روایت تاریکی، داستان شرارت/ آرش ذوالفقاری
.
.
.
.
یادداشتی بر رمان کوتاه «پیرزنِ جوانی که خواهر من بود»
از «برگ هیچ درختی» شروع میکنم، رمان کوتاه دیگری از صمد طاهری. سیامک، راوی
داستان که با دانستنِ کشته شدنِ بوقلمونی که هر روز میدیده منقلب میشود، یا
بعدتر با دیدن لاشهی بوقلمونی در کنج حیاطِ میزبانشان از خوردن گوشتش امتناع میکند،
به افسری تبدیل میشود که حکم اعدام عمویش را اجرا میکند، و خم به ابرو نمیآورد.
از قضا در طول داستان رابطهی بسیار خوبی میان سیامک و عمویش وجود دارد. در داستان
«برگ هیچ درختی» ما با وضعیت آغازی و پایانی چنین «شدن»ی روبرو هستیم. «بیشرف» شدن
انتخابیست از میان انتخابهای موجودی چون تبدیل شدن به پشتهای دیگر در گورستان. اما
«پیرزنِ جوانی که خواهر من بود» شرحیست بر سیر تحول پرویز، از کودکی توسریخور و
تحقیر شده به هیولا، و همچنین صدیقه، از دختری کتکخور و در نقش کلفت خانواده به
عجوزه. در رمان اخیر ما با برشهایی از زندگی دو شخصیت روبرو هستیم که مرحله به
مرحله به چیز دیگری تبدیل میشوند. شگفت اینجاست با وجود چنین سوژهای، داستان
بسیار شوخ و خواندنیست. ابداً عبوس نیست. خصوصا در دیالوگها بسیار طناز است. شخصیتپردازی
و فضاپردازی فعال است و پویا. با وجود اینکه داستان از زاویه دید ضد قهرمان روایت
میشود اما سرشار از زندگیست، علیالخصوص در مقاطع میانی زمان کرونولوژیکِ داستان
که پرویز و صدیقه با دوستانشان، فاضل و آلبرت و مادلن و ادی وقت میگذرانند. در
ادامهی این یادداشت سعی میکنم به دو شخصیت اصلی داستان یعنی پیرزن جوان (صدیقه)
و من(پرویز) از منظر «شر» بپردازم.
۱٫
پرویز:
پرویز کوچکترین فرزند خانوادهای شش نفره است. ظاهرا دو خواهر و دو برادر، اما
در واقع یک خواهر و برادر در مقابلِ (مقایسه با) خواهر و برادری دیگر: پرویز و
صدیقه در مقابل آرش و منیژه. آرش و منیژه از نظر پدر و مادر خانواده، تصویری
آرمانی از خیر هستند، مودب، درسخوان و آراسته. شری هم اگر هست به چشم پرویز نمیآید.
اساسا پرویز به آنها کاری ندارد و تا پایان رمان راهی در ذهنیات و داستانی که
تعریف میکند، ندارند. و همین الگو را در برخورد پرویز با کسانی که از او قویترند
میتوان دید.
داستان با پسگردنی خوردن پرویز از «حشمتدراز» شروع میشود. و فلکشدنهای
مکررش توسط آقای رحمانی (معلمش) که به بساط تفریح و شادی کلاس تبدیل شده است. توالی
اکنونهای کودکیِ پرویز چنین است: فلک شدن، تحقیر شدن، پسگردنی خوردن. تا جایی که
مورد عتاب فاضل قرار میگیرد و قرار میگذارند از معلمشان انتقام بگیرند. در واقع
داستان از همینجا آغاز میشود (و همینطور دوستی پرویز و فاضل که نقشی اساسی در
پیشبرد روایت دارد). پرویز برای نخستین بار در مقابل تحقیر شدن ایستادگی میکند.
هرچند کار اصلی را دوستش فاضل انجام داده است و در نهایت پرویز شانه خالی میکند و
دوستش را به معلمش میفروشد. آلن بدیو مفهوم شر را در گرو «سوژه شدن» می داند و
این مفهوم را به تناسب این «شدن» متغیر می داند. از نظر فاضل شر کسیست که خیانت
میکند. اگر از منظر اخلاق به مسالهی شر نظر کنیم هم به چنین بازنمودی خواهیم
رسید. اما از نظر پرویز شر کسیست که دیگران را تحقیر میکند و ازینرو فاعلیتش در
همین جهت است. پرویز شر را از خلال تجربهی زیستهی تاریکش میشناسد. روانکاوی هم
چنین چیزی را تایید میکند. تحقیر و سرکوب نهایتِ شر است. از اینجا به بعد پرویز
کم کم شروع به واکنش نشان دادن میکند تا اینکه از جایی به بعد -وقتی زورش به سوژههایش
میچربد- کنشگر میشود. برای مثال در صحنهای شاخکهای خرچنگی را میشکند و او را
در نهر رها میکند. آلبرت سرزنشش میکند که: «یه چیزی تو ذاتت هست که نمیذاره آدم
بشی». سوال اینجاست که شر ذاتیست یا اکتسابی؟ او در نهایت به ماشین انتقام تبدیل
میشود.
از نظر آرنت شر دیگر مساله ای شیطانی نیست. به نظر او بزرگ ترین شرها توسط
هیچکس -انسان های تهی شده از شخصیت و هویت- انجام می شود. انسانهایی که توانایی
اندیشدن را از دست دادهاند دیگر هیچ قدرتی برای تشخیص زشت از زیبا ندارند. آرنت
چهره ی شرور را از هیولا به انسانی عادی تغییر داد و از شر انسانی سخن گفت. آدم
هایی که بدون اندیشیدن فقط به وظیفه عمل می کنند. آرنت از ضرورتی میگوید
که سازنده ی شر است. برای نمونه با بررسی فقر سعی در این دارد که بگوید چگونه
ضرورت زنده ماندن میتواند موجب ارتکاب اعمال شرورانه شود. فقر یعنی حالت
احتیاج دائم و میتواند فرد را زیر مهمیز بیامان ضرورت بکشاند. پرویز که تا دوران
جوانیش لقب «آویزون» را یدک کشیده است ناگهان با موقعیتی مواجه میشود که در ازای
فروختن رفیق همیشگیش به مال و منال قابل توجهی برسد. حال فردی که در تمام زندگیش
تحقیر و تهدید شده، گذشتهاش تاریک است و دورنمای آیندهاش تاریکتر، و دلِ خوشی
از هیچکس ندارد، نه خانواده نه مدرسه نه اجتماع نه دوستان، با موقعیتی مواجه میشود
که میتواند برای همیشه نجاتش دهد، قیمتش این است باری دیگر به دوستش خیانت کند. خواهد
توانست از هرکس خواست انتقام بگیرد، به شرطی که هر از گاهی در مقابل اربابش کرنشی
کند و فلکهایش را به دیدهی منت بپذیرد. پرویز شک به خود راه نمیدهد. «موفقیت یک
راه بیشتر ندارد». فکر و ارادهاش را بیش از پیش خاموش میکند و با دل خوش در این
راه قدم میگذارد.
آنچه پیش از هر چیز با مراجعه به آرای آرنت اهمیت دارد این است که او شرور را
تا سر حد یک هیولا بالا نمیبرد و نشان میدهد چگونه خشونت و اعمال شرورانه در
قالب مسئولیت و تعهدی که به نظرِ مرتکب شوندهی اعمال شرورانه اخلاقیست به چیزی
سهل، و فاجعه به چیزی معمول تبدیل میشود.
پس از آنکه پرویز آدرس فاضل را به اربابش لو میدهد، خبر میرسد که فاضل در
تصادفی کشته شده است. پرویز هیچ به گمانش راه نمیدهد که مرگ فاضل چیزی بیش از
تصادف، بلکه قتل است. اخلاق از نظر پرویز آن است که خود را از منجلاب پیرامونش
نجات دهد و قدرتی به چنگ آورد که از دیگرانی که هر دم تحقیرش کردهاند بینیاز
گردد و برتری خود را بر آنان ثابت کند. پرویز دیده است چطور همخونهایش یعنی آرش
و منیژه به صرف موقعیت اجتماعی برترشان از هر کاری مبرا هستند و حق نیشخند زدن به
همه چیز و همه کس را برای خود قائل هستند. پرویز حالا راهی یافته که میتواند به
آنجا برسد و پس از آن او ماشینیست که فکر نمیکند، تنها عمل میکند. جز معلمش، دو
همنوکرش، و حشمتدرازه همه را به ورطهی نابودی میکشاند، خواه با خیانت، خواه با
بیاعتنایی.
علاوه بر فاضل که او را به عمل وامیدارد، دوستی با آلبرت هم نقش بسزایی در
سیر تحول شخصیت پرویز دارد. آلبرت سعی دارد که پرویز را به اندیشیدن وادارد. پرویز
بالفور نیاز به کنشگری را درمییابد چون در ضرورتی مدام سیر میکند. میترسد اما
میپذیرد. جایی در مقابل معلمش میایستد، خصوصا چون میداند فاضل که از او قویتر
است در این فعل همراهش است، اما ضرورت اندیشیدن را درنمییابد. نصیحتهای اخلاقی
آلبرت را پس میزند. مسخرهاش میکند. حتی جایی بر او فائق میشود و آلبرت را هم
وادار به شراکت در عمل شرورانهاش میکند (دزدیدن مرغابیهای دیگران برای سور و
ساط جشن دیپلمشان). در بخشی از رمان وقتی به کتابخانه میروند آلبرت به پرویز
کتاب «دل تاریکی» جوزف کنراد را پیشنهاد میدهد، امید آنکه پرویز هم چون مارلو
تاریکی را ببیند اما بینا شود. سادهانگارانه است اگر فکر کنیم با خواندن تنها
همین کتاب زندگی پرویز متحول میشد و تمام عقدهها و گرههای درونیش را به دست
فراموشی میسپرد، اما پس زدنش نشانی از ارادهای ناخودآگاه به امتناع از ارزشهای عقلگرایانهی
آلبرت است. به یاد بیاوریم که آلبرت هم دچار شر طبیعیست. لکنت زبان دارد و ازین
بابت مدام مورد تمسخر واقع میشود. شاید حتی بیش از پرویز اما سرنوشت متفاوتی
دارند. عملِ بیاندیشه شر مطلق است.
همانطور که پیشتر ذکر شد، داستان با فلک شدن پرویز توسط معلمش آقای رحمانی
شروع میشود. بعد فاضل پرویز را کناری میکشد و از او میپرسد چرا میگذارد رحمانی
چوبش بزند؟ آقایش را نمیگوید که باعث تعجب پرویز میشود. پرویز سکوت میکند. نمیداند
چه جوابی بدهد. فاضل میپرسد: «نکنه خوشت میاد، ها؟» پرویز دستپاچه جواب میدهد:
«مگر کسی هم هست از کتک خوردن خوشش بیاد؟» فاضل میگوید: «آره بعضیها خوششون
میاد. تو که از اونها نیستی، ها؟» فاضل میگوید: «نه نیستم.» و در انتهای داستان
وقتی که آقای رحمانی که حالا اربابش شده است و تمام زندگی تازهاش را از او دارد،
به مجازات خطایی که ازش سر زده، و به یاد دوران مدرسه فلکش میکند، وقتی کتک
خوردنش تمام میشود رحمانی ازش میپرسد: «چطور بود رفیق؟ اذیت که نشدی؟» پرویز
جواب میدهد: «واقعا که استادی فقط برازندهی نام شماست و بس». و وقتی گشاد گشاد
خارج میشود، در دل به درایت و ذکاوت رحمانی آفرین میگوید. این طنز تلخ ماجراست و
آیینهای تمامنما از انسانی که حالا پرویز است.
۲٫ صدیقه:
اگر کتاب را از کلمات روی جلدش آغاز کنیم با پارادوکسِ «پیرزن جوان» مواجه میشویم.
تا جایی که به حضور صدیقه مربوط است، داستان در ساختار و بافتارش در حال تولید
پارادوکس است. او بسیار مهربان و فداکار است اما جز ادی (سگِ آلبرت و مادلن) و تا
حدودی پدر خانواده (که او هم در کتک زدنش کم نمیگذارد) کسی دوستش ندارد. از نام
رمان چنین برمیآید داستانی در مورد صدیقه باشد اما پرویز شخصیت اصلیست. درواقع
داستان پرویز عموما در آشکارگی سیر میکند. کمتر چیزی پنهان میماند. حتی دلیل
اصلی هیولا شدن پرویز را از زبان آلبرت میشنویم که در مورد دختر جوانی به نام
ژینوس که منشی پرویز است از او میخواهد تحقیرش نکند چون ژینوس کمسال است و اگر
زیاد توسری بخورد دیگر هیچوقت آدم نمیشود (اتفاقی که برای پرویز افتاد). اما بیراه
نیست اگر بگوییم همانطور که از نام داستان برمیآید، صدیقه شخصت اصلی داستان است،
گو اینکه حجم بیشتر داستان به نقل زندگی پرویز میپردازد. در نهایت صدیقه به عجوزهای
تبدیل میشود که با جارویی در آغوشش در زیرزمین تاریکی بیصدا جان میدهد. صدیقه
نازیباست. دچار شر طبیعی و فیزیکیست. از همینرو کسی دوستش ندارد و مهری بیش از
کلفت خانواده دریافت نمیکند. زندگی میکند و مهر میورزد گو اینکه به کتک خوردن
عادت دارد. همچون آرش و منیژه درسخوان نیست گو اینکه کسی هم به درسخوان نبودنش
اهمیتی نمیدهد. اما عجوزه نیست. هنوز شرور نیست. پرویز و صدیقه چارهای ندارند جز
اینکه گروه بهحاشیهراندهها و مطرودین را تشکیل دهند. صدیقه تمام محبتش را نثار
پرویز میکند و او را دوست دارد. اگر شبها داستان «وروره جادو» را برای پرویزِ
خردسال تعریف میکند (که باعث شبادراریش میشود) از روی بدخواهی نیست، عوضش پیش
از آنکه صبح شود شلوار خیسش را میشوید و روی بند پهن میکند تا خشک شود و کسی
نفهمد. اصولا رابطهی صدیقه با پرویز دارای چنین مناسبات پارادوکسیکالی است. نکتهی
باریک این رابطه انفعال صدیقه است. او از مسیری که پرویز طی میکند آگاه است اما
کاری نمیکند. ازینرو در شکلگیری هیولایی که با خشکاندن باریکهی دلخوشیاش گام
به گام منزویتر و منفعلترش میکند، تقصیر دارد. در واقع این داستان، داستان
انفعال صدیقه، در قبال برادرش پرویز است.
آرنت با پرداختن به دادگاه آیشمن سعی دارد نوع جدیدی از جنایتکاران را معرفی کند. جنایتکارانی که چون پرویز یا رحمانی نیستند. آرنت سعی دارد بگوید: گاه انسان شرور کاری نمیکند، او منفعلانه چیزهایی را می پذیرد، یا در قبال آنها کاری نمیکند. بنابراین حتی انفعال میتواند نوعی شر محسوب شود، شری که آشکارگیِ شرارتهای فاعلی را ندارد. سکوت نمودی ندارد. کسی را از این بابت مجازات نمیکنند. صدیقه از اینرو شرور است. پرویز تمام دلخوشیهایش را میگیرد. باعث نابودی پدرش و ادی (که تنها کسانی هستند که به صدیقه محبت میکنند) میشود. خانهاش را از زیر پایش در میآورد گو اینکه او را نمیراند، و تا آخرین دم کنارش میماند. در واقع میتوان گفت چیزی که پرویز به آن تبدیل شده است صدیقه را به عجوزه تبدیل میکند. در پایان باید اضافه کنم که با وجود تلاشی که متن برای درک پرویز و وجههی انسانیش میکند، اما ابداً قصدش تطهیر شر یا به اصطلاحی امروزیتر، سفیدشوییِ چهرهی شرور نیست. پرویز هم انسانیست، اما از جنمی دیگر. قلمی باید باشد که داستان پر از رنجش را روایت کند و به نقاط تاریک و نادیدهی زندگیش نور بتاباند. صمد طاهری در رمان اخیر و «برگ هیچ درختی» به خوبی از پس اینکار بر آمده است و آثار قابل توجهی از زاویهی دید «دیگری» ارائه داده است که میتوان بوضوح خود را در آن دید. کافیست امتحانش کرد.
آرش ذوالفقاری
داستان کوتاه/ تابلوی شب هزار و دوم به قلم آرش ذوالفقاری
.
.
.
هرمزد به مشی و مشیانه گفت که: «مردم
اید، پدر و مادر جهانیاناید…» هنگامی که یکی به دیگری اندیشید، هر دو نخست این
را اندیشیدند که «او مردم است» … پس به فرزندخواهی اندیشیدند، نخست مشی، پس
مشیانه. چه، مشی به مشیانه گفت که: «چون این آلت ترا بزرگ بینم، آن آلت من لرزد».
پس ایشان به هم کامه بردند و در کامهگذاری که کردند چنین براندیشیدند که ما را به
پنجاه سال کار این بایست بود. از ایشان به نه ماه فرزندی زاد. از شیرینی فرزند، نیمی
را مادر جوید نیمی را پدر، پس هرمزد شیرینی فرزند را در اندیشهی آورندگان کم
کرد.»[۱]
هیوا کلافه جواب داد: «همون بهتر حرف نزنیم اصلا.»
هَتاو چرخید خوابید پشت به هیوا.
– «ازت بدم میاد، ولی بهم پشت نکن».
هَتاو نچرخید سویش. چشمانش را بسته بود و میفشرد. گوشهایش را گرفته بود و میفشرد.
بعد نشست روی دو زانو. در تاریکی چند قطره اشک ریخت بیصدا
و صدای بغضآلودش لرزید: «بیا از ایران بریم». چند قطره اشک درشت از گوشهی چشمهای
درشتش لغزید باز، از شیار زخمی کهنه که از کنج چشمش شروع میشد تا زیر گونه: «یا
از سنندج بریم. چیزی نمونده تو این خراب شده». بعد خوابید غلتید نالید. هیوا توی
دلش گفت: «شب هزار و یکم را که رد کنی شب هزار و دوم است و ملال» و ترش کرد که:
«نکبت همه جا نکبته».
صدای لندیدن هَتاو
را میشنید. صدایی که بارها شنیده بود و احوالات تازهای نبود و آن صدا صدایی بود چون
بهم کشیدن کاغذ، چون ساییدنِ ناخن بر چوب، صدایی چون هذیان در شبِ دق. پتو را کنار
زد و هَتاو را پایید که لخت و لوت خفته بود بر سفیدی تخت. لک و پیس و رگهای زمخت
و کبودش را میدید که بر پوست سفیدِ کشیده بر لایههای گوشت و چربیش نقش بسته بود
و موهای تُنکِ حناییش را میدید که بر سر و گردنش گوریده بود و شکم آماسیدهاش را
میدید که پیش از زادنِ هیرش صاف بود و هیوا همیشه رویش دست میکشید
و خوشش میآمد. انگار هیرش را در آورده بودند و جایش توپ گذاشته بودند و یادش آمد وقتی
هیرش به دنیا آمد هَتاو گفته بود: «شاید ثمرهی زندگیمون همین باشه». هیوا هراسیده
بود. نتوانسته بود نگاهشان کند. هَتاو ادامه داده بود: «ببین چه قشنگه؟ دستهاش رو
ببین چه کوچکه؟» و ذوق کرده بود که: «خدا چه کوچکه. دلم میخواد بخورمش.» با آن صدای
کلفتش و: «من جای تو بودم از اون نقاشی احمقانه خجالت میکشیدم». آن نقاشی را هیوا
هنگامی کشیده بود که هَتاو پا به ماه بود و چندی بود کار نمیکرد و آه نداشتند
ناله کنند. هیوا بعدتر آن را برای جشنوارهای فرستاد. زنگش زدند و خبر دادند برای
شرکت در مراسم اختتامیه بیاید و دو سکهای که جایزه گرفتهاست را تحویل بگیرد.
غروب راهیِ تهران شد و نیمه شب که رسید روی صندلیهای ترمینال آزادی به خواب رفت.
بعدها که با چندی از دوستانش از آنشب میگفت گفته بود: «با لباس چروکیده و دندانهای
مسواکنزده رفتم توی مراسم. بوی شهرستان میدادم». وقتی یکی از دوستانش پرسیده بود
«یعنی چه؟» گفته بود: «نکبت». دوستش گفته بود: «حتما خیلی احساس بدبختی میکردی.» و
هیوا گفته بود: «بدبختی؟ هیچوقت. هر روز صبح خوشبختیم قبل از خودم بیدار میشد.»
و هیوا انگشت نشانهاش را سوی خودش گرفته بود و معلوم نبود به قلبش اشاره میکرد
یا آلتش. بعد گفته بود: «ولی اون نقاشیم رو خیلی دوست داشتم. کاش نمیدادم بره.» اما
هَتاو هیچ از آن خوشش نیامده بود و گفته بود: «تاریکه، غمگینه، نا امیده، دوستش
ندارم». هیوا گفته بود: «اسمش شب هزار و دومه». منتظر واکنش هَتاو مانده بود، هیچ
و ادامه داده بود: «یعنی وقتی شهرزاد و شهریار پیژامه پوشیدن و کاری جز بزرگ
کردن بچهشون ندارن.» و گفته بود: «بایدم تاریک باشه». هَتاو وقتی اتاق هیوا را
تمیز میکرد آن را پشت باقیِ نقاشیها قایم میکرد. نمیخواست نگاهش کند. میگفت:
«زشت کشیدی من رو.» هیوا اینطور فکر نمیکرد. هَتاو میگفت: «انگار همین چند لحظه
پیش چند نفر رو خوردم. از دندونهام خون میچکه». هیوا میگفت: «این تو نیستی.» و هَتاو
میگفت: «دوستش ندارم. غمگینه. تاریکه». هیوا تعجب میکرد که هَتاو تصویر خود را در
آن میدید. او چنین اعتقادی نداشت. چنین قصدی هم نداشت. به نظرش آنها فقط سه پرتره
بودند. سه پرترهای که در گله جایی در هم میلولیدند بی هیچ فضای منفی. پرترهها در
فشار نشسته بودند توی قاب و آنقدر از شکل افتاده بودند که به هر کسی ممکن بود شبیه
باشند، به هیچکس حتی، با رنگهایی که پختگی و غنای چهل سالگیش را در خود داشتند،
اما مات و بیفروغ، چون رنگهای پشت شیشه. سه پرترهای که میتوانستند به هر چیزی
شبیه باشند، هیولا و عجوزه و کوتوله یا خودش و هَتاو و بچهشان که قرار بود بزودی
به دنیا بیاید، سه پرترهای که انگار در بطری گیر کردهاند و تنها راه نجاتشان
نیستیِ دیگری است. رنگ روی صورتهاشان گندیده بود و جایی برای نفس کشیدن نبود و حس
خفگی و کبودی و نفرت و نومیدی مایهی غالب نقشها و رنگها بود. حتی زخمی هم که از
گوشهی چشم یکی از پرترهها شروع میشد و روی گونهاش میماسید هم چیزی به شباهتش
به هَتاو نمیافزود، حداقل نه آن روزها که هَتاو در اوج زیبایی و پختگی سی سالگیش
بود و ماجرای زخم بر میگشت به پیش از ازدواجشان زمانی که هتاو در مهدکودک کار میکرد.
وقتی یکی از دختر بچهها را بغل کرده بود دخترک چنگ انداخته بود توی صورتش و ناخنش
جوری صورتش را بریده بود که انگار زیرش خردهشیشه باشد. هَتاو بعد از ازدواج هم در
همان مهدکودک به کار کردن ادامه داد. میگفت: «از بچهها خوشم میاد. جوری که زندگی
براشون بازیه.» از کار در مهدکودک بدش نمیآمد اما خیلی هم علاقهمند نبود. از
نوجوانی دوست داشت هنرمند بشود. یکبار گفته بود: «جوری که آزاد زندگی میکنن.» یا
گفته بود: «وقتی عینک میزنن و چیزهایی میگن که نمیفهمم.» چند ساز مختلف را
امتحان کرد گو اینکه در هیچکدام پیشرفتی نداشت. شبها سازهایش را بغل میکرد،
البته به ندرت از آنها صدا در میآورد. سپس نوشتن را امتحان کرد که خوشش نیامد.
گاهی فکر میکرد به «زندگی کردن چون
هنرمندها» بیش از هنرمند بودن علاقه دارد. تا اینکه به پیشنهاد یکی از همکارانش
کلاس نقاشی ثبت نام کرد و همان جلسهی اول که وارد کلاس شد و هیوا را دید که عینک
به چشم داشت و چیزهایی میگفت که نمیفهمید عاشقش شد. گو اینکه پس از ازدواج قید
نقاشی را هم زد، البته به اجبار. آنها خانهی کوچکی اجاره کرده بودند که دو اتاق
داشت. وقتی پیِ خانه میگشتند هیوا فکر کرد خانهها را برای زوجهای دلمرده میسازند،
تنگِجا و کمنور با تیغهی دیوار نازک که کوچکترین صدایی به راحتی از آن میگذرد
و مناسب کسانی است که صبحها میروند سر کار و شبها نایی برای شلوغی ندارند. هیوا
اتاق کوچکتر را چون گالری آراسته بود و آنجا نقاشی میکشید. کمتر از اتاقش بیرون
میآمد. کار ثابتی نداشت و تنها در یکی دو گالری خصوصی به هنرجوهای تازهکار نقاشی
یاد میداد. این تنها منبع درآمدش بود که آنقدر ناچیز بود خرج و برج وسایل مورد
نیاز نقاشیش را به زور در میآورد. هَتاو پیش از ازدواج قول داده بود مشکلی با کار
نکردن هیوا نداشته باشد البته بعدها به یکی از همکارهایش گفته بود: «زیادی سادهدل
بودم». کار در مهدکودک کفاف خرجهایشان را نمیداد. تصمیم گرفت بعد از ظهرها هم
کار کند و این شد که در خانهی سالمندان مشغول به کار شد. بعدا که هیرش به دنیا
آمد گفت: «روزهام که پر از بچهها و آدم پیرهاست. حالا یه بچه و یه پیرمردم واسه
شبهام دارم». آن زمان هنوز دندانهایش سفید بود و درخشان. هنوز اینقدر زرد و کرمخورده
نشده بود.
هَتاو خوابش برده
بود و صدای خُرخُرش رشتهی فکرهای هیوا را برید. وقتی خرناس میکشید لُپهایش میلرزید
و ردیف دندانهای سیاه و زردش میافتاد بیرون. هیوا یاد شب عروسیشان افتاد. چشمهای
درشتِ میشی هَتاو را به یاد آورد و زخمِ روی گونهاش که در شیارش اکلیل ریخته بود
و میدرخشید و تورهای سفید و دو بافهی موهای خرمایی درخشانش را به یاد آورد و دستهای
نازک شهوانی و دندانهایش را به یاد آورد که کمی نارنجی شده بود و وقتی به رویش
آورد در آن بزن و بشکن با صدای بلند گفت: «خاک به سرم. تو آرایشگاه که منتظرت بودم
چند تا پفک خوردم.»
هیوا عاشق معصومیت
شهوتانگیزش بود.
حالا همان زن،
کنارش دراز کشیده بود و هیوا با خودش فکر میکرد در تمام این سالها تنها همین
رختخواب بینشان مشترک بوده که آن هم به اصرار هَتاو، وگرنه مدتها بود چیزی بینشان
اتفاق نمیافتاد. هیوا ترکیدگیهای پشت کتفها و زیر رانهای هَتاو را نگاه کرد و
دید که رنگش به رخسار نیست و با خودش واگویه کرد: «کِی هَتاو اینقدر پیر و شکسته
شد؟» حتما یکشبه پیش نیامده بود گو اینکه هَتاو میگفت: «صبح که خودم رو تو آینه
دیدم موهام سفیدِ سفید بود، مثل روز.» و مطمئن بود دیشبش سیاهِ سیاه بوده، مثل شب
و این فقط کمی بعد از آن بود که هیرش به دنیا بیاید و یاد نخستین باری افتاد که
دیده بودش و توی دلش گفته بود: «زیبایی این زن…» و وقتی دیده بود چشمانش چون ازرق
شامی افتادهاند دنبالش در دل احساس خوشبختی کرد و به خود بالید و یاد شبی افتاد
که هَتاو به او ابراز علاقه کرده بود: هیوا روی نیمکتی نشسته بود، کنار خیابان، شل
و شلانه، ژولیده گوریده، چند دقیقه و نه بیشتر. پیراهن سرخ به بر داشت و شلوار
کتان. پاییز بود، هوای تازه پاییز، کمی سرد کمی گرم. یک ربع مانده به غروب، زیر
چناری بلند نشسته بود که باد میخورد به برگهایش و میریخت روی زمین، جفتِ هیوا،
روی پاهایش، روی کفشهایش، خیابان بود و باد، باد کوهستان، بادی که از کوههای
دورتادور سنندج جاری میشد و سکون و سکوت و حال و هوای شهر را میشورید.
هَتاو کنارش ترمز
کرد، شیشه را داد پایین و کمی طول کشید تا هیوا متوجه حضورش شد: «استاد…» با
صدایی کلفت اما دخترانه و تکرار کرد، بعد از مکثی و چشمکی: «هیوا خان…»
هیوا توی دلش قند
آب شد کمی و ترسید اما. با خودش گفت: «زیبایی این زن…» و رنگش سفید شد و از عالم
ناسوت بازگشت انگار اما کاری کرد که همیشه کرده بود نه نگفت و سوار شد. دید هَتاو
روسریش را انداخت روی صندلی عقب و موهایش را داد دست باد و خندید: «نترس.»
هیوا یخش آب نشده
بود هنوز:
– «کجا میریم؟»
و هَتاو پا را تا
ته گذاشت روی گاز، کاری که همیشه کرده بود. راند و راند و راند سوی کوهِ آبیدر.
پیچها را یکی یکی رفت بالا، آنقدر رفت بالا که شهر کوچک شد و ساکت. کمکم هوا
تاریک شد و چراغهای شهر روشن. آسمان ابری بود، رفت و رفت و رفت. هوا تاریک بود
آسمان یک تیغ سیاه. آنقدر رفت بالا تا جایی که بهش میگفتند بام خدا، حتی از آن هم
بالاتر. بعد پیاده شدند. هَتاو چیزی گفت اما باد زوزه میکشید و صدایش را نمیشد شنید.
روبرویش ایستاد بعد هر دو دستش را گرفت بعد هیوا لرزید اما سعی کرد پنهانش کند بعد
هَتاو هیکل نازکش را در آغوش هیوا جا داد بعد سرش را بالا گرفت بعد لبهای هیوا را
بوسید با چشمهای بسته. هیوا هم چشمهایش را بست. وقتی چشمهایشان را باز کردند
روی زمین پر از کرم شبتاب بود، نقطه نقطه همه جا، و شهر سنندج را میشد دید پر از
چراغهای روشن، نقطه نقطه همه جا، و آسمان ابری بود، تاریک و سیاه بود. هیوا گفت:
«بالاخره آسمون به زمین اومد.» و هَتاو گفت: «دوستت دارم استاد» و در آن لحظه هیوا
مطمئن بود در تمام عمرش چیزی به آن زیبایی ندیده بود…
هَتاوِ دلربایش، هَتاو
دلربایش، آه چه بر سرش آمده بود.
چشمهایش را بست و هتاوِ
جوان، هتاوِ زیبا در سیاهی چشمهای بستهاش ظاهر شد. احساس کرد تحریک شد. چیزی که
خیلی وقت بود اتفاق نیفتاده بود. چشمهایش را باز نکرد و هَتاو را در آغوش کشید.
همه چیز برایش روشن بود. دیگر هَتاو را نمیخواست. هَتاو هم او را نمیخواست و پسش
نزد اما راغب هم نبود و جوری که انگار وظیفهاش باشد به او راه داد و در تاریکیِ
اتاق آغوشش را یافت کورمال کورمال. هتاو هم چشمانش را بست. در همین حیص و بیص صدای
خشخشی سکوت اتاق را شکاند و هیوا که چشمانش را گشود دید پایین تختشان توی تاریکی
دو نقطهی سفید خاموش و روشن میشود، مثل چشم گربه ته کوچه بنبست و دید پرهیبِ بیتکانِ
هیرش آنجا جا خوش کرده است، یله و آسوده. هیوا خودش را با هول و تکان جمع کرد و
نشست روی دو زانو. هَتاو شرمش گرفت و بی اختیار پتو را کشید روی تن عریانش. هیوا
گفت: «هیرش تویی؟» و فندکش را روشن کرد. هیرش را دید لخت و عور نشسته بود جفت تخت
گویی در سجده، انگار متضرعانه چیزی بخواهد و خیره خیره خیره نگاهشان میکرد، با
چشمهای ملتمس جوری که دختربچهها شبها از خدا میخواهند زیر بالششان عروسک
بگذارد. هیوا گفت: «یه ساعته تو تاریکی نشسته نگاهمون میکنه توله سگ.»
هر سه لخت عور لوت
چند ثانیه سکوت
و…
حالا چهار سال از
آن شب، و مدتها از آن روزها گذشته است. هیوا در خانهی کوچکتری مستاجر است و هیچ
چیز آنطور که فکر میکرد نیست. دو سال قبل شنید هَتاو مهاجرت کرده است و مطمئن
شد هیچوقت او را نخواهد دید، همانطور که حرفش بود، و مطمئن است هیچ چیز برای او هم
آنطور که فکر میکرد نیست. هیرش با پدر و مادر هَتاو زندگی میکند و قرار است برود
پیش هَتاو، اگر پول جور شود البته. حالا شاید اوضاعش بهتر از هیوا و هَتاو باشد. البته
پیش از جدایی هم بیشتر اوقات همانجا بود. بخصوص روزها که هَتاو سر کار بود، حتی
گاهی پیش میآمد که یادش میرفت برود دنبالش و شب را پیش پدربزرگ و مادربزرگش میماند.
– «اما دلتنگی»
چند روز پیش که هیوا
با چندی از دوستانش حرف میزد این را گفته بود.
– «مدرسه که میرفتم
یه بار معلممون گفت اگه یه مار و یه عقرب و یه پشه رو توی شیشه بگذارید نهایتا پشه
زنده میمونه».
و صدای نازکش شکست در
گلو و نتوانست جملهاش را کامل کند. دمی که بغض امانش داد همه چیز را تعریف کرد، وسط
حرفهایش گاهی میگریست، گاهی چون جنزدهها شهقه میکشید. خودش میگفت: «از بس
تنهایی کشیدم». شاید کمی مست بود کمی ناخوش احوال: «فقط میخوام کمی دردِ دل رو
تخفیف بدم» و همه چیز را تعریف کرد بی امید فایده. از عهد جوانیش گفت و از هَتاو
گفت، از اولین قرارشان، از دندان نارنجی هَتاو در سفیدی گریم و لباس عروس، از دعواهایشان
گفت و از گورخانهی محقرشان که سه نفر میلولیدند در هم و «تف به حسرت مفت» و از هیرش
هم گفت اما بیشتر دلتنگ هَتاو بود: «هر کدوم یه کلمه داشتیم. کلمهی اون نتونستن
بود، کلمهی من نخواستن.» و از آخرین شبشان گفت، عجیب که آن شب را جزء به جزء به
یاد داشت، جمله به جمله، لحظه به لحظه، دیده و ندیده همه را گفت و تمام پس و پسلههای
حافظهاش را خالی کرد و سپس ادامه داد:
– «امتحانش کردم. یه شیشه مربا آوردم یه مار و یه عقرب و یه پشه انداختم توش. چند روز گذشت. هیچ اتفاقی نیفتاد. اونقدر اونجا موندن تا هر سه خشک شدن، خفه شدن، مردن. هیچ اتفاقی نیفتاد».
آرش ذوالفقاری
[۱] – بندهش ترجمه سیری، ص ۱۰۱ و ۱۰۲