«جای خالی» داستانی از راضیه موسوی
داستانی از راضیه موسوی
جای خالی
درست روی دماغهی یه انار بودم، دماغهی انار میشه اونجایی کهیه چیزایی شبیه به موی دماغ آدم داره، خودم بهش میگم دماغه، اول…، این اول که میگم نه از اول اول، یه کم قبل از این که روی دماغهی انار باشم، روی چیز یه سگ بودم. از وسط پاهاش نزدیک دمش اومده بود پایین و روی زمین افتاده بود. گاهی وقتها سر چیزش روی خاک و سنگ ریزههای کف حیاط گیسو زخم میشد. موقعی راه میرفت خرخر صدا میداد، اگه یه کم گوشات تیز بود میفهمیدی الان سگه کجا وایساده.
حیاط گیسو بزرگ بود، دو تا حیاط بود.حیاط بزرگه و حیاط کوچیکه. اول حیاط بزرگه بود مثه یه ایوون، توش یه درخت انار بود. چند قدم بعد از انار، چهار تا پله میخورد و میرسید به حیاط کوچیکه، یه درخت توت اونجا بود که گیسو خرشو به تنهش میبست. پلهها رو گیسو خودش درست کرده بود، سنگای نتراشیده و نخراشیدهای داشت. یه روز سگه میخواست از تو حیاط کوچیکه بیاد بالا توی حیاط بزرگه، همین که خواست خیز ورداره و از پلهها بپره بالا، چیزش گیر کرد بین شکاف دو تا از سنگای نتراشیده و نخراشیده و نوکش افتاد. با صدایی که سگا موقع کتک خوردن در میارن، تلو تلو اومد وسط حیاط بزرگه کنار انار بیحال افتاد. دمش، موهاش همه خونی شد، خون از نوک چیزش شرشر میزد بیرون. با خون پریدم بیرون. تا یه مدت زار نزار افتاده بود گوشهی حیاط. با برف و بارون از خون شسته شدم، جلو آفتاب خشک شدم، با یه نسیم ملایم که واسه من کمتر از طوفان نبود پریدم روی دماغهی یه انار کوچولوی قرمز.
یه مرغ و خروس توی حیاط بزرگه دور درخت انار چرخ میخوردن، هی چرخ میخوردن. باد میومد. گیسو اومد پرهای شسته شده که باد داشت همشو وسط حیاط پخش میکرد ورداشت. پر مرغهایی بود که خودش سرشونو میبرید بعد پرهاشونو میشست جمعشون میکرد و از اونا بالش درست میکرد. مرغ و خروس هی چرخ میخوردن، یه جایی که بهم رسیدن، یهو یه دمپایی حواله شد سمتشون. همچین از جا پریدن که افتادن توی حیاط کوچیکه. چندتا از پراشون گهوارهای آروم آروم از هوا نشست روی جای پای مرغه روی زمین. “بی صاحاب هفتهیه تخم بیشتر نمیذاره، دم به دیقه تو این حیاط خراب شده، قد قد میچرخه و میگرده که دورش بگردن”.
*
شبی که گیسو به دنیا اومد، من ته همون کندهای بودم که خره توی حیاط شاشید روش. سر کنده توی بخاری میسوخت و بخار از تهش بلند میشد.
ننهی گیسو اومد هیزمهای توی بخاری رو یه چرخ داد چند تا کندهی دیگه توی بخاری گذاشت. ننه که چوبها رو جابجا کرد یه تف از توی بخاری پرت شد ته کندهای که من روش بودم. درست تو مسیر خونهی من بود. خونهی من مثه یه طنابه، دوتا رشته است که به هم پیچ و تاب خوردن، خیلی دراز و پیچ خوردس. من خیلی کارا رو میتونم توی خونم انجام بدم مثلا اینک رنگ چشمای این خره شبیه رنگ چشمای مامانش باشه یا باباش. میگم خونهها! ولی خونه نیست! در واقع خودمم. خوشبختانه زیاد نزدیک نبودم و گرمای تف خیلی روم کارگر نبود، ولی ته یکی از رشتههام نیمسوز شد.
با بخاری که از ته کنده در میومد بلند شدم چسپیدم به نونی که ننه داشت روی حلب زنگ زدهی بخاری گرم میکرد. یهو تاجی جیغ زد دردش گرفت، ننه نون رو گذاشت زمین. ننه قابله بود. تاجی زیاد زور زد از وسط پاهاش یه چیز اومد بیرون. یه تیکه گوشت رنگ پوست آدم، دو تا لبه داشت و وسط لبههاش یه شکاف بود. بعد چیز، یه کلاف گیس اومد بیرون، درست اندازهی یه کلاف بود. سیاه براق، خیس خیس از خون. روی سر بچه بودن. سر و شونههای بچه که اومدن بیرون، ننه بچه رو کشید و نافشو برید. بعدش هی خون اومد بیرون. ننه وسط پاهای بچه رو نگاه کرد. صاف صاف بود. تخت تخت. جز یه برجستگی اندازهی یه ناف هیچی نبود، جای چیز خالی خالی بود. ننه کلاف گیس رو باز کرد. گیسها تا روی کمر بچه میومدن. تاجی همون شب مرد. ننه چیز رو گذاشت توی یه پارچهی سفید. صبح نونی که دیشب دستش بود رو انداخت جلوی سگ. بعد از اینکه مردم اومدن و تاجی رو بردن که بشورن، پارچهی سفید رو برداشت و رفت توی طویله و با یه بیل اومد بیرون و ازحیاط رفت بیرون.از زبون به دم، گوش، مو، نوک سینه، سگ به سگ اومدم تا رسیدم به سگ گیسو.
*
گیسو توی حیاط داشت کتری آب جوش رو خالی میکرد روی مرغ که توی تشت افتاده بود. سر مرغ از لبه تشت آهنی آویزون شده بود. انگار داشت خروس رو نگاه میکرد که کمی اون ورتر داشت خاکارو چنگ میزد که جایی واسه لم دادنش درست کنه. مراد چل در زد. دستش توی شرتش بود و چیزشو میخاروند. اومده بود خر گیسو رو نگاه کنه و ببینه که میتونن خراشون رو با هم معامله کنن یا نه. دهن خرو باز کرد و دندوناشو نگاه کرد، گیسو گفت مرد حسابی اسب نیست که دندوناشو نگاه میکنی، خودت میدونی از اون نره خر پیرت بیشتر میارزه، سالی یه کرّه میاره.
– خخخخ! هه! زن حسابی اگه راست میگی چرا میخوای معاملش کنی؟
گیسو تند شد و گفت: واسه اینکه حوصله نره خرا رو ندارم، که همیشه جمع میشن در خونم و عر عر میکنن. زیرلب هی میگفت: زن حسابی! زن حسابی!
مراد چل داشت میرفت خرشو بیاره که یهو چشش افتاد به همون اناری که روی دماغهاش بودم. خیلی بزرگ شده بود. انار رو از رو شاخه چید بعد با دندون تهشو کند. چند تا ازموهای دماغه افتاد رو زبونش. من روی یکی از اون چند تا مو بودم. بعد همون دستش که توی شرتش میرفت و میاومد رو کشید روی زبونش، موها رو درآورد و کلی تف کرد.
خر رو معامله کردن. عصر همون روز مراد چل خیلی خودشو میخاروند. توی مغازش نشسته بود، مغازه یکی از اتاقهای خونهش بود که واسش از بیرون در درست کرده بود. شیرین اومد توی مغازه که آدامس بخره!
الان تو شکم شیرینم، رو تن بچهی شیرین، درست زیر بغلشم. نمیدونم شاید تقصیر من بود. آخه توی شکم شیرین خیلی باحال بود. اولش خیلی تاریک بود. اما بعد که به تاریکی عادت کردم، دیدم یه جاییم پر از بادکنک، بادکنکهای قرمز روشن. از بادکنکها که رد میشدم تقی صدا میدادن مثله صدای ترکیدن بادکنکهای آدامس تو دهن شیرین. شاید تقصیر من بود که شیرین از مراد حامله شد.
خیلی جاها اومدم و رفتم، دست خودم نیست، مثلن گیسو که زیر بغل بچهی شیرین رو گرفت و آوردش بیرون چسبیدم به دستای گیسو. درست روی یه زخم روی مچ دست راستش. بچشو گذاشت توی پارچه و بعد دوباره خوب وسط پاهاشو نگاه کرد و گفت: قدمش مبارکه پسره.
ننه خیری یه پارچه خلعتی برای گیسو آورد. گیسو قبول نکرد: باشه چشم روشنی شیرین. ننه خیری اگه به ارواح خاک ننم قسمم نمیدادی نمیاومدم. آخه خدا خیرت بده، کی تو این دوره زمونه تا دکترا هستن بچشو تو خونه به دنیا میاره. به زنای آبادی که میان پیش دخترت بگو گیسو گفته به ارواح خاک ننم دیگه بالای سر هیچ زائویی قدم نمیذارم، کسی سراغ من نیاد. گیسو اومد خونه، زخم دستش تا عصر خوب شد. جاش یه کم تو رفت، گود افتاد. اندازه یه رشته مو روی پوست دستش گود شد. میخارید. گیسو دستشو میبرد زیر شیر آب. بازم میخارید. بزرگتر شد؛ اندازه دو بند انگشت شکاف خورد. گیسو توش یخ فرو میکرد. میخارید. دو طرف شکاف بالا اومد، دو طرف شکاف اندازه یه بند انگشت ورم کرد.
یه هفتهای میشه که از شکاف خون میاد، گیسو روش پارچه بسته. نشسته روی پلههای بین حیاط کوچیکه و حیاط بزرگه. خره عرعر میکنه. آروم پارچه از روی شکاف برمیداره. خیلی وقته خونش بند اومده، همین که پارچه رو ورمیداره هوا که بهش بخوره بازم میخاره و سوز میزنه. خره عرعر میکنه. شکاف میخاره، گیسو میره سمت درخت توت و خرو باز میکنه و از پلههای نتراشیده و نخراشیده میارش بالا توی حیاط بزرگه. بعد میبرتش داخل خونه و در خونه رو از پشت قفل میکنه.
اردیبهشت ۹۳