حضور و هستی در زبان شعرمنصور خورشیدی/ مظاهر شهامت

حضور و هستی درزبان شعرمنصور خورشیدی/ مظاهر شهامت*

کوشش برای سرودن تاریکی های شعر
چنین باور می‌کنم که، شعر اتفاق نمایاندن است . بخشی از جریان ناتمام و ابدی مفهوم نمایاندن . مفهومی که مدام، در پنهانیت همه اجزاء هستی و اشیاء و آدمی و جانوران وجود دارد . هست آنهاست . هست دیرپای آنها . وجود و شکل و خاصیت هایشان . و شعر، کوششی همیشگی و بهت آوری از یک حضور کشداری، در آنها است که می‌باید رخ نماید و آغاز کند به عمل نمایاندن تا به ابد آن پنهانیت . پنهانیتی که اتفاقا با آغاز شعر شدن، فهمیده می‌شود، که دیر شده است . دیر شدن شعر . دیر شدن به شعر . و دیر شدن به اثبات حضور و هستی خود از زبان شعر .
شعر پیدا شده است . سروده می‌شود . و همچنان آن هستی، به یک جریان مدام و مداوم، تبدیل می‌شود . یک هست می‌شود .می خواهد جای آن هستی قبل از خود را بگیرد . به جای آن پنهانیت، به آشکارگی تبدیل شود . به ذره ذره و لحظه و لحظه تبدیل شده به آشکارگی . شعر برای مقابله آمده است . مقابله با دیرشدن . با دیرشدن یک پنهانیت کهن . با دیرشدن نمایاندن یک هستی . نمایاندن هستی‌ها . آن همه هستی، که در یک شبکه‌ی عظیم، در هم پیچیده شده است . در یک شبکه‌ی پیچیده، عظیم شده است . آن همه هستی با هزار توی خود فرو شده در هزارتوی خود .
اما چگونه ؟ چگونه شعر می‌خواهد به چنین آوردی وارد شود، که تسلط و سیطره در آن، یک حاصل عجیب در هم شدن است ؟ با آن شدن، یا بحشی از ماهیتی همیشگی آن بودن ؟با لایه‌های سفت شده گذر زمان چه می‌توان کرد ؟ با عادت هستی ؟ با هستی عادت کرده به پنهانیت ؟ با پوست و پوسته‌های دور هر چیز که از آشکار شدن آن محافظت می‌کند ؟ با غریبه شدن واقعیت در زبان و میل گریز و مقاومت نخستین و سخت در برابر آن، به مثابه یک عامل بیرونی و سلطه گر ؟ چگونه می‌تواند اتفاق افتد که شعر، به آن توانمندی برسد که از این همه حصارها و لایه‌ها بگذرد و به جریانی از نمایش نه، بلکه به ابدیت نمایاندن برسد ؟
آری ! شعر هر چه هست یا نیست، یا در کنار همه آن هست و نیست خود، در عین حال بی تردید یک قدرت است . یک قدرت که به تبعیت از خاصیت وجودی خود کوشش به بازپس گیری چیزی را دارد که بیرون از آن است و در یک منطق وجودی، متعلق به آن محسوب می‌گردد . قدرت شعر، مانند هر قدرت دیگر، میل به توسع و تعمق دارد و هر گاه و از هر سو که ممکن شود، خود را به آن شکل ادامه می‌دهد . پس از مرزها می‌گذرد . از حصارها و موانع . و چون قدرتی از نوع شعر هست، فریبنده و اغواکننده هم هست . طنازی و رقص همیشگی آن، مقاومت آن هستی مقصود را همیشه تضعیف می‌کند تا بشکند . سلطه گر است . و سلطه گری آن به نتیجه دیگرسان کردن هدف و به شکل خودآوردن آن است . یعنی حذف و حل توصیف محدود و ساده اولیه هدف، و وارد کردن آن به تمام نشدگی آن جریان هولناک و بهت آور عمل نمایاندن . شعر برای رسیدن به چنان قدرتی، از همان ابتدا، شاعر را به خدمت گمارده است . او را با همه توانایی‌های بالفعل و بالقوه با خود می‌دارد تا فرمانبری کند و فرمانداری . و شعر را از بی دفاعی خود، در مقابل و مقابله با هدف آن، به روشنایی و توانمندشدن‌ها پیش آورد . مدیریتی که در آن حیات شاعر و همه تاریخ انسانی او، از گذشته تا نهایت آینده، به تملک درمی آید .
منصور خورشیدی بخواهد یا نه، بداند یا نه، از این امر خشنود باشد یا نه، وارد این بازی خطرناک هستی و شعر شده است . یک بازی گریزناپذیر، که نوشتن را برای او ناچار کرده است . نوشتن با زبانی درگیر و سلطه گر . زبانی که سیطره جویی آن، هم سرنوشت واقعیت گریزناپذیر هستی است . او، شاعر، دیگر اختیاردار روایت واقعیت هست و نیست هستی نیست . بلکه به آن تقدیر، مکلف شده است . باید این نظر را گفته باشم که از نظر من، زبان یک شاعر آن چیزی نیست که به او یاد داده شده است . یا سامانه شبکه کلماتی بوده باشد که او، کاربری ان را یاد گرفته باشد . بلکه زبان، تجربه عصاره شده او، از مقابله‌اش در میانه اجزاء هستی است .وقتی سخن از میانه اجزاء هستی می‌گویم، نظرم، قرار گرفتن در موقعیتی است که در آن، همه واقعیات منظور شده از هستی برای شاعر، از هر طرف بر او می‌وزد . این، توفان است که به او از جهان، عرضه می‌شود تا پس از آشفته کردن ها، کوبیدن‌ها و سابیدن‌ها و … زبان او را ساخته و به او، عرضه می‌کند . همین تجربه است که در کل، معرفت شاعر را نسبت به جهان، تشکیل می‌دهد . یعنی جهان به این ترتیب و شکل، برای او تجربه شده است . منصور خورشیدی با زبان خود ( تجربه او ) به بازی نمایاندن معرفت خود از جهان، مکلف شده است . به سوی اشیاء و آدمی و احساس و دیگر حضورهای طبیعت ،پیش می‌رود و به یکایک، یا گروه به گروه آن، یا به هستی کل، نزدیک می‌شود و می‌خواهد با شکستن سختینه‌های پوسته‌های آن، جریان ارائه آن را آغاز کرده باشد .

شعر آوانگارد: منصور خورشیدی
شعرهای خورشیدی، حکایت از تقابل سخت و دردناکی را دارد . هم طبیعت، هم شاعر و هم نمودهای حسی شاعر، در یک رویارویی سمج، بر موجودیت و واقعیات خود پا می‌فشارند و مصرانه از حدود و مرزهایشان در برابر دیگری، دفاع می‌کنند . زبان شاعر، زبانی قدرتمند، زمخت، آزرده، پافشار و پایدار می‌ماند . و به این ترتیب از عزم محکم شاعر برای تسلط به اهداف خود، حکایت می‌کند . عزمی بزرگ، کوششی طولانی به اندازه تاریخی مملو از کارکردهای جانکاه، با روایت ده‌ها و صدها شعر در هر گوشه و کنار . اما با وجود گام‌های سنگین و پر صدای شاعر با آن زبان مقتدر، جا به جا عناصر و اجزا هستی، نشان می‌دهند که هنوز با وی نامهربانند . به قدری که گاهی بسیار، تن ظریف و لطیف شعر او را، زخمی و آلوده نشان می‌دهند.به عبارت دیگر هنوز بین خورشیدی و جهان با او زیسته و زیست کننده، به انس و الفت نرسیده‌اند . هنوز میان رابطه‌ها صدای خش دار اصطکاک و کشیدگی به گوش می‌رسد . هنوز امر نمایاندن در شعرهای خورشیدی از رام شدگی طبیعت و دیگر عناصر شعری او که نه، بلکه از قدرت تحکم آمیز و مصر شاعر، پدیدار می‌شود . برای همین است که زبان شاعر، زبانی سخت و سنگین مانده است و وقتی به آن گوش می‌دهیم، خیلی زود، به رنج و غربت شعر نه، به تنهایی سهمگین شاعر، بیشتر پی می‌بریم . درشت خویی پدیده‌ها در پدیدار شدن در جهان شعری خورشیدی، باعث درشتگویی او در آن شده است . اتفاقی که نیاز به شماتت این تقابل در هیچ سوی طرح نمی‌کند . اما در عین حال پنهان کننده جنبه تراژیک آن هم نیست . چون اگر سختی شعر در منظر مخاطب است، دردمندی پنهان یک روح عاصی، حکایت مداوم آن از شاعر است .این در یک زمان طولانی بروز کرده است . همین باعث شده دیگر زبان شعر او از این کشاکش، حیرتزده نیست . و آن چه از صلابت و شق و رق ماندن آن می‌بینیم توالی حرکات مجسمه ایی و شئی شده از زبان او هم نیست . بلکه نشانه غروری است که به هر دلیل به ایستادگی خود یقین دارد. هم از این رو است که من فکر می‌کنم، این سماجت و این غرور، در کارکرد شاعرانه خورشیدی، طول خواهد کشید، تا منجر به شعرهای زیادی برای خواندن ما بشود . چرا که نه او خستگی را می‌شناسد و نه جهان شاعرانه او قصد رام شدن دارد .

 

*- روزنامه ابتکار / منجیل – دوم آذرماه سال۱۳۹۴