شعرآزاد/ چند شعر از: آناهیتا رضایی، افروز کاظم زاده، زهرا حیدری، نسرین خدادادی
.
.
.
آناهیتا رضایی
“سنگر جای خودارجاعی نیست “
و بند آخر، صورت مسموم “تنهایی” بود روی شانه ی چپم
که باید گره میزدم
با روزهای تلخ
دلتنگی ، شانه به
شانه شد
دستش ،خنکای بالش را برد زیر عصری از رگبار
چتر که نبود
تنگِ دوتن خیس بود
مصداق هتلی از ارگ قدیم
کِل کشیدند
قطره ای اشک درشت
افتاد روی پادری
مادر اخمش را پیچید
توی کوچه
کسی بغض نکرد
دلتنگی مثل یک آلت مردانه ی ضرباندار از تخت بلند شد
سیفون خراب بود
بوی اوره و آمونیاک رفت به سمت آبدارخانه ی بخش عفونی
ساعت چهار بار نواخت
به گربه ام گفتم
باید برای شبکه های
اجتماعی معصیتی بفرستیم
دلتنگی رفت تا کشاله
کورمال خزید زیر لحاف
پاهایش را تنگ ران
های من جفت کرد
حفره ی گردنم اشباع
شد از نبود ِعطرِ محرکِ آشنا
بند اول ، گره ای
ناسور بود روی تیزی سقف
فاصله ای یک لحظه ای از لبه
ی پشت بام
دست کشیدم روی انحنای
بی اندامش
زل زد توی اتاقک
صورتش را برد به لب
هام تا تکیدنی عمیق
لب نداشت
ما می خندیدیم فقط
میخندیدیم بی هوا
بد خواب شد
کُند و لَخت
کتری را گذاشت لبه
ی پنجره
آب ، زیر دست و پای
خمپاره می جوشید
بهمن کوچکی آتش زد
روی لبم
آژیر قرمز یعنی بروید
زنده به گوری
می کشیدند
می رفتیم
سفید
بر می گشتیم
بند میانی ، لولای امنی بود
توی دهلیز چپم
که شبیه گربه ای لای
لباس های درهم برهم کمد
خانه خودی شود
دلتنگی
نشست روی زانوم
مثل زبان اشاره منتشر شد توی دهانم
به شکل تجاوزی با
مجوز رسمی فرو شد در ابعاد هولناک عمق
تا در تشنجی همه گیر
سر بخورد تا مویرگ های دور
دور دور تر
—————
دو شعر از زهرا حیدری
۱
بگذار این شمایل لاینحل
که نمی گذارد مرزی میان روز و شبم باشد ، باشد
قریب شو به یقین
ای احتمال فروریختن!
ازقفل آرواره های جهنم شروع کن
وروی نقطه های صفر مرزی
به احترام باد و پروانه ها برقص
برقص درمقامات باران
بر علف های دو سوی مرز.
ایمان درخت تناور نیست
اصطبل اسب های اصیل است
اراده کن به شفا ، به شعف
اراده کن به کفر
که برای ورزیدن است
چندان که باد برای وزیدن
هیچ صدایی خالص نبود
ای سلسله جنبان تهاجم و ترس
زمین مخدوش نقشه های کیست
اراده کن به کفر و برگرد
از هوس های خفته به طراوت خروسخوان ،
ازسایۀ قدیسان
به ریشه های شیرین بیان
و نقشه جدید جهان را
از خلال خطوط این همه معوج
افشا کن
و اولین چراغ رابرای این شمایل لاینحل
که نمی گذارد مرزی میان روز و شبم باشد روشن کن !
۲
ای نقطه ای که فرار می کنی از خویش
فرار می کنی از همه سو
ودایره می شوی با قواعد مکتوب
بزرگ می شوی
پر می شوی ازبقایای مردگان
وسوداگران بی مهره
در گوشه های دایره می لولند
کافی ست قرص کامل نان باشی
در مبادله خون
و تقلای بی وقفه جنون
و ما دوایر هم مرکزی
که نظم سیاسی شب را به صبح می برد
و در طواف تو میل مان به نقطه تاریکی است
که فرار می کند ازخویش
فرار می کند ازهمه سو
و دایره میشود با قواعد مکتوب
—————
شعر بلندی از افروز کاظم زاده
هفت بند
۱
قدم به قدم
دم به بازدم
تا که ، هیچی بزرگ
شود
بوی خون بدهد
کلید از دست داده
ها
و برگشتِ ناگهانیِ
صدا
از بیابان
و انعکاس درد
در شبکیه ی درخت
می آید خون
خون می آید
از دل بر دامن
روی برف
۲
شاعری بی لبخند
چشمی بر آتش ، خیره
به دورترین هجای هستی
مشغولم
در خطوط ِ کج ِ انسان
در حافظه ی تهران
چه بویی می آید از
رخوت
بر سه کنج ِ سکوت
۳
کجا بودم
عطر باد خفه کرد مرا
وقتی امضا بر من بوسه
زد؟
۴
از آغوش آغاز میشوی
وقتی مرگ بر صورتم
پهن است –
کفن ِ مرطوب ِ خیار
بر جراحت پوست –
در بی انتهایی ِ زمان
در تفسیر ِ شک
در تنفّس ِ اشک
از انهدام ِ دوتکه
گوشت ِ صورتی که زیر ِ کفشهات می مردند
زندگی از میان ِ دو
پرده ی آویخته می گذرد
با فاصله ی ِ نور
صدای چکه های اب
در تکرار سوزِ هفت
بند
ای باد !
به موجها بگو
نقره اندودم کنند
و به مهتاب ، ارامتر
عبور
۵
نه می میرد
نه سر بر می گرداند
در من هزار خیابان
قدم می زند
بی چهره
“من ” هر روز
” من ” می زاید .
به هزار خیابانی که
در چشم ها تکثیر می
شوند .
و لکه ی خون
لزج
چسبناک
کودکی
۶
ساختم
تندیسی از ابری سرخ
که زیر ِ چشمهای وحشی
ام نمیگنجید
آشوبگری کوچک
نتهای ام را می نواخت
در احتمالی غمگین
ورق می خوردم
فقط این روزهاست
که ساعتها زودتر می
دوند.
و من در غباری کاشته
شده
لای ملافه های زندگی
تا می خورم .
۷
سه گوشه ی چهره
سه گوشه ی زنده گی
سه گوشه ی تن هایی
سه گوشه ای ، دو شدنشان محال
همین نزدیک های بی صدا
همین نزدیک های پر
از تهوع
فشار ِ خون ِزیر صفر
مغزها سرما زده
روده ها منتشر
بلند بخوان : “مزد ِ چنین عاشقی نقد ِ روان دادن است”.
دو شعر از نسرین خدادادی
۱
غرق می شوم در تو
و از انگشت هایم بیرون میزنی
مثل سرنوشت تخم لاکپشتی در ساحل
مثل سرنوشت سبابه های زنده در اتاق تشریح
که از بوسه های میان دو لب برگشته اند
من یک نگاتیو هستم
در انبوه فیلم های سینما انقلاب
در نقش دیواری که میخواست
عکس هایت را برای مبادا نگه دارد
حالا
به دریا دلخوش است
وقتی دستهایش را در اتاق تشریح
چشم هایش را در خیابان
و خودش را
در ساحل جا میگذارد
۲
من آدمی نبوده ام
که بی پله میخواست
پرواز کند
که روزی برای پریدن
محتاج دردی در کشاله ی ران
باشد
که مغزرا ازکاربیاندازد
اصلا اگر زمین جاذبه نداشت
کدام پرنده
اسمش پرنده بود؟!
کدام دار اسمش
داربود؟!
کدام قناری میفهمید معنای قفس را
نردبان ها همیشه
درانتظار آدمی هستند
که قانون جاذبه را
خوب نمی فهمد