجم‌سرا است، باقی شاعرانی
هستند که امروزه به آنان شاعران شعر دیگر می‌گوییم. ناگفته نماند نام‌هایی هم در
شماره دوم غایب هستند که در جریان‌شناسی شعر معاصر از شاخص‌های این جریان‌شناسی
هستند. ۲- در پای بیانیه شعر حجم. البته با این توضیح که چالنگی و بیژن الهی به‌علت
در سفر بودن امضا نکردند مانیفست را. بعد از کتاب نخست انتشارات «سالی» در سال
۱۳۸۷ مجموعه دوم چالنگی را چاپ کرد. اشعار این مجموعه دوره‌های مختلف شعری او است.
از دهه ۴۰ تا ۸۰٫ زنگوله تنبل هم که آثار مربوط می‌شود به سال‌های ۴۷ تا ۵۰٫ اهمیت
چالنگی را می‌توان در شعر جنوب خصوصا خوزستان مشاهده کرد. حضور او در پایتخت در
دهه ۴۰ و قرار‌گیری در جریان شعری که پیشنهادات زیبایی‌شناسانه فراوان به شعر
معاصر داشت همشهریان او را به سمت شعری کشاند (البته با تفاوت‌های اندکی) که بعدها
در اواخر دهه ۵۰ منوچهر آتشی آن را «موج ناب» نام‌گذاری کرد. چالنگی که متولد ۱۳۱۹
در مسجدسلیمان است بی‌شک از چهره‌های ماندگار شعر معاصر فارسی است. او تاییدی از
چند چهره بعضا متضاد در دیدگاه را در کارنامه خود دارد. احمد شاملو در گفت‌وگو با
منوچهر آتشی در سال ۱۳۵۰ درباره شعر او گفت: «مهم این است که شعر هوشنگ چالنگی
همچون کوچ عشایر مخاطره‌آمیز است». و دکتر براهنی در مجله تکاپو درباره شعر او
نوشت: «شعر هوشنگ چالنگی، لحن بیان چیستایی الحان عرفانی را دارد و ترکیبات یادآور
بُرش‌های شکیل متونِ دردمندانه عرفانی است.» فضای تراژیک آثار چالنگی به درون مایه‌های
عاشقانه با لحنی فاخر شعرش را منحصر به فرد کرده است. خروجی خصایص شعری‌اش، شعری
است پیامبرگونه. شاعری که پیشگویی کرد در دهه ۴۰، وقتی نوشت: «آه من می‌دانم/ فرو
رفتن یال‌های من در سنگ/ آیندگان را دیوانه خواهد کرد..»

لحن فاخرو فضای به دور از شهرهمراه با فضایی تراژیک این حس را ایجاد میکند که شعر چالنگی ادامه شاعرانه روایت های اساطیر جهان است. بی زمان و مکان. در اجرای این فضای اسطوره ای روایت چالنگی هم نسبت به سایر شاعران جریان ((شعر دیگر))،  سالم تر است. او بواسطه روایتگری شعر را اپیزودیک نمی کند و قطعه قطعه نمی کند. از این رو در شعرش به تعبیر تندر کیا با چیزک سر و کار نداریم یا مثلا سطرهای آفوریسمی. ناگفته نماند روایت سالم هیچ وقت به وجه ابهام آمیزی و استعاری بودن شعر چالنگی خدشه ای وارد نکرده است. همین نوع اجرا و روایت شعرش است که نسبت به سایر شاعران پیچیده گو شعر او را با اقبال عمومی بیشتری رو به رو کرده بود,  کرده است. اگر دانش و رفتارادبی بیژن الهی نسلهایی را متاثر از خود کرده است، بی شک شعر چالنگی، زبان شاعرانه اش با مغناطیسی عجیب نسلهایی را متاثر از خود کرده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

با دهان پلنگ نفس می‌کشیدم

(در بیان برخی علل و عوامل دشوار نمودن شعر هوشنگ چالنگی)

سعید اسکندری

(۱)

قصدم این است که در این‌نوشته‌ی کوتاه به بیان برخی دلایل
دشوار نمودن شعر هوشنگ چالنگی و دیرباب بودن معنا در برخی آثار او بپردازم و
البته در این‌کار تاکید ویژه‌ای بر لزوم آگاهی از معنا یا معانی واژگانی چندواژه و
آشنایی با نام چندشخص (شخصیت تاریخی یا خیالی)، چند شی‌ء و… دارم. در همین‌ابتدای
کار هم متذکر می‌شوم آن‌چه من در این‌جا خواهم‌ 
هرگز تمام مساله نیست. بخش‌هایی از آن است و چون این‌متن را با عجله و سردستی
می‌نویسم احتمال آن‌که در مواردی بی‌دقتی کنم و یا بر راه خطا بروم بسیار است.

(۲)

شاید بگویید: «تقلیل شعر امروز به‌ویژه شعر شاعری پیشرو همچون
هوشنگ چالنگی به بحث‌های لغوی این‌چنینی، گمراه کننده است؛ و درواقع معتقد باشید
مشکل عمده در پرداختن به شعر مدرن برای افراد غیر‌متخصص، نه در اشتباه معنی کردن لغات،
که در تقلیل شعر مدرن به معنای واژگان آن و گمراه شدن ذهنشان، در مسیر رسیدن به زیباشناسی
شعر است». اما مگر می‌شود خواننده‌ای کلیت یک‌متن را به‌‌خوبی درک کند، بدون این‌که
معنای واژگانش را به درستی بداند. بله من هم می‌دانم جنبه‌ی عاطفی و زیباشناسی شعر
را می‌شود حس کرد، حتی اگر معنای چند‌واژه‌اش را به ‌شکل درست و دقیق ندانیم. حتی می‌توان
معنای چندواژه از شعر را کلا ندانست و شعر را شنید و از ریتم و‌ موسیقی و درصورت موزون
و‌ مقفی بودن، از وزن و قافیه‌اش لذت برد؛ ولی در این‌موارد نمی‌توان گفت خواننده یا
شنونده منظور متن را کاملا، دقیقا و به‌درستی فهمیده است. البته
اگر اصولا بشود معنای یک‌متن را
کاملا، دقیقا و مطلقا به‌درستی فهمید.

 (۳)

شعر چالنگی اگر دشوار می‌نماید یا دیریاب، این‌دشواری
و دیریابی منحصر به دشواری واژگانی نیست. عوامل دیگری نیز در این‌مساله دخیلند که
به آنها اشاره می‌کنم:

• وجود تصاویر
ذهنی، انتزاعی، فراواقعی و سوررئالیستی همچون: «موج می‌خورد/ زن طلایی‌ی در صخره» (مجموعه‌ی
کامل اشعار، ص ۱۹۵)؛ «این‌مهتابِ لال/ برای خونِ من سر تکان می‌دهد» (همان، ص ۸۷).

• ترکیبات وصفی
اضافی بکر و اعجاب‌آور، مثل: «پارچه‌ی سپید‌گلو» (زنگوله‌ی تنبل، ص۷۲)؛ «فورانِ غول»
(همان، ص ۷۷).

• استعاره‌ها و
مجازهایی که علاقه‌شان در جهان واقعی محکم و دقیق نیست، یا مشبه‌ُبه آنها برای
عموم شناخته شده نیست. مثلا کرم روشن یا تابنده را به عنوان استعاره برای حرکت ماده‌ی
مخدر هرویین،‌ وقتی که در اثر حرارت به صورت مایع درآمده و بر زرورق حرکت می‌کند، به
کار بردن: «چقدر می‌توانستم/ خواهش‌های تو را اجابت کنم ای کرم روشن!» (پیشین، صص ۸۲-
۸۳)؛ «هر این‌گونه/ از عقیمی و مرگ نمی‌گذشت کرم تابنده» (همان، ص ۹۲).

• رفتارهای غیرکلیشه‌ای
با زبان که عادات مالوف ذهن مخاطب را برهم می‌زنند: «و من آن‌جایم‌ عریان و دوست‌دارنده»
(همان، ص ۱۱۴).

• بر هم زدن ارکان
جمله‌ی سالم: «جز دل کجاش عشق سرانجام است» (آبی ملحوظ، ص ۱۱).

• پرداختن به زادبوم
و عناصر آن که برای همه به درستی و به وضوح شناخته شده یا لااقل ملموس نیستند: شعر
«طایفه در بهار» (مجموعه‌ی کامل اشعار، صص ۵۱- ۵۲) یا «شب‌چره» (همان، ص ۴۳).

• به کار بردن اشارات
اسطوره‌ای، تاریخی، هنری و غیره: شعرهای «ایکار گور یافته» (همان، ص ۱۲۸)، «شب‌چره»
(همان، ص ۴۳) و «صبح‌خوانان» (همان، ص ۴۱).

• دقت به پیرامون
و پدیده‌ها و همچنین به خویشتن (که فاعل شناسا است) به عنوان موضوع شناسایی، نگریستن شاعرانه و درواقع
دیدن و نه نگاه کردن سرسری و بی‌دقت و به کار بردن واژه‌های دقیق در توصیف. مثلا شاعر
چپ و راست نظر کردن پیاپی سمور را دیده و سنجیده و واژه‌ی «محتاط» را به زیبایی برای
آن انتخاب کرده است: «از سموران محتاط بازپرس/ روزگارانی را/ که با دهان پلنگ نفس می‌کشیدم»
(هان، ص ۴۹).

• نگریستن از زوایایی
غیرمعمول و بکر و حتی معکوس به پدیده‌ها و‌ مسائل: «گیاهی که در برابر چشم من قد می‌کشد/
در کدامین ذهن است/ به‌جز گوسفندی که/ اینک! پیشاپیش گله می‌آید» (همان، ۴۷)؛ «و رشد
شبانه‌ی علف/ پوزه‌ی اسب را مرتعش می‌کند» (همان، صص ۴۶- ۴۷)؛ «چونان‌که باژگونه بلوطی/
به چشم پرنده‌ای» (همان، ص ۴۴).

(۴)

از لزوم شناخت داشتن از اسطوره‌ها و افسانه‌های ایرانی (مثل
داستان سیاوش)، اسطوره‌های یونانی (چون ایکار و پرسه‌فونه)، شخصیت‌ها و ‌مسلک‌های هنرمندان
و فلاسفه و آراء و آثارشان سخن گفتیم؛ نهایتا باید گفت حدی فراتر از دانش و آگاهیِ
معقول و‌ معمول لازم است تا خواننده بتواند با شعر هوشنگ چالنگی از نظر محتوایی
ارتباط برقرار کند. علاوه بر اینها، دانستن معانی لغات و آشنایی با نام‌های به‌کار
رفته در شعر وی، از مهم‌ترین الزامات برای درک آنهاست. در کلمات و نام‌هایی که به کارگیری
آنها باعث دشوار شدن شعر چالنگی شده است، از کلمات لاتین (با املای لاتین) که
‌بگذریم، انواع متفاوتی دارند که برخی را در این‌جا عنوان خواهم کرد:

• کلمات مهجور یا
قدیمی و‌ کم‌کاربرد که در زبان مصرفی امروز کم‌تر کاربرد دارند؛ مثل مغاک در «دیگرم
جز مغاک‌های روشن نیست» (پیشین، ص ۱۱۶)؛ شنگرف در «این شنگرفی دودآلود» (همان، ص ۱۷۸).

• کلماتی که امروزه
بیش‌تر در گویش قوم بختیاری کاربرد دارند و در فارسیِ معیار کم‌تر از آنها استفاده
می‌شود: پسین (همان، ص ۱۷۱). بهارخورده (همان،ص ۵۲).

• کلماتی با بار
اسطوره‌ای، نمادین و آرکی‌تایپ‌ها: ستاره (همان، ص ۴۸)؛ غول (همان، ص ۷۷) و….

از طرفی نام‌ها هم اگرچه خود از جنس کلماتند، اما در شعر
چالنگی همین‌خصیصه را دارند و به انواع مختلفی تقسیم می‌شوند:

• نام اشخاص
مشهور مثل حاکمان، عالمان، فلاسفه، هنرمندان؛ مثلا: بهرام مرا دریافته بود
(پیشین، ص ۱۹۵) که اشاره به بهرام اردبیلی دارد و همچنین اشاره به مریخ
یا اسد که شیر فلک است و در سطر «موجود شیر در پرده بود» (همان) به آن اشاره
می‌شود و به پرچم ایرانِ پیش از انقلاب احتمالا؛ چون بلافاصله خورشید را هم بر پرده
به «زن طلایی‌ی در صخره» تشبیه می‌کند. یا «هرکلیت» (فیلسوف یونانی پیش از سقراط)
که ما باید بدانیم به دیالکتیک و ‌حرکت در اثر تضاد ایمان داشت و معتقد بود
در یک رودخانه نمی‌شود دوبار شنا کرد، چون هم ما تغییر کرده‌ایم، هم رود دیگر رود سابق
نیست. و نیز باید بدانیم ‌ماده‌المواد فلسفی‌ وی آتش بوده که درخت بلوط به شکل بالقوه
از آن در چوب خود فراوان دارد؛ تا بخش‌هایی از شعر را درک‌کنیم: «یکی از آن‌چه هرکلیتوس
می‌گوید بلوط به‌غایت/ در خود دارد کین ‌چنین شنگرف می‌سوزد» (همان صص ۱۶۸- ۱۶۹).

• نام اشخاص کم‌تر
شناخته شده برای عموم؛ مثل «داوودِ علیرضا مکوندیِ من» (همان، عنوان شعر صفحه‌ی ۱۹۲).

• نام اشخاص اسطوره‌ای:
ایکار (همان، صص ۱۲۸- ۱۲۹)؛ پرسه فونه (همان، ص ۱۹۴)

• نام شخصیت‌های
خلق شده توسط نویسندگان‌ و هنرمندان؛ به‌عنوان مثال اوفلیا (همان، ص ۴۱) (اخذ شده
از هملتِ شکسپیر) و پنه‌لوپه (اخذ شده از اودیسه‌ی هومر) که ما
برای درک شعر باید ماجرای آنها را دقیقا بدانیم و خوانده باشیم.

• نام اشیاء تاریخی؛
مثل: ذوالفقار (همان، ص ۴۱).

• نام اشیاء هنری؛
مثل: داوود‌ میکل‌آنژ (همان، ص ۱۹۲).

• نام موجودات افسانه‌ای-
اساطیری؛ مثل: اُلوس (همان، ص ۱۶۹) یا «اروس» که هم سفید و‌ هم سرخ‌فام معنی می‌دهد
و در برخی‌ متون آمده: آن‌فرشته است که گردونه‌ی آفتاب را می‌کشد و به شکل اسبی‌ست
سفید. مثلا دانستن معنای این‌واژه در کنار آشنایی با هراکلیت و آرای او برای
درک معنای شعر «بلوط» الزامی ست.

مآخذ

• مجموعه کامل اشعار
هوشنگ چالنگی، هوشنگ چالنگی؛ تهران: نشر افراز، چاپ اول: ۱۳۹۳

• آبی ملحوظ، هوشنگ چالنگی؛ تهران: نشر سالی، چاپ اول: ۱۳۸۷

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

” بار گریه ای بر شانه دارم ”

رضا بختیاری اصل

میراث

نمی توانم گفت
با تو این راز نمی توانم گفت
در کجای دشت نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
آرام !
آرام !
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی
بار گریه ای بر شانه دارم
برکه ای که شب از آن آغاز می شود
ماهی اندوهگین می گردد
و رشد شبانه ی علف
پوزه ی اسب را مرتعش می کند
آرام !
آرام !
از دشت اگر می گویی
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامین ذهن ست
به جز گوسفندی که
اینک ! پیشاپیش گله می آید
آه ! می دانم
اندوه خویشتن را ، من
صیقل نداده ام
بتاب رویای من
به گیاه و بر سنگ
که اینک ! معراج تو را آراسته ام من
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند
بوی فراوانی را در مشام دارد
صبحی اگر هست
بگذار با حضور آخرین ستاره در تلاوتی دیگرگونه آغاز شود
ستاره ها از حلقوم خروس
تاراج می شود
تا من از تو بپرسم :
اکنون ، ای سرگردان
در کدام ساعت از شبیم ؟
انبوهی جنگل است که پلک مرا
بر یال اسب می خواباند
و ستاره ای غیبت می کند
تا سپیده دمان را به من باز نماید
میراث گریه ، آه در قوم من
سینه به سینه بود .

نورتروپ فرای در کتاب تخیل فرهیخته پس از تطابق گونه ها و انواع ادبی با فصول سال ، شعر و ادب متناظر با تابستان زندگی بشریت را ، شعر چوپانی یا Pastoral می نامد.
هوشنگ چالنگی ، این ستاره جوی میاب ما ! ، در شعر ” میراث ” به خوبی حس و فضای یک شعر پاستورال مدرن را به نمایش می گذارد .شعر با مویه آغاز می شود :
نمی توانم گفت
با تو این راز نمی توانم گفت
در کجای دشت نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
گویا در چالنگی ، این فایز دشتی یا باباطاهر همدانی است که – از این بار گریه که بر دوش دارد – می نالد :
آرام !
آرام !
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی
بار گریه ای بر شانه دارم !
تصاویر بعدی به زیبایی و در نهایت استادی مناظر و مرایای طبیعی اتراق گاه ” ایل بختیاری ” را به نمایش می گذارند :
برکه ای که شب از آن آغاز می شود
ماهی اندوهگین می گردد
و رشد شبانه ی علف
پوزه ی اسب را مرتعش می کند
و این طبیعت بالنده با تصویر جان دار باز و بسته شدن منخرین اسب به هنگام بوییدن رشد شبانه ی علف ها و سبزه ها به نهایت اعتلا می رسد.انگار شاعر با طبیعت یکی شده و خود را در جریان بی وقفه و مستی آور آن یله کرده باشد.من همیشه با خواندن این دو سطر از شعر میراث به یاد سطرهایی از بوف کور صادق هدایت افتاده ام .آن جا که می گوید : ” …وابستگی عمیق و جدایی ناپذیر با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم وبه وسیله ی رشته های نامریی جریان اصطرابی بین من و همه ی عناصر طبیعت برقرار شده بود.هیچ گونه فکر و خیالی به نظرم غیر طبیعی نمی آمد …زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک ، در نشو و نمای رستنی ها و جنبش جانوران شرکت داشتم.”
و در سطرهای پس از آن ، این یکی شدن با عناصر طبیعی را موکد می کند.آن هم با تصاویری که همچون شعر ” اسب سفید وحشی ” منوچهر آتشی ، پهلو با کارهای شیموس هینی ، شاعر اقلیم گرای ایرلندی می زند :
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامین ذهن ست
به جز گوسفندی که
اینک ! پیشاپیش گله می آید

یا :
بتاب رویای من
به گیاه و بر سنگ
که اینک !
معراج تو را آراسته ام من.
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند
بوی فراوانی را در مشام دارد

شعر در شبی می گذرد که انگار سر تمامی ندارد و چالنگی پاس های شب را به همراه خروس ، خروسی که به تاراج ستاره ها ، می خواند ، از سر می گدراند :
صبحی اگر هست
بگذار با حضور آخرین ستاره
در تلاوتی دیگرگونه آغاز شود
ستاره ها از حلقوم خروس تاراج می شود
تا من از تو بپرسم :
اکنون ، ای سرگردان !
در کدام ساعت از شبیم ؟
او که سوار بر اسب از کوه سرازیر شده ، به دشت رسیده ، و همه شب به قول دهخدا ” اختر به سحر شمرده ” و آمده و آمده تا به ده رسیده است که بر آستانه ی آن گرگی مانده که بوی فراوانی در مشام دارد ، حالا خوابیده بر اسب ، دم دمه های صبح به جنگل شهر نزدیک می شود.( به خاطر آورید تغییر فرماسیون ها در جامعه شناسی را : غارنشینی – کوچ نشینی و دامپروری – زندگی روستایی – شهرنشینی )

انبوهی جنگل است که پلک مرا
بر یال اسب می خواباند
و ستاره یی غیبت می کند
تا سپیده دمان را به من بازنماید .
او مویه گر مناسبات به هم ریخته است.مناسباتی که دگرگونی در آنها پس از روی کار آمدن رضاشاه در اوایل قرن حاضر خورشیدی و مدرنیزاسیون ( نه مدرنیته ) مورد نظر او شدت گرفت و در اوایل دهه ی چهل ، پهلوی دوم با انقلاب سفید بر روند تحول آنها شتاب بخشید.همین جا به خوبی مشخص می شود که چرا شاعر نام شعر را ” میراث ” گذاشته .میراثی که در پایان مشخص می شود که چیست ؟ : شکست.و چه خوب و زیبا شعر را به انتها می برد :
میراث گریه ، آه
در قوم من
سینه به سینه بود.

شعر دیگر/ اندوه نور: راحیل شیراسب/ رحیم جلیلی/ بهنود بهادری/ شیلا عادل

.

.

.

.

.

.

.

دو شعر از راحــیل شیراسب

۱

(اسارت نقطه)

برتمام دندانه‌هاى دندان‌گیرم

اندازه رسیدن دوخط مقطع،

درالتهاب راندنِ

سینِ نوک زبانى،

به فراموشى اسارت نقطه‌ها

درشین شراب‌ام بودى

۲

(کف گشودن)

نهاده کف پا

تاریخى که همدم من

برآن راه جسته

تا برهنه گى‌اش در شن‌ها

سفر خزانه‌ام،

ارگان فرمان دهى‌ات بر داغ ردَش به مشام کشید.

پا خرامان عطش،

پله پله به تابِ بادى، برسرداب

به حرفه‌گى قنات

شفا؛ به شلاقِ کندنِ چاه

دست‌چین کف‌چین رفت.

خدنگ پریدن‌ات به کف

موج دریا مى‌رسید به عمق

کف لیز خوره‌ى اندوه

به کف نداشتم کف‌خوانى

ندا دهادم

“خواستن ازکف به زمین راه گشود.”

ــــــــــــــــــــــ

دو شعر از رحیـــــم جلیلی

۱

(مافگه)

از پلک یخ نما و خلخال سینه
برگرده شبگاران
نمی ایستد.
تا به رسم بوسه بر رکاب
زانو به سزا گیرم و
برمدار سنگچین یاد
بچرخد
اسب مرده
در قصیل دشت
سر به زلالی خون می کند

۲

(رعایت صید)

سرانجام
سهم غلظت آه
به تور دریا
مومن می شود.

با مهره چشم عقاب
دهان دشت را
می برم به ارتفاع
تا درلحظه ی اجیر شتاب
بی سیمای قمر
رعایت صید شوم
درشب آهوان!

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

دو شعر از بهنــــــــود بهـادری

۱

(…)

در چشم، قلّه‌ها
در قلب، درّه‌ها
بادِ عُمر مویه می‌کند:
_ اقلیمِ دلِ قلبی‌ست، عظیم
هزار رنگِ ناکام
خوش بو و مجروح
سِنّی که مُسن شد.

میّت، چشمی به منظر
میّتِ منتظر
وقتی نظرها بر گور دارند
تَنی که دیگر تَن نیست
میهمانی به میزبان شدن‌ست
خیال درّه‌ها و قلّه‌ها
با پَرّی کبود.

۲

(…)

خیزرانِ کرشمه را
به سوسنی رنگ، به زعفران
کاشته‌ای بر رُخ من
ای جلگه‌های بودنت
به شرجیْ چرخان!
سدری بر انتهایِ بودن
ریشه‌هایی
ریشْ ریش
به آفتاب، یا به باد.
دامنی از دلتنگی‌هایِ کبودت
تکانده‌ای با هزار پروانه‌ی مشتاق
بر دامی که رام‌ات کرده‌ام.

بر کوه‌ها
گریسته‌ای تا نمک و دریا
از چشم‌های پرستویی
به قلّه‌ها رفته باشد
وقتی اشک
خیزرانِ حیات است
چه فرقی می‌کند
ابتدا و انتها؟

ـــــــــــــــــــــــ

دو شعر از شیلا عادل

(حَفلَه‌ی سحرگاهی)

خونی

که روان می‌شوی از آستینم

خونی که بنوشمت

تلخ وُ تازه

چون زخم، زیر آستینِ قرمزم

چون کلمه در گلو

چون دو شانه‌ات

که قاپ می‌زنی از زیر گردنم

عمیق که خواب می‌شود

که می‌افتم

و می‌افتد

راه دوباره خونِ ناشکیبا

به ساحتِ گردن

وقت آن شده‌است

که بنوشمت

چون دوا

سحرگاهی.

۲

گفتی
به عمارتِ خواجه میهمانیِ خوبی‌ست

نازل
به خواب می‌شوی

و بر
پوستِ صورتِ تو

تمامِ
رنگ‌ها پیداست.

پیش
روی من ایستاده‌ای وُ

چشم‌هایت

          -دو تکمه‌ی غول‌پیکرِ زردوز-

تهِ
چاهی، به پشتِ بامِ عمارتی موهوم

دلوی
می‌اندازی از تهِ چاه

تا به
قعرِ سینه‌ی آتش‌زنه‌ات بکشی‌م

مشعشعِ
چشمانِ تو صورِ قتال

تسلسلِ
زیبای تیغ‌هایِ خون‌بارت

که
چیده‌ای به نظم بر دیواره‌ی نمورِ معوجِ چاه

پرده‌های
نمایشِ عقوبتِ شیرین من‌ها بود

دلوی
میاندازی از ته چاه

بیایم پیش تو آن تهِ تاریکِ چاهِ موهومِ روی سقفِ عمارتی
که در قصه‌ای بود که شبی با تو گفته‌ام، یا نه؟

با
دستِ چپت

ردیفِ
تیغ‌ها را نشان می‌دهی و می‌خندی

ردیفِ
دلوها را

بال می‌گشایم

به سوی تو وَ تیغ‌های خون‌فامِ زیبایت.

سخن سردبیر

.

.

راه‎‌ های بی‌رهرو

(ویژه هـــرمز علی‌پور)

.

با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ … (نیما)

این که می‌نویسند «راهشان پر رهرو باد» حرف گزافی بیش نیست. نه اینکه بد باشد؛ نه! ابدا! اما بیهوده است؛ محال است؛ در طول تاریخ هنر و ادبیات اصلا برای جریان‌های اصیل هیچوقت رهرو آنچنانی نبوده است؛ شاید اصلا اگر رهروش زیاد می شد، اصیل نمی‌شد. چیزی که عمومی است اگر بد نباشد سهمی از تن‌فروشی دارد؛ گویی که به یک «همه» تن داده است که همه در آن سهم دارند. اینکه همه تو را بخوانند هم اصلا بد نیست، یا حتی اگر همه تو را بخواهند… اما اینکه شبیه‌ات بنویسند و آنقدر شبیه‌ات بسازند که از اصلِ خودت هم بهتر باشد یا اصلا شکلی از شباهتت در عموم باشد، کلا بحث به جای دیگری می‌رود!!! گویی که هیچ‌گاه اصلا نبوده‌ای. در واقع می‌شود با کمی تاخر و تقدم جای تو را با همه عوض کرد. انگار که از اول وجود نداشته‌ای و فقط در دیر و زودِ مشابهانت حذف می‌شوی.

راهِ بی‌رهرو؟ راهِ کم‌رهرو؟ راه سوار می‌خواهد که درست بتازد وگرنه به قول خودم « در هر راه/ که با شاه باشی/ در شاهراهی» ( از اشراق در بی‌شمسی)
حالا هرمز علی‌پور، سوار است. هم اسب را می‌شناسد هم جاده را. راهی را رفته که رهرو آنچنانی نداشته. خودش بوده و چند دوست که کم‌اند؛ گرچه در ادبیات نمی‌شود دست کم‌شان گرفت. مانده‌اند. یک دنده و خودسر مانده‌اند. بی‌آنکه باج بدهند. به کی و‌ چی مهم نیست! مهم این است که در این بسیاری سالها که ما شنیده‌ایم و اندک‌سالی که‌ دیده‌ایم: اینان جز شعر با چیزی مدارا نکرده‌اند. خداشان به سلامت نگاه دارد.

                                             احمد بیرانوند

…………………..……………..……………….

انتشار این شماره به همت بهنود بهادری ( پرونده هرمز علیپور و اندوه نور) و پیگیری‌های بی دریغ رضا بهادر( شعر آزاد)، زلما بهادر( ترجمه)، ویراستن و چینش مرجان شرهان( طراحی و ویرایش) و شعیب میرزایی( شعرکردی) بود.

چند یادداشت پیرامون شعر هرمز به همت بهنود بهادری و قلم داوود مالکی و رضا روشنی

.

.

.

.

شاهدی امین

(نگاهی کوتاه بر قله های شعر هرمز علیپور)

((در صبح

 دشت چون جان ماست

 این بوته های رو به رو که بسته و تنک است

و من
اسبان را به شهادت گرفته ام وین صحبتی را که شعله پوشانده است.))

اعتراف
کردن، شکستن عرف است. معترف عرف را می شکند تا معرفتی دقیق از خود نشان دهد.
اعتراف کردن، شهادت دادن علیه خویش است. علیه عرضهای خویش است با اعتراف عرضها را
که حجاب ذاتند بر میداریم. شهادت دادن علیه خود جهش از مرز انفعال به سوی شهید شدن
است.اما (سب بابه )ی هرمز علی پور بر چه چیزی می خواهد دست بگذارد؟

انگشت سب
بابه در کاربردهایش، رفتارهای متفاوتی از خود نشان میدهد. انسان بی امضاء انسان بی
نام را، صاحب اثر می کند، به  سوی دیگران
صفتها اشاره می کند، ماشه می چکاند، خاکستر سیگار می تکاند، تکیه گاه قلم است و یا
اتمام حجت می کند. در کتاب
(سب بابه) ی هرمز علی پور تمام کاربردهای انگشت سب بابه را می بینیم. شعر پایانی یا
لوحی که بر پشت جلد کتاب حکاکی شده، مانیفست نام کتاب  کتاب زندگی-علی پور است :

(( من فقط بلدم شعر بنویسم

از شصت
سالگی آدمی که بگذرد می فهمد

دنیا
چقدر بی معرفت است

انگار
همه چیز برای آزار تو دست به دست هم بدهد.

اول از
حافظ و مولوی تعجب می کردم

که از
حسود و حسادت حرف می زدند.

اگر
مفلوک تر از آدمی دیدی مرا هم خبر کنید

چقدر نزدیکان
آدمی دوست دارند شاعر بمیرد

تا پزش
را بدهند.))

در سطر
ابتدایی،علی پور با انگشت سبابه اش شهادت می هد که جز شعر نوشتن و مرارتهایش- که
البته در ادبیات فارسی حداقل عرق ریزیهایی که فاکنر به آن اشاره می کرد معنایی
ندارد-کار دیگری بلد نیست. در کاربرد انگشت اشاره گفته بودم که انسان بی نام و بی
امضاء را ثبت می کند. تا جایی که می دانم هرمز علی پور تنها در شعرهایش صاحب امضاء
است. یعنی نه در هیچ دفترخانه ای، نه در هیچ بنگاه املاکی صاحب امضاء نیست.
احتمالاً برای کرایه خانه اش که معمولاً سال به سال جا به جا می شود به جای امضاء،
انگشت می زند. او در روابط پیچیده آدمهای اطراف به شدت بی سواد است و برای تعریف
خود در دایره هستی، بر خاستگاه ایلیاتی اش تکیه می کند. از هم این رو در سطح پایانی
شعر مذکور علی پور پیش از مرگش بر خود فاتحه ای می فرستد تا تنها فردی باشد که بر
فرار خویش-که احتمالاً برای وی یا در ایذه است یا در سرشوادان بی بیان-معصومانه گریسته
است.  نقطه مرکزی قالب شعرهای علیپور انسان
تنها و عاصی ست. پناه بردن به خویشتن و انزوا راه برون رفت او از لبه های تیز و آسیب
رسان واقعیت و جهان بیرونی است. علیپور با دریافت زیبایی تک بیت های درخشان و کتیبه
گون شاعران سبک هندی و فهم این نکته که شعر جهت بقا باید خصوصیت ثبت تصویری در ذهن
مخاطب را داشته باشد و این قابلیت را که شعر به صورت ضرب المثل از قرن های گذشته
نزد ایرانیان کاربرد داشته سطرهای خود را می سازد و در این امر به شدت موفق است.
از دیگر خصیصه های شعر او جاری بودن کهن الگوهای ملی و بومی در زیر پوست معنایی شعرش
است که این اتفاق در خوش نشین بودن آثارش در ذهن خواننده تاثیرگذار بوده. هرمز علیپور
چه در شعر و چه در گفتگو از افراط پرهیز کرده است. برای همین تا به امروز از او
گفتگویی چالشی یا قضاوتی از جریانهای ادبی و نام ها، نه شنیده و نه خوانده ایم. این
خصوصیت  تنها باش و میانه باش علیپور وجه ای
پدرانه به او بخشیده است. وجه ای که در شعر او قابل درک است. شعری که چون پدری
فرزانه در خود حکمت و پندهای شاعرانه به همراه دارد.علی پور با انگشت سبابه اش
شهادت می دهد غریب است. پیش از این هولدرلین، شاعر شاعران به تعبیر هایدکر، گفته
بود: شاعری ، بی گناه ترین پیشه هاست.قوس زندگانی شعری علیپور با (نرگس فردا) آغاز
می شود و (سب بابه) میل به بسته شدن این قوس دارد. در کتاب (نرگس فردا ) با نگاهی
(دیگر) گونه که سعی در انکشاف و انعکاس معرفت هستی دارد آشنا می شویم که مجرای
زبانی این انعکاس ها از دریچه ی شکیل شعر ناب برخاسته از معرفت شاعران شعر دیگر
تپش می کند. در هر دو
کتاب-نرگس فردا و سب بابه-علی پور، علی پور باقی می ماند و شعرش در خود بسندگی،
ذهن مخاطب را هدایت به سرچشمه های این دو نحله ی ادبی می کند.سرچشمه هایی که از
رسالات عرفانی و متن قرآن در کار شاعران شعر دیگر دیده می شود،و ایجازمندی کلام و
اندوه اقلیمی افراد در شعر شاعران «ناب»؛ به خوبی قابل درک است.

در کتاب
(سب بابه) می خوانیم :

«زیبا شویم
که خدا از ما سراغی بگیرد»

این سطر
رابطه بینا متنی خود را با (ان الله جمیل و یحب الجمال) حفظ می کند بعلاوه که در
سپیده خوانی این شعر تاویل به سرچشمه ی این نگاه شعری می کنم و اشاره می کنم و آیه
: (و نفخت فیه من روحی).  

 شاعر نگاهها را به ذات هستی و
حیات انسانی بی میگردانند تا رفتاری خدایی از بشر ببینیم. مطلوب هر شاعر که رفتار یک
سالک است، رسیدن به زیبائی است . رسیدن به این حس و درک این آیه به تعبیر سیر بدیع
الدین قطب الادوار الملقب این است که این کسان: (سوارانند و جبرئیل را به رکاب داری
نمی گیرند و میکائیل را به غایشه پردازی نمی برند.)

 از این روست جان شعر «دیگر» و
«ناب» ذاتاً پرداخت به زیبائی و معرفت اشیاء است. 
کتاب (سب بابه) چون هر اثر هنری بی نیاز است خود نیاز خود است. ابتدای کتاب
شعر کودکی است و در انتهای کتاب میخوانیم:

(در مرگ ما برنده قطار مرگ
است)

دفتر شعر
با یک قوس هستی خودش را کامل میکند. علی پور-کالبد علی پور-خوشبختانه نفس می کشد
ولی در فراق زیبائی سالهاست به وادی خرن الدائم مشرف است. هر شاعری در لذتهایش
محزون باقی می ماند. از این رو با خواندن اشعار وی در اوج کامیابی قدم به ناکامی دیگری
گذاشته ایم.

این
رفتار پارادوکسیکال سالهاست که مخاطبان شعرش را اغناء می کند.

او با
انگشت سب بابه اش حتماً بارها برای مرگ خط و نشان کشیده وقتی که در دستش سیگاری
بود-که دیگر سیگار عضوی از بدن اوست-و در دست دیگر مدادی نتراشیده داشت.

لذت متن،
حلاوتش ابتدا در کام تلخ مولف چشیده می شود. 

بی دلیل
نیست که می گویم علی پور در کتاب (سب بابه) نظر به جنون جوانی خویش-نرگس فردا-دارد:

( از الفبا خروج نکرده ایم

پرهای
کوچک طفلی

بر شانه
های من باقی ست.

که در
پشت چشم هایم

صف کرده
باران .)

اشعار با
نامگذاری های قاطعی که دارند خبر از در میان گذاشتن شهودات شاعر و تجربه های این
شهود می دهد:

(با این
نگاه به خورشید نمی رسند/ چون دست یافتن بر ذات یگاه.) گویی وی بحثی ملاصدرایی
درباره ذات را به میان می کشد. در برخی دیگر از اشعار عوام را در موقعیت به تکراری
بودن واقعیت نشان میدهد:

به دست
ما از این دنیا چیست

هول می
شوند همه .)

کتاب (سب بابه ) هیکلی از علی پور متجلی می کند که چون کتاب نرگس فردا باید با درخششی برای بدست آوردن نسخه های نایابش،به سراغ این کتاب رویم. خوشتر دارم و خوشتر داریم که شاعر در هیکلی بماند که مخاطبان شعرش از شعر او جمال ببینند نه جمله.

  بهنود بهادری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درباره کسی با نام کوچک هرمز

هرمزعلی پور تنها یک
شاعر نیست اگرچه او را خیلی ها به نام کوچک هرمز می شناسند نامی که بیش از نیم قرن
شاعری را یدک می کشد ،شاعری زیسته در شهر مسجدسلیمان ،اگر آبادان را شهر فوتبال
بنامیم ،اگر اصفهان را شهر معماری بنامیم ، باید مسجد سلیمان را شهر شعر مدرن
فارسی نامید ، شهری کوچک که اگربه نام شاعرانش دقت کنیم شگفت زده می شویم ، نام
های چون هوشنگ چالنگی، سیدعلی صالحی ،یارمحمد اسدپور،آریا آریا پور ،رستم اله
مرادی و .. قطعا شاعران مسجد سلیمانی سهم عمده ای در جریانات شعر مدرن فارسی داشته
اند، البته این نکته را باید در نظر داشت که این 
شاعران تنها جریان سازی نکرده اند و از آن مهم تر تاثیر گذاری این چند نام
بر چند دهه شعر فارسی بوده است ،چه کسی میخواهد نام هوشنگ چالنگی را از شعر فارسی
حذف کند؟ آیا می توان فرود ذوالفقاررا بر خواب ابریشم شعر فارسی ندید؟ آیا می توان
از کنار نام سید گذشت ؟ ما که جوانی مان پر از نامه ها و نشانی سید بود ،حتی اگر
گفته باشیم حال همه ما خوب است و تو باور کرده باشی ، حتی اگر گلدانی نشکسته باشیم
که در ما هنوز جسارتی هست برای راست گفتن، آری گذشتن از این نام ها یعنی یعنی
گذشتن از شعر

چند جوان که بعد از
ظهور غول ها از راه رسیدند و در میان آن ها کسی است که ما همیشه عادت کرده ایم با
نام کوچک هرمز صدایش بزنیم چرا که آنقدر صمیمی است که باید در نام های کوچک مخفی
شود

هرمز علی پور به گواه شناسنامه ها متولد اسفند ۱۳۲۵ است ، شاعری که آتشی … که این را همه از بریم  ،  باید این را اعتراف کنم که هیچ وقت جرات خط کش گذاشتن بر جان شعر هرمزرا نداشته ام و نوشتن این سطرها فقط نگاه به او بود نگاه به شعری که از نمره ی چهار گذشته ، پشت برج را دور زاده و در کشاکش نفتون  به شعر فارسی پیشنهاد شده است ، شعر علی پور شعر روستاست در شهر ، شعر معلمی است خسته از بنویسید ها … بنویسید من خاک پای کسی نبوده ام که در این سطرها غرور ایلاتی او برق می زند حتی در میان تمام حروف اضافه ای که در شعرش است ، علی پور از پرکار ترین،موفق ترین و البته جسور ترین شاعران نیم قرن اخیر بوده است جسور از آن جهت که هرآنچه در شعر خواسته رسیده و نوشته است ، چرا که تاوانش را داده ، تاوانش نیم قرن شاعری است ، شاعری که نخواست برج عاج نشین شود ،با ما در تمام شب شعرهای نشست و گوش داد و پدری کرد در حق نسلی که دستش از خیلی از غول های هم عصرش کوتاه بود ، ما به هرمز چنگ  زدیم ، او که تمثیلی از نیما بود برای ما ، در کودک و فردا ، در سپیدی جهان ،در تمام شاعرانگی اش ، هرمز آن / آن / شعر است  چه در شعرش چه در مرام و مسلکش ، هرمز کار خودش را در شعر کرده و چند دهه از ما وامدار شعر او هستیم  ، گریبان کلمات ما در دست های تمام حروف ربط هرمز گیر است ، باید به احترام هرمز علی پور کلاه از سر برداشت و ساعت ها به او خیره شد که در راه رفتنش چیزهای از شعر کشف خواهد شد

داوود مالکی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 و هیچ کس درست نمی گوید

چند فرسخ تا سپیده دم داریم 

نگاهی  به شعر هرمز علی
پور از منظر پدیدارشناسی

واژگان کلیدی:

پدیدارشناسی، دازاین، وجود اصیل، مرگ، امکان، کلمات
بنیادین،پوشیدگی و ناپوشیدگی، وجد و دلهره،زبان، امکان پرتاب شده، من در-دگران، من
در-جهان

چکیده:

پدیدارشناسی شیوه ای از تفکر و اندیشیدن در باره وجود / هستی
است که بنیانگذار آن هوسرل-فیلسوف آلمانی- می باشد. پدیدارشناسی علم صورت های ناب
است ودر آن به حضور و اعیان آگاهی –بویژه آگاهی بی واسطه و بی میانجی- پرداخته می شود. ما در این
نوشته می خواهیم با استفاده از علم 
پدیدارشناسی به شعر هرمز علی پور نگاهی بیندازیم.

هرمز علی پور و نمودهای پدیدارشناسانه

     پدیدار شناسی می گوید حقیقتی  وجود دارد که با وجود آنکه بیش از دیگر حقایق
احساس می شود اما به راحتی در دسترس حواس و ادراک ما قرار نمی گیرد.[۱]
این حقیقت وجودی بیشتر در هنر رخ می دهند و از هنرها در شعر بیش از هر نوع هنر
دیگری. چرا چنین است؟ به این خاطر که شاعران بیشتر از هر هنرمندی دغدغه ی وجودی
داشته و خود را در موقعیت های وجودی می بینند و حس می کنند و با استفاده از “کلمات
بنیادین – واژگانی هم نوا با هستی و حساس در برابر وجود”[۲]
 موقعیت شان را بیان می کنند.  

یکی از جنبه های پررنگ در شعر هرمز علی پور رویکرد
پدیدارشناسانه ی اوست. هرمز علی پور شاعری است که در شعرش به وجود و هستی توجه
زیادی از خود نشان می دهد. او شاعری است که با یاس به جهان می نگرد، با اضطراب
خودش را درمی آمیزد و با دلهره اعلام حضورمی کند. به همین دلیل شعر او پر از پدیداری،
اعیان آگاهی و موقعیت های وجودی است. موقعیت های 
وجودی شعر هرمز علی پور را عمدتا در محورهای زیر می توان باز جست.

 الف) من و منانگی

به معنای ساده پدیدارشناسی چیزی نیست جز ساحت من و من آگاهی.
در عرصه منِ آگاه، اعیان و تجربه ها نطفه بسته، شکل گرفته و به مثابه بارقه هایی
از جان انسان آگاه در قالب کلمات هستی بخش به نمایش در می آیند. در شعر علی پور من
و منانگی حضور پررنگی دارد. او شاعریست که مدام در جریان شعرش اعلام حضور کرده و
به مخاطبانش می گوید « من هستم.» با این وجود، این من و منیت به مانند هر من و
منیت دیگری به ازای من/دگران و من در-جهان وجود دارد. این یک حقیقت ناگزیر است که
هیچ منی مستقل و قائم به ذات نیست و هر منی در هر مقام و جایگاهی  ملزم به پذیرش عوارض و شروطی است که از آن
دیگری و جهان به او تحمیل می شوند. برای نیافتادن در دام الزام و شرط و بی اثر شدن
اراده و منِ شخصی چیزی که از آن به عنوان هبوط نام برده می شود، لازم است که من با
“دازاین”[۳]
پیوند یابد. دازاین آن باشنده ی اصیل و خاص است که هر یک از ما در آن موقعیت خود و
تنها خود و بسان حقیقت خود هستیم. دازاین آن من بی مثال و بی مانند است که به صورت
تجربه ای واحد و شخصی از درون که زندگی سربرمی کشد یا برای همیشه در پوشیدگی می
ماند. به لحاظ پدیدارشناسی دازاین امکان ” پرتاب شده”[۴]
است، امکان بالقوه در آینده و افق انتظار که هر کدام از ما به مدد آن می توانیم به
هستی اصیل خود دست پیدا کنیم. این هستی اصیل به ما دست نمی دهد و ما مالک و صاحب
اختیار آن نخواهیم گشت مگر آنکه لحظه های ناب و غریب را در خود تجربه کنیم. از چه
راهی؟ از راه هنر. هنر و در مجموع شعر بازتاب دهنده ی موقعیت های ناب و لحظه های
غریب “من هستم” می باشد. موقعیت هایی که ممکن است حاصل یک لحظه تعامل و
تدبر در هستی باشد، از این سان که هرمز علی پور می اندیشد.« اکنون سوال کوچکی
داریم/ اگرچه می دانیم جواب روشنی نخواهیم دید» از این دست که هرمز علی پور می
گوید.«گاه نام خود را به سختی به یاد می آوریم/ از بس به کارمان نمی آید. » موقعیت
ها متغیرند، می توانند اشکال گوناگون به خود بگیرند، چنان که علی پور اینگونه یا
اشاره به موقعیتی واری زمان طبیعی می کند.« در جایی دورتر از از این کلمات/ چیزها
نگاه می کنند ما را و نمی بینیم شان…» و یا که اشاره ای به آن/دگران دارد.« هیچ
کس انگار مخاطب هیچ کس نیست….باید همه ندانند هرمز چه می گوید/ که نه مرگ را
زیسته اید و نه هر بهار/پیراهنی سیاه برای تان آوردند…»

ب)وجد و دلهره

   وجد و دلهره از دیگر
ویژگی های مهم علم پدیدارشناسی است. بنابر علم پدیدارشناسی هنرمند، حامل آشوب مقدس
است. او گاه به وجد می گراید و گاه به دلهره. گاه سرخوش و شادمان است و گاه مایوس
و دلتنگ. او با کار/ هنرش سرشت دو گانه ی خویش را 
به نمایش می گذارد. هنرمند واقعی توصیف نمی کند، تعریف و تبیین نیز بلکه او
افق های بسته و گنگ هستی را با تجربه های خود پیوند داده و وامی گشاید. او این افق
ها  را روشنی می بخشد و در پیش چشم حاضر می
کند.[۵]
او با نمایش هنری هم خود احساس آزادی و رهایی می کند و هم ما را از دست روزمرگی می
رهاند. هنرمند اصیل فردیست که مدام درگیر کنش های وجودی است، او هستی خود/دیگران
را از طریق حقایق و کنش های وجودی همانند تامل، ترس، دلهره، عسرت، پریشانی،پرتاب
شدگی و غیره درک می کند. کنش هایی وجودی اموری آشکارکننده اند، آنها هستی را آنگونه
که هست به نمایش می گذارند، آنها شاعر را 
از زمان روزمره به زمانی ابدی و سرمدی و زمان جاودانگی و عشق پرتاب می
نمایند، او را از روزمرگی و تکرار به جهانی شایسته ی زیستن و عشق ورزیدن رهنمون می
شوند، چنانکه هرمز علی پور چنین آز آن سخن می راند:« روزی به ویرانه ها گلی می
روید/که نام شاعران را به خورشید می گوید…پرنده ای را مجسم کنید که/ در روزهای
تاریک/ آشیانه در شعر شاعران می سازد.»

هنر ناب، تماما صحنه ی نمایش و جشن است، صحنه ای از اندوه و
نشاط توامان و همزمان محل اجتماع نقیضین. در این نوع هنر کشمکش  بودن –در و بودن –با
در لحظه ی آفرینش، جای خود را عمیقا به حقیقت « من هستم» می بخشند. پاره موقعیت
های زیر حضور منِ فردی شاعر را کاملا به ما می نمایاند:

« که ما تنها خود هستیم … من اما به حسِ شب در هزار و یک
مزرعه خوابیدم….چنین که تاریکی هنوز هم هست و/ما هستیم… اما برای گفتن از خودم
چیزی ندارم من/فقط این که می توانم بگویم/که می شناسم خود را و در هیچ کجا نمی
پایم….من دارم به خودم بازمی گردم/بدون این که وقفه ها/ دلسرد کند جانم را/ دارم
به شکل دیگری رو می کنم/به این جهان و هم خود خودم ……من سنگ کاکل خودم هستم…»

 این احساس وجد و
ناامیدی توامان، آن گونه که می تواند ما را به حقیقت بنیادین خود/هستی نزدیک کند،
آن گونه هم می تواند آن  را از دسترس ما
دور و خارج نماید. این دوری و نزدیک توامان و مداوم، به کوششی رنج آور برای
برگرفتن حجاب از صورت حقیقت بدل می گردد، حقیقتی واقع در برزخ حضور و غیاب، حقیقتی
که همچون معشوقی جادوگر نه به پوشیدگی کامل تن در می دهد و  نه به آشکارگردانی تمام.[۶]

تجربه ی هنری، به نوعی تجربه ی حضور و غیاب است، تجربه ای که
گاه ممکن است باعث نزدیکی به معشوق گشته و گاه سبب دوری از او. از همین رو هم، یک
ایستگاه شاعرانه ممکن است برای شاعر ملال آور و اندوه زا باشد. « ودست های ما فقط
می توانست/دردها را بفشارد و تسکین اندوه از کسی برنمی آمد….که اتاق کوچک ما می
تواند گاه/به شهادت خورشید و ماه/ مرکز ملال جهان شود….که هیچ گاه حرفی به روشنی
نمی گوییم…تحریر اول دلم اندوه/تحریر دوم دل گریستنی که از کرانه بگریزد/
اینگونه  در ایستگاه های جهان من پیر
شدم….اندوه را که نمی نویسند/ وقتی که زندگی می کنند آن را » و ایستگاهی دیگر
توام با شعف و شادی.« اما خوبست/از گلی که در دوردست ترین آبها/پژمرده است/ما هم
کمی به زیبایی یاد کنیم …و بی گمان همیشه این گونه نخواهد ماند/ که بی گمان کسی
هست/که دوست مان دارد.» از همین روست که یک ایستگاه ممکن است برای شاعر گم شدگی و
غربت باشد.« وگاه حس می کنیم که آن مسافری هستیم/ که نیمه شب رسیده است و تمام شهر
تاریک است/و نمی داینم نام کوچه ها را از که بپرسیم… » و  ایستگاه دیگر 
ترس و تردید و تنهایی.« حس می کنم بر سیاره ای هستم که نام مستعارش را به
ما گفتند …/جهان خجالتی است بزرگ/ وقتی که شاعر چنین تنهاست… قد می کشم ترس
هایم/ پس  در بین ترس و شعله ها/راه می روم
و می میرم/و ماهیان در ته آب ها/تاج مرا می بویند/و می مویند»

پ)زبان

یکی دیگر از مباحث مهم مرتبط با پدیدارشناسی و هنر، مقوله ی
زبان است. هنرمند در زبان ماوا می گزیند و با زبان ارتباط برقرار می کند، با زبان
می اندیشید و افق اندیشگی را باز می یابد. به همین علت هم زبان هنر و هنرمند زبان
مخصوصی است. این زبان هم نام ببخشد، هم استوار می دارد، و هم هستی را به شکلی حرمت
برانگیز پاس می دارد. در فلسفه پدیدارشناسی، زبان در حکم پلی است که ساحت های
چهارگانه[۷]
را  به هم مرتبط می سازد و آنها را به صورت
چشم اندازی واحد به نمایش می گذارد. اما مگر حقیقت زبان چیست؟ آیا زبان جز کلمات
است؟ بله، زبان هم هستی است  و هم وسیله ی
نمایش هستی و البته که خود جز کلمات نیست، اما کدام کلمات؟ در پاسخ باید گفت کلمات
شاعرانه. منظور از کلمات شاعرانه نه کلمات آراسته و زیباست، نه کلمات خشن و بی
روح، منظور نه کلمات شاعرانه است و نه کلمات ناشاعرانه. بلکه منظور کلماتی است
که  پوشیدگی در ناپوشیدگی را به شیواترین
شکل ممکن به نمایش می گذارند. اما چرا از بین هنرمندان شاعران بیشتر محل توجه اند؟
به این علت که « هستی دلمشغولی شاعران است….» پاسخ چنین است که « شاعران آگاهی
ما را بر زبان می آورند…..» و آنان صدای گمشده و خاموش مردم در روزمرگی شان را
به خاطرشان می آورند.[۸]بهاین
علت که شاعران برگشودن عالم و حفط آن را به عهده دارند، چرا که ـ آنچه «دوام می
یابد…شاعران بنیان می نهند.»[۹] 

نیز هرمز علی پور شاعرغم و اندوه است، گویی مومنی است که گلِ
وجودش با غم و اندوه سرشته  شده است. در
کلمات ساده و دستاموزش رگه هایی تلخ از گریه و اندوه وجود دارد. او شاعری است که
هم راز زبان را می داند و هم راز کلمات را. او تصادفی نمی گوید «بیا از این به بعد
حرف هایمان را در کنار هم بگذاریم/که مجبور شود جهان از میان همین حرف ها/تعریف
تازه ای برای آدمی و اندوهش پیدا کند.» او در پرتو واژگان، حقیقت وجودی خویش را به
ناگهان باز می یابد. «بنویس، چون چراغ واژگان افروختیم/تنها شدیم به ناگهان هر یک»
آیا تصویری هولناک تر از این از هستی آدمی می توان بدست داد؟ او سرگشتگی اش را با
کلماتش به نمایش می گذارد. « خدای من چه کرده ای با من و/این جا دگر کجای این
دنیاست و/ اینان دگر کیستند و چه نام دارند.» هرمز علی پور شاعری عاصی نیست، شاعری
مضمحل و منفعل هم. او شاعریست که هم می گزیند و هم مسولیت دارد. « این گلدان را من
نشکسته ام/که در من هنوز جسارتی هست برای راست گفتن…/به من مربوط است این/که روز
را چگونه می بینم/آسمان را چگونه دیده و چه فکر می کنم» با این وجود، او خود را به
مثابه مجرمی می بیند که زمان بی گناهی اش را ثابت خواهد کرد، آن هم زمانی که دیگر
نه او به کار جهان می آید و نه جهان به کار او. « و اما روزی که معلوم شود بی
گناهم من و به ناحق مرا شکسته اید/دیگر چه فایده اگر تمام جهان را به من تعارف
کنید»با این همه به نظر زبان در کار/شعر هرمز علی پور ناقص وابتر است،
چرا که این زبان حقیقت هستی را تمام و کامل بازتاب نمی هد،  چرا که در این زبان طنز وجود ندارد، چرا که در
این زبان وجه اجتماعی بشدت ضعیف است، چرا که این زبان وارد مکالمه و گفتگوی هستی
شناسانه با عقبه ی فرهنگی خود نشده است.

ت)مرگ

انسان  تنها میرنده ی
فانی است و در واقع تنها موجودی که می میرد. چرا که تنها اوست معنای نیستی و مرگ را
درک می کند. به تعبیر فلسفه پدیدارشناسی، مرگ جزیی از وجود کنونی ماست و یکی از
شیوه ها و امکان های موجود. در این میان، دازاین حد نهایی مرگ است، نقطه ای است که
« من هستم» در-آنجا وجود ندارد. هرمز علی شاعری مرگ اندیش است و اشارات او به مرگ
مکرر و فراوان است. با این وجود ترس از مرگ او را دچار” هبوط” نمی
گرداد، و  او را به دام روزمرگی نمی
اندازد. او هرچند که ترس از مرگ را آشکارا و نهان همواره با خود دارد، اما در
نهایت با مرگ کنار آمده و آن را به عنوان یک دوست و همخانه می پذیرد، دوستی که در
منتهی النهایه صمیمیت و نزدیکی قرار می گیرد و او را با نام کوچک هرمز صدا می دهد.
مرگ را به عنوان تجربه شاعرانه از موقعیت های وجودی را در نمونه های زیر به خوبی
می توان بار جست:

«بر پیرترین گردوی جهان /نام مرا بنویسید/ تا هر بهار برای او
بمیرم باز….شکل شفاهی تمام مرگ ها پیش من است…/بعد کدام باران/ مرگ هایی که
علامت زدم/می برد با خود ….دارد به پایان خود فکر می کند این ساختمان/ من که با
لمس آب های جهان/ دنبال گور خود هستم….روزی این پله ها و این اتاق ساده هم/ چون
گورهای صاف دربین دو روستا خواهد شد/ و من که در کنار دوست و حضور ماه/اشاره ای به
حرف اول نام ها و روزها کردم…. خاکستری پر از پرنده مانده است از او/ و دفتری پر
از باران/ کسی به نام کوچک هرمز…با گفته های ماه اما/دید که پشت چهره ی
غمگین/جوانی تومرده است/دیدی که نام گل ها را از یاد می بری دیگر/با گفته های ماه
دیدی از تو جدا نمی شود اندوه/دیدی برای گریه آمدی این جا/با گفته های ماه اکنون
کنار چهره ات می چرخد/ مرگی که دوست دارد/به نام کوچکت صدا کند هرمز[۱۰]


[۱۰]

پی نوشت ها:

۱- هستی « آن پدیده ی غریبی که با
هیت مبدل رخ نموده…که پاره ای موقعیت ها شاید سرشت راستین آن را فاش
نماید…(امری که) به سادگی در دسترس حواس آدمی قرار نمی گیرد صص۲۰-۲۵)

۲- قدم اول صص ۱۲۰-۱۴۰

۳- آن باشنده در هستی خویش که ما
به عنوان زندگی بشر می شناسیم، این باشنده در خاص بودن هستی خویش،آن باشنده که هر
یک از ما خود آن هستیم…قدم اول ص۵۳

۴- قدم اول ص۷۴

۵-
گشودن، روشنی بخشیدن و حاضر کردن

۶- معشوق چون نقاب ز رخ در نمی
کشد   هر کس حکایتی به تصور  چرا کند 
( حافظ)

۷-
منظور از ساحت های چهارگانه زمین، آسمان، فانیان
و قدسیان است.

۸-« و شاعر نه تنها باید صدای مردم را هنگامی که گنگ و مبهم شده است به
یاد آنان بیاورد بلکه گاهی هم باید آن را تفسیر کند..» صص۲۱-۱۰۳

۹- ص۱۲۲

۱۰- الواح شفاهی صص ۵-۱۳ -۱۵
-۳۲-۵۰-۲۰-۶۶

اوراق
لاژورد،صص۱۲-۱۳-۱۹-۲۴-۲۵-۵۹-۶۰-۶۱-۶۷-۶۹-۷۲-۷-۴۷-۵۰-۵۴-۴۲

حکمت مخروبه صص ۱۱-۶۸-۱۳۷

همین دیدن هاصص۳۱-۴۴-۱۸

بال برف صص ۴۴-۵۹

منابع:

-قدم اول،جف کالینز –هاوارد سلینا، ترجمه صالح نجفی،شیرازه، چاپ اول،۱۳۸۵

-اوراق لاژورد،هرمز علی
پور،انتشارات نارنج،چاپ۱۳۷۷

-الواح شفاهی،هرمز علی پور،
انتشارات گیل،چاپ۱۳۷۷

-حکمت مخروبه، انتشارات نگاه،۱۳۹۲

-همین دیدن ها، نشر کلام،۱۳۹۱

-بال برف، نشر فصل پنجم،۱۳۹۲

-قدم اول،هایدگر،جف کالینز-هاوارد
سلیناب،صالح نجفی،انتشارات پردیس دانش،چاپ۱۳۸۵

-فلسفه هنر هایدگر،جولیان یانگ،
امیرمازیار، انتشارات گام نو،۱۳۸۴

-دیوان حافظ، انتشارات بوریا

رضا روشنی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ