شعری از امرالله اورکی

شعری از امرالله اورکی

 

تا خواستم بگویم که شاعر نیستم من
هزار اشاره به تاریکی شد
که شب را تو به آسمان سنجاق کرده ای
و من که پله ها را یکی یکی برداشتم اما
زندگی حرف های افتادن مردی را داشت
که از پاهای خود
که از چشم های تو
دست من نبود
وقتی که باد
از میان پلک های تو می وزید
دست من نبود
که عکسی از بهار
برای آغاز هزار پاییز کافی بود
در من که تا رسیدن به نامی از زن
به معنای برهنه از ماندن
یک برگشتن فاصله داشتم…