داستانی از مرضیه کمالوند

ماهی کور

مرضیه کمالوند

آب غار سیاه تر شده بود. سیاه تر از همیشه. می دانستم منتظرم شده. آمده تا لب غار. خودم را که درون حفره چاه مانند غار انداختم تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. نه از سردی آب باشد نه. می دانستم هست. دست می برم تا موهای سیاه بلندش را بگیرم. سیاه سیاه. خودم شنیدم همان روز بود. چند نفر لب غار دیده بودنش. با پستان های درشت سفیدش. گفتند دمش مثل ماهی بوده تا کسی را می دیده می پریده توی غار. موهای تارتارش توی آب پخش می شده. برای همین آب غار همیشه سیاه بود. موهای نرمش توی آب تکان می خورد. نرم نرم. لمسش کردم. تمام شب را. تمام شب توی بغلم لول می خورد و به دورم می پیچید. نم نمک نوری که به چشم ام می خورد می رفتم زیر پتو. حاضر نبودم به هیچ قیمتی بیرون بیایم. صدای آقا علیم توی خانه بلند پیچید. بلند که شدم نصف اتاقم تاریک بود. همان موقع بود فهمیدم. دست که کشیدم بسته شده بود. چشم چپم را می گویم. راستش را بخواهید درست نفهیمدم از کی تارشده بود. خب لب غار که بودم. درست ندیدم. فکر کردم آنقدر کوچک است که من نمی بینمش. داشت جان می داد. خودش را از حفره کوچک کنار غار پرت کرد بیرون. می گفتند بعضی هاشان می خواهند فرار کنند خودشان را پرت می کنند بیرون. می گفتند نور که ببیند جان می دهند. خب زبان بسته ها کور بدنیا می آیند؛ توی تاریکی… خب وقتی نوری نباشد… راستش باورم نشد. تا لمسش کردم. چشم چپم را… کامل بسته بود و چشم راستم هم…
البته کم سویی داشتم می توانستم خودم را به جایی، لب غاری برسانم. لااقل تکان تکان خوردنش را توی مه آلوده چشم راستم که می دیدم. بلندش که کردم جان داده بود. اولش شاید خوشحال بودم اما بعدش… دست کشیدم جای چشمهاش بسته بود. پوست داشت. انگار از اول چشمی نبوده. صدای آقا علیم بلندتر شد و گفت:
-حرام زاده ها هم اینطور نمی شوند.
پسرش بود از گلنار. خب برادر من هم بود. چندمی اش را نمی دانم. صدای آقا علیم از زیر پتو بلندم که کرد دیدم نصفش تاریک است. اولش خواستم جیغ بزنم! حقیقتش نه؛ چون می دانستم که روزی می شود. کور را می گویم. چون هرروز دیدم تار می شد. این آخریها دیگر رویش حتی حساب نمی کردم. چشم چپم را می گویم. تا کمی نور اتاق زیاد می شد رد مایعی گرمی را روی صورتم احساس می کردم. نصف صورتم قرمز بود. تیر می کشید. سریع رفتم زیر پتو. همان موقع بود که دیدم آقا علیم عینک ته استکانیش را که درمی آورد بهتر راه می رود. می دانستم که او هم کامل دیگر نمی بیند. چون همان روز که بجای شکر توی چایش نمک ریخت. گفتم اگر بخورد متوجه می شود اما نشد همانطور چایش را هورت کشید. شنیده بودم آدم که پیر می شود حس چشایی اش هم از دست می دهد. دیگر تلخی و شیرینی را متوجه نمی شود. اما باورم نبود. گفتم شاید با چشمهای باباقوری ام اشتباه کردم. خب تشخیص نمک از شکر زیادهم سخت نیست. راستش آن اوایل سخت نبود. خب هرچه باشد دانه های شکر درشت ترند. اما آن روز لمس کردم. نمک بود. آقا علیم چایش را خورد و رفت زیر پتو. مثل هر روز. فقط برای خوردن ناشتا و ناهار و شام بلند می شد. این آخریها را می گویم. بلند می شد و عینکش را می زد. که همان روز فهمیدم عینکش را همینطور می زند. شاید می ترسید. از چی؟ نمی دانم. از من؟ من که مدام توی اتاق بودم شاید گلنار یا بچه های قدو نیم قدش. خب شاید گلنار. نمی دانم شکش به دل من هم رفته بود. آخر آقام این آخریها حال نداشت راه هم برود چه برسد بتواند بچه درست کند. حتی نمی دانست که چه موقع از ظهر است. حرف زدنش که بماند. همان روز گفتم :
-آقا این فرنگی ها میخوان بیان باز برای غار. گفتند که توی غار یک ماهی ای هست که…
نگذاشت حرفم تمام شود. بلند داد زد:
-این اجنبی های های بی پدر مثلِ سگ، مثلِ سگ…
دوبار تکرارش کرد اما ادامه نداد. نگاهش که کردم سراغ گلنار را گرفت و رفت زیر پتو. پاهای سفیدش از زیر پتو زده بیرون. گفتم شاید یخ کند و پتو را روش کشیدم. خودم هم دراز شدم. مثل همیشه لباسهاش را درآورده بود منتظرم بود. گرم گرم. دست بردم موهاش را بگیرم اما لیز خورد. خب شنیده بودم نصف بدنش مثل ماهی است. نرم نرم. پولک هاش توی آب برق می زنند و تنش که آب بخورد دیگر هیچ. سراغش می گشتم. چشم چپم که هیچ و چشم راستم هم سیاهتر می شد. جلو که می رفتم سیاهی بیشتر می شد. هیچ نوری نبود. چندتایی ازشان به صورتم می خوردند. همان ها را می گویم که لب غار افتاده بودند. خودم دیدم؛ دیدن که نه لمس کردم چشم ندارند. فرنگی ها می خواستند بیایند تا ببیند همچین ماهی هست یا نه! همان موقع که آقام علیم چشم داشت. لبه غارهم باز بود. هنوز کسی کیپ اش نکرده بود. آبش به این سیاهی نبود. ماهی می داد قد یک گربه پروار. آقاعلیم صبح به صبح می آمد لب غار و جمعشان می کرد. همان موقع ها بود که پیچید فرنگی ها می خواهند بیایند ؛ از کی نمی دانم اما شنیدم که ماهی بهانه است. آقا علیم می گفت:
-حکمن داخلش گنجی چیزی وجود داره؟
غار را می گفت. پیچیده بود داخل روستا. شنیدم یکی گفت:
-غاری که آبش سیاهه داخلش مروارید وجود داره.
من قدی نداشتم اما کنار آقا علیم بودم. آقا می گفت باید کارش را یاد بگیرم. سحر خوان می زدیم بیرون. ماهی ها را که تا لب چاه غار می آمدند می گرفتیم و می فروختیم به خود ساکنین روستا؛ حتی روستاهای اطراف که این اواخر سایه مان را با تیر می زدند. خب بعد از آن اتفاق. خسرو را می گویم. با آقا علیم جر و بحثشان شد. خسرو می گفت:
-غار مال همه است. آقا علیم حق فروش ماهی ها را ندارد.
آن موقع آقام، آقا علی نبود بعدن شد…
شد آقای آبادی. همه چیز دست آقا بود. همان موقع چشم چپش ضعیف شد. وقتی می خواست با من حرف بزند سرش را کامل می چرخاند تا با چشم راستش ببیند. گلنار را هم با چشم راستش دید. لب غار. موهای سیاهش را باد می زد. آقا گفت:
-گلنار را خدابرای ما فرستاده. شاید از حوریهای غار باشد.
آقا گفت ما. یعنی من و آقا. خودش گفت. خب گلنار هم شنید همانجا لب غار… زل زده بود به آب سیاهش. تا ما را دید قایم شد. آقا علیم رفت دنبالش و بردش خانه. توی خانه همه جا می چرخید و هر چند وقت یکباری هم می آمد سراغ من. قدی نداشتیم با هم توی حیاط می چرخیدیم و زل می زدیم به آسمان. آن موقع که بود چشمهام خوب بود. صاف صاف. یک روز که آمد شکمش آمده بود جلو. آقا علیم روی صندلیش نشسته بود و اخمهاش داخل هم.
گلنار سریع رفت توی اتاق. همان اتاقی که بچه می آورد. آقا بالا سرش. خواست که بچه را ببیند خم شد و دستی جای چشمهاش کشید. کمرش که خم شد دیگر راست نشد همانطور رفت زیر پتو. بچه وقه نمی کرد. گلنار هم رویش را از آقا گرفته بود و زل زده بود به پرده کلفت اتاق. خب وقتی نور زیاد می شد از چشمهای بچه جوی قرمزی می زد بیرون. چشم چپ گلنار هم. گلنار حتی ناله ام نمی کرد. دوباره پتو را روی سرش کشید. رفتم جلو. آرام انگار خواب بود. خب وقتی چشم ندارد از کجا بدانیم خواب است یا بیدار. نمی دانم. لمسش کردم انگار از اول چشمی نبوده. لامپی توی اتاق روشن نبود. هیچ کس نفهمید اتاق لامپ ندارد. جلوی چشم راستم هم تاریک بود. خب وقتی نوری نباشد چشم هم…مثل ماهی ها…
همان موقع شنیدم از اهالی. دیده بودند لب غار. ماهی هایی که توی نور جان می دادند. آقام زل می زد به آب سیاه غار. می گفت:
-هنوز هیچکی نتوانسته داخل غار را ببیند. خب راهی وجود نداشته…
می گفت که شنیده : توی غار روزنه ای وجود داره که آن ورش باغهای پر از میوه و…
همان موقع بود که خسرو را دیدم. لب چاه. مثل گلنار زل می زد داخل چاه. خودش می گفت:
-هرچه داخل غار باشد مربوط به همه است نه فقط…
شاید آقام را می گفت. آقاعلیم که شنید بلند شد. همان موقع فهمیدم چشم اش خیلی ضعیف است. بدون من جایی نمی رفت. من را برد لب غار و شروع کرد به سیمان کردن لب غار. فقط یک حفره کوچک گذاشت.
-دیگر هیچ اجنبی حق ورود به غار را ندارد.
شاید خسرو را می گفت. امانه!گفته بودند که خسرو زودتر پریده توی سیاهی غار. همان صبح خروس خوان. او هم حتمن شنیده بود که:
-توی غار روزنه ای وجود دارد که آن ورش…
آقا علیم همان موقع سریع گفت:
-مثل سگ دروغ می گوید حرام زاده فلان فلان شده.
چند حرف دیگر هم زد اما نشنیدم. همان موقع ها بود که کسی دیگر خسرو را ندید. تا چند وقت. آقا علیم سیمان را که می زد شروع می کرد به فحش دادن. به کی نمی دانم. شاید خسرو یا من یا… شاید خسرو چون همان موقع بود خودش دیده بود گلنارهم چند باری به قد و بالای خسرو نگاه کرده بود. شکش به دلش رفته بود به دل من هم…هر روز سراغ گلنار را می گرفت. می گفتم:
-توی اتاق است.
داد می زد:
-کدام اتاق؟
چشم اش نمی دید. می رفت دست می کشید جای گلنار. گلنار خودش را عقب می کشید. همان موقع ها آقام می رفت زیر پتو و خودش را قایم می کرد. من هم می رفتم توی اتاقم. همانجای همیشگی می دانستم منتظرم است. وسوسه دیدنش تمام روز من را به اتاق می کشید. از وقتی چشمهام سویی نداشت می آمد. بدن گرمش و رد دستهایم…
یواش می خندید نفسش را باخنده پرت می کرد به صورتم. گفتم:
-هیس الان آقا علیم می شنود ها!
چیزی نمی گفت. فقط ریز می خندید. همان موقع بود که شکم گلنار باز ور قلمبیده شده بود. آقام کشان کشان خودش را به اتاقش می کشاند همانجا خودش را روی گلنار می انداخت. گلنار خودش را کنار می کشید. نمی شد. خب گفتم چشم راستم کم سویی داشت. همان موقع… من و گلنار توی حیاط داشتیم می چرخیدیدم. قدی نداشتم خیلی چیزها را بدانم. آقا علیم آمد تمام صورتش قرمز شده بود. گلنار پشت من قایم شد. آقا بردش توی اتاق. همان موقع بود که رفتم زیر پتو و بلند که شدم چشم چپم تار شده بود. همان موقع که گفتم چشم ام نمی بیند. گلنار بلند خندید. صدای خنده اش که پیچید توی گوشم فهمیدم که…شکش به دلم رفت… همان روز را می گویم. گفتم یکی دیده که یکی شبیه گلنار با خسرو آمده تا لب غار. گفت:
-پستانهای سفیدش توی نور مهتاب برق می زده. موهاش سیاه و بلند تا کف پاش. پایین تنه اشان توی غار بوده.
یکی دیگر گفت:
– دندانهاش مثل مروارید و لبهاش به سرخی گلهای سرخ لب غار.
همان موقع ها بود خیلی چیزها گفتند. همان موقع که خسرو برنگشت.
. خودش گفته بود:
-روزنه ای دیده که آن ورش…
همان موقع خیلی ها دنبال خسرو پریدند توی غار. برای مروارید یا یکی از آنها یا …
آقا علیم خوشحال بود. یکی ازشان را شکار کرده بود. شکار که نه می گفت لیاقتش را که داشته باشی خدا توی همین دار مکافات برایت بهشت می سازد. همان موقع که گلنار را به خانه بردیم. من ازش چشم برنمی داشتم. همان موقع… تمام روزرا باهم بودیم. بلند بلند می خندید. تا دیدم آقا علیم رفت توی اتاقش. دیگر نخندید. از وقتی شکمش بزرگ شد. رفتم زیر پتو و شروع کردم به گریه. گفتم:
-آقا جان همه بچه های آبادی رفتند. می گویند توی بهشت اند. خودم شنیدم که مادر حسین که پدرش فرستادش توی غار خواب دیده توی باغی نشسته و میوه می خورد و یکی از، یکی از…
بلند داد زد:
-نفهم. مگر اینجا باغ نداریم؟
نگاهش کردم. راست می گفت. اطراف غارمان باغی بود با سایه های سیاه و گلهای سرخ. آقا علیم خودش گفت:
-خدا اگر بخواهد برایت همین جا…
برای آقام شد. هرشب توی اتاقش با گلنار. چشم چپم را داشتم. نتوانستم تحمل کنم رفتم زیر پتو. تا همان روز. دیدم دنیای من تا نصفه سیاه است. خب راستش زیاد هم بد نشد. خب هر وقت نمی خواستم آقا علیم را ببینم طوری می نشستم چشم چپم را بهش باشد. همان موقع که خوردم به دیوار گلنار فهمید. از همان شب یکی از آنها می آمد توی رختخوابم. لباسهاش را در آورده منتظرم می شد. می رفتم توی رختخواب تنگم و تنگ هم می خوابیدیم تا صبح. آقا داد زد:
-بچه بیا ببین این یکی جانور هم…
حرفش را ادامه نداد. فهمیدم این یکی بچه هم چشم ندارد. گلنار همان طور افتاده بود. خب همان موقع فهمیدم که شاید یکی از آنها باشد. همانها که لب چاه بدون چشم جان می دادند. خواستم گلنار را لمس کنم آقا آنجا بود. گفتم:
-خدا اگر بخواهد همین جا را هم برایت بهشت می کند.
برای همین هر شب منتظرش بودم. کورمال کورمال دست می کشیدم تا پیداش کنم. هیچ صدای دری نمی آمد یک دفعه پیداش می شد. چند بار دست می کشیدم تا باور کنم واقعی است یا نه. موهای سیاهش دورم تاب می خورد. همان موقع ها دوباره شکم گلنار ور قلمبیده می شد. شکش به دلم رفت. به دل آقا هم رفت. می رفت زیر پتو تا مدتها بیرون نمی آمد. بیرون هم بود عینکش روی چشم اش و مدام این ور آن ور را نگاه می کرد. رفتم توی اتاق. گلنار دراز کشیده بود موهای سیاهش دورش. توی تاری چشم راستم فقط سیاهی مویش را دیدم. گفتم که:
– نمی دانم چندمین خواهر و برادرم بود.
از گفتنش شرم داشتم. از گفتن خواهر و برادر. خب خود آقا گفت همان موقع:
-اگر خدا بخواهد…
دوباره کنارش رفتم و سراغ گلنار گرفت. روی جایش نشسته بود. همیشه این گونه بود از همان موقع که در چاه را سیمان گرفت. از حفره کوچک غار فقط هشت سال ماهی مرده زد بیرون نه ماهی قد گربه پروار. همان موقع که بعد از هشت سال دیدم شاید هم بیشتر که چشم ندارند. توی نور جان می دهند. همان موقع بود صدای آقا پیچید که:
-حتی حرام زاده ها هم …
رفتم توی اتاق همانجا نشستم. همان شب در اتاق را قفل کردم اما باز آمد. آخرین شبش را می گویم. توی ر ختخوابم. تنش را بو می کردم خودش بود… راستش شاید خودش بود. می خندید.. گفتم:
-به آقا می گویم.
صدای خنده اش قطع شد.
سریع گفتم:
-راستش خودش گفته خدا اگر بخواهد همین جا توی رختخواب کهنه من بهشت می شود.
گفتم… خیلی چیزها گفتم. چیزی نگفت. در که قفل بود شاید کمی خوشحال بودم. اگر در قفل باشد پس گلنارنمی تواند باشد. اما روز بعد بود که تمام خانه را گشتم خبری از گلنار نبود. با چشمهای کورم تمام خانه را بو کردم و دست کشیدم. همه جا را. نبود. بچه بودش. همان بچه آرام گوشه ای افتاده بود. آقام سرش را تا نصفه زیر پتو کرده بود. گفتم:
-آقا می خواهم بروم داخلش…
چیزی نگفت حتا نگاهم هم نکرد. با تمام وجود سیمانش را شکستم. می دانستم منتظرم است. می دانستم از همان راهی که آمده بر می گردد. شنیدم خسرو گفت که روزنه هست اما هرچه دیدم نبود. چشم راستم هم دیگر چشم نبود. دست می برم موی سیاهش را بگیرم اما لیز می خورد. ماهی ها به صورتم می خوردند همان ها که لب چاه دیدم. راستش رابخواهید فکر نمی کردم درست دیده باشم یانه. خب از همان روز که چشم سمت چپم را از دست دادم کم کم چشم سمت راستم هم کم سو شد.از خواب که بیدار شدم دیدم که همه چیز یک طرفش سیاه سیاه. سریع رفتم جلوی آینه که نگاهش کنم اما هر چه گشتم نبود. یادم رفته بود که آقا علیم همه آینه ها را برداشته بود تا کسی دیگر نبیند چه بلایی سرش آمده. فقط لمسش کردم. پوست آورده بود و انگار هیچ وقت هیچ چشمی این ناحیه نبوده. جایش سفید سفید. مثل ماهی های لب غار… زبان بسته داشت جان می داد. خودش را از روزنه غار سیاه بیرون پرت کرد و افتاد روی گلهای سرخ لب غار… از این فاصله که نمی شد دید لااقل برای من. بلندش کردم جای چشمهاش را لمس کردم درست مثل چشمهای خودم. پوست صاف صافی بدون هیچ شکافی. توی دستم جان داد.مثل همان موقع که گلنار را دیدم. کنار بچه بی حال.ازآن موقع دیگر هیچ صدای نق بچه ای توی خانه نپیچید.گفتم:
-آقا! این یکی بچه هم…
آقا علیم گفت:
– حرام زاده های فلان فلان شده…
شاید با خسرو بود که با یکی از آنها شبیه گلنار لب غار دیده بودنش یا گلنار که گفتند چندباری خسرو را نگاه کرده یا بچه های کورش از گلنار یا من! که یکی از آنها شبیه گلنار هرشب توی اتاقم بود ! می گویم من اما از خیالش هم شرم داشتم شاید هم خیال…خب راستش شکش بدجور به دل من هم رفته بود…آقا از همان موقع بود که دیگر چیزی نگفت و من هم از همان موقع که خودم را کامل داخل غار انداختم تمام چشم ام سیاه شد وفقط یادم می آمد که شنیدم:
-اگر خدا بخواهدحتی همین جا هم برایت بهشت می شود.