سخن سردبیر/ نسل بی پایتخت

.

.

.

دیرزمانی ادبیات پایتخت داشت.این دیرزمان یعنی تا همین سال‌ها پیش تا زمانی‌که رسانه و مدیا گستره خود را از روزنامه‌ها و کتاب‌ها به اپ‌های اینترنتی و صفحه‌های مجازی گسترش داد.در این برهه دیگر ادبیات و کلا فضای فرهنگی مرکزیت خود را تحت عنوان پایتخت کم‌رنگ کرد. به گونه‌ای که هر کس می‌توانست در گوشهٔ خانه خود، شهر یا حتی یک ناکجاآباد با یک موبایل، مرکز جهان باشد.
تهران در هر شرایطی به دلایل بسیار چون تجمیع امکانات، دسترسی ها و …همچنان مرکزیت خود را حفظ کرده است ولی نکته اساسی آنجاست که همچنان غنای خود را از مهاجرت دارد. این مهاجرت فقط در حرکت فیزیکی نخبگان نیست کما اینکه حسب سختی های معیشتی و مشکلات نشر و شرایط خوانده و ناخوانده، این خاک چه در تهران و چه دیگر نقاط، فضا و محل قرار نیست. محل عبور دائم است.

با این اوصاف در این دوره شاهد نویسندگانی هستیم که هرجای ایران باشند، خودشان پایتخت خودشان هستند. می نویسند، تجربه می کنند و در آستانه هرنگاه نوینی، تن متن شان بی تعصب مانده است. کیهان خانجانی آغاز این دوره ویژه نامه ها در آوانگاردها شد که به همت دوست ازجمند حبیب پیریاری در سلسله ویژه نامه هایی به این نسل که همزمان با حیات ما، ادبیات داستانی را پربار می کنند، خواهیم پرداخت.

احمد بیرانوند

مقدمه دبیر داستان

.

.

در دومین شماره از
ویژه‌نامه‌های داستانی آوانگاردها پرونده‌ای برای مرور کارنامۀ ادبی کیهان خانجانی
داریم. ممکن است رسمی نانوشته اما مکرر ما را به خواندن و دیدن چنین ویژه‌نامه‌هایی
فقط برای درگذشتگان و یا افرادی از نسل‌هال اول تا سوم داستان‌نویسی عادت داده
باشد. بر این باورم که چنین رویه‌ای تنها به یک احترام مصنوع نسبت به «گذشته» و
نادیده‌انگاری «امروز» منجر می‌شود. هر رسانه فرصت و صدایی است که اگر همراه با
تحلیل و بررسی دقیق و صریح باشد برای نویسندگانی که هنوز انگیزه‌ها و امیدهایی
برای نوشتن دارند، مفیدتر و معنادار است. ازاین‌رو و با چنین دیدگاهی که البته
بازبستۀ ترمیم نگاه جمعی ما در مفهوم نقد و ارتقاء تاب‌آوری نویسندگان دربرابر نقد
است، فرصت ویژه‌نامه‌های داستانی آوانگاردها را در شمارگان آتی حتی می‌توان به
نویسندگان جوان دهۀ ۹۰ نیز سپرد.

کارنامۀ کاری کیهان
خانجانی زندگی ادبی او را برابر ما قرار می‌دهد؛ انتشار چند اثر داستانی که هم
اقبال خوانندگان را داشته‌اند و هم تقدیر جوایز ادبی را، انتشار چندین کتاب و
مقاله و یادداشت در حوزۀ نقد و پژوهش، برگزاری منظم کارگاه‌های آموزش داستان و… این
کارنامه ما را به انسانی می‌رساند که ادبیات برای او کوششی مستمر و پیگیرانه است که
تنها متکی به شور و شوقی تمامی‌ناپذیر ممکن می‌شود.

در این شماره می خوانیم: نقدها و یادداشت‌هایی از امین فقیری، مهسا محب‌علی، علی مسعودی‌نیا، سیدرضا محمدی و در بخش خارج از پروندۀ این شماره داستانی از جواد شامرادی.

حبیب پیریاری.

.


کارنامه ادبی کیهان خانجانی

متولد
۱۳۵۲
رشت

لیسانس
بانکداری دانشگاه آزاد واحد دهاقان اصفهان

دبیر «کانون داستان چهارشنبه رشت» تأسیس ۱۳۸۲

چاپ
نخستین داستان: سال ۱۳۷۱ در مطبوعات گیلان

ویراستار
۲۵ جلد داستان و رمان از نویسندگان «کانون داستان چهارشنبه رشت»

دریافت تندیس «جایزه ادبی نارنج» به عنوان بهترین جلسات داستان در سال ۱۳۹۴

دریافت تندیس «جایزه ادبی نارنج» به عنوان بهترین جلسات
داستان در سال ۱۴۰۰

آثار داستانی:

سپیدرود زیر سی­وسه پل، مجموعه داستان ۱۳۸۳ (چاپ پنجم)

– بند
محکومین، رمان، نشر چشمه ۱۳۹۶ (چاپ دوازدهم)

– یحیای زاینده­رود، مجموعه داستان، نشر پیدایش ۱۳۹۷ (چاپ سوم)

– عشق­نامه ایرانی، مجموعه داستان، نشر چشمه ۱۳۹۸ (چاپ دوم)

گردآوری و تحقیق:


کاتبان روایتِ چندم (گردآوری و تدوین ده مقاله درباره قصه­های قرآنی)
۱۳۹۰ (چاپ دوم)


کتابتِ روایت (گردآوری و تدوین پانزده مقاله درباره بینامتنیت در متون کهن) نشر آگه
۱۳۹۵ (چاپ دوم)

– آنک آخرالزمان (داستان­های
آخرالزمانی)، ترجمه شبنم بزرگی، نقد کیهان خانجانی، نشر پیدایش ۱۳۹۸ (چاپ دوم)


از بارانِ گیلان (گردآوری و مقدمه بیست‌ودو داستان از کانون داستان چهارشنبه رشت)
نشر مهری/ لندن ۱۴۰۰ (چاپ دوم)


رشت، یک شهر بیست‌ودو داستان (گردآوری و مقدمه بیست‌ودو داستان با موضوع شهر رشت)
نشر نیلوفر ۱۴۰۱، زیر چاپ

– الفِ تألیف (گردآوری و تدوین بیست مقاله درباره عناصر داستان)
نشر آگه ۱۴۰۱، زیر چاپ

جوایز ادبی برای رمان بند محکومین:

  • رمان اول جایزه ادبی احمد محمود
  • رمان اول جایزه ادبی شیراز
  • رمان سوم جایزه ادبی بوشهر
  • رمان اول
    جشنواره مجله تجربه
  • رمان دوم
    نظرسنجی روزنامه آرمان
  • از
    برگزیدگان داستان بیست‌وپنج

جوایز ادبی برای مجموعه داستان سپیدرود زیر سی­وسه‌پل:

  • تقدیرشده در جایزه ادبی مهرگان
  • نامزد جایزه ادبی گلشیری

جوایز ادبی برای مجموعه
داستان یحیای زاینده­رود:

  • کتاب اول
    جایزه داستان مازندران
  • کتاب اول
    نظرسنجی روزنامه آرمان

جوایز ادبی برای مجموعه
داستان
عشق‌نامه ایرانی:

  • تقدیرشده در جایزه ادبی مازندران
  • جزو چهار برگزیده جایزه ادبی
    کیومرث (بنیاد فردوسی توس)
  • کتاب دوم نظرسنجی
    روزنامه آرمان

ترجمه آثار:

  • ترجمه رمان
    بند محکومین به عربی، نشر «تکوین» کویت
  • ترجمه مقاله
    «داستان‌کوتاه جهان بی داستان‌کوتاه ایران ناقص است» (به‌عنوان ‌مقدمه گزیده‌داستان
    مرثیه باد، نشر «شهریار» عراق)

مهم متن‌سالاری است/ کیهان خانجانی

مصاحبه آوانگاردها با کیهان خانجانی

امروزه از یک‌سو با بحران مخاطب
مواجهیم و تیراژ پایین کتاب نسبت به جمعیت، و از سوی دیگر با افرایش چشمگیر تعداد
نویسندگان، در سطوح مختلف. به نظر شما چگونه است که جامعه‌ای علاقمندان به تولید
یک محصول را فراوان دارد ولی مصرف‌کنندگان آن را کمتر از حد انتظارش؟

تیراژ کتاب چندان
تغییری نکرده، سرشکن شده میان تعدد کتاب‌‌های نویسندگان نو‌آمده. مثلا درست است که
استرالیا به اندازه ۳۰ درصد ایران جمعیت دارد اما حدود ۵۰ نویسنده دارد، و بزرگانی
چون پاتریک وایت (نوبلیست)، کالین مک کالو، استیو تولتز و… حال آنکه ما در سال میانگین
۱۲۰۰ جلد داستان و رمان منتشر می‌کنیم. یعنی توهم این را داریم که «هنر نزد
ایرانیان است و بس». پس بیشتر باید درباره حضور این حجم از داستان‌نویس صحبت کرد
تا تیراژ. به نظرم ریشه در بحران هویت دارد. قبلا دانشگاه قبول شدن و دانشجو بودن،
هویت بود؛ کارمند بودن و طبقه‌ متوسط بودن، معشوق یا همسر بودن و… هویت بود. حتی
وقتی کسی می‌مرد حجله می‌گذاشتند و اعلامیه چاپ می‌کردند و مراسم برای ماتم بازماندگان
برگزار می‌شد تا تبدیل به ماخولیای بازماندگان نشود،‌ پس در مردن هم هویت بود.
امروزه هیچ‌کدام این‌ها سبب هویت نمی‌شود، چاپ کتاب به مثابه اوراق هویت عمل می‌کند.
مثلا در دهه ۵۰ کتاب‌هایی بود که با نام مستعار چاپ می‌شد، آیا امروزه ‌کسی حاضر
است چنین کند؟ از یکسو نمی‌توان به کسی گفت بنویس یا ننویس، چون حق هر کسی است. از
یکسو باید نگران ریزش و سرخوردگی این حجم از نویسندگان شد. یادمان باشد هیچ‌کس
خطرناک‌تر از نویسنده شکست‌خورده نیست. فقط در شکست‌های سیاسی نیست که تواب به
وجود می‌آید، توابانِ ادبی نیز داریم. ‌باید ریشه بحران هویت را پیدا کرد، و این‌که
چگونه برخی برای یافتن هویت دست به نوشتن از خاطرات نارسیستی و روزمره ملال‌انگیز
خود می‌زنند و در داستا‌ن یا به دنبال منجی‌اند یا مقصر برای وضع موجودشان. این کار
نوعی میکروفاشیسم در خود دارد و خیلی خطرناک است. این ولع برای چاپ کتاب‌هایی که
راهی به آینده ندارند و فقط «میل» اکنون نویسنده را برای حداکثر یک‌سال بر‌آورده
می‌کنند، تنها برای پر کردن خلأ هویت است.

شما یکی از فعال‌ترین آموزگاران
داستان‌نویسی هستید و کارگاه‌های شما مدت‌هاست با نظم و جدیت برگزار می‌شود. با این‌حال
به‌دلیل رشد عجیب تعداد کارگاه‌ها، از طرح این سوال گذر
نمی‌کنم که کارگاه داستان چه حسن و عیبی دارد؟

کارگاه داستان چند
«حُسن» دارد و چند «عیب». مثلا سه تا از حسن‌هایش می‌توانند چنین باشند، یکم این‌که
خوب‌خواندنِ کتاب‌های خوبِ مغفول‌مانده را که به دلیل انقطاع نسلی فراموش شده‌اند،
به نویسندگان جدید معرفی کند. دویم این‌که داستان‌نویسی همه‌اش مداومت و مقاومت
است، اما دو معجزه دارد که کارگاه داستان می‌تواند کاتالیزور آن باشد: بلند‌خوانی
و بازنویسی. سیم این‌که پروسه نقدِ پیش از چاپ را رقم بزند.

و مثلا سه تا از عیب‌هایش
می‌توانند چنین باشند، یکم اینکه مشابه‌سازی کند و سبک را بر باد دهد. دویم اینکه مطلوبیت
در نوشتن را تبدیل کند به موفقیت در نوشتن، و اعضا غبطه را با حسادت اشتباه بگیرند.
و سیم اینکه مثل موسسه قلم‌چی بخواهد گارانتی بدهد برای قبول‌شدن در نویسندگی و
چاپ کتاب و جایزه ادبی، و شرکت‌کنندگان به دنبال رانت باشند. پدرسالاری و دبیرسالاری
بد است اما قرار نیست فرزندسالاری و هنرجوسالاری جایگزینش شود. مهم متن‌سالاری
است.

بسیاری از نقد و یادداشت‌ها بر کتاب‌های
داستانی را کسانی می‌نویسند که علاقه و تخصص اصلی‌شان چیزی غیر از نقد است: داستان‌نویسی.
چرا ما “منتقد تمام‌وقت” کم داریم و به نظرتان اینکه داستان‌نویسان بر
آثار همدیگر یادداشت بنویسند عمل نقد را خنثی و درگیر مماشات نمی‌کند؟

اول ‌این‌که  نقد
ریشه در فلسفه دارد و ما فلسفه نداریم و «کلام» داریم. دوم‌ این‌که خاستگاه نقد یا
دانشگاه است یا نشریات. اولی را آن‌قدر محدود کردند که نتوانست با ادبیات خلاقه
ارتباط نزدیک و مستمر داشته باشد. دومی را فله‌ای تعطیل کردند. حالا با برخی از کسانی
روبه‌رویم که نظریه ادبی یا فلسفه ادبیات می‌دانند اما مساله‌شان چندان ادبیات
داستانی فارسی نیست، از داستان ایرانی به عنوان وسیله‌ای برای هدفِ نظریه استفاده
می‌کنند. دسته دوم داستان‌نویسان و مدرسان داستانند، که بسیاری‌شان‌ امرِ جزء
عناصر داستان را می‌شناسند، اما امر کلِ زیرلایه‌ها و کانتکست و بستر تاریخی و…
را نه.

شما تجربه سانسور و توقیف‌ را در مورد
داستان‌هایتان داشته‌اید. تجربه سانسور چه تاثیری بر نویسنده می‌گذارد؟ و دقیق‌تر
بپرسم: هنگام نوشتن چقدر به سانسور و مجوز گرفتن یا نگرفتن داستان فکر می‌کنید.
 

دیگر ماجرا از سانسور و حتی خودسانسوری هم گذشته، حالا ناشر
خارجی بدون سانسور داریم، فضای مجازی بدون سانسور داریم، چاپ زیرزمینی و فروش کنار
خیابان داریم اما اساس رمان سه ضلع عشق و اروتیسم، اسطوره و دین، و تاریخ و سیاست
است، حال آنکه یک صفحه از اروتیسم نمی‌توانیم بنویسیم و طنز می‌شود، یک صفحه از
سیاست نمی‌توانیم بنویسیم و شعار می‌شود، یک صفحه از نقد دین نمی‌توانیم بنویسیم و
بازتولید دین می‌شود. به قول امیر احمدی آریان بخش‌هایی از بدنِ زبان فارسی در
داستان‌نویسی به خاطر سانسور دچار فلجی شده است.

فضای اینترنت، به‌خصوص شبکه‌های
اجتماعی، هم افشاگر حقیقت است هم ابزار تخریب و خبرسازی. برخلاف اکثر نویسندگان
امروزی، شما در شبکه‌های اجتماعی حضور ندارید، مثلاً اینستاگرام ندارید ولی نامتان
در این فضا همیشه مطرح بوده، به شکل‌های مختلف. تحلیل شما از این فضا چیست؟

«تا دسته نشاندن» اصطلاحی بود که در
مورد چاقوکش‌های ناشی به کار برده می‌شد، بعد معانی دیگری یافت. این اصطلاح هم در
مورد اکنونِ امر قدرت صدق می‌کند؛ مثلا صدور برخی حکم‌ها، یا شلیک به مغز معترضی
خیابانی، یا نتیجه انتخابات. و هم در مورد اکنونِ بعضی‌ آدم‌ها که وقتی زورشان به
تغییر وضع موجودشان نرسد تا مشابه «دیگری» شوند، «دیگری» را مشابه خود می‌خواهند؛ و
در این راه، «تا دسته نشاندن» و «خودزنی» از امکانات آن‌هاست برای حذف‌کردن و دیده‌شدن.
فضای مجازی، بُعد جدید جهان امروز، یک «امکان» است، اما این آدم‌ها استادانِ تبدیلِ
هر چیز جمعی به شخصی‌اند. در این راستا امر قدرت به جای اینکه هزینه کند و بگیرد و
بیرد و بزند برای تک‌نویسی، این آدم‌ها هر شب وضعیت خود و دیگران را تک‌نویسی می‌کنند؛
سوژه هم نداشتند، از حماقت و حسادت و حقارت تولیدمحتوا کرده و می‌نویسند. راهی
نیست، باید با «های‌وهوی» بگذرد و با «گفتمان سکوت» بگذریم، تا آگاه شوند.

رقص سرهای بریده در مجلس عاشقان (۱)/امین فقیری

.

.

(نقدوبررسی مجموعه داستان عشق­نامه ایرانی)

.

نامکرر، نامکرر، نامکرر، از هر زبان که می­شنویم، چه از کیهان خانجانی در رشت، چه از حافظ – رند عالم­سوز – در شیراز. پرداختن به عشق البته دردسرهای خود را دارد، کمی سطحی­نگری کنی به ورطه مبتذل­گویی و دوری از هنر ناب پرت می­شوی. این است که وقتی کتابی این‌چنین شسته و رفته به دستت می­رسد، با لذتی مضاعف می­‌خوانی. طبع بشر به دنبال این است که جوانی­هایی دیگر را شاهد باشد، تا شاعر نسراید «بیهوده بود هر چه جوانی کردیم». عشق نقر روی سنگ است، در حافظه جهان می­ماند. و این­گونه است که ما به عشق القاب بی­‌شماری می­‌دهیم و با ­نوعی حسرت از آن یاد می­کنیم و خاطره­اش را عزیز می­داریم. نویسنده سعی کرده است در مجموعه داستان «عشق­نامه ایرانی» از شوریدگی بگوید.

بدین خاطر است که
دخترِ چهل­ساله و شوی­نکرده داستان «شمس­العماره» تا رفتگری را می­بیند، می­گوید: «البت
اگه اسد اون جارو رو بذاره کنار، سلمونی بره، حموم کنه، صورت بتراشه، کت‌وشلوار
بپوشه، قیافه­ش اونقدر هم بدک نیست.» و اما خود او: «من مجبورم هر روز صبح پا بشم،
عین برج زهرمار بشینم جلوی آینه، جای آبله‌هامو با پودر پر کنم و به خودم بگم:
دلبر! آخه کجای اسمت به­ت می­آد با این ریخت و بخت!» همین چند سطر کافی است که بدانیم
دنیا دست کیست. دختری در رویاهای سرکوفته خود، دل در گرو سپور محله می‌گذارد، آن­هم
همانند خشخاشی تیغ آمده که چاک بخورد و محتویات درون را بیرون بریزد. مستاجرشان پسری
دانشجوست که اعلامیه می­نویسد و صاحبخانه به خاطر چندرغاز اجاره او را تحمل می­کند.
دلبر رختخوابش را کنار دیوارِ چوبیِ اتاق او پهن کرده، نه برای جاسوسی که او و
دختری که با اوست کی­اند و چی­اند و چه­کاره­اند، بلکه برای حرف­های آنچنانی در
مواردی خاص! و نویسنده با آگاهی تمام، آنها را در کارشان مرموز نشان می­دهد. در
آخر، سپور محله درباره دانشجو پرس­وجو می­کند، و دلبر همه­چیز را به پای عشق آتشین
سپور به دختر دانشجو می­گذارد و دیگ حسادت او سر می­رود و افتضاح به پا می­شود.
خوب، ما از کجا بدانیم که سپور سر در آغل کدامین شغل دارد و واقعا به دنبال چیست؟
ما که می­گوییم انشاءالله گربه است و نویسنده هیچ منظور خاصی نداشته است!

داستان «گول­نیشان»
یکی از بهترین و موثرترین داستان­های کتاب است. نویسنده به ما ثابت کرده که عشق
مثل آب روان ساده و بی­پیرایه است، نه جنبه عارفانه دارد و نه آسمانی، بلکه کاملا
عمومی است و زمینی. آنچنان که در اشعار سعدی می­بینیم که عشق را پیچیده نمی­کند و
همه­کس می­تواند لمسش کند. در «گول­نیشان» با چنین عشقی روبه‌روییم و چون هر دو
دلداده جوانند، آنها را محق در اعمال و رفتارشان می­دانیم. اگر دختر لیلی است، لقب
مجنون را از پسر می­پذیریم. ساده و زیبا، همه چیز آینه­ای است که شیدایی را نشان می­دهد.

در داستان «ای مرز
پُرگهر» نویسنده همانند میرزابنویس­های دوره قاجار طبع­آزمایی کرده است. نثری که
طنز و مضحکه و شخصیت­های کاغذی آدم­ها را عیان می­کند. حکایت بر سر نامه­ای است که
مشئوم است، هم شانس می­آورد و هم آدمی را به بدبختی می­کشاند؛ همانند «ویولن قرمز»
که انگار دست و پا داشت و هر لحظه سر از مکانی در­می­آورد و داستانی پیرامون خود
می­آفرید. نویسنده از قلم جوهردار و بی­جوهر استفاده شایانی کرده است. البته از
این عیان­تر نمی­شد نوشت. یک­وقت نویسنده فکر نکند که پرده­پوشی کرده است!

عشق چون رودی
محزون در زیر پوست داستان­ها در جریان است. گاه به کناره­ها می­خورد و می­رُمباند
و گل­آلود می­کند و گاه مثل سیلاب بهاری است و آرام ندارد و خستگی نمی­شناسد. در
داستان پر رمز و راز «شیرین شَه­مامه» از رقص کردی همانند اورادی جاویدان استفاده
می­شود. اورادی سحرآمیز که حتی مرگ را برای انسان آسان می­نمایاند. خط اصلی ماجرا
چیست؟ کافی است کمی تخیل داشته باشی و داستان را از میان آن بیرون بکشی و آن کوه
زمخت، آن ستاره­های لابه­لای آتش سیگارها را، به شهادت بطلبی. حال می­شوی حلاج /
بابک / حسنک که رقصان به بالای دار می­روی و خلقی در رثایت می­گریند و آه می­کشند.
این همان در مجلس عاشقان رقصیدن است و سرهای بریده مکثر.

در داستان­های
خانجانی با چنین عشق­هایی طرفیم؛ گاه آسمانی و پر از رمز و راز، و گاه زمینی و آدم­های
داستان آنچنان ملموس که حیرت می­کنیم. عشقِ همین­هایی که هر روزه می­بینیم اما
ملتفت شوریدگی­شان نمی­شویم، چون دارند ما را این­چنین تربیت می­کنند، از آدم­هایی
که می­شناسیم جدای­مان می­کنند! باور نمی­کنیم که عشق­های سرکوفته و توسری‌خورده
هم زیادند.

در داستان «طریقک،
مسدود مسدود» با آدمی بی­منطق روبه­روییم که دل دارد و دلسوزی ندارد. حیران است در
خیابان­های تاریک نیمه­شب با مسافری که بیشتر از چند تومانی پول ندارد. نوار می­گذارد
و «عبدالحلیم حافظ» گوش می­دهد. دندانش زق زق می­کند و دو قرص مسکن و سیگار بیشتر
ندارد. چندبار بازمی­گردد و با مسافر کل­کل می­کند. بار آخر پیاده می­شود و مسافر
را خونین و مالین می­کند! چرا؟ به خاطر عشقش.

«هَه وری لار» داستانی
است پر از سادگی­ها و خستگی­های روح­هایی که هنوز کودک مانده­اند و هرچه دل­شان می­گوید
«بگو» می­گویند، و در نتیجه سر از محبس درمی­آورند. زندانیان مراسم عطرپاشی را چون
مراسمی آئینی بر او اجرا می­کنند. اما او دل نمی­کَند از سیگار اُشنو که بوی تند
آن همه را زابراه کرده است. وقتی که می­خواهند او را برای اجرای حکم به زیرِهشت
ببرند، هیچ­کس عطری ندارد که بر او بپاشد. او برای «دیدار» کسی می­رود که شمیم
عطرش زیر دماغش هست.

ندیده و نخوانده­ام
که آدم­های یک داستان دسته­جمعی دچار خرافات باشند و این­همه را به خاطر نفع مادی
زیرسبیلی در کنند. «ولی چاره چه بود؛ هر کدام از زور بیکاری، هزار قرض و قوله و
آمال و آرزو داشتیم. سارویه، مجرد، درس­خوانده، بیکار؛ کتیبه، زن و بچه­دار، کم­سواد،
سابقه­دار تازه آزاد شده از زندان دستگرد اصفهان، بیکار؛ من، قرار و مدار گذاشته
با سوگل برای عروسی، بیکار.» این گروه در داستان «طلسم غایب» گرد هم جمع شده­اند،
با دستگاه طلایاب و خرت و پرت­های دیگر. فهمیده­اند که در آبادی «پیر»ی زندگی می­کند
که سرنوشت را می­خوانَد و می­داند طلسم چیست. ابتدا پولی نمی­گیرد، اطلاعات می­دهد.
جماعت محو آقایی او می­شوند و حرف­هایش را موبه­مو اجرا می­کنند و شکی در کار نیست.
در کاوشی جانفرسا به اولین چیزی که برخورد می­کنند جسد «پیر» است درون زمین. داستانی
پرکشش و سرشار از دلهره.

«قاتل بی­مقتول» و
«آقاجان­آقا» از زیباترین داستان­های کتابند. این دو داستان می­توانند دو قسمت از
رمان «بند محکومین» باشند اما نویسنده اینطور نپسندیده، چراکه اجرایی سورئال و
وهمی با حدیث­های آن رمان همخوانی ندارد. زمینه آن کتاب رئالیسم ناب بود اما زمینه
این دو داستان مسائلی دور از ذهن و ماورایی. هم «قاتل‌بی‌مقتول» و هم «آقاجان­آقا»
شخصیت­هایی دلپذیر و بی­بدیل برای داستان کوتاه­اند. داستان­هایی که خواننده دوست
ندارد پایانی داشته باشند؛ نویسنده بگوید و بگوید و خواننده ذوق­زده بخواند و
بخواند.

دو داستانی که
دومی مکمل داستان اولی است. این دو داستان به خاطر شکوه تئاتر تدارک دیده شده است
و اینکه چطور سانسور می­تواند ناامیدی صرف به بار بیاورد تا جایی که شخص روی
بیاورد به دردناکترین نوع خودکشی که همان سوزاندن خویش باشد. تصور کنید که حاصل
ماه­ها زحمت با یک «نه» بی­قابلیت بر باد رود، و تو آنقدر عاشق باشی تا گروهی را
برای اجرا فراهم آوری و بعد نتوانی نمایشنامه­ات را نه در سالن، نه در پارک، نه در
پیاده­رو، و نه بالای کوه، با رفقایت به اجرا درآوری.

در داستان اول، «سه
صحنۀ سایه­ها»، دوستان برای گردهمایی به یاد کارگردانِ خودسوزانیدۀ خود، در نیمه­شب،
پنهانی از دیوار قبرستان به پایین می­پرند، و در ضمن فرازهایی از نمایش به تصویر
کشیده می­شود که نثری کلاسیک دارد، بعد با فریاد متولی مجبور می­شوند از قبرستان فرار
کنند.

در داستان دوم،
«مردی که می­سوخت»، به شخصیت اصلی، همان نویسنده و کارگردان، پرداخته می­شود و
چگونگی رنج­های بی­پاسخ و بی­نشان او را شاهدیم. مردی که پس از سوختن، ققنوس­وار از
خاکستر خویش برمی­خیزد و دوباره زندگی را از سر می­گیرد تا کی نوبت سوختن دوباره
برسد. این عشقی است بی­پایان از کسی که مرتب سرش به دیوار می­خورد و در آخر، برای
عبور از دیوار، خودسوزی را انتخاب می­کند.

این مجموعه واقعا
خواندنی است. مهم این است که مکاتب گونه­گون نویسندگی در تمام داستان­های کتاب جمع
شده است. در حقیقت خواندن آن برای یک نویسنده جوان غنیمتی به شمار می­آید.

شیراز – ۲۱ آبان
۱۳۹۹

  1. روزنامه شرق ۱۷ دی ۱۳۹۹

امین فقیری

رانه زندگی در رانه مرگ: با سوگ آواز خواندن/ مهسا محب‌علی

.

.

نقدوبررسی مجموعه داستان یحیای زاینده‌رود (۱)

.

خوشحالم که حداقل هفت داستان از این مجموعه داستان به دست ما رسیده
است. هرچند می­دانم برای یک نویسنده چقدر سخت است، مثل این­که به ازای هر داستان،
یک بچه­اش را بردارد و از آن­یکی بگذارد.

اگر بخواهم برای این مجموعه داستان یک نقطه ثقل در نظر
بگیرم، داستان «روشنای یلداشبان» است. چیزی که در کل کتاب خودش را به شدت به رخ می­کشد،
در این داستان به صورت کامل بیان شده است. یعنی اگر خواننده از این داستان شروع
کند به خواندن و در کتاب به عقب و جلو برود، متوجه می­شود که چرا این داستان،
داستان مرکزی است.

به نظرم تم و ایده اصلی این مجموعه، رانه مرگ یا
اراده مرگ است. همان­طور که اراده معطوف به ذات زندگی یا انرژی زندگی و رانه زندگی
وجود دارد، رانه مرگ هم وجود دارد که در وجود ما هست و بالانس بین این دو اراده
است که باعث می­شود انسان به بقای خود ادامه دهد. نمی­خواهم وارد بحث روانشناسی
شوم، فقط می­خواهم بگویم در این مجموعه به شدت روی این مسئله زوم شده است و مدام
آدم­هایی را می­بینیم که به ناگاه با مرگ مواجه شده­اند. برای هضم این ماجرا، یا
خود را به سمت مرگ پرتاب کرده­اند یا در حوزه بین مرگ و زندگی باقی مانده­اند.
نکته اینجاست که این مرگ الزاماً مرگ سیاسی نیست، البته خیلی جاها هست، حتی بعضی
جاها مشکوک است، مثلا در داستان «به استناد پاسگاه» پیرزنی که هی می­گوید: «به
پدرش گفتم باید برویم پاسگاه.» همه خرده­روایت­ها گفته می­شود، از جمله همین پسر
دانشجو که گم شده است. همه در هاله­ای می­پیچد و معنای مازاد بر خود دارد و کسانی
که در این دهه و این روزگار در ایران زندگی کرده باشند معنای آن را می­فهمند. این­که
یک نفر نوه­اش گم شده باشد و ساده­لوحانه اصرار کند: «خیابان­ها غلغله‌ست… سرکار ستوان، به پدرش گفتم
بایست رفت پاسگاه…» این گم شدن چیست؟ این خوانشی است که فقط از جانب خواننده
ایرانی در این دهه درک می­شود.

در داستان «روشنای یلداشبان» که به نظرم بهترین
داستان و نقطه ثقل مجموعه است، می­بینیم که پیرزنی در فضای سرد و برف و شب یلدایی
که به طبع زودتر از همیشه تاریک می­شود، با دوتا بقچه سنگین کنار جاده برف­آلود
ایستاده و هیچ­کس او را نمی­بیند و هیچ­کس سوارش نمی­کند. ناگاه مردی می­آید و
سوارش می­کند و در طول راه با جمله­های خیلی کوتاه، انگار مجالی نیست برای زندگی و
این جمله­ها باید گفته شود، پیرزن داستان دخترش را واگویه می­کند: «قدر جوانی‌ات
را بدان پسرجان، مروت نیست. یکی مثل خودت، جوان، خانواده، بانزاکت، می‌خواست
بیاید خواستگاری یک‌دانه دختر من. نشد ببینمش، می‌گفتند
خوب پسربراری است. همین‌جایی بود، با هم تهران دانشگاه می‌خواندند.
شب‌چله‌ی خواستگاری، به دیدنِ پسر نکشید.» بعد با یک جمله کوبنده:
«پایشان به رشت رسید، به
خانه نرسید. رفتند که رفتند. بردند که بردند.» ناگاه ماجرا را از یک ماجرای
خوب، به یک فاجعه وحشتناک تبدیل می­کند و در عین حال نمی­گوید چرا نرسیدند. خوانشی
است که ما می­کنیم. بعداً می­فهمیم پیرزن صبح همان روز مرده و متولی قبرستان متوجه
می­شود یک نفر از قبر خودش بیرون آمده و رفته و جای پاهایش هست. پیرزن به آن­یکی
قبرستان رفته است. قبرهای انتهای قبرستان بتن هستند و سنگ قبری نیست. و این باز نشانه
است. یا اینکه نگهبان قبرستان با خودش واگویه می­کند: «آخر این‌جا که چیزی گیرش نمی‌آید، کفن هم ندارند مادرمرده‌ها.» این جمله­های مینیمالیستی
ناگهان داستان را به یک لایه عمیق­تر می­برد: چرا اینها کفن ندارند؟! و بعد ناگاه
متوجه می­شویم که در جهان مردگانیم. راننده­ای هم که پیرزن را آورده یک تواب است و
خرده­روایت دیگری دارد: «طاقت
ندارم خانه آرام بگیرم. همیشه کم­طاقت بودم. رفیق‌هام
طاقت داشتند، نگفتند و مُردند؛ من طاقت نداشتم، گفتم و ماندم. حالا سرگردانم، صبح
تا سحر. از هر دو افتادم.» یا: «مسافرکشیِ
مجبوری… درس خواندیم که چی… رفقا نگفتند چه فایده، ما گفتیم چه فایده… نه
کار و باری، نه قبل و بعدی؛ هیچ… زنده‌بلا، مرده‌بلا…»
یا: «از قرار معلوم، هم آن‌ور
که اونا رفته­ن، هم این‌ور که ماییم، یک­جوره. شهر را ببین.» انگار این جهان خیلی
هم با آن جهان فرق ندارد. شهری که برف آمده و هیچ­کس بیرون نیست و انگار خاک مرده
رویش پاشیده­اند. مرز بین جهان مردگان و زندگان نازک شده است. راننده به دلیل
اینکه تواب است و رفقایش را رها کرده، روحش مرده و جسمش زنده است. انگار در برزخ
است. به همین دلیل می‌تواند پیرزن مرده را ببیند. رابط بین جهان مردگان و زندگان
است. بعد دیگر خواننده غرق می­شود در جهان مردگان: «جوان­ها هر یک گوشه­ای،
تاقباز، دمر، درازکش، تکیه داده، بر خود خمیده، درون یک گور بزرگ گورستان «تازه­آباد»
رشت بودند. میان آن تنگ­جا، هر یک به سمتی دست و پاهاشان رها بود. دست یکی بر گردن
این، پای یکی بر کمر دیگری، سر یکی بر سینه­ی آن.» با آمدن پیرزن رستاخیز می­شود و
جوان­ها بلند می­شوند و به صورت عادی زندگی می‌کنند: «با دیدنِ پیرزن چشم باز
کردند. لب­هاشان آرام به لبخندی کش آمد، بعد خندیدند، بعد بلند خندیدند؛ بعد ناگاه
های­وهوی­شان بلند شد و صداشان پیچید.» در باور عامیانه می­گویند شب­جمعه مرده­ها
آزادند و می­توانند هرجا دل­شان خواست بروند. این شب­جمعه، شب یلداست که مرده­ها
راحتند. مردگان با نذر پیرزن توی گور جمعی سور و ساتی برگزار می­کنند.

در بقیه داستان­ها هم سایه مرگ را می­بینیم که روی
زندگی افتاده است. همه­شان یک فقدان و از دست رفته دارند و هرکدام با این ماجرا یک­جور
کنار آمده­اند. بعد از این داستان، داستان «پونه» را خیلی دوست دارم. تصویر دست
سفید دختربچه که از زیر چادر بیرون می­آید تا نذری را بگیرد، و همان دست سفید،
بیرون می­افتد از قالیچه­ای که او را در آن پیچیده­اند تا در باغچه حیاط خاکش کنند
چون اجازه دفن دختر را در قبرستان شهر نمی­دهند. بدون اینکه صحبتی شود که چرا. هیچ
اشاره­ای نمی­­شود که دختر در چه گروه سیاسی بوده، چه کار می­کرده، چه شده. اما ما
می­دانیم این مرگ، مرگی است که اجازه عزاداری هم به عزادارانش داده نمی­شود. هر
خواننده­ای، حتی اگر خوانش تاریخی نکند، این موضوع را درک می­کند. انگار مادر بیش
از این­که عزادار دخترش باشد، نگران این است که روزی بفهمند دخترش اینجا دفن شده
است. یعنی حالی بین اضطراب و سوگواری و نهی شدن از عزاداری.

می­توانیم دو خوانش از این داستان­ها داشته باشیم؛
یک­بار خوانش تاریخی کنیم. یک­بار خوانش تاریخی نکنیم. در این حالت، بدون این­که
سفیدخوانی کنیم، با داستان­هایی روبه­روییم که به طرز عجیب­ و غریبی با رانه مرگ
ناخودآگاه ما ارتباط برقرار می­کنند و خیلی تلخ­اند. شاید به خاطر فضای این
روزهاست که وقتی این مجموعه داستان را می­خواندم احساس می­کردم چقدر به مرگ نزدیکم
و از آن نمی­ترسم، مرگ هم یکی از عناصر زندگی است و چیزی دور نیست، از بس به مرگ
نزدیک شده­ایم. شاید برای مخاطبی که در این شرایط زندگی نکرده، خیلی غافلگیرکننده
باشد که آیا می­شود مجموعه داستانی نوشت این­چنین در ستایش مرگ؟ البته نه در ستایش
مرگ، شاید در ستایش سوگ. به شکل زیباشناسانه‌ای سوگ را نشان دادن.

در داستان «یحیای زاینده­رود» با اینکه آن نوزاد
ربطی به ماجراهای سیاسی ندارد اما پدرش می­گوید: «همان بهتر که بچه­م بزرگ نشده، رفت. بزرگ بشود که چی
بشود؟ جوان بمیرد و داغ به دل من و مادرش بگذارد؟ جوان بشود و برود دانشگاه و…؟
جوان بشود و برود جنگ…؟ جوان بشود و برود توی شلوغی­های خیابان و…؟ یا هزار
جور مرگ و میر دیگر؟» یعنی مرگ اینقدر ارزان است و در دسترس که حتی پدر برای کودک یک­­روزه­ مرده­اش
عزاداری نمی­کند، چون پیشاپیش احساس می­کند این فاجعه می­تواند اتفاق بیفتد و هر
لحظه فرزندش می­تواند ازش گرفته شود. این داستان هم تصاویر و فضاسازی فوق­العاده
زیبایی دارد، مثلا: «پرستار
گفت: «شما پدر بچه هستین؟» سر تکان دادم. یکهو گفت: «متأسفانه مرده.» سقف را توی
سرم کوبیدند. سر راست نکردم؛ همان‌طور
به صندل‌های سفید پرستار
خیره ماندم. گوشه‌ی
یک لنگه‌اش کمی‌ باز شده بود، دو تا کوک می‌خورد درست می‌شد. صندل‌ها تسلیت گفتند و رفتند. دنبالشان رفتم.
گفتم: «نعش رو می‌خوام.» تعجب کرد. می‌توانستم
نگیرم. زیر یک عالم کاغذ را امضا کردم. بعد بی‌انصاف رفت با یک جعبه‌ سفید برگشت؛ رویش نوشته بود: صندل طبی دکتر
شولز.» و بعد پدر، کودک مرده را در اصفهان به گردش می­برد. اصولا آدم‌های این مجموعه انگار
درگیر جهان واقعیات و آدم­های واقعی نمی­شوند. بیش­تر درگیر آدم­هایی هستند که
کسانی را از دست داده­اند و در حال دیالوگ با جهان مردگاننند.

در داستان «روضه­الشهدا» فرم تقطیع زیادی به رخ کشیده می­شود،
هرچند نتیجه­اش طوری است که داستان خیلی تأثیرگذار از آب درمی­آید. پلات برجسته و
ویژه است، به همین دلیل خواننده باید حرفه­ای باشد، یا لااقل دو بار داستان را
بخواند تا بتواند وارد ساحت آن شود و درکش کند. اما داستان­های دیگر، پلات پیچیده­ای
ندارد که جلوی زیست داستان را بگیرد. نه زبان­آوری­ای که بیش از اندازه باشد، نه
پلات عجیب و غریبی. در داستان­های «پونه» و «روشنای یلداشبان» روایت خطی است،
اطلاعات خیلی اتفاقی داده می­شود. در داستان «قصه به سر نمی‌رسد» نیز همین­طور. در
این داستان با یک «ناداستان» سروکار داریم. زنی مدام قصه­ای را (دختری در دهه شصت
به پسری خیانت کرد و ولش کرد و رفت و هیچ نشانی از خود به جا نگذاشت) برای بچه­هایش
می­گوید و پدر سکوت می­کند و ما احساس می­کنیم این واقعیت نبوده و چیزی فراتر از
این بوده و هیچ­وقت گفته نمی­شود که چه بوده. این شیوه قشنگ­ترین رویکرد به یک
فاجعه است، فاجعه­ای که هرگز گفته نمی­شود. داستان اصلی که قاعدتاً باید گفته شود،
گفته نمی­شود و ما فقط حول داستانی که گفته نمی­شود، مدام چرخ می­زنیم و با سایه­ها
و وجوه گفته نشده این داستان، کل داستان شکل می­گیرد و تکنیک­ورزی پیچیده­ای هم
صورت نمی­گیرد.

کیهان خانجانی روی داستان­ها نایستاده و امرونهی نمی­کند.
داستان­ها سرراست و درستند. نویسنده سعی نکرده داستان­ها را با زبان معیار بنویسد.
در مورد زبان رمان «بند محکومین» که یکی از رمان­های برتر دهه ۹۰ است قبلا نوشتم.
هم زبان خلافکارهاست و هم زبان خلافکارهای رشتی. یعنی زبان گیلکی را زبان معیار
قرار داده و بعد زبان خلافکارها را، به عنوان اعوجاج از زبان گیلکی، با آن تلفیق
کرده و به یک زبان سوم ویژه رسیده که خیلی جذاب است. در این کتاب هم به نظر می­آید
نویسنده به زبان مینیمالیستی­ ویژه­ای رسیده که یک­سری از خصوصیات زبان را حفظ می­کند
اما مضاف و مضاف­الیه و موصوف و صفت را تغییر می­دهد. این جابه­جایی را به عنوان
یک خصیصه حفظ می­کند و در خدمت آن مینیمالیسم زبانی می­گیرد. به همین دلیل، وقتی
به مرز بین جهان مردگان و زندگان و به سمت رانه مرگ می­رود، زبان تقلیل یافته و
برساخته است. زبان، برساخته­ای است که برای مردگان می­سازد یا برای آدم­هایی که در
جوار مرگ هستند؛ زبانی کوتاه و مقطع، با حفظ خصوصیات محلی و استفاده از توانایی­های
آن، و به زبان سومی می­رسد؛ یعنی زبان مرگ، زبان انسان سوگوار. شاید جاهایی حس
سانتیمانتال به دست بدهد، مثلا در داستان «روشنای یلداشبان»، همان شبی که دختر می­خواهد
با دوستانش از تهران به رشت بیاید، باید اتفاق دستگیری بیفتد؟! اما اگر منطقی نگاه
کنیم، می­بینیم که آنها معمولا به شهرستان­های کوچک خودشان برنمی­گشتند و اگر برمی­گشتند،
شناسایی شده و دستگیر می­شدند. پس برای چه برمی­گردند؟ برای ازدواج. یعنی منطق
حاکم عملا ایجاب می­کند که این اتفاق بیفتد. یا در همین داستان، پیرزن که سوار
ماشین می­شود، ترومای خودش را دارد و راننده ترومای خودش را. به محض این­که پیرزن
ترومای خودش را می­گوید، راننده با علائم ارتباطی که با ترومای خودش دارد ارتباط
برقرار می­کند.

نویسنده در این مجموعه، زبان موجز و مینیمالیستی و خاصی
برای انسان سوگوار پیدا کرده است. مثلا در داستان «پونه» چقدر این مادر کم­گو است.
اصلا جمله­ای گفته نمی­شود، حتی عزاداری ویژه­ای از این زن نمی­بینیم، فقط غروب­ها
که نور انعکاس پیدا می­کند روی برگ­های باغچه، زن می­ایستد و نگاه می­کند تا مبادا
دست دخترش که در باغچه دفنش کرده­اند، معلوم شود. مینیمالیستی بودن و رویکردی که
نویسنده به زبان دارد، جلوی رمانتیسیسم و احساساتی شدن را می­گیرد. زمانی با مرگ
مواجه می­شویم و زمانی مرگ بر ما وارد می­شود. وقتی مرگ هجوم می­آورد به سمت ما و
داستان آشوب و بغض در درون خود دارد، زبان کم­گو است. کلمات باید خاص و اندک
انتخاب شوند تا بغض را بتوانیم در فضای داستان تسری دهیم. به غیر از داستان «روضه­الشهدا»
که فکر می­کنم یک مقدار تکنیک­ورزی­اش زیاد است، با بقیه داستان­ها این مشکل را
نداشتم. اتفاقاً در مورد عنصر زبان خیلی موفق بوده است.

آماری وجود دارد از دهه ۶۰ که خیلی از زن و شوهرهایی که
عقیم بودند، ناگهان بچه­دار می­شوند. در تحقیقات معلوم شد که آدم­ها وقتی به مرگ
نزدیک­تر می­شوند و رانه مرگ سایه­اش را روی زندگی­شان می­اندازد، رانه زندگی
آنقدر قوی می­شود که باعث شده آدم­های عقیم باردار شوند. همین حالت در این کتاب
وجود دارد. این قانون طبیعی است. هرچه مرگ زیاد می­شود، انسان به طور غریزی به سوی
زایش می­رود. در عنوان کتاب، کلمه «زاینده­رود» در کنار کلمه «یحیی» این حس را در
من ایجاد کرد که نویسنده دارد تکلیفش را با مرگ­هایی که خود را با آنها درگیر می­دیده،
تسویه می­کند و بعد از این قرار است زایشی به وجود بیاید که همین داستان­ها نوشته
شوند که به صورتی زیبایی­شناسانه سوگ نویسنده را بیان می­کند. انگار نویسنده جنازه­ای
را از دوشش بر دوش کتاب گذاشته و با خلاقیت از آن سوگ گذشته است. آدم­های درونگرای
این کتاب با سوگ­شان انگار آواز می­خوانند.

  • گفته‌های سرکار خانم مهسا محب‌علی (نویسنده، منتقد و مدرس داستان) در جلسه
    نقدوبررسی مجموعه داستان «یحیای زاینده رود» در «خانه کتاب پیدایش» که از روی فایل
    صوتی پیاده شده است.

سیمرغ‌ در قرنطینه‌ی قدرت (۱)/علی مسعودی‌نیا

نقدوبررسی رمان بند محکومین

   پیش از اینکه درباره مختصات رمان بند محکومین
بگویم، می‌خواهم نسبتش را با جریان رمان‌نویسی در روند تاریخ ادبیات معاصرمان
بسنجم. اتفاق خوشایندی است این رمان اما سرنوشت رمان ایرانی در دهه‌های اخیر چنین
بوده که باید چند سال متمادی منتظر بمانیم تا اثری نوشته شود که آدم را جاکن کند و
نسبتی مترقی با پیشینه‌ی رمان نویسی ایرانی برقرار کند؛ یعنی هم این نسبت را با
پیشینه‌ی رمان ایرانی داشته باشد و هم نوآورانه باشد. این دست اتفاقات دیر به دیر
می‌افتد. اما درست در لحظه‌ای که نااُمید می‌شویم و می­گوییم دیگر کار رمان در ایران تمام شده و اثری نیست
که آدم را به وجد بیاورد و حرف تازه‌ای داشته باشد، خوشبختانه اثری به عرصه می‌آید
و باز امیدوار می‌شویم. «بند محکومین» یکی از این آثار است و از رمان‌هایی است که
هم نسبتی مترقی با گذشته رمان نویسی در ایران برقرار می‌کند و در عین حال هم
«رمان» است و هم «ایرانی». اهلش می‌دانند که کنار هم قرار گرفتن این سه خصلت اصلا
ساده نیست، به خصوص اگر به دنبال اثری باشیم با کیفیت‌های هنری تراز اول.

این
سه خصلت چگونه در «بند محکومین» جمع شده است؟ یک بخش قضیه این است که این رمان قصه‌گویی
شیرین دارد و اولویتش با پرداخت و روایت قصه است، در عین حال ما با رمانی ضدجریان
طرف هستیم؛ یعنی رمانی که نسبت چندان نزدیکی با جریان غالب داستان نویسی دو دهه‌ی
اخیر ما ندارد؛ مقصود رمان های شهری و آپارتمانی واقع‌گرا با تمرکز بر معضلات قشر
متوسط است که از اواخر دهه هفتاد گریبانگیر ادبیات ما شده. بند محکومین اثری است
که نویسنده‌اش به دستاورد نو و فرم خلاق فکر کرده اما رویکرد تکنیکال و تجربه‌گرایانه‌ی
او مانع قصه گویی نشده است. پس از این منظر رمان مهمی است و اهمیتش هم بر همگان
پیداست، اما فکر می‌کنم در سالیان آینده اهمیتش بیشتر خواهد شد و در مواردی حتی
بدان ارجاع خواهیم داد.

   چرا این رمان نسبتی با پیشینه‌ی رمان نویسی ما
برقرار می‌کند؟ از خصلت آشکارا هزار و یک‌شبی اثر که بگذریم، شخصا این رمان را به
نوعی از تیره و طایفه رمان «سنگ صبور» می‌دانم. آن روایت‌های مجزا که هرکدام
جداگانه به سرانجام می‌رسند و نهایتا تجمیع می‌شوند و در کنار هم زنجیره‌ای وصلشان
می‌کند و کلیت بزرگتری را می‌سازند.    اما چوبک
از ناتورالیسم به سمت نوعی رمانتیسیسم سیاه حرکت می کند. داستان‌های چوبک در اسفلِ
اماکن دنیا اتفاق می‌افتد. هر چقدر آدم‌های چوبک با خیال راحت و ناامید از رستگاری
به سمت مرگ حرکت می‌کنند، اما در بند محکومین آدم‌ها با تفکر کلبی مسلکی هی برای
خودشان آرمان تراشی می‌کنند. این‌جا ما در حقیقت انتخاب آدم‌های مطرود و فرودست
اجتماع را در یک فضای بسته می‌بینیم که اتفاقا به زور بنگ هم که شده می‌خواهند
رویای رهایی و رستگاری را زنده نگه دارند. از طرفی این رمان واگرایی دارد
نسبت به‌ آن چیزی است که ما  به عنوان
ادبیات زندان در سنت داستان نویسی و شعر خودمان می‌شناسیم. نزدیک ترین شعر مدرن ما
که هم ساختار روایی دارد و هم تعدد کاراکتر و در زندان می‌گذرد و در نگاهی کلان
فرمی مشابه «بند محکومین» برای روایت انتخاب کرده «زندگی می‌گوید: اما باید زیست» مهدی
اخوان ثالث است. آنجا هم یک راوی داریم که در مواجهه با سایر زندانی‌ها، قصه‌شان
را تعریف می‌کند و معنای زندگی را به شکلی فلسفی و اندیشه‌ورزانه به چالش می‌‌کشد.
یا «ورق پاره‌های زندان» و «پنجاه و سه نفر» بزرگ علوی. جهان‌واره‌ی زندان‌ در این
دو اثر هم‌خانواده با «بند محکومین» دست کمی از دانشگاه و محل گردهمایی نیروهای
خیر و اندیشه‌ورز جامعه در مقابل مشتی سفاک ندارد و همیشه آن طرف یک مشت آدم سنگدل
داریم و مشتی مظلوم این سو. از این نظر رمان بند محکومین وجه پارودیک پیدا می‌کند.
یعنی در آن هیچ اثری از آرمان و تعهد نمی‌بینید، چون اینها یک مشت مجرم واقعی
هستند و بزهکاری در پرونده‌شان ثبت شده. در سایر داستان‌ها و رمان‌های ایرانی که
در محیط زندان می‌گذرد، چنین اتمسفری را نمی بینیم و این اثر از این نظر هم مهم
است. جای آنکه وجه ایدئالیستی آدم‌ها را ببینیم که همیشه در ادبیات زندان تکرار می‌شود،
چه در نانفیکشن چه در فیکشن، در اینجا یک وجه دارونیستی را می‌بینیم. چیزی که محرک
اولیه تمام آدم‌هاست غریزه است و بعد گزارش غرایز این آدم‌هاست که در این محیط
گرفتار آمده‌اند و اتفاقا در همین کنش غریزی است که وجوه انسانی و شریف این آدم‌ها
هم کم‌کم هویدا می‌شود. در غیاب حضور فیزیکی ساختار قدرت با آن معنای معمولش، ما در
«بند محکومین» نیروهای درونی انسان را در ماهیت‌های خیر و شر می‌بینیم که در محیط
زندان بروز می‌کند.

۲٫

    ساختار این رمان ساختاری هزارویک‌شبی است که
ساختارگرایان به آن می‌گویند «ساختارهای کشویی» یا «زنجیره‌ای» یا «درونه‌گیری».یعنی هر داستانی را که باز می‌کنیم یک داستانی از درونش درمی‌آید و از دل آن
داستان دیگر و… همان فرمولی که در هزارویک شب موجب می‌شود شهرزاد یک شب دیگر هم
به زندگی خود اضافه کند.

نکته‌ی
بسیار مهم این رمان این است که نویسنده با استفاده از یک شگرد و شیوه‌ی روایت کهن
و ظرفیت‌های ادبیات کلاسیک به داستانی می‌رسد که به سمت روایت پسامدرن می‌رود. در
این رمان یک شاهد نزدیک داریم، یعنی یک راوی نزدیک به رخدادهای هزارویک شبی. از
طرفی، این شاهدِ رخدادهای داستانی، راوی نامعتبری است که از یک سو اغراق می کند و
از سوی دیگر همه چیز را با جزئیات و اطناب معناداری تعریف می کند و سیستمی که مورد
استفاده قرار می دهد سیستم نقالی/تذکره‌ای است؛ یعنی باز کردن مبحث، معرفی یک
شخصیت تازه، سپس رساندن به لحظه حادثه، و بازارگرمی کردن برای اینکه آن لحظه پایان
تعلیق و بستن ماجرا دیرتر و دیرتر اتفاق بیفتد. سیستمی که کاملا در آثار کلاسیک
ایرانی وجود دارد، به طور مثال در هزارویک شب یک بستر را تا جایی پیش می برد که
مثلاً روایت در بغداد می‌گذرد، بعد می‌گوید: و اما بشنوید از امیری در هندوستان. و
به این ترتیب شنونده را نگه می‌دارد، و بخشی از این خصلت برمی‌گردد به این که یک
سیستم نقل شفاهی به نقل مکتوب بدل شده است. خط اصلی چنین است که ما بدانیم سرنوشت این
دختر چه می‌شود. با این اوصاف، نویسنده خط اصلی را ایجاد می‌کند و بعد در تمام
فصول، غیر از چند فصل آخر که کارش با شخصیت ها و روند ماجرا تمام می‌شود و می‌خواهد
به فرجام بپردازد، بخش‌های دو اپیزودی برای رمان در نظر می‌گیرد. نویسنده در
اپیزود اول یک داستان کوتاه را در مورد بیوگرافی شخصیتی تمام می‌کند و در اپیزود
دوم وقتی کاراکتر را می‌شناساند، موضع آن کاراکتر را نسبت به فردی که دارای عناصر
زنانه بسیار ظریف است و برانگیزاننده برای آدم های توی زندان هم هست، روشن می کند.
بدین شکل شاهد تأثیری هستیم که روند رخدادها بر آدم‌های توی زندان ایجاد می‌کند.

   کیهان خانجانی ازیک سو خصلت ناتورال را به
روایت تزریق می‌کند و از سویی با اغراق و نامعتبربودن روایت و ارائه کاریکاتورگونه این اوصاف، یک وجه اکسپرسیونیستی
به آن می‌افزاید. این دو وجه کنار هم قرار می‌گیرند، یعنی دو سبکی که در پیش‌فرض‌ها آشتی
ناپذیرند، با یکدیگر همنشینی دارند. چرا؟ چون در نهایت، این ادغام همان چیزی است
که به نظر می‌رسد هدف تماتیک اثر بوده: حرکت کل رمان به سمت نوعی طنز سیاه. حتی وقتی
رمان تمام می‌شود، نمی‌فهمیم که شخصیت دختر بود یا نبود، یعنی در مورد جنسیتش جای
شک باقی ست، و یا راوی راست می‌گفت یا دروغ. فارغ از این که بخواهیم بگوییم این
ویژگی خصلت پسامدرن است، بیشتر خصلت ابزورد است؛ یعنی بلاتکلیفیم نسبت به سوژه ای
که کل رمان را با آن سیر کرده ایم. سوژه‌ای که نقال ماست و معطل‌مان کرده که به
قطعیتی در مورد سرنوشت آدم‌های داستان برسیم، ما را به نتیجه ای نمی‌رساند. این
شیوه، رمان را از حیثیت کلاسیکش خارج می‌کند.

   نکته خیلی مهم این است که در این رمان یک
شهرزاد مذکر داریم در یک دنیای مردانه بسیار خشن؛ جایی که مردان از تعرض دیگری در
امان نیستند، یعنی به شکلی سمبلیک نگهبانی از ساحتِ تنانه‌ی فرد در این محیط دارد
اهمیت پیدا می کند. چیزی که تعادل اصلی را در رمان برهم می زند ورود دخترواره است
که اوصاف راوی در باره‌اش «فانتاسماتیک» است؛ جاهایی به نظر می رسد او را با عشق
آرمانی اش که دخترِ فامیل باشد یکسان می گیرد. دختر به درست یا غلط – چون روی هیچ
حرف این راوی نمی شود حساب کرد و ما به جنسیتش هم شک داریم – با یک تصویر اثیری
وارد زندان می شود و ما متوجه می‌شویم همه آدم ها که در زندان گرد هم آمده اند
عشقی دارند که معمولا آن عشق مونث است. پس تعداد زیادی زن آرمانی خارج از آن
چهارچوب سلول و دیوارهای زندان وجود دارد. این موضوع در شبکه معنایی داستان به شدت
دخیل می شود. در مورد پرداخت شخصیت زن در این رمان چند شیوه صورت می‌گیرد.
یکی استحاله از لکاته‌ای که هیجانِ تنانه ی مردها را برانگیخته تا زن اثیریی که در
پایان بندی راوی به شکلی شاعرانه می‌گوید اصلاً کی بود چی بود؟ زن بود؟ نبود؟ یعنی
سیر استعلای شخصیت زن از یک شخصیت کاملاً فیزیکال که همه دندان تیز کرده‌اند
برای کامجویی از او، طی روند داستانی به خاطر تحولاتی که حضورش در دیگران ایجاد می‌کند،
آن عنصر زنانه‌، رأفت نهاد انسانیِ آدم‌ها را بیدار می‌کند و وجه استعلایی می‌یابد؛
تا جایی که حضور فیزیکی‌اش از بین می‌رود، انگار ناپدید شده است، یعنی از  لکاته بودن خارج و اثیری شده است. او تمام زن‌های
اثیری زندگی این‌ زندانی ها را در خودش مجموع کرده و مثل سیمرغ حیثیت سمبلیک برای
آدم‌های رمان ساخته است. به همین دلیل، وجه فمنیستی رمان خیلی می‌تواند پررنگ
باشد. حضور این زن با شیوه‌ی روایت راوی ما را به جواب درستی نمی‌رساند.
مسلماً
نمی‌توانسته زن باشد یا بگوییم شاید زن بوده و بابت موردی خاص آوردندش که مثلاً یک
گفتمان سیاسی اجتماعی بیرونی باعثش شده است و… به هر حال فقط انواع و اقسام
فرضیه‌ها را در موردش می‌توانیم مطرح کنیم.   

۳٫

   در باب چیستی و چگونگی کارکرد دو عنصر نماد و
زبان درباره‌ی این اثر زیاد گفته و نوشته‌اند. هنر کیهان خانجانی این است که می‌توانیم
متوجه معنای غایی و ضمنی هیچکدام از نمادها نشویم و باز هیچ اتفاقی هم برای داستان نیفتد
و می‌توانیم متوجه‌اش بشویم و ارزش افزوده‌ای در داستان از لحاظ کیفیت و ساختار و
شبکه‌ی معنایی داشته باشیم. نمادهایی را در این اثر می‌بینیم که برای خواننده ی
«اهل» است که اشراف بیشتری به کار دارد. در لایه‌های شبکه معنایی، نمادهایی هم
وجود دارد و ممکن است خیلی مهم باشد اما فارغ از این، رمان باز دارد کار خودش را
می‌کند. این طور نیست که با ندانستن و نشناختن آن نمادها، رمان برایمان فرو بریزد
و گنگ بشود و هیچ چیز از معنای اثر دستگیرمان نشود. نکته‌ی دوم درباره‌ی زبان اثر
است که به عقیده‌ی گروهی از خوانندگان گنگ و اغراق‌شده و امثالهم توصیف شده است.
باید به این مساله دقت داشت که اتفاقا این اثر دارای دستاورد زبانی ویژه‌ و نوینی
است. خانجانی از ظرفیت‌های گویش گیلکی نهایت استفاده را برده و به نوعی آن‌ها را
در زبان فارسی اجرا کرده است و به همین دلیل انبانی غنی از واژه‌ها و اصطلاحات و
امثال به زبان فارسی معیار پیشنهاد داده است. در مورد اغراق و شیوه‌ی چیدمان ارکان
جملات و سایر کارهای زبانی هم باید توجه داشت که اثر در درون خود به قرارداد زبانی‌ای
که گذاشته وفادار است. دیگر نباید در بررسی کیفیت زبان اثر آن را با زبان معیار
بیرون اثر قیاس کرد.

   نظریه تاریخی‌گری نوین که فوکو به آن اشاره می‌کند،
یک‌جورهایی ربط مستقیم به
این رمان دارد، یعنی مفهوم و تبارشناسی قرنطینه. زندان در حقیقت نوعی قرنطینه است.
فوکو هم وقتی در مورد تبارشناسی زندان صحبت می‌کند و می‌خواهد بررسی کند که از کجا
می‌آید، می‌گوید که وقتی اکثریت چیزی را می‌خواهند و اقلیتی که در میان‌شان هستند
آن را نمی‌خواهند، آن اقلیت را قرنطینه می‌کنند. فوکو از جذام خانه ها شروع می‌کند.
در جذام خانه آدم‌ها درمان نمی‌شوند بلکه فقط قرنطینه می‌شوند تا جامعه آن ظاهری
را که مایل نیست ببیند، از خودش حذف کند. آن تصویری را نشان بدهد که دلش می‌خواهد
از خودش نشان بدهد. در مورد دیوانگان و دارالمجانین نیز به همینگونه. برای این که
دیوانه‌ها –  «دیو» بعلاوه «آنه» –  برعکس انسان‌ها رفتار می‌کنند و به این جهت که
رفتار معکوس انسان ها را انجام می‌دهند قرنطینه می‌شوند. سوال مهم هم در کتاب
«تاریخ جنون» همین است، اگر حق با دیوانگان و چیزهایی که آنها می‌بینند باشد، چه
جوابی داریم که به تاریخ بدهیم؟ و همینطور فوکو در آثار دیگرش می‌رسد به سازوکار
بیمارستان و مدرسه و البته زندان. در بند محکومین جماعتی را می‌بینید که مطرود از
جامعه و درگیر مناسبات بیمارگونه خشن و پر از عقده ها و گره هایی بوده‌اند که در
این دنیای بی‌رحم از کودکی با اینها بوده است. هیچکدامشان در طول دوره زندان که به
نوعی باید دارالتأدیب باشد، تحول شخصیت نمی یابند؛ یعنی سازوکار زندان نیست که
اینها را دچار تحول می کند، بلکه ورود دختر است که بخش عاطفی شان را بیدار می کند.
اینها چه آدم هایی هستند و چرا قرنطینه شدند در بند محکومین؟ این‌ها محکوم شدند
چون قانون حکمی می‌دهد که اینها نسبت به آن قانون محکوم تلقی می‌شوند. پس نسبتشان
با آن قانون «مقابله» است، یک جور مقابله با ارزش‌های رایج، مقابله با قانونی که
دیکته شده است.

   رابطه این رمان را با جهان بیرونش چطور می‌شود
فهمید؟ در حضور ساختار نامحسوس قدرت، یعنی در حضور دوربین و نگهبان و بلندگو، هیچ
برخورد فیزیکی‌ای با عوامل کنترل‌ و سرکوب در طول رمان دیده نمی‌شود و این خیلی
ترسناک‌تر است، چون نمی‌بینیمش؛ مانند رمان ۱۹۸۴، قدرتی که نمی بینیمش اما در
حقیقت سلطه کامل بر ما دارد. یا رمان «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» نوشته کن کیسی
که در طبقه دوم تیمارستان آدم‌ها دارند از آدمیزادگی خودشان تهی می‌شوند و ساکنین
طبقه‌ی اول از این ماجرا بی‌خبر هستند؛ و اینجا، در دل دنیای کثیف بیرون، محکومینی
وازده را می‌بینم که یک دنیای زیرزمینی برای خودشان ساخته‌اند. مناسباتشان تغییر
نکرده و همانی هستند که بودند؛ متحول نشده‌اند، ادب نشده‌اند، کنترل هم می‌شوند، و
همچنان در همان کثافت دست و پا می‌زنند. اینها فقط قرنطینه شده اند. جامعه اینها
را نخواسته و ساختار قدرت اینها را نپسندیده است. اما مناسبات اخلاق که کاملاً در
این اثر به چشم می خورد، در نیمه رمان عوض می‌شود، جایی که زندانیان تصمیم قطعی می
گیرند که با این دختر باید چه کار کرد و چگونه رفتاری داشت.

   در واقع داستان زندان، یک نما و نمادی از
جامعه بیرون می‌تواند باشد که چنین محصولاتی را خودش با ساختار ناموزونش می‌سازد و
خودش هم دارد آن‌ها را در خودش قرنطینه و به شدت سرکوبشان می‌کند. آدم‌هایی که در
بخش روانشان دچار اختلالند. بیوگرافی هرکدام که مطرح می‌شود می‌بینیم سرشار از
سرکوب‌شدگی است و به خاطر تربیت و زندگی نامناسب و جهالت، حیثیت و هویت اجتماعی‌شان
را از دست داده‌اند. هیچکدام از این آدم‌ها اسم هم ندارند، همه مستعارند، همه تهی
شده اند از هویت و آن اسم های استعاره‌ای هم که دارند کاملاً ابزورد است، مثلاً
شاه دماغ یا عمووزیر یا سیاسیاسیا. زاپاتا که چقدر آیرونیک است به نسبت «امیلیانو
زاپاتا»ی واقعی و خصلت‌هایی که از او می‌شناسیم. اینها در دل این فساد جاری، سیستم
فاسد خودشان را دارند؛ کاملا هم کنترل شده، چون دوربین و بلندگو هست و تا موقعی که
شورش نکرده و قدمی برای عصیان برنداشته‌اند، مسئولین زندان کاری با اینها ندارند؛
آن لحظه‌ای که حس می‌کنند خیزشی دارد صورت می‌گیرد، حضور فیزیکی پیدا می‌کنند و
قیام را سرکوب می‌کنند. نکته‌‌ی دیگری که وجود دارد این است که حضور این زن یا
دخترواره در این جماعت مردانه عین ترکشی است که برمی‌خورد به یک کمپوزیسیون منسجم
و همه این‌ها را پراکنده می‌کند و همه آدم‌های داستان وادار می‌شوند که عکس العملی
نشان دهند. بخش عمده‌ای از رمان در واقع راجع به آدم‌هایی‌ است که جرأت ندارند به
اتاق این‌ها بیایند، اما نویسنده زاپاتا را واسطه قرار می‌دهد که حال آن‌ها را
برای ما تعریف کند و کم کم متوجه شویم که این مناسبات بیمارگونه یک ساحت و یک تصور
استعلایی است که آن زن ایجاد می­کند.

  1. بخشی از این نقد در مجله «سینما و ادبیات» منتشر شده بود و در اینجا متن کامل منتشر شده است.

علی مسعودی‌نیا

گربه‌ای به نام جامعه / سیدرضا محمدی

.

.

.

نقدوبررسی مجموعه داستان سپیدرود زیر سی‌و‌سه‌پل

  
شخصیت­های داستان­های کیهان خانجانی، هیچ­کدام آدم اُتوکشیده­ای نیستند،
آدم­هایی عادی هستند که همواره با ما زیسته­اند اما هیچ­وقت به چشم نیامده­اند.
این آدم­ها اصلا خودِ ما هستیم که معمولا در اتمسفری از فرزانگی، خود را مخفی کرده­ایم:
روزنامه­نگاری که آگهی تبلیغاتی می­گیرد؛ فارغ­­التحصیلی تنگدست که دنبال کار است
اما دانشگاه مدرکِ تحصیلی­اش را نمی­دهد؛ شالی­کاری که رونق برنج­های خارجی بازارش
را کاسه کرده، پس رو به قایقرانی می­آ­ورد اما امکانات پیشرفته­ی داراتران، جان و
جهانش را می­سوزاند؛ مأمور دولتی که هم­کاسه و هم­کیسه­ی قماربازان است؛ و دزدی که
بار دیگر به صحنه می­آید، درست به همان شکلی که مارکس در ابتدای هجدهم برومر لویی
بناپارت گفته بود: همه­ی شخصیت­های تاریخی دو بار به صحنه می­آیند، یک ­بار به
صورت تراژدی و بار دیگر به صورت کُمدی، و صورتِ کمدی­اش، نوستالژیِ صورتِ اول است.
این­که «مجرم همیشه به محل جرم بازمی­گردد» و این‌دفعه، این بازگشتن، با نوشتنِ جرم
و روایتِ دوباره­­ی آن جرم اتفاق می­افتد. حتی این دور و تسلسل، در روایت او، عمقی
تاریخی می­گیرد. عمقی که تاریخِ نابرابری 
و جور و بی­عدالتی را پدیده­ای امروزی نمی­پندارد، بلکه آن را بخشی از یک
روندِ ناروای تاریخی می­داند، روندی که روایتگرانش همواره در خدمت زر و زور بوده­اند.
دیالوگی در داستان «هجدهمین روز تابستان»، درباره­ی کشتار مرغ­ و خروس­ها، رازهای
این کتمان را می­گشاید: «تنها پیشرفتی که کرده­یم در سر بریدنه.»

    موقعیت­های
داستانی نیز در تقابلِ شخصیت­ها، معناها، و به عبارتی، تضادهای موجود و نکات عمیق
طبقاتی شکل می­گیرند. تقابل سوژه و ابژه، موقعیتی کاملا متضاد را در یک فضا نشان
می­دهد. انگاری این شخصیت­ها، نه از یک جامعه، بلکه از دو سیاره­ی متفاوت آمده­اند.
ذهن و عملکردِ زندگیِ هر یک برای آن دیگری، ناشناخته است. نویسنده با ادبیاتِ این
تضادهای طبقاتی، قاعده­ای مارکسیستی را اثبات نمی­کند، بلکه او یکی از زنده­ترین
موتیف­های تاریخ بشری را در داستانش قاب می­زند: داستان دارا و ندار، داستان فقر و
غنا.

   در داستان «شجره­ی
اتبیاع نان» این تقابل خودش را به صورت یک مونولوگ نشان می­دهد: «اگر من جای این
پسرک بودم، چه می­شد؟ و به خود جواب می­دهم، هیچ. حتماً تا حالا شلوارم را خیس می­کردم.»در داستان «سمت راست خیابان» باز همین تقابل خودنمایی می­کند. البته نوعِ این
تقابل، به قول­ اهل منطق، از نوع تقابلِ تضاد است؛ تقابلی که امکان دارد تغییر شکل
بدهد اما همواره به عنوان حکایتی حیاتی در طبیعت مجبور به بقاست. اوج این تقابل در
این داستان ایرانی، این دیالوگ است: «کی می­شه دیگرون از ما آگهی بگیرن؟» یعنی
قرار نیست، عملِ آگهی‌گرفتن توسط روزنامه­نگار از بیخ و بن بر باد شود، بلکه تنها
مسئله این است که نقش­ها کمی جابه­جا شوند.

    یکی دیگر از
نکات قابل توجه در داستان­های کیهان خانجانی، درهم ­تنیدگی، یگانگی یا همسان­پنداری
شخصیت­ها است. نویسنده روایت­هایش را در حالی­که بسیار ساده نمایش می­دهد و به
خلاف عرف داستان­نویسی فارسی که غرق شگردها و بازی­های فرمی است، کاملا خطی در
برابر ما به حکایت می­نشیند اما این روایت، یکباره رازآمیز می­شود؛ شخصیت­ها در هم
گم می­شوند، شخصیتی از دل شخصیتی و حکایتی از دل حکایتی سر بیرون می­آورند. انگاری
همه­ی آدم­ها، تیپ­ها و موجودات ذی­دخل در داستان، گونه­ها و زوایای مختلفِ
شخصیتیِ یک شخص باشند؛ پرسوناژهای متعدد از یک من، منی که در چهره­های متفاوت روی
می‌نماید و هیچ­کدام از اجزای یک داستان، خارج از شخصیتِ یک شخص وجود ندارند. پدر،
بخش دانا و امیدوار وجود اوست؛ مادر، حس­های رنجمویه و تلخ او؛ گربه، خود ِدلبر و
فریبای شخصیت اوست؛ و مردی بر روی بام، آرزوهای سرکوب شده­ی او.

    نویسنده به خوبی
توانسته این یگانگی و همسانیِ اجزا را به تصویر بکشد، بی­که به لقلقه­­های فلسفی و
روانشناسی بیفتد، و بی­­که به تظاهر به دانش­شگفتی. در داستان «هجدهمین روز
تابستان» روایت از دانشجوها، مرتب به مرغ و خروس­ها و بالعکس می­لغزد و بالاخره
معلوم نمی­شود کدام گروه در حال سربریده 
شدنند. همین­طور همسانیِ بین ستوان با 
قمارباز (لیلاج)؛ همسانیِ گربه با نویسنده با همسایه با معشوق (نازی)؛
همسانیِ راوی با شخصیت داستان (فراموشی)؛ و به همین شکل… . تقریبا در همه­ی
داستان­ها می­توان این شعبده را یافت. این شگرد را در ادبیات کلاسیک فارسی، صنعت
التفات می­گفتند؛ این­که تو از کسی دیگر حرف بزنی و منظورت خودت یا شخص سومی باشد.
اما در این­جا، این شگرد  و این شیوه­ی
روایت، از حد التفات می­گذرد و به نوعی به مسخره کردنِ جهانِ رنگارنگ می­پردازد؛
جهانی که در عین رنگارنگی، همه چیزش کُپی است. در این همسان­گری، او حتی ابایی
ندارد با حافظه­ی جهان نیز بازی ­کند، شخصیت­هایی را از تاریخ ادبیات و هنر بردارد
و داستانش را از جهان خود بگوید، این­که همه چیز مثل هم است؛ با ارجاع به این سطر
از کتاب «جامعه» که «زیر آسمان هیچ­ چیز تازه­ای نیست.» پس با این وصف، شخصیت­های
داستان­های اساطیری و غیره می­توانند دوباره زنده شوند و بار دیگر به صحنه بیایند.

    داستان «چشم­هایم
را می­بندم» شاید تکراری­ترین داستان تاریخ باشد و از جانبی تازه­ترین داستان:
زنده‌ای که دارد به گور می­شود. از تارکوفسکی تا هدایت تا بورخس تا بارتلمی و…
در جای­جای ادبیات عالم این قصه تکرار شده و همواره تازه بوده است: شک در امکان
وجود؛ شکی که فاصله­ی عدم و وجوب را از بین برمی‌دارد: او می­تواند زنده باشد، او
می­تواند زنده نباشد. در داستان «فراموشی» قهرمان مردی است که بر روی بام می­رود
(ویلون­زنی بر روی بام) و خلایق را به خود می­طلبد و سرانجام با گفتن این جمله که
«آخه این چه وضعیه!» بازمی­گردد. کسانی که فیلم «نوستالژیا» از آندره تارکوفسکی را
دیده­اند، همانند این صحنه را به یاد می­آورند، جایی که شاعرِ موردِ پرستشِ
تارکوفسکی بر روی مجسمه­ی زئوس می­رود و با گفتن این جمله که «این چه دنیایی است
که دیوانه باید به شما بگوید خجالت بکشید.» خود را به آتش می‌کشد. در داستان «؟»
نیز، افتادنِ نقش بر روی قبرها، نوعی اشارت می­تواند باشد به افتادنِ نقش در
داستان و فیلمِ «طالع نحس» و کنایه از وجود شیطان در پشت پرده­ی عالم.

    و نکته­ی آخر در
باب مجموعه داستان «سپیدرود زیر سی­وسه پل»، استفاده­ی نویسنده از نشانه­ها و بازی
کردن او با نشانه­ها است. نویسنده که نشان می­دهد اطلاعات و دانش خوبی از آثار
قدما، اساطیر و بارهای واژگان دارد، می­تواند به راحتی تاریخِ اصطلاحات و اتفاقات
را مورد استفاده و پرسش قرار بدهد. یکی از این نشانه­ها که در داستان­های او نقش
کلیدی دارد، خوابگردی است. در این کتاب مرتب با این معنی روبه‌روییم: آیا او خواب
است یا بیدار؟ این زندگی راستین اوست یا او دارد در خواب راه می­رود؟ و حتی گاهی
می­توان شک کرد که: کدام زندگی واقعی­تر است، زندگی در بیداری یا زندگی در خواب؟
اوج استفاده از این نشانه در داستان «همه­ی ما شاهدیم» آشکار است. این داستان،
حکایت خانواده­ای است که پس از شهادتِ پسرشان، هر شبِ جمعه، همه با هم، در خواب سر
قبر او می­روند. نام داستان حاکی از شاهد بودن و شهید بودن است. حکایت درباره­ی
قریه­ای است بدون شهید، و بعد شهادت یک نفر، و آن­گاه خوابگردیِ خانواده­ای به
صورت دسته­جمعی و مشاهده­ی اهلِ ­قریه. خوابگردیِ خانواده­ای که در خودآگاهشان
متألم شده­اند و در ناخودآگاهشان با این تألم همراه شده­اند. و قابلیتِ تعمیم آن:
جامعه­ای که درد کشیده و دارد در خواب راه می‌رود.

    به همین شکل در
داستان «سمت راست خیابان» بازی‌کردن با مفهوم چپ و راست؛ دعوای هماره­ی چپ با غنا
و دارایی، و برخورداریِ راست؛ این تقابل در رهروان دو جانب به چشم می­آید. آن­که
در جانب راست، شرکت و سکنی دارد، به ثروت و مکنت می­رسد و آن­که در جانب چپ، به
زحمت. راست و چپ، با مفهومی که در فلسفه­ی سیاسی به عنوان جریان­های محافظه­کار،
دولتی، اشرافی­منش و جریان­های معترض و انقلابی است، در این داستان رونمایی می­کنند.

   در داستان «لیلاج» جهان جز قماری بیش نیست،
قماری که همه در آن شریکند؛ از ستوان که نماد نظم و نظام است، تا کاسب و کشاورز و
پیش­نماز «عجب کسی، آمیرزا خودش پاکاره.»

    در داستان «سمت راست خیابان» ساعت به عنوان
نشانه­ی همگونی و همراهیِ دو نفر قابل بحث ­است. در ابتدای داستان که دختر برای گرفتن
آگهی می­رود، ساعتی ندارد و در آخر که او منشی شرکت شده، ناخودآگاه، نگاه همکار
سابقش به ساعت او می­افتد. همین­طور وقتی او از شرکتِ مردی که بعدها منشی­اش می­شود
بیرون می­آید، چادرش می­افتد و این نشانه­ای است که بعدها معلوم می­شود.

    و بالاخره در داستان «؟» به این عبارت توجه کنیم: «می­گویند تا هفت روز هیچ­کس زَهره نداشت جنازه را از زیر پای سربازان بیرون بکشد، صبر کردند تا همه­ی آنان رد بشوند، بعد.» مفهوم جنازه نیز در چند داستان کتاب استفاده شده است، به عنوان نشانه­ای از جامعه­ای که منفعل است. (در داستان «چشم­هایم را می­بندم» مجروحی هست که مرده انگاشته می­شود و قرار است توسط دوستانش تشییع ­شود و از او هیچ کاری برنمی­آید.) در داستان «؟»، مردی هست که زیر چرخ ارابه­ی سربازان می­شود و تا تمام سربازان از روی تن او نگذشتند، نشد جنازه­اش را بیرون بکشند. ارجاع به این عبارت از هگل که «تاریخ ارابه­ای است که از جنازه­ی انسان­ها می‌گذرد.» این انسان، تمام انسان­های یک جامعه است که زیرِ گذارِ ارابه­ی تاریخ له می­شوند. این نظمِ دروغینِ مستحکم، دارد جانمان را می­گیرد و هیچ­کس توجه نمی­کند.

سیدرضا محمدی (منتقد، نویسنده و شاعر افغان)

طنزِ تلخِ وضعیتِ ما

واســــازی واقعـــــیت در داســـتان‌های کوتاه حســـــین آتـــش‌پرور

.

یکی از ویژگی‌های
مکتب‌های ادبی را می‌توان در تعریف‌شان از واقعیت
دانست؛ یکی واقعیت بنیادین را خرد می‌داند (کلاسیسم)، دیگری احساس می‌داند (رمانتیسم)، یکی
سرشت می‌داند (ناتورالیسم)، دیگری عینیت می‌داند (رئالیسم)،‌ یکی رویا می‌داند (سورئالیسم) و…

حسین آتش‌پرور در
بیست داستانِ دو مجموعه‌ی «اندوه» و «ماهی در باد» دو سبک در واسازی واقعیت دارد
که منفک نیستند و مکمل‌اند و در یک کلمه مشترکند: فراواقعی‌کردن. یکی، شاعرانه
و فراوواقعی‌کردن واقعیت، مانند داستان‌های: و خاک، آواز باران، اندوه، ماهی در
باد، شبح، حفره‌ی یخی، چشم زنگاری، و ساس. دومی، تبدیل موقعیتِ واقعی به وضعیتِ فراواقعی،
مانند داستان‌های: زیر درخت کاج، یک روز بهاری، روز باشکوه، هضم دیگر، و سند سوم.
البته آثار واقع‌گرایانه‌‌ی مدرن هم دارد که چون ویژگی‌های این دو سبک نویسنده را
ندارند، ملاک این یادداشت نیستند؛ مانند داستان‌های: خاکسترها و ققنوس‌ها، دلشاد
باش ای ایران، علامت‌ها، ساعت ناتمام، سایه‌های سفید، مدال‌ها، انجمن گل و بلبل.

درونمایه‌ی غالب آثار
این دو مجموعه درباره‌ی مرگ و مردگان نیست، درباره‌ی کشتن و کشتگان است، و این دو
تفاوت اساسی دارند؛ اولی جبری‌ست و مرگ طبیعی، حال آن‌که دومی یا توسط فردی دیگر
رخ می‌دهد (که در این آثار موضوعیت ندارد) یا توسط امر قدرت، که مسأله‌ی بسیاری از
داستان‌های کوتاه این نویسنده است.

بسیاری از این داستان‌ها
درونمایه‌‌ای دارند که می‌توان به شکل مماثله گره زد به روایتی تاریخی از زادگاه نویسنده، خراسان: سپیدجامگان
و مبارزه‌شان با سیاه‌جامگان و کشته‌شدن‌شان. و این واقعیتِ مبارزه کجا به سرحدات
خود می‌رسد و تبدیل به فراواقعیت می‌شود؟ زمانی که دوره‌ی تاریخی این داستان‌ها را
بر دوران عباسیان «تا» بزنیم. ابن‌مقنع، سرسلسله‌ی سپیدجامگان، یک پای در واقعیت و
یک پای در فراواقعیت دارد؛ مثلا روایت‌هایی که درباره‌ی مرگش در خُم اسید یا آتش
تنور می‌شود تا دیگربار احضار گردد. احضارِ کشتگان از درون گور در این داستان‌ها توسط
نویسنده – غالباً در شب – همانند احضارِ ماه نخشب است توسط ابن‌مقنع
از درون چاه.

تاکنون در نقدونظرهای
نوشته‌شده بر این دو کتاب، نور بیشتری روی داستان‌های دسته‌ی نخست افکنده شده است.
این یادداشت بر آن است تا در کنار تبار‌شناسی آثار کوتاه این نویسنده، نوری بر
داستان‌های دسته‌ی دوم بیندازد و بگوید اگرچه در دسته‌ی نخست، داستان‌هایی درخور
هست اما سبک داستان‌نویسی این نویسنده بیشتر در داستان‌های دسته‌ی دوم متجلی می‌شود.
در داستان‌نویسی فارسی از نعمت داستان‌های شخصیت‌محور و موقعیت‌محور برخورداریم
اما جای خالی داستان‌های وضعیت‌محور که طنز تلخ را با فراواقعیت بیامیزد، مشهود
است؛ گرچه در برخی آثار مجموعه‌داستان‌های نخستِ نویسندگانی چون ابوتراب خسروی
(هاویه) و شهریار مندنی‌پور (سایه‌های غار) چنین آثاری به چشم می‌خورند.

سبکِ دسته‌ی دوم
داستان‌های این دو مجموعه (زیر درخت کاج، یک روز بهاری، روز باشکوه، هضم دیگر، سند
سوم) را از چه تبار باید دانست؟ در داستان‌های گفته‌آمده در دسته‌ی نخست، هم بستر
داستان و هم واقعه‌ی داستان فراواقعی‌ست. داستان‌های دسته‌ی دوم نیز در نهایت به
سمت فراواقعیت میل می‌کنند، اما در شروع، پایی سفت بر بستر واقعیت دارند. می‌توان
از سبک آن‌ها با عنوان بینامکتبی نام برد. در این‌جا کلمه‌ی «بینا» مترادف «اینتر»
فرض شده و ترکیب‌های بسیاری در دوران مدرنیسم متأخر (وضعیت پست‌مدرن) از آن ساخته
شده است.

تبارِ این سنت در هنر
خراسان معاصر ریشه دارد؛ شعر‌های اخوان‌ثالث ادغامی از کلاسیسم آن خطه و نیمای خطه‌ی
طبرستان است؛ آثار دولت‌آبادی ادغامی از ناتورالیسمِ ریشه در زمین و رئالیسمِ ریشه
در مناسبات دارد؛ ‌مدرنیست‌هایی چون رضا دانشور نیز به همین‌گونه‌اند، «محبوبه و
آل» و «خسرو خوبان» ادغامی از باورداشت و شاهنامه‌ و روایت مدرن‌اند؛ محسن نامجو
نیز رو به پارودی‌سرایی و مرکب‌خوانی آورد که می‌توان آن را نوعی بینادستگاهی و
بینا‌گوشه‌ای دانست.

در این داستان‌ها
نویسنده چه می‌کند که به سبک منجر می‌شود؟: تغییر مسیرِ «داستان موقعیت» (نامی که
غالباً بر داستان‌های کارور و همانندان او می‌گذاریم) به سمت «داستان وضعیت» (نامی
که غالباً بر داستان‌های کافکا و همانندان او می‌گذاریم). یعنی سرحدی‌کردنِ بحرانِ
«موقعیت عام» در واقعیت، تا جایی که به «وضعیت خاص» در فراواقعیت برسد. میل امر
واقعی به فراواقعی. تمام سوژه‌های یاد شده در این داستان‌ها، از چنان موقعیتی به
چنین وضعیتی می‌رسند. نویسنده، سطح واقعیت را – در یک موقعیت عام‌شمول و باورپذیر که
برای بسیاری از آدم‌ها رخ می‌دهد – آنقدر خاص می‌کند که تبدیل به وضعیتی بغرنج و
باورناپذیر می‌شود. یعنی خاص‌کردن بیش از اندازه‌ی موقعیتی در واقعیت، بدل می‌شود
به وضعیتی بغرنج در فراواقعیت:

یک روز بهاری: گاوی
از کشتارگاه فرار می‌کند (موقعیت) و سر از آشپزخانه‌ی خانه‌ای از طبقه‌ی فرودست سر
در می‌آورد (وضعیت)؛ زیر درخت کاج: مردی از کارمندی شهرداری بازنشسته می‌شود
(موقعیت) و خود را جای شهردار جا می‌زند و همه می‌پذیرند (وضعیت)؛ روز باشکوه: قرار
است تماشاگران شاهد رژه‌ی ورزشکاران در ورزشگاه باشند (موقعیت) و ناگاه صف قصابان
در ورزشگاه رژه می‌روند (وضعیت)؛ هضم دیگر: بروکراسی استخدام و بازنشستگی در یک
اداره (موقعیت) که می‌فهمیم در کارگزینی‌‌اش اعضای بدن را بایگانی می‌کنند
(وضعیت)؛ سند سوم: افسران خراسان در جیپ (موقعیت) و به رگبار بستن‌شان اما
نمردنشان (وضعیت).

حال بازگردیم به ابتدای یادداشت. واقعیت از نظر حسین آتش‌پرور به گواه داستان‌هایش چیست؟ او در داستان‌های این دو مجموعه، به جز چند داستان واقع‌گرایانه‌ی مدرن که در آن‌ها سبکی خاص را دنبال نمی‌کند، دو سبک را پی می‌گیرد که نقطه‌ی اشتراکشان در این است که از بازنمایی و بازتولید واقعیت متعارف و متداول می‌گریزد. و این کار را به دو گونه انجام می‌دهد؛ یکی شاعرانه‌کردن واقعیت که به فراواقعیت می‌انجامد، دیگری تبدیل موقعیت واقعی به وضعیت فراواقعی. این دو سبک تفاوت‌ها و تشابهاتی دارند، به ویژه اینکه یکی ذاتی تراژیک دارد و دیگری طنز، اگرچه تلخ؛ اما هر دو سبک یک چیز را گواهی می‌دهند و مکمل همند و در یک کلمه (فراواقعی) مشترکند. ما با نویسنده‌ای طرفیم که دو چشمش، دو نیمکره‌ی مغزش، و دو گونه‌ی سبکش، حاضر به دیدن و درک و نوشتنِ واقعیتِ مسلطِ مرسوم نیستند و به دنبال واسازیِ واقعیتند.

کیهان خانجانی